صالحین تنها مسیر
#هوالعشق❤️ #خانم_خبرنگار_واقای_طلبه_قسمت_هفتادم دو هفته از اون شب لعنتی میگذره و هر روز توی خو
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه_قسمت_شصت_هفتادویکم
امروز اول بهمن ماه بود روز های پرتنش یکی بعد از دیگری برای من و خانوادم میگذشت... روز هایی که من و بابا هر روز باهم دعوا داشتیم.... هر روز بهم زخم زبون میزد... هر روز برای ازدواج نکردن با مهدی باهاش میجنگیدم... امروز صبح قبل دانشگاه یه دعوای حسابی باهم کردیم... گفتم غیر ممکنه زن اون عوضی شم... بابامم گفت حالا میبینی زنش میشی یا نه... مامان خیلی جوش میزنه بخاطر این اتفاقا... امروز صبحم بخاطر دعوای ما کلی حالش بد شد و فشارش افتاد... 😭
سر کلاس نشسته بودم و داشتم یادداشتای استاد درباره لنز واید رو یادداشت میکردم.
استاد زندی: خانم جاهد لطفا بیاید اینجا و درباره لنز های مختلفی که تا امروز یاد گرفتید توضیح بدید.
_چشم استاد.
بلند شدم و رفتم که میز استاد و دوربین رو دستم گرفتم.
صدام یکم میلرزید ولی اعتماد به نفسمو حفظ کردم و گفتم : ما به طور کلی چهار نوع لنز داریم. لنز تله... لنز واید... لنز معمولی... لنز فیش آل... خب لنز تله یعنی...
یهو صدای گوشیم از جیب مانتوم بلند شد😁
صدای زنگشم آهنگ ماه عسل حامد بود.
با یه ببخشید رو به استاد خواستم گوشی رو خاموش کنم که یهو دیدم شماره فاطمه اس... ولی اون که الان باید مدرسه باشه... دل شوره به دلم افتاد...
_ببخشید استاد میشه برم بیرون جواب بدم😞
استاد زندی: همینجا جواب بدید😏
نگاه کل کلاس بهم خیره بود ولی دلمو به دریا زدم و جواب دادم.
_الو
فاطمه با هق هق: فائزه پاشو بیا بیمارستان زود باش😭
با ترس فریاد کشیدم: خدا مرگم بده چیشده😳
فاطی: مامانت سکته کرده... زود باش بیا...😭
فاطمه که این حرفو زد گوشی از دستم افتاد و تمام بدنم سست شد.
نشستم روی صندلی استاد و صورتمو با دستام گرفتم...
استاد و بچه ها دوییدن طرفم...
#قسمت_هفتاد_و_یکم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه_قسمت__هفتاد_و_دوم
با اشک طول راهرو بیمارستان رو طی کردم تا به اتاق مامان رسیدم.
بابا روی صندلی نشسته بود و با دست سرشو گرفته بود.
فاطمه به دیوار تکیه داده بود و داشت قرآن میخوند.
_چیشده؟ مامانم کجاست؟ 😭
فاطی: آروم باش فائزه حالش بهتره... دکتر گفت خطر رفع شده... تازه منتقلش کردن بخش... به سمت در رفتم که فاطمه گفت: صبرکن الان دکتر داره معاینه میکنه نمیتونیم بریم داخل صبر کن...😔
کنار بابا نشستم و با بغض گفتم: مامان چیشده بابا؟
بابا: امروز فاطمه زود تعطیل کرده مدرسه شون رفته در خونه تا در خونه رو باز کرده دیده مامانت بیهوش افتاده وسط آشپزخونه... خیلی نگران شده بود فاطمه... بدجورم به من خبرداد چی شده...
_بابا...😔
بابا: بله
_مامان چرا اینجوری شد...؟
بابا از جاش بلند شد و با حرص گفت: بخاطر همه غصه هایی که از دست تو یه دختر میخوره😡
بابا رفت و من اشکام دوباره جاری شد😭
فاطمه اومد کنارم نشست و گفت: فائزه...
_جانم...😭
فاطی: دکتر میگفت حال مامان اصلا خوب نیست... میگفت... میگفت اگه یه بار دیگه فشار عصبی بهش وارد شه معلوم نیست چه اتفاقی میوقته... 😔
سکوت کرد... منتظر نگاهش کردم...
