eitaa logo
صالحین تنها مسیر
219 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞به مناسبت فرارسیدن ردّالشمس به دست مبارک امیرالمومنین(ع) امروز را اینگونه آغاز می کنیم: ⁉️ واقعه "ردّالشمس" در تاریخ اسلام به چه ماجرایی اطلاق می‌‌شود؟ 📌 حدیث ردّالشمس به تصریح روایات معتبر شیعی دو بار اتفاق افتاده است، یک بار در عصر پیامبر اکرم(ص) که مشهورتر است و بار دیگر در زمان حکومت امیرمؤمنان(ع). ✨ مرحوم شیخ صدوق در کتاب «من لایحضره الفقیه» از اسماء بنت عمیس نقل می‌‌کند که: زمانی پیامبر(ص) سر خود را بر دامان امیرمؤمنان(ع) گذاشته و خوابیده بودند، در حالی که حضرت امیر(ع) بنا بر دلایلی (همچون رفتن به مأموریت از جانب پیامبر(ص)) نماز عصرشان را نخوانده بودند تا آنکه وقت نماز عصر فوت شد؛ وقتی پیامبر اکرم(ص) از خواب برخاستند به على (ع) فرمودند: اى على نماز خوانده ‏اى؟ فرمودند: «نه» رسول خدا(ص) دعا كردند و گفتند:  «اللهم انه كان فى طاعتك و طاعه رسولك فاردد عليه الشمس» یعنی «خدايا براستى كه او در راه اطاعت تو و فرمانبردارى پيغمبر تو بوده است، پس خورشيد را براى او باز گردان.» اسماء بنت عمیس می‌‌گوید: خورشيد را ديده بودم كه غروب كرد، ولى مشاهده كردم كه دوباره طلوع نمود! 📚 مرحوم شیخ مفید و نیز مرحوم کلینی همین روایت را با اندکی تغییر بیان کرده‌اند. 👈 ادامه ی واقعه را در پست بعد دنبال کنید. ............... 👈سامانه آموزش مجازی ایمانور 🆔 @imanoor_com
✨ افزون بر این و به تصریح تاریخ و منابع معتبر بار دوم این واقعه در زمان حکومت امیرمؤمنان(ع) رخ داده است؛ مرحوم شیخ صدوق از یکی از راویان که در کنار حضرت امیر(ع) بوده روایت می‌‌کند: همراه ایشان بودیم و از جنگ با خوارج باز می‌‌گشتیم تا اینکه به منطقه حله در بابل رسیدیم (امروزه هم مسجدی به نام شمس در آنجا زیارتگاه مردم است) تا اینکه وقت نماز عصر فرا رسید، امیرمومنان(ع) به لشکریان خود فرمودند: «این سرزمین مورد لعن و غضب خداوند است و در سه روزگار، سه بار مورد عذاب خدا قرار گرفته و عذاب سومی برای آن در پیش است و از نقاطی است که دچار خرابی شده و شهر قوم لوط نیز بوده است، بنابراین، اینجا نماز نخوانید و از اینجا فاصله بگیرید!» مردم به اطراف رفتند و جاهای مختلفی را برای نماز برگزیدند، من همراه حضرت(ع) رفتم تا نماز به جا بیاوریم که در همان حال وقت نماز عصر گذشت و افق لاله گون بود، حضرت(ع) رو به من کردند و فرمودند: «آب بیاور». سپس وضو ساختند و فرمودند: «اذان بگو» عرض کردم: هنوز وقت نماز شام نرسیده است. حضرت(ع) فرمودند: «برای نماز عصر اذان بگو!» در همان حال دیدم که لب‌های حضرت(ع) تکان خورده و صدایی شنیدم و ناگهان دیدم، خورشید از سمت مغرب بالا آمد تا جایی که وقت نماز عصر بود و حضرت امیر(ع) از جا برخاستند و نماز را اقامه کردند، ما نیز در پشت سر ایشان نماز به جا آوردیم. با پایان نماز امیرمؤمنان(ع) ناگهان خورشید غروب کرد، همچون چراغی که در تشت آب بیفتد! سپس حضرت(ع) رو به من فرمودند: «ای کسی که یقینت ضعیف شده، حال برای نماز شام اذان بگو!» 📚که این روایت نیز در «عیون المعجزات» و نیز کتاب مرحوم شیخ صدوق آمده و بیش از پیش مناقب و فضایل امیرمؤمنان (ع) را آشکار و تأیید می‌‌کند. ............... 👈سامانه آموزش مجازی ایمانور 🆔 @imanoor_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تمام افرادی که تو رو دوست دارن میگن ولی هرچی ظالم و زالوصفت تو عالم هست میگن بی‌حجابی... 🎙حجةالاسلام راجی 🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم ✍@tahlile_siasi@tahlile_siasi
🔰 آمار جالب از موفقیت طرح نور پلیس در برخورد قاطع با کشف حجاب 🔺سردار رادان: 🔹طبق گزارش‌های دریافتی ۹۰ درصد تذکرگیرندگان در طرح نور رفتار و پوشش خود را اصلاح و با پلیس همکاری کرده‌اند 🔹پلیس در کنار اجرای طرح نور، هیچ‌گاه از دیگر ماموریت‌های خود از جمله مبارزه با موادمخدر، سرقت و مقابله با اراذل و اوباش غافل نخواهد 🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم ✍@tahlile_siasi@tahlile_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱همیشه حاجتم اینجا رواست اى آقا نسیم صحن تو مشکل گشاست اى آقا... 🌱حریم طوف ملائک، کمى کنار ضریح مسیر آمدنِ انبیاست اى آقا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوران نوجوانی یکی از بحرانی‌ترین و مهمترین دوران تربیتی هستش. امسال میخوایم یک سلسله همایش در زمینه نوجوان برگزار کنیم برای والدین و هرکسی که با نوجوان سروکار داره اولین همایش پس‌فردا جمعه برگزار میشه. یه همایش چهارساعته (9_13) که سه نفر صحبت میکنیم. 🔻 دکتر احسان خسروجردی رو که قدیمی‌های کانال میشناسن، چندتا همایش سالهای 98_99 باهاشون برگزار کردیم. ایشون در این همایش درباره کیفیت ارتباط والدین و تاثیرش در نوجوان صحبت میکنن که شاید اکثر خانواده‌ها بهش مبتلا هستن 🔻 حمید کثیری درباره شناخت نوجوان امروز از طریق آنچه مصرف میکنه، صحبت میکنه. چیزی که والدین خیلی ازش اطلاع ندارن بخاطر همین از دنیای نوجوانشون خیلی فاصله دارن 🔻بنده (حسین دارابی) هم درباره ورود به دنیای مجازی نوجوان صحبت میکنم. خیلی از مادرپدرها اصلا نمیدونن نوجوانشون تو فضای مجازی کجا سیر میکنه؟ و یا بیخیالش میشن یا خیلی سختگیری میکنن که رابطه‌شون رو خراب و خراب‌تر میکنه. نکاتی رو میگیم که والدین واقع‌بینانه تر دراین زمینه با بچه‌هاشون برخورد کنن ✅این همایش هم بصورت حضوریه هم بصورت لایو (رایگان). البته قسمتی که بنده صحبت میکنم در لایو پخش نخواهد شد. لینک لایو هم روز جمعه تو کانال قرار میگیره جلسه حضوری چون محدودیت ظرفیت داره باید کنید. محل همایش تهران محدوده‌‌ی پل سیدخندان فرهنگسرای اندیشه برگزار میشه. زمان ساعت 9_13 جمعه 7 اردیبهشت لینک ثبت نام حضوری👇 https://formafzar.com/form/nojavan01 آیدی پشتیانی 👈 @tarbiapp_support
🔴👆 اگه نوجوان دارید و یا فرزندتون در شرف نوجوانی هستش حتما همایش مهم شناخت نوجوان و دوران نوجوانی رو ثبت نام کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_5🌹 #محراب_آرزوهایم💫 با حالتی مغرورانه رو به خاله و هانیه میگم:
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 همینجوری که با خودم غر می‌زدم، پیچ دوم پله هارو رد می‌کنم که با پسرِ حاجی رو به رو میشم. آروم زیر لب سلام می‌کنم، همونطور که سرش پایینه مثل خودم جواب میده. تا می‌خوام از سمت چپ برم پایین اونم از همون سمت می‌خواد بره بالا. برمی‌گردم از سمت راست برم که اونم همین کار رو تکرار می‌کنه. کلافه میشم و تا می‌خوام لب باز کنم سریع میگه ببخشید و از سمت چپ به سرعت میگ میگ میره بالا. - واقعا چه سرعتی به خرج داد. همینطور که می‌خندم پایین میرم و ایندفعه با خود حاجی و خواهر محترمه‌شون روبه‌رو میشم. خنده‌م رو می‌خورم، خیلی مؤدبانه سلام و احوالپرسی می‌کنم و جواب می‌گیرم. در انتها تبریک کوچیکی میگم. درسته به سرعت آقازاده نمی‌رسم اما سعی می‌کنم و خودم رو به سرعت به ماشین می‌رسونم تا از قافله عقب نمونم. وقتی که میرم بالا می‌بینم که آقا محمد و مامان ملیحه روی صندلی‌های سلطنتی سفید رنگ نشستن و منتظر عاقدن. می‌تونم حس کنم که مامانم زیر چادر سفیدش از اضطراب داره عرق سرد می‌ریزه. قبل از اینکه عاقد بیاد چندتا عکس می‌گیرم. به محض شروع عاقد آقا محمد بوسه‌ای به جلد قرآن می‌زنه و می‌زاره روی پاهای مامان ملیحه. دلم براشون ضعف میره، حالا که فکرش رو می‌کنم خیلی به‌ هم میان. - خدایا امیدوارم که مامان جونم خوشبخت بشه. این همه سال خیلی برام زحمت کشید، الآن وقتشه که یکم جبران کنم. قول میدم که تا آخر کنارش بمونم. با صدای عاقد از تفکراتم بیرون میام. - آیا وکیلم؟ خواهر حاجی در جوابش میگه: - عروس داره قرآن می‌خونه. در ادامه همه‌مون صلواتی ختم می‌کنیم. برای بار دوم عاقد تکرار می‌کنه، یک دفعه نگاهم کشیده میشه سمت پسر حاجی که به سرامیک‌های شیری رنگ کف اتاق خیره شده و لبخند ملیحی روی لب‌هاش نقش بسته. با صدای خاله سریع نگاهم رو ازش می‌گیرم. - عروس زیر لفظی می‌خواد. همه خنده‌ی کوتاهی می‌کنن و حاجی سریع یک جعبه‌ی مخملی قرمز رنگ از توی جیبش در میاره و می‌زاره روی پاهای مامان. - خوشم اومد، ماشاءالله چقدر آماده بودن. با صدای عاقد زبونم بند میاد، دیگه همه چیز تموم میشه! - برای بار سوم عرض می‌کنم بنده وکیلم؟ چند لحظه‌ای سکوت می‌کنم، خیلی دلم می‌خواد بدونم به چی فکر می‌کنه، بعد از چند ثانیه خیلی مطمئن میگه: - با اجازه‌ی آقا امام زمان عجل الله بله. خواهر حاجی کل می‌کشه و همه‌مون دست می‌زنیم. در همون حین حاجی یک انگشتر ظریف نگین دار توی انگشت مامان ملیحه‌م می‌کنه. خاله تا این صحنه رو می‌بینه یک جعبه به مامانم میده که داخلش یک انگشترِ عقیقِ قرمزه، با دست‌هایی که از استرس می‌لرزه انگشتر رو انگشت حاجی می‌کنه. با بغضی که دلیلش رو نمی‌دونستم مامان ملیحه‌م رو سفت در آغوش می‌گیرم، مامانم هم مثل من بغضش گرفته و باهم می‌زنیم زیر گریه. همزمان با ما پدر و پسر همدیگه رو بغل می‌کنن. یکم که گذشت خاله مریم خطاب به من و مامان میگه: - بسه دیگه توی عروسی شگون نداره. هر دومون لبخندی می‌زنیم و از هم جدا می‌شیم. به حاجی تبریک میگم و پسرش هم به تبع از من به مامان ملیحه تبریک میگه. همه تبریک‌ها که تموم میشه پیش دستی می‌کنم و زودتر به آقازاده تبریک میگم و اونم بدون اینکه بهم نگاه کنه خیلی آروم بهم تبریک میگه. دایی مهدی که توی اون کت شلوار آبی نفتیش حسابی دلبری می‌کنه از همه زودتر میاد و دوباره تبریک میگه، مخصوصا به حاج آقا و پسرش. مازیار پسر خواهر زاده محمد آقا یک جعبه شیرینی خامه‌ای پخش می‌کنه و همه دهنشون رو شیرین می‌کنن. بعد از عکس گرفتن خاله مریم طبق نقشه میره جلوی مامان ملیحه و میگه: - من و هانیه کار داریم زود بر می‌گردیم. سریع خودم رو وسط می‌ندازم و میگم: - مامان جون اگه اجازه بدین منم با خاله اینا میرم. دایی هم نامردی نمی‌کنه و سریع وارد عمل میشه. - پس منم باهاتون میام چون ماشین نیاوردم.
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 قبل از اینکه مامان حرفی بزنه پسرِ حاجی میاد و میگه: - با اجازه‌تون اومدن دنبالم باید برم کار دارم. هیچ کدومشون مخالفتی نمی‌کنن و ماهم بعد از اون از محضر خارج می‌شیم و سوار ماشین هانیه می‌شیم. - نرگسی؟ - هوم؟ - میگم نظرت چیه آقا سید هم برای تو بگیریم، هوم؟ سرم رو به شیشه ماشین تکیه میدم و اصلا حواسم به هانیه نیست. - آقا سید کیه؟ - خانوم رو باش، تازه میگه نادر مرد بود یا زن؟ روی صندلی مشکی رنگ ماشینش تکون می‌خورم و میگم: - درست حرف بزن ببینم چی میگی؟! - پروفسور منظورم همین آقا امیرعلیه، پسرحاج‌آقا. هیچ چیزی از حرف‌هاش رو نمی‌فهمم و در فکر مامان ملیحه به سر می‌برم. جوابی نمیدم و سکوت می‌کنم. - چی شدی؟ چرا هیچی نمیگی؟ آیا سکوت نشانه رضاست؟ مامان جون، دایی جون فکر کنم یک عروسیِ دیگه افتادیم. گیج و مبهم بهش نگاه می‌کنم. خاله مریم که از اون موقع فقط گوش می‌کنه و بهمون می‌خنده با قیافه فوق طنزم تصمیم می‌گیره و بالاخره لب باز می‌کنه. - اینقدر بچه‌م رو اذیت نکن. هانیه مثلا دلخور میشه و به شوخی میگه: - عه، باشه مامان خانوم نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار. - جفتتون عزیزهای دل منین. - اینم از مامان ما، نرگس خانم تحویل بگیر. از حسودی هانیه خندم می‌گیره، خودم رو می‌کشم پشت صندلیِ خاله و آروم گونش رو می‌بوسم. یکدفعه صدای جیغ هاینه کل ماشین رو پر می‌کنه. - هــــــــــــــوی! به چه اجازه‌ای مامان من رو بوس کردی؟ - به همون اجازه‌ای که مامان شما قبلش خاله من بوده. - حالا پنج دقیقه توفیری نمی‌کنه. - حالا که می‌بینیم فرق داره. تمام وقت دایی هیچ دخالتی نمی‌کنه و فقط می‌خنده. ماشین رو جلوی در سفید رنگ آپارتمان دایی پارک می‌کنه. درحالی که سعی می‌کردم به صورت سرخ شده هانیه نخندم، سریع حق به جانب میگم: - خیلی خب حالا حرص نخور، پیر میشی کسی نمیاد بگیردت‌ها. برای نجات جونم سریع از ماشین پیاده میشم و به خونه‌ی دایی پناه می‌برم. وارد خونه که می‌شیم، نگاهی به اطراف می‌ندازم و جز بهم ریختگی و شلختگی چیزی نمی‌بینم. قبل از اینکه از شوک خارج بشم خاله حرف دلم رو می‌زنه. - وای! میدونِ جنگه یا خونه؟ - پس فکر کردین نرگس رو برای چی آوردم؟ به نشانه‌ی اعتراض سرِ جام می‌ایستم و میگم: - عه، دایی! هم زمان روی یکی از مبل‌های راحتی مشکی رنگ می‌شینه و می‌خنده. همه‌مون که می‌شینیم و یکم که در سکوت می‌گذره خاله خیلی جدی طرفم سر می‌گردونه و میگه: - حالا خاله جان، مطمئنی که می‌خوای اینجا بمونی؟ - اگه مزاحم دایی نباشم، چرا که نه؟ دایی در حالی که از جاش بلند میشه و میره سمت آشپزخونه میگه: - این چه حرفیه، مراحمی نرگس جان. - باشه خاله جان، پس ما می‌ریم به هانیه‌م میگم چمدونت رو بیاره. دایی با یک سینی چایی از توی آشپزخونه میاد بیرون. - چاییتون رو بخورین من خودم میارم. چایی‌ها رو که می‌خورن سه نفری پایین میرن. میرم پشت پنجره و پرده سفید رنگ رو کنار می‌زنم و از بالا تماشاشون می‌کنم. هاینه توی ماشین نشسته، دایی در حالی که چمدونم توی دستشه با خاله صحبت می‌کنه و هر از چندگاهی اخم‌هاش توی هم میره و دوباره آروم میشه. بیخیال اومدنش میشم، دوباره برمی‌گردم و سرجام می‌شینم. اما ذهنم حسابی درگیر میشه که خاله چی میگه؟ بیخیال افکار منفی میشم و سعی می‌کنم ذهنم رو خالی کنم. - اما دم دایی مهدی خیلی گرم با اینکه زن‌دایی فرزانه بخاطر بیماری مامانش رفته و دایی هم بخاطر عقد مامان برگشت و نزاشت تنها و بی‌کس بمونم، البته بخاطر کارش هم هست اما وجود منم صددرصد مؤثره.
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 صدای در اجازه بیشتر فکر کردن رو بهم نمیده و از خیالاتم بیرون میام. به محض ورودش از جام بلند میشم و ازش تشکر می‌کنم، مثل همیشه لبخندی می‌زنه و میگه: - بشین که باید یک برنامه درست حسابی بچینیم. روبه‌روم می‌شینه، تمام حواسم رو می‌زارم تا ببینم چی میگه. - صبح‌ها که میری دانشگاه ناهار با من شب‌ها شام با تو، موافقی؟ یکهو می‌زنم زیر خنده. - واقعا که شما مردا همه‌تون به فکر شکمتونین. اون‌هم خنده‌ش می‌گیره. - نخیر فسقلی بقیه‌ش رو کم‌کم بهت میگم که کپ نکنی. حالاهم بیا اتاقت رو بهت نشون بدم. سمت چمدونم میرم و در همون حال می‌پرسم. - چه خبر از زن‌دایی؟ مامانشون بهترن؟ - الحمدالله خوبه اما مامانش نه بهتر شده نه بدتر. در اتاق رو باز می‌کنه و نگاهم رو دور اتاق می‌چرخونم، دیوار‌های یاسی رنگ با یک تخت سفید که سمت راست اتاق هست و کمی خرت و پرت دیگه. دایی مکث کوتاهی می‌کنه و میگه: - ببخشید دیگه دایی جان وسع ما همین قدره. - این چه حرفیه دایی جون خیلی‌هم عالیه. لباس‌هام رو با یک دست لباس راحتی عوض می‌کنم و بیرون میرم، همزمان دایی رو می‌بینم که حاضر شده و می‌خواد بره. - کجا می‌رین؟ - سرکار، مرخصی ساعتی گرفته بودم. برای ناهار غذا می‌گیرم، توام برو درست رو بخون به یک نظافتچی هم زنگ می‌زنم بیاد دور و بر رو مرتب کنه. - چرا نظافتچی دایی؟ من هستم دیگه. در حالی که کفش‌های قهوه‌ای رنگش رو با کمک پاشنه کش پاش می‌کنه لبخندی می‌زنه و میگه: - نه دایی جان دست به هیچی نمی‌زنی خودم یک فکری به حالش می‌کنم، فعلا یا علی. با لبخند جوابش رو میدم و در رو می‌بندم. بر می‌گردم و نگاهی به اطراف می‌ندازم. - خب نرگس خانم قراره چند وقتی اینجا زندگی کنی نمیشه که همش بخوری و بخوابی پس آستین بالا بزن و دست‌به‌کار شو. چهار_پنج ساعتی تمیزکاری طول می‌کشه اما عملیات با موفقیت انجام میشه و خونه برق می‌زنه. تا به تخت می‌رسم از خستگی زیاد بی‌هوش میشم و می‌افتم. با حس کردن نور به زور چشم‌هام رو باز می‌کنم و با قیافه‌ی اخموی دایی روبه‌رو میشم. با چشم‌های نیم باز نگاهش می‌کنم. - سلام. با همون قیافه جوابم رو میده. چند ثانیه‌ای توی سکوت طلبکارانه نگاهم می‌کنه که باعث میشه سوالی نگاهش کنم. - مگه نگفتم دست به چیزی نزن؟ - هوم؟ قیافه‌ی خواب آلودم رو که می‌بینه می‌زنه زیر خنده. - بیخیال، بلندشو بیا ناهار بخور. با تکون سر حرفش رو تایید می‌کنم و از اتاق بیرون میره. - عجب آدمیه‌ها یک تشکر خشک و خالی هم نکرد. تا می‌خوام از جام بلندشم یاد مامانم می‌افتم، خیلی دلم می‌خواست حالش رو بدونم. الآن خوشحاله؟ داره می‌خنده؟ فقط دلم می‌خواد حالش خوب باشه همین برام کافیه. به آشپزخونه که می‌رسم نگاهم کشیده میشه به میز غذا خوری حصیری مانندی که روش یک دیس برنج، دیس باقالی پلو و ظرف‌های قورمه سبزی بود. سوتی می‌کشم و میگم: - چه کردی دایی! در حالی که ظرف ماست رو پایین می‌زاره  میگه: - بشین که خیلی گشنمه، راستی این غذاها برای تشکرم هست. روی صندلی می‌شینم. - کاری نکردم که. نگاهی به ظرف‌های گل آبی می‌ندازم و باعث میشه اشتهام بیشتر بشه. یکم که غذا می‌خوریم دایی می‌پرسه. - به مامانت زنگ زدی؟ دوباره یاد مامان می‌افتم و دست از خوردن می‌کشم. - نخواستم مزاحمش بشم. قاشق چنگالش رو میزاره و بهم خیره میشه. - چرا فکر می‌کنی مزاحمشی؟ هرچیم بشه تو دخترشی. - اوهوم. - حتما بهش زنگ بزن دایی جان. - چشم دایی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام حضرت زندگی ، مهدی جان عمریست با عطر ملیح یاد شما در هوای بغض آلود خیالمان زنده ایم... ما ... عمریست روز خوب آمدنتان را در آسمان قلبمان مدام ترسیم می کنیم ... عمریست جان های پردرد و بیقرارمان را با انتظار سبز ظهورتان آرام می کنیم ... ای کاش این چشم براهیِ اشکبار ، بیش از این به درازا نکشد  ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجشنبه خود را معطر  می کنیم به عطر دل نشین صلوات اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ وَّ آل محمد ِ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸یک سـلام گرم و دعایی 🌿قشنگ از عمق وجود 🌸برای شما مهربانان 🌿الهی شادی‌هاتون زیاد 🌸صبحتون زیبـا و 🌿پراز آرامش باشه 🌸سـلام 🌿صبح ‌پنجشنبه‌تون بخیر 🌸 در پناه حضرت محمد(ص) و خاندان پاکش علیهم السلام روزتون پر خیر و برکت 🌸عمر و عاقبتتون بخیر ان شاء الله آخر هفته ی خوبی داشته باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّٰهُمَ اِنّا نَشكو اِلَيكَ ... خدايا، شِكوِه ی بنده ات را رسيدگي كن غیبت آقايمان دارد عذابمان مي دهد... السَّلاَمُ عَلَى مُحْيِي الْمُؤْمِنِينَ وَ مُبِيرِ الْكَافِرِينَ ✳️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب جمعه است و اموات چشم‌انتظارند... هدیه برای این عزیزان فراموش نشه...