فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاریخ ما را با مواضع مان قضاوت خواهد کرد، نه نماز و روزهای که به جای آوردیم!
#ایران_قوی
#جهاد_تبیین
✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپزیبای«لیلةالمبیت»
صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب...💚
#ڪلیپتصویرے #حمیدرضابرقعی
#ازاحیـایغـدیرتاظهـوروارثغدیر
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸حجاب، اولین سنگر است🔸
فرهنگ غرب از راه بیحجابی وارد کشور شد. وقتی هم که وارد شد، اینطور نبود که فقط با حجاب مبارزه کند. با نماز مبارزه کرد، با زکات مبارزه کرد، با امر به معروف مبارزه کرد، با نهی از منکر مبارزه کرد، با عفت مبارزه کرد، با ناموس مبارزه کرد، با تمام مظاهر دینی مبارزه کرد. اما دری که از آن وارد شد، دَرِ بیحجابی بود. اول این سدّ را شکست. مثل اینکه اینجا را کوتاهترین درها دیده است.
#حجاب #عفت #زن
🔻ادامه فعالیت اینستاگرام و واتساپ به صورت مشروط منعی ندارد
عضو کارگروه تعیین مصادیق محتوای مجرمانه رایانهای:
🔹درباره استمرار محدودیتهای اعمالی در دسترسی به اینستاگرام و واتساپ فعلاً تصمیمگیری نشده است.
🔹چنانچه اینستاگرام و واتساپ قرارداد و تفاهم نامهای امضا کنند و شروط جمهوری اسلامی ایران را بپذیرند و متعهد به پذیرش مسئولیت شوند، منعی برای فعالیت آنها وجود نخواهد داشت./رجانیوز
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
💠پیـامبـراڪرم(ص)💠
➿بـهـتــرین ایمــان
آن اسـٺ ڪـہ بدانـے
خـداونـد همـہ جــا بــا تــوسـٺ...🍃
#خدابـــاماسـټ♥️
🍂
14.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ زیبا برای پلیس امنیت!
✍ تخریبچی
❇️🔸 همه ما باید این خط رو جلو بریم که به مردم بگیم حجاب یک امر پیشرفته و مدرن هست.
بیحجابی تجربه تلخی بوده که غربی ها داشتن و ازش ضربه خوردن
ما که نباید احمق باشیم و مجددا تجربه خراب اونها رو در کشورمون پیاده کنیم
این خط رو دوستان رسانه ای باید به شدت دنبال کنند!
😎خودسازی❣
آدیداس در هلند
دیروز این عکس را گرفتم.
دنیا به سمت پوشش داره میره. انقدر تعداد محجبهها در اینجا هم ( مثل فرانسه) در حال افزایش هست که برندهای ورزشی هم لباس های مورد پذیرش بانوان مسلمان را، طراحی، تبلیغ و روانه بازار میکنند. نکته مهم گرایش زنان فرانسوی و هلندی الاصل به سمت اسلام و پوشش هست. این یعنی عوارض و پیامدهای بیپوششی رو خوب تجربه کردند که فعالانه و با اراده به سمت پوشش در حال گرایش هستند.
صالحین تنها مسیر
#قسمت_صد_و_بیست کوچ غریبانه💔 تازه در این فاصله او را شناختم!عمه بود!داشت لبخند زنان نگاهم می کرد.ب
#قسمت_صد_بیست_ویکم
کوچ غریبانه💔
عاقبت دستان نیرومندی مرا از پشت بلند کرد:
-بسه دیگه،خودتو هلاک کردی.محمد زهرا رو هم بلند کن.
این صدای مسعود بود.دلم به حال او هم می سوخت؛به حال تنهایی اش،به حال بی کسی اش.تا نگاهم به قیافۀ غمزده
اش افتاد دوباره آتش گرفتم و نالیدم:
-آخ مسعود...
به تنۀ درخت کاجی تکیه ام داد:
-مجید یه کم آب بیار بدیم بخوره.