ادامه داد: میدونی این فشار عصبی ناشی از چیه...؟ از دعواهای هر روزه تو و بابات...😔
_اینا رو داری به من میگی؟؟؟ چرا به خودش نمیگی که این قدر زور نگه؟؟؟ بزار اومد جلو خودش بگو...
فاطی نفس عمیقی کشید و گفت: السادات...
_جانم...
فاطی: بیا و بخاطر مامانتم که شده تو کوتاه بیا...
_چی؟؟؟ چی داری میگی فاطی؟؟؟
فاطی: فائزه... بخاطر عشقت از عشقت گذشتی... کارت کوچیک نبود فائزه... چهره خودتو جلو همه خراب کردی تا اون خراب نشه... ولی... ولی بیا بازم گذشت کن... با بغض گفتم: از چی بگذرم فاطمه... از چی... قلبی برای من نمونده که بخواد گذشت کنه...😭
فاطی: آبجی گلی... الهی فدات شم... بیا و به وصلت با مهدی رضایت بده... _چی داری میگی فاطمه؟؟؟ من از اون متنفرم... من محمدو... 😔
سکوت کردم تا بغضم نشکنه...
فاطی: محمدت تموم شد... برای همیشه... فائزه خودت اینجوری خواستی... خودت خواستی بره... محمد دیگه برای تو نیست... چرا خودتو زدی بخواب... فائزه... بیا و بخاطر آرامش پدر و مادرتم که شده دل بده به مردی که دوسش نداری... شاید تو طول زندگیم علاقه ایجاد شد... ولی حداقل اینکه دل خانوادت ازت راضی میشه...😔
حرفای فاطمه مثل پتک میخورد تو سرم... بغض کردم و دوییدم و از بیمارستان اومدم بیرون...
روی نیمکت توی محوطه بیمارستان نشستم و با دستام صورتمو پوشوندم... باید فکر میکردم.... باید تصمیم میگرفتم...
#قسمت_هفتاد_و_دوم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه_قسمت_هفتادوسوم
الان تقریبا دو ساعته توی نماز خونه بیمارستان نشستم و دارم گریه میکنم و با خدا درد و دل میکنم.
چندنفر فکر کردن مریض بدحال دارم که اینجوری بی تابم.
اشتباهم فکر نکردن... دلم مریض بدحال بود...
تسبیح رو از دستم در آوردم و گذاشتم روی جانمازم و قیام کردم تا دو رکعت نماز بخونم برای آرامشم..
بعد نماز بین یه سجده طولانی کلی با خدا حرف زدم و ازش کمک خواستم...
و ازش خواستم که توی این راه سخت کمکم کنه....
سر از سجده برداشتم و چشمامو بستم و نیت کردم و قرآن رو باز کردم. (صفحه ۵۶۲ صوره شرح)
شروع کردم به خوندن که به آیه پنج و رسیدم.
*فان مع العسر یسرا* *پس با هر سختی آسانی هست*
گرمی اشک رو روی گونه هام احساس کردم 😭
آیه ششم رو هم زمزمه کردم😢
*ان مع العسر یسرا*
*با هر سختی آسانی هست*
قران رو بوسیدم و بستم و تسبیح آبی روهم بوسیدم و انداختم دور دستم😭
چادر نماز خونه رو از سرم برداشتم و آویزون کردم.
چادر مشکی خودمو پوشیدم و از نمازخونه بیرون رفتم.
توی سرویس بهداشتی به صورتم آب سرد پاشیدم تا تورم چشمام تموم شه.
یکم که بهتر شدم اومدم بیرون و رفتم توی اتاق مامان... مامان: فائزه مامان اومدی😢
_سلام مامان قشنگم. حالت چطوره عزیزدلم😍
مامان: تو که خوب باشی منم خوبه مادر😢
_خب فاطمه و بابا کجان؟😳
مامان: رفتن پذیرش بیمارستان درباره ترخیصم سوال کنن😔
بین گفتن و نگفتن مونده بودم... تردید تو کل بدنم رخنه کرده بود...
یاعلی زیرلب گفتم و سعی کردم لبخند بزنم 🙂
_مامانی...
مامان: جان مامان؟
_فکر کنم باید زنگ بزنی خاله ناهید اینا رو یه شب دعوت کنی خونه😊
مامان با تردید نگاهم کرد و گفت: منظورت چیه؟😳
گفتن اون جمله برام مثل نمک ریختن روی زخمی بود که تازه سرباز کرده بود... _من میخوام به با مهدی ازدواج کنم.
مامان یه لبخند از ته دل زد و گفت: خداروشکر که سر عقل اومدی... خداروشکر دخترم😍
پیشونیمو روی پیشونی مامان گذاشتم و یه قطره اشک ریختم... ولی لبخند میزدم بهش... خدایا توکل به خودت😭
#قسمت_هفتاد_و_سوم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️
💝💞💝
💞💝
💝
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه_قسمت_هفتادوچهارم
روز ها به سرعت برق و باد گذشت و مراسم خاستگاری و نامزدی خیلی سریع انجام شد.😔
نمیدونستم به چه گناه ناکرده ای اینجوری دارم مجازات میشم😣
گردشم شده بود فقط دانشگاه رفتن و وقتیم توی خونه بود فقط آهنگ های حامد رو گوش میکردم و با خدا خلوت میکردم😢
هی... هر روز به بهانه های مختلف مهدی میومد خونمون و میخواست منو ببینه و باهم بریم بیرون... شاید حق داشت... بحساب الان نامزدشم... ولی من دل و دماغ بیرون رفتن نداشتم... دل و دماغ عاشقی کردن نداشتم...😢
هرچی بود و نبود محمد با خودش برد😭
از همون شب خواستگاری تا همین لحظه هربار که بنا به شرایطی کنار مهدی قرار میگیرم هربار با یاد و خاطره محمد بودم😔
من مهدی رو هیچ وقت حس نکردم... هیچ وقت خودشو ندیدم... در واقع نمیخواستم ببینم...
من بودم و چشم و دل و قلبی و فکری که پر بود از محمد...❤️
مهدی هیچ وقت نمیتونه قلب منو تسخیر کنه... حتی اگه از اول محمدی نبود...
هی... خیلی سخته کنار کسی باشی که ازش متنفری...😔
امروز بیست و دوم بهمنه و روز پیروزی انقلاب... از بچگی عاشق دهه فجر بودم... کوچه و خیابونا پر از شربت و شیرینی و پرچم های سرخ و سفید و سبز میشد... از همه جا صدای آهنگای خاطره انگیز انقلابی میومد و از همه مهم تر آهنگ های مناسبتی حامد همه جا پخش میشد😍
تصمیم گرفتم بعد مدت ها امروز به هیچ کدوم از بدبختیام فکر نکنم و کمی شاد باشم😶
من و فاطمه و مهدیه سه تامون چفیه عربی پوشیده بودیم و سربند زرد لبیک یا خامنه ای سر کرده بودیم یه پرچمم روی دستمون کشیده بودیم😊
مهدیه و فاطمه با ژست های خاص وایسادن و چندتا عکس هنری توپ ازشون گرفتم✌️
یه پسر کوچوله ناز اون روی شونه باباش نشسته بود و یه پرچم دستش بود.
دستم بردم بالا و سعی کردم عکس ازش بگیرم😊
دوربین به دست مشغول پیدا کردن یه سوژه توپ و ارزشی برای عکاسی بودم که یه یکی اسممو صدا کرد.
*فائزه...
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه_قسمت_هفتادوپنجم
به سمت صدا بر میگردم.
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم😳خدایا...😢
این آخه اینجا چیکار میکنه😭
چرا نباید یه لحظه از شر این بشر راحت باشم... چرا با دیدن قیافه نحس این زامبی کل روزم خراب شد...😡
آخه این جنگلی اصلا گروه خونیش به این حرفا میخوره که پاشده اومده راهپیمایی😡
مهدی با یه لبخند دندون نمای مسخره: سلام بانو
با حرص گفتم: سلام.
سریع از کنارش رفتم یه گوشه دیگه و دوباره مشغول عکاسی شدم📷
عمرا بزارم روزمو با وجود نحسش خراب کنه😏
پشت سرم اومد و گفت: فائزه خانوم😁
_بله امرتون؟😒
مهدی: بحساب من الان نامزدتم ها😁 این چه طرز حرف زدنه عزیزم😏
_هه... ببخشید من بلدم نیستم عاشقانه و خوب حرف بزنم.😡
با پوزخند بهم گفت: نه بابا😏 چطور واسه اون آقا محمدجوادتون بلد بودین😏
سعی کردم مثل همیشه سرد و محکم باهاش حرف بزنم: بخاطر اینکه من اون آقا رو دوس داشتم. ولی من به شما علاقه ای ندارم.
مهدی: آخی غصه نخور عزیزدلم. کم کم علاقه مند میشی بهم😉
با حرص بهش گفتم: ببین آقامهدی من عزیز شما نیستم😡
مهدی با خونسردی همونجور که لذت میبرد از حرص خوردنم گفت: اتفاقا هم عزیز مایی هم خانوم مایی😆
_این آرزو رو به گور ببری که من...
حرفمو ادامه ندادم... هه... واقعا داشت به آرزوش میرسید... و منم هیچ کاری نمیتونستم بکنم...😔
مهدی: هه... خانم خبرنگار تا عید نوروز عقدتم میکنم تا خیالت راحت شه که زن من شدی و شکست خوردی لجباز خانم😏
بغض کردم و سعی کردم از بین جمعیت عبور کنم تا به مهدیه و فاطمه برسم.
دیگه یک لحظه هم نمیتونستم وجود آدم پستی مثل مهدی رو تحمل کنم😡
آدمی که خودش همه جور کثافط کاری کرده و دنبال دخترای اهل دوستی بوده همیشه و الان میخواد زن آیندش پاک و چادری باشه... 😡
خدایا خودت میدونی ازدواج با این پسره عوضی برام عین مرگ تدریجی با درد همراهه...😢
کاشکی منو میکشتی تا راحت شم از این زندگیه لعنتی...😭
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
.
نویسنده { #فائزه_وحی }
.
😇❤️
#سلام_امام_زمانم
انگار انتظار به پایان نمیرسد
درد فراق یار به درمان نمیرسد...
تقویم پیش میرود، اما بدون تو
فصلی بجز خزان و زمستان نمیرسد...
#مراقب_باشیم
واقعه اسفناک غزه
برایمان عادی نشود.
لحظه لحظه مصیب هایی که بر این مردم تحمیل می شود
مسئولیتی است بر دوش من و شما
که فریاد اینان باشیم
مظلومیت و صبر و استقامت و اقتدار اینان را بنمایانیم
در دعا هایمان از اینها غافل نشویم
خدایا یاری شان نما و نصرت خود را بر ایشان جاری فرما
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا أَنصَارَ اللَّهِ كَمَا قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ لِلْحَوَارِيِّينَ مَنْ أَنصَارِي إِلَى اللَّهِ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنصَارُ اللَّهِ فَآمَنَت طَّائِفَةٌ مِّن بَنِي إِسْرَائِيلَ وَكَفَرَت طَّائِفَةٌ فَأَيَّدْنَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَىٰ عَدُوِّهِمْ فَأَصْبَحُوا ظَاهِرِينَ
ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ! ﻳﺎﺭﺍﻥ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺷﻴﺪ ، ﻫﻤﺎﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﻋﻴﺴﻲ ﭘﺴﺮ ﻣﺮﻳﻢ ﺑﻪ ﺣﻮﺍﺭﻳﻮﻥ ﮔﻔﺖ : ﻳﺎﺭﺍﻥ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﭼﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺍﻧﺪ ؟ ﺣﻮﺍﺭﻳﻮﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻣﺎ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﺧﺪﺍﻳﻴﻢ . ﭘﺲ ﻃﺎﻳﻔﻪ ﺍﻱ ﺍﺯ ﺑﻨﻲ ﺍﺳﺮﺍﺋﻴﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﺮﻭﻫﻲ ﻛﺎﻓﺮ ﺷﺪﻧﺪ ; ﺩﺭ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ، ﺑﺮ ﺿﺪ ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﺸﺎﻥ ﻳﺎﺭﻱ ﺩﺍﺩﻳﻢ ﺗﺎ ﭘﻴﺮﻭﺯ ﺷﺪﻧﺪ .(صف ، ١٤)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نهج_البلاغه
📿وَ الشَّقِىُّ مَنِ انْخَدَعَ لِهَوَاهُ وَ غُرُورِهِ
🟤شقاوتمند و محروم از سعادت کسى است که فريب هوا و هوس، غرور خويش را بخورد.
✍بديهى است هر گاه کسى فريب ديگرى را بخورد، مورد ملامت است; امّا اگر فريب هوا و هوس هاى نفس خويش را بخورد، در خور سرزنش و ملامت شديدترى است! چرا که با دست خود، سرمايه هاى سعادت خويش را آتش زده است.
📘#خطبه_86
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
اشعار امیرالمومنین علیه السلام در وصف فرزند موعودشان ❗️
⭐️فثَمَّ يَقُومُ الْقَائِمُ الْحَقُّ مِنْكُمْ
⭐️وَ بِالْحَقِّ يَأْتِيكُمْ وَ بِالْحَقِّ يَعْمَلُ
⭐️سَمِيُّ نَبِيِّ اللَّهِ نَفْسِي فِدَاؤُهُ
⭐️فَلَا تَخْذُلُوهُ يَا بَنِيَّ وَ عَجِّلُوا .
💥قیام کننده بر حق خواهد آمد .
💥او حق را می آورد و به حق عمل می کند .
💥او هم نام پیامبر است ، جانم فدای او باد !
💥فرزندانم او را تنها نگذارید و در یاریش تعجیل کنید !
📚منتخب الاثر ج ۲ ص ۹۷
💔 فدای مظلومیتت آقا
🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام خانوما کلیپ بالا رو ببینید حتما رودر یخچال روسطل برنج وهرجای دیگه الهم بارک لمولانا یاصاحب آلزمان روبنویسید و بچسبانید آثارش رو می بینید انشاالله
.
سلام به همراهان به افق بهشت✋🏻
📝 امروزمون رو با یاد این شهید
عزیز
🇮🇷شهید آیتالله سید مصطفی خمینی فرزند امام خمینی ره 🇮🇷
سالی که متولد شدن:
۲۱ آذر ۱۳۰۹ قم
سالی که به شهادت رسیدن:
اول آبان ۱۳۵۶ توسط عوامل ساواک و همراهی رژیم بعث عراق در نجف اشرف
➰در سن ۴۷ سالگی به شهادت رسیدند.➰
کلام حضرت امام خمینی ره در خصوص این شهید عزیز
▫️انا لله و انا الیه راجعون
مصطفی خمینی، نور بصرم و مهجه قلبم دار فانی را وداع کرد و به جوار رحمت حق تعالی رهسپار شد
▫️مصطفي اميد آينده اسلام و ايران بود
کلام مقام معظم رهبری امام خامنه ای در خصوص این شهید عزیز:
▫️مصطفی امید آینده ما و خمینیِ آینده ایران بود. آن استعداد و دانش زیاد، روحیّه بسیار خوب و عالی و اندیشه درست، میتوانست برای آینده ایران ذخیرهای پایانناپذیر باشد
از لحاظ جنس و فلز شخصیتی، حاج آقا مصطفی نسخه دوم خود امام ره بود
دعای این شهید بزرگوار بدرقه امروزمان ان شاءالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرچم جمهوری اسلامی ایران و تمثال مبارک امام خامنه ای روی نرده های کاخ سفید 🧐🤨🧐🤨
مونده یه منبر و میثم مطیعی و مهدی رسولی 💪😅💪😅
به حسینیه کاخ سفید خوش آمدید 👏🇮🇱🇮🇷 🗓 امروز پنجشنبه ١٨ آبان
🗓 ٢۴ ربیعالثانی
📿ذکر روز: لااله الا الله المَلِکُ الحَق المُبین💯
#انسان_شناسی۳۴۹
✘ اگر فکر میکنیم آدم خاصی هستیم!
با هر کسی نباید نشست و برخاست کنیم!
به هر کسی نباید مهرورزی و خدمت کنیم!
به هر کسی نباید اجازه مأنوس شدن با خودمان را بدهیم :
مرداب گندیدهای هستیم که هرگز به اخلاق خداوند شبیه و نزدیک نخواهیم شد!
🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
انسان شناسی ۳۴۹.mp3
11.6M
#انسان_شناسی ۳۴۹
#استاد_شجاعی | #استاد_عباسیولدی
✘ آدمهای غیرمذهبی اما مهربان که برای مهرورزی چرتکه نمیندازن،
از آدمهای بظاهر مؤمن که اجازهی مأنوس شدن با خودشون رو به دیگران نمیدن،
خیلی خیلی خیلی در نگاه خدا عزیزترند!
√ این تفاوت یه دلیل کاملاً ریاضی داره!
منبع : کارگاه انسان شناسی پیشرفته
🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی