💐برایش یک جفت کتانی خریدم. اولش خوشحال شد، کفش ها را پا کرد و کمی. توی اتاق راه رفت. گفتم: « مبارکه مامان! دیگه اون کهنه ها را نپوش. » به ثانیه نکشید، خنده روی لبهایش ماسید....
گفتم: « خب بگو چی شده مادر. » چشمهایش را دوخت به قالی و گفت : « یاد دوستم افتادم، وقتی راه میریم، کتونی هایش اینقدر پاره ان که ته کفِش جدا میشه ازش، بابا ندارن. »
یخ کردم....گفتم : « اینکه غصه نداره محمدم. خیلیم خوبه که به فکر رفیقتی. خب اون کتونی قبلی ها تو ببر بده بهش. »
چشمش را از قالب گرفت و دوخت به من. صدایش، لحن سؤال کردنش. حتی دو دو زدن مردمک چشمهایش هنوزم یادم مانده.....از من پرسید: « خدا راضیه؟ »
به خودم آمدم دیدم ای دل غافل! چقدر از این بچه عقبم!.....
به همین راحتی کتانی های نو را نخواسته بود. کِیف کردم؛ از نخواستنش کیف کردم، و از بزرگ شدنش کیف کردم...
وقتی خدا روح بنده ای را برای خودش بخواهد آنقدر وسعت میگیرد که دور و برای ها متحیر میمانند.
#تنها_گریه کن
#شهید_محمد_معماریان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98