مشتی از همان آب را به صورتم پاشید:
-بسه دیگه مانی،می خوای دوباره مریض بشی؟
سردردی که تمام روز راحتم نگذاشته بود،شب مرا از پا در آورد.حق با او بود.آن شب برای خوابیدن به آرامبخش
متوسل شدم.
*** طی دو هفته اقامتم در تهران اکثرا پیش زهرا و ساکن منزل عمه بودم.بعد از مراسم شب هفت،رفت و آمد ها
کمتر شد و ما فرصت کردیم لحظات بیشتری را به صحبت و گفت و شنود با هم بگذرانیم.آن روز شهلا و محمد هم
بعد از یک هفته به منزل خودشان رفته بودند که اوضاع زندگیشان را سروسامان بدهند.آقا حبیب هم برای انجام
کاری به کرج رفته بود.زهرا با سینی محتوی لیوان های چای به قسمت نشیمن آمد،بچه ها سرگرم تماشای برنامۀ
تلوزیون بودند.زهرا سینی را زمین گذاشت و کنارم به مخده تکیه داد:
-این چند روز خیلی خسته شدی.اینم از برنامۀ مرخصیت.حالا چند روز دیگه با یه تن خسته بازم باید بری سر کار.
-من کاری نکردم واسه عمه اگه ده برابر اینم تلاش می کردم،بازم بهش مدیون بودم.
-چایی تو بخور یخ نکنه...دور از حالا تو رو یه جور دیگه دوست داشت.همیشه با حسرت می گفت،اگه مانی عروسم
می شد،دیگه هیچ غمی نداشتم.می گفت خودمم نمی دونم چه جوری همه چیز دست به دست هم داد که مانی رو
بندازه تو دامن مهین و پسرش.بعضی وقتام مسعود و لعنت می کرد که چرا خودشو قاطی این گروهک ها کرد که
کار به اینجا بکشه.
-منم خیلی به این مسائل و اتفاقات گذشته فکر می کنم،ولی دیگه فکر کردن و افسوس خوردن چه فایده ای
داره؛گذشته که بر نمی گرده.
-گذشته دیگه بر نمی گرده ولی آینده رو می شه یه جوری ساخت که جبران گذشته رو بکنه.
-چی بگم زهرا جون؟نمی خوام بگم آدم بدبینی هستم،ولی نمی دونم چرا هر وقت خواستم به آینده با یه دید روشن
نگاه کنم و خوشحال باشم که در آینده همه چی درست می شه،یه چیزی پیش اومده که دماغمو سوزونده.
-اینا همش محک روزگاره.بعضی مواقع که صحبت می شه به حبیب می گم مانی این قدر تو زندگیش زجر کشیده
که مثل فولاد آبدیده شده!خدا رو شکر که با همۀ این سختیا بازم بلند شدی رو پای خودت ایستادی و سالم زندگی
کردی.
-آره تنها دلخوشی خودمم همینه.
-راستی،می گم این روزا بیشتر مراقب خودت و سحر باش.
-چه طور مگه؟!چی شده؟!
-هیچی یه سر و صداهایی هست که می گن وضع مملکت یه کم به هم ریخته ست.اینجا که هر چند وقت یه بار مردم
یه سر و صداهایی می کنن،ولی هنوز خیلی جدی نشده.
-راستش منم چند وقت پیش یه چیزایی توی شرکت شنیدم،ولی باور نکردم گفتم حتما شایعه ست.
-همیشه شلوغ پلوغیا با همین شایعه ها شروع می شه.اینجا هر شب اعلامیه می ندازن تو خونه ها.روی در و دیوار
شعار ضد شاه می نویسن واز این جور کارا.اونجا از این خبرا نیست؟
-تا حالا متوجه نشدم،ولی خوب شد گفتی که بعد از این بیشتر مراقب باشم.
-آره از من می شنوی می گم یه کم آذوقه هم واسه خودت تو خونه جمع کن.واسه روز مبادا بد نیست.
-زهرا،می گم یه وقت این سر و صداها واسه مسعود بد نباشه.نکنه یه وقت دوباره بیان بهش گیر بدن.
-ترس منم از همینه.چند روز پیش حبیب می گفت،چند نفر از اونایی که سابقه دار بودن به جرم هیچی گرفتن بردن
اونجا که عرب نی انداخت.می گفت،یکی شون یه بنده خدایی بوده که بیست و پنج سال پیش گرایش کمونیستی
داشته.این آقا رو توی سن پنجاه و هفت هشت سالگی گرفتن بردن که تو چرا اون موقع این کاره بودی.
-اگه این جوری باشه که خیلی خطرناکه.
-آره منم شنیدم که اوضاع خطرناکه خدا خودش رحم کنه.
-کاش می شد مسعود و یه جوری از تهران دور کنیم.
-راستش خودشم یه چند وقته به فکر رفتن افتاده.چند وقت پیش می گفت بعد از فروش این خونه دیگه تهرون نمی
مونه.می گفت شرکتش تو چند تا از این شهرای مختلف شعبه داره و راحت می تونه هر جا خودش بخواد منتقل بشه.
-پس اون خیال رفتن داره!
بی اختیار دلم گرفت:
#قسمت_صد_وبیست_ودوم
کوچ غریبانه💔
-شهر بخصوصی رو در نظر داره؟
-نمی دونم،هنوز نگفته کجا می خواد بره.خداکنه هرجایی می ره زیاد دور نباشه.طاقت دوریشو ندارم.
-می دونم چی می گی.توی این مدت خوب فهمیدم دوری از یه عزیز چقدر سخته.باز مسعود یکی مثل عزیزو داشت
که غصه شو بخوره،ولی هیچکس نفهمید توی این مدت به من چی گذشت.
-پس چرا تمومش نمی کنی؟اون منتظر یه اشاره ست.نمی خوای وصیت عزیزو انجام بدی؟
-نمی دونم چی کار کنم.راستش خجالت می کشم.می دونم که باید باهاش حرف بزنم،ولی الان توی این موقعیت
وقت مناسبی نیست.
-چرا نیست؟اتفاقا تا دیر نشده باید به وصیت عزیز عمل کنی.
-ولی آخه الان؟
-مگه نمی خوای روح عزیزو شاد کنی؟این بهترین راهشه.
-باشه،اگه توی این چند روز فرصتی پیش اومد باهاش حرف می زنم.
به طرفم خم شد و گونه ام را بوسید؛گرم و پر مهر:
-اگه خیالم از طرف زندگی مسعود راحت بشه،دیگه هیچ نگرانی ندارم.
داشتم نگاهش می کردم که با شوق خاصی از جا برخاست و به راه افتاد.شاید رفت که مرا تنها بگذارد.حتما حس
کرده بود نیاز به تنهایی دارم تا به نحوی با خودم کنار بیایم و برای برخورد با مسعود آماده بشوم. یعنی می شه؟می
شه اون احساس گذشته دوباره بین من و مسعود جون بگیره و تازه بشه؟سالهاست که هر دومون سعی کردیم روش
سرپوش بذاریم...حالا دیگه نه من اون دختر هفده هجده سالۀ شوریده حالم،نه مسعود اون پاکباختۀ هفت هشت سال
پیش...حالا حتی از نگاه کردن به هم شرم می کنیم!چه طور می شه دوباره به حالت اول برگردیم؟
غرق در افکار و ذهنیات خودم بودم که ضربه ای به در باز اتاق خورد:
-سلام.
از دیدن مسعود هول شدم.انگار تازه از حمام بیرون آمده بود.داشت موهایش را با حولۀ کوچکی خشک می کرد.
-سلام.
از میان درگاه وارد شد:
-چیزی شده؟حالت خوبه؟
-آره چطور مگه؟!
-آخه زهرا می گفت سرگیجه داری.می گفت حالت زیاد خوب نیست.می خوای بریم بیمارستان؟
از ترفندی که زهرا زده بود خنده ام گرفت:
-نه چیزی نیست،فکر کنم فشارم افتاده.
-پس پاشو لباستو عوض کن یه سرم بهت می زنن خوب می شی.
زهرا هم پشت سرش وارد اتاق شد:
-پاشو مانی جون،یه دقیقه می ری یه آمپول تقویتی می زنی سرحال میای.
-آخه...الان...
زهرا دستم را گرفت و از جا کند:
-دیگه آخه و اما نداره.من اینجا پیش بچه ها هستم تا شما برین و برگردین.بعد که برگشتین بچه ها رو سوار می
کنیم می بریم یه دور توی شهر می زنیم.طفلیا این چند روز هیچی از عید و تعطیلی نفهمیدن.
نگاه مرددم به زهرا افتاد:
-حالا زیادم واجب نیست که من...
میان حرفم پرید:
-مسعود برو زودتر حاضر شو،این داره تعارف می کنه.چی چی رو واجب نیست اتفاقا خیلی هم واجبه.
زهرا سحر را که اصرار داشت با ما بیاید با شیرین زبانی قانع کرد که منتظر بشود تا همراه بقیۀ بچه ها با هم بیرون
بروند.
وقتی درون خودرو کنار مسعود جای می گرفتم هنوز باورم نمی شد فرصتی را که صحبتش را کرده بودم این طور
ناگهانی پیش بیاید!
با حرکت اتومبیل هر دوی ما به مقابل چشم دوخته بودیم.انگار هیچکدام خیال حرف زدن نداشتیم.نگاهم به مناظر
بیرون بود.درختان بی برگ حاشیۀ خیابان،جوی های پرآب که برگ های زرد چنار را با شتاب به پیش می برد وحال
و هوای کم تردد خیابان ها.نفهمیدم تحت تاثیر چه حسی بی اختیار گفتم:
-برخلاف همیشه خیابونا چه خلوته!
-آخه هنوز همه از تعطیلات برنگشتن.فقط توی این روزاست که تهرون یه کم آرامش داره.
#قسمت_صد_وبیست_وسوم
کوچ غریبانه💔
-یادم رفته بود که ایام عیده.عجب عید بدی بود امسال.
-تقصیر ما شد،نباید می ذاشتیم دایی خبرت کنه.
-اون وقت تا آخر عمرم شماها رو نمی بخشیدم.
-بهتر از این بود که بیایی و این همه ناراحتی بکشی.به هر حال ما که همیشه از دید تو گناهکار هستیم،اینم روش.
نگاهم به سمت او برگشت:
-من کی تو رو گناهکار دونستم؟
او هم نگاهم کرد:
-ندونستی؟پس چرا تنهایی به قاضی رفتی،حکم صادر کردی و به اجراش گذاشتی؟
-خنده داره!تو می گی تو رو گناهکار دونستم،پس چرا حکم به دربدری خودم صادر کردم؟چرا خودمو آوارۀ غربت
کردم؟حتما اون قدر خوشی زیر دلم زده بود که هوس کردم یه کم زجر بیکسی و غریبی رو تجربه کنم؟
-اینم نتیجۀ بی فکر تصمیم گرفتنته.با این کارت خواستی چی رو ثابت کنی؟این که خیلی فداکاری؟
-نه،فقط خواستم سدّ راه خوشبختی تو نباشم.رفتم که به تو فرصت بدم راحت تر برای آینده ت تصمیم بگیری.
با حرص دنده را عوض کرد و با پوزخندی تلخ گفت:
-کاش بهونۀ بهتری برای این بی اعتنایی علنی پیدا می کردی.
حرفش مثل تیر به دلم نشست:
-مسعود خیلی بی انصافی.
-دروغ می گم؟تو اصلا فهمیدی با این کارت چه بلایی سر زندگی من آوردی قهرمان؟!
-اگه می فهمیدی توی این مدت به خودم چی گذشته این جوری حرف نمی زدی.
-گمون نمی کنم زیاد سخت گذشته باشه؛بخصوص با وجود عمو پدرام که همیشه هواتونو داشته.
-مسعود!چه جوری دلت میاد این جوری حرف بزنی؟
-مگه نمی گن حرف راستو از بچه بشنو؟سحر همه چیزو واسم تعریف کرد.حالا این یارو کی هست؟
-چه می دونم،یه آدم بیکار که حس انسان دوستیش گل کرده.
-که این طور؟حالا چرا بین اون همه آدم اومده سراغ شما؟واسه کمک کردن کسی رو بهتر از شما سراغ نداشت؟
-من نمی دونم چرا اومده سراغ ما،واسمم فرقی نمی کنه که اون کیه یا چرا داره این کارا رو می کنه.
فهمید عصبانی هستم لحنش آرام تر شد:
-یعنی تو تا به حال اونو ندیدی؟
-نه.
-کنجکاو هم نشدی بدونی اون کیه؟
-چرا،کنجکاو شده بودم؛بخصوص چون با سحر در تماس بود،دلم می خواست از نزدیک باهاش آشنا بشم ببینم قابل
اعتماد هست یا نه،ولی فرصتش پیش نیومد.
-حتما وقتی برگردی این فرصت پیش میاد.
-گمون نکنم چون من و سحر خیال داریم برگردیم تهرون.
-برگردین تهرون؟!
-آره،تصمیمم عوض شده.دیگه حوصلۀ تنهایی رو ندارم.به محض اینکه سال تحصیلی تموم بشه،تقاضای انتقالی می
کنم.خیال دارم همین دور و برا یه آپارتمان نقلی گیر بیارم و همین جا زندگی کنم.
-حیف شد.
-حیف شد؟!چرا؟
-آخه منم داشتم خودمو منتقل می کردم اونجا.از جو تهرون دیگه خسته شدم.دنبال یه جای دنج می گردم که بقیۀ
عمرمو بی دغدغه سر کنم.گفتم بیام شمال که لااقل یه آشنا داشته باشم.حالام که شما دارین بر می گردین.
بدجوری غافلگیرم کرد.مانده بودم که در جواب چه بگویم.
-از کی تصمیم گرفتی که بیای شمال؟
-از همون موقعی که یه بنده خدایی یواشکی و بی سر و صدا رفت ساکن اونجا شد.اون فکر می کرد به همین راحتی
می تونه از شر من خلاص بشه،ولی کور خونده،من اگه شده تا توی قبر هم باهاش می رم و دست از سرش برنمی
دارم.
-بیخود به دلت صابون نزن،توی قبر دیگه راهت نمی دن.
-ولی من میام،حالا می بینی.
احساس گرما می کردم.انگار ضربان قلبم هم محکم تر از قبل شده بود.لحظه های زندگی چقدر می توانست متغیر
باشد،تا همین چند دقیقه پیش همه چیز دلگیر و بی لطف و کسل کننده بود،ولی حالا دنیا را جور دیگری می
دیدم.درخت های بی برگ حاشیۀ خیابان،جوی پرآبی که برگ ها را می برد،خیابان های کم تردد،همه چیز به نظرم
زیبا و دوست داشتنی می آمد.
-مسعود؟
#قسمت_صد_وبیست_وچهارم
کوچ غریبانه💔
-هوم...
انگار او هم غرق رویای خودش بود.
-جداً می خوای بیای؟
-توی قبر؟
نگاهش داشت می خندید.
-خیلی بیمزه ای،می شه این کلمه رو هی جلوی من نگی.
-چیه می ترسی؟
ملالت بار نگاهش کردم.
-باشه دیگه حرفشو نمی زنم.راستی چی پرسیدی؟
-پرسیدم واقعا خیال داری بیای بندر پهلوی؟
-آره به شرطی که تو اونجا باشی.حتی حاضرم توی اون غازیان درب و داغون،توی یه خونۀ کوچیک و قدیمی که تازه
آشپزخونه هم نداشته باشه و از قضا صاحبخونه اش هم گوشش حسابی سنگین باشه زندگی کنم،به شرط اینکه تو
اونجا باشی.
برق از سرم پرید.با نگاه ناباور به طرفش برگشتم:
-مسعود!تو اینا رو از کجا می دونی؟!
اتومبیل را کنار زد و نگه داشت.همراه با خاموش کردن موتور نگاهش به رویم ثابت ماند و پرسید:
-تو فکر کردی بیخبر گذاشتی رفتی،منم همین طور ساکت و بی تفاوت می شینم؟فکر کردی توی یه شهر غریب می ذارم به امان خودت باشی؟من در تمام این مدت دورادور هوای تو رو داشتم و مدام از حالتون باخبر می شدم.
-پس چرا هیچ وقت نذاشتی ما بفهمیم؟
-می خواستم محکت بزنم واقعا می تونی به راحتی از من و احساسی که داشتی بگذری؟
-به نتیجه ای هم رسیدی؟
-تقریبا.البته اگه اون روز به دیدن پدرام نمی رفتی خوشحال تر می شدم.
-ولی من فقط می خواستم ازش تشکر کنم.
-خوب معمولا آشنایی ها با همین بهانه ها شروع می شه.
-پس وجود پدرام و این که سر راه سحر سبز شده بود یه نقشه بود؟
-تو بهش بگو نقشه،من می گم یه محک کوچولو.
-گفتم توی این دوره و زمونه هیچ کس بی خود و بی جهت این قدر محبت نمی کنه،پس همش زیر سر تو بود؟باز
جای شکرش باقیه که اون روز نیومد سر قرار،وگرنه حتما کلی حرف پشت سرم در میومد.
-نگران نباش،هیچکس جرات نمی کنه پشت سر تو حرف در بیاره.حالا پاشو بریم یه آمپول بزن سرحال بیای.
تازه چشمم به ورودی بیمارستان افتاد:
-نیازی نیست،الان خوب خوبم و خیلی کنجکاو.
-در مورد چی؟
-در مورد همه چی.این که منبع اطلاع رسانیت کی بود؟چه جوری از همه مسائل،حتی سنگین بودن گوش حاج آقا
خبرداری؟و اصلا چی شد که تصمیم گرفتی یکی مثل پدرامو سر راه ما قرار بدی؟
-احتمالا تو خبر نداری که ملکی یکی از دوستای صمیمی منه.از طریق همین آقای ملکی بود که من تونستم واسه تو
توی شرکت کار گیر بیارم.اون همۀ اخبار و به من می رسوند.و اما پدرام...اون بنده خدا خیلی وقته تو مسیر زندگی تو
قرار گرفته،ولی هر بار سعی کرده بهت نزدیک بشه تو با بیرحمی از سر راهت کنارش زدی.این بار با عزم جزم جلو
اومده و نمی ذاره بازیش بدی.
باورم نمی شد!کم مانده بود از تعجب جیغ بکشم:
-مسعود...تو؟!
-پس چی فکر کردی؟خیال کردی می ذارم یه آدم غریبه بیاد سر راه تو سبز بشه؟
ته دلم داشتم از شوق می مردم،در عوض گفتم:
-دلم می خواد با دستای خودم خفت کنم.کی باورش می شه که تو این قدر موذی و بدجنس باشی.
داشت لبخند می زد:
-چیه؟نکنه دلت می خواست واقعا پای یکی دیگه در بین باشه؟
#سلام_امام_زمانم
🔹السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ المُرتَجیٰ لِإزالَهِ الجَورِ وَالعُدوانِ...
🔸سلام بر تو ای مولایی که همه مظلومان تاریخ به ظهور تو چشم دوختهاند.
🔸سلام بر تو و بر روزی که درخت ستم و دشمنی را از ریشه خواهی خشکاند!
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس