eitaa logo
صالحین تنها مسیر
219 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم: بعد از اینکه در سال 1382 به عضویت سپاه در آمد،از تبریز رفت.یکی از بهانه هایی که آن موقع برای برگشتن محمودرضا به تبریز وجود داشت،وصلتش با خانواده ای تبریزی و به تبع آن،انتقال کارش به تبریز بود.علی رغم اصرار های ما هیچ گاه به این کار تن نداد.در صحبت های مفصلی که آن اوایل باهم می کردیم معتقد بود برگشتنش به تبریز،مساوی با کوچک شدن ماموریتش است.چون از اول در فکر پیوستن به نهضت جهانی اسلام بود،بعد از اینکه این فرصت را به دست آورد،به کار با بسیجی های جهان اسلام افتخار می کرد.اصلا این ترکیب«نهضت جهانی اسلام»را من از محمودرضا یاد گرفتم و آن را اولین بار از زبان او شنیدم.حاضر نبود آمدن به تبریز را با چنین فرصی عوض کند.ماندن در تهران برایش به معنی ماندن در میانه ی میدان و برگشتن به تبریز،به معنی پشت میز نشینی و از دست دادن فرصت خدمتی بود که برای آن،نیروی قدس را انتخاب کرده بود.یادم هست یک بار که خیلی سخت گرفتم و تا صبح با او بحث کردم،خیلی قاطع به من گفت:«من پشت میز بروم می میرم!»بعد از اینکه در تهران تشکیل خانواده داد،در جواب برادری که به او پیشنهاد کرده بود خانواده اش را بردارد و برود تبریز زندگی کند،گفته بود:«تو شهید نمی شوی!» کتاب تو شهید نمی شوی صفحه 30 #شهید_محمود_رضا_بیضایی #تو_شهید_نمی_شوی #بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
در ابتدای کتاب با عنوان قاسم سلیمانی در یک نگاه به معرفی اجمالی ایشان می پردازد : قاسم سلیمانی از عشایر طایفه ی سلیمانی است . به روایت تاریخ جد سلیمانی ها امیرمحبت فرزند امیرکمال از عشایر خمسه ی فارس و از سرداران سپاه نادرشاه بود . وی متولد 1337 ( تاریخ شناسنامه 1335 ) قنات ملک از توابع بافت است . او قبل از انقلاب کارمند سازمان آب بود . پس از پیروزی انقلاب اسلامی در اول خرداد سال 1359 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد . سلیمانی در این باره می گوید : همه جوان بودیم و باید به شکلی برای انقلاب فعالیت می کردیم و این گونه بود که وارد سپاه شدم . به دلیل آمادگی جسمانی که او بر اثر ورزش پرورش اندام به دست آورده بود عضو واحد آموزش و مربی پادگان آموزشی قدس شد . با شروع جنگ و حمله عراق به فرودگاه های کشور وی مدتی از هواپیماهای مستقر در فرودگاه کرمان حافظت می کرد و دو ماه پس از شروع جنگ همراه سیصد نفر از اولین نیروهای اعزامی از کرمان عازم جبهه ی سوسنگرد گردید و فرمانده دسته شد . شوق و علاقه زیاد سلیمانی به حضور در جبهه و طرح ها و مسائل نظامی باعث شد او که در قالب یک ماموریت 15 روزه وارد جبهه شده بود تا آخر جنگ در جبهه بماند و بازنگردد . #کتاب_ذوالفقار #حاج_قاسم_سلیمانی #بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
بریده کتاب: همین طور که اعمال روزانه بررسی می شد به یکی از روزهایی دوران جوانی رسیدیم؛ اواسط دهه هشتاد. یک بار جوان پشت میز گفت: به دستور آقا اباعبدالله علیه‌السلام پنج سال از اعمال شما را بخشیدیم. این پنج سال بدون حساب طی می شود با تعجب گفتم: یعنی چی؟؟ گفت: یعنی پنج سال گناهان شما بخشیده شده و اعمال خوبتان باقی می ماند. نمی دانید چقدر خوشحال شدم! اگر در آن شرایط بودید لذتی که من از شنیدن این خبر پیدا کردم را حس می کردید… پنج سال بدون حساب و کتاب؟؟!! گفتم: علت این دستور آقا برای چه بود؟؟؟ همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند…. #سه_دقیقه_در_قیامت #جهان_پس_از_مرگ #بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
گلچینی رؤیا بر انگیز از کتاب سه دقیقه در قیامت: من وارد باغی شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمنهای عبور میکردم که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد. درختان آنجا، همه نوع میوه ای را در خود داشتند . میوه هایی زیبا و درخشان.من بر روی چمن ها دراز کشیدم. گویی یک تخت نرم و راحت شبیه پر قو بود. بوی عطر همه جا را گرفته بود. نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش می رسید. به بالای سرم نگاه کردم. درختان میوه و یک درخت پر از خرما را دیدم . با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه ای دارد ؟ یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم. نمیتوانم شیرینی آن خرما را با چیزی از این دنیا مثال بزنم. آن خرما نمی دانید چقدر خوش مزه بود. #سه_دقیقه_در_قیامت #بهشت #بریده_کتاب ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
از وقتی که ماجرای هفده شهریور تهران پیش آمده بود. تا محمدعلی و پسرها کمی دیرتر می آمدند. دل فاطمه هزار جا می رفت. مخصوصا که حسن و حسین همین که غروب می شد راه افتادند توی خیابان ها به اعلامیه انداختن داخل خانه ها و ماشین ها. فاطمه نگاهی به مهری کرد که آرام یک گوشه نشسته بود به بافتن. توی دلش گفت: دختر چه خوبه! مشینه ور دل آدم، خیالش راحته که هست. فاطمه اگر می توانست صدای فکر مهری را بشنود. حتما این حرف را نمیزد. مهری درست همان موقع که سرش را انداخته بود پایین و سرش را به بافتنی گرم کرده بود، داشت به دیروز فکر می کرد.. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
جملاتی از کتاب مادر کارهای خانه را که می‌کرد آرام‌آرام لب‌هایش هم تکان می‌خورد لحظه‌های شیرینی داشت با جنینی که همراهش بود. صدای قرآن خواندن پیامبر (ص) که فضا را متحول می‌کرد خدیجه (س) می‌نشست، چشم می‌بست، لذت می‌برد و زمزمه می‌کرد. راز و نیازهای سر سجادهٔ خودش و رسول خدا... هرجایی که بوی زشتی می‌داد نبود. بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۱۷ (س)
امام صادق(ع) همراه خانواده­اش رفته بود حج. موقع برگشتن در نزديکي مدينه، حميده که پا به ماه بود، درد زايمان گرفت. امام صادق را خبر کردند، وقتي بچه به دنيا آمد امام بغلش کرد. چشم­هاي نوزاد قبل از هرکسي به صورت امام باز شد. امام صادق در گوش راست و چپش اذان و اقامه گفت و گوشهاي بچه هم قبل از هر حرفي، کلمه­ي توحيد را شنيد. امام برگشت پيش يارانش. پرسيدند چه خبر؟ امام گفت: خدا پسري به من داد که بهترين مخلوقش است، يادتان باشد بعد از من او امام است. حميده گفت: موسي که به دنيا آمد دستهايش را گذاشت زمين، سرش را بلند کرد سمت آسمان و شهادتين گفت. امام صادق لبخند زد و گفت: امام است ديگر. اين هم از نشانه ­هايش. من هم که به دنيا آمدم همين کار را کردم. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
وقتی چشم باز کرد دستهای مهربان پیامبر بر روی صورتش بود که نوازشش میکرد؛ مسیر طولانی آمده ای. چگونه آمدی این همه راه را؟ ما که با تو بودیم، اما تو طاقت نیاوردی و آمدی به دیار ما. اگر رؤیای رسیدن به شما نبود، هرگز تحمل این رنج را نداشتم. ... اما نمیدانم چه شد که شعله ای در وجودم زبانه کشید و کشید مرا در بیابان بی نهایت به حیرتی زیبا گرفتار کرد. دل شیر میخواهد که این راه را بپیماید و عشق شما این جسارت را به ما بخشید. قدم در راه نهادم. نمی دانستم که روزی در حجاز چون تو را خواهم یافت. گمان میکردم که گمشده ای دارم و در پی یافتن، راه پیمودم و نهرها دیدم و از دیارها گذشتم . بر ناقوس ها کوفتم و شبها و روزها چشم بر هر چه بود باز کردم و تماشا کردم و تماشا کردم تا گم شده ام را بیابم.اما وقتی که با شما روبرو شدم، تازه دریافتم که گم شده ای بیش نبوده ام که گمان میکرد گم شده ای دارد . من شما را نیافتم، این شما بودید که مرا دریافتید...... روزبه به خاطر آورد که این چهره آشنا را دیده است. این همان است که در رؤیای من ظهور داشت، این همان است که سرگردانی کرد. عاشق و شیفته ام نساخت. مرا خواند و من آمدم. من آمدم. اما با رؤیای او که در بیداری دیده بودم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
ساعت سه نیمه شب بود که متوجه شدیم صدای زنگوله می آید😳، درست مثل کوخان. بعدش صدای بع بع گوسفند آمد. گله گوسفند بود🐑، ولی مطمئن بودم که در میانشان ضد انقلاب پناه گرفته است.🧐 در بالای ارتفاع فشنگ برای دفاع کم داشتیم. گفته بودم حتی الامکان تیراندازی نکنند تا دشمن نزدیک شود. این تجربه بسیار خوبی بود که از نبرد کوخان داشتیم بی سیم ها را خاموش کردیم تا سکوت کامل برقرار شود. هر چه نزدیک تر شدن ما عکس العمل نشان ندادیم🤫. یک آرپی‌جی به طرفمان شلیک کردند که باز هم ما سکوت کردیم. گذاشتیم تا باز نزدیکتر شوند در انتظار عجیبی به سر می‌بردیم. جوانی که محافظ و راننده من بود ناگهان دست برد و تفنگ ژ ۳ قنداق کوتاه من را برداشت و بدون اجازه من به طرفشان رگبار بست😣. بقیه هم که گویی منتظر یک چنین فرصتی بودند شروع کردند به تیراندازی، تا خواستم جلوی ایشان را بگیرم دیگر دیر شده بود.☹️ تیر بود که به طرف ضد انقلاب زده می‌شد، آنها حتی فرصت نکردند، تیراندازی کنند. سریع عقب نشستند، مثل همیشه زخمی‌ها 🤕و جنازه هایشان را هم با خود برده بودند، ولی از خون‌هایی که به زمین ریخته شده بود، می شد فهمید اولاً خیلی به ما نزدیک شده بودند و ثانیاً تلفات زیادی داده‌اند😎. از این حمله ضد انقلاب بر ایشان تعدادی گوسفند غنیمت ماند هفتاد هشتاد رأس🤩. تعدادی از آنها زخمی شده بودند و جان می‌کندند. نگذاشت حرام شوند دستور داد حلال شان کردند و بعد گفت همه گله را پایین ببرید. بچه‌ها در این هفته غیر از نان خشک و پنیر چیزی نخورده اند، باید شکمی از عزا در بیاورند🥩😋. ✅پاتوق
صالحین تنها مسیر
ساعت سه نیمه شب بود که متوجه شدیم صدای زنگوله می آید😳، درست مثل کوخان. بعدش صدای بع بع گوسفند آمد.
دشمن گرای آنجا را گرفته بود و همین که هلیکوپتر می آمد با خمپاره ۱۲۰ آنجا را می‌زد.🤨 این نشانه گیری های دقیق دشمن برای ما خیلی عجیب بود🧐و نشان می‌داد که دیده بان خدمه آن از نیروهای با سابقه نظامی هستند. نشست و برخاست هلیکوپتر ها بیشتر از چند ثانیه طول نمی کشید که در چند ثانیه مهمات را پیاده می‌کردند و مجروحین و شهدا را برمی‌داشتند. در همین لحظه کوتاه هم سریع گلوله خمپاره می آمد. یکبار در حالیکه هلیکوپتر را هماهنگ می کردم تا بنشیند، ناگهان دیدم خمپاره به سویش آمد، از وحشت چشمانم را بستم صدای انفجار که برخواست احساس کردم هلیکوپتر و نیروهای داخلی آن تکه تکه شدن😭، چشم هایم را باز کردم با تعجب دیدم هلیکوپتر در هواست. 😊بیسیم که زدم با خوشحالی گفتند: برادر صیاد ما سالمیم. هلیکوپتر آبکش شده ولی هیچ آسیبی به کسی یا دستگاههای حساس وارد نشده. ما رفتیم خداحافظ!🤗» خمپاره درست پایین آن خورده بود.😚😊..... گرای خمپاره ها چنان دقیق بود که برای سرهنگ و دوستانش تردیدی باقی نماند که نظامیان متخصص و باسابقه آنها را هدایت می‌کنند.😳 حالا آنها یقین داشتند که نه با یک مشت شورشی کم آشنا به اصول نظامی، بلکه با نخبگان فراری ارتش شاهنشاهی روبرو هستند.😡. ✅پاتوق‌ کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
« انگیزه ای برای رمضان برتر » چه خوب است که از همان اول ماه رمضان، نگران آخر آن باشیم تا پس از پایان یافتنش، کمتر حسرت فرصتهای از دست رفته را بخوریم.😊 یعنی از ابتدا نگاه به اوج ضیافت رمضان داشته باشیم تا از بالاترین مراتب آن بیشتر بهره ببریم.👌 هر چند « حسرت عارفانه » در هر حال باقی خواهد ماند و هر چه تلاش کنیم، باز در آخر میبینیم نتوانستیم تمام آنچه را که دوست داشتیم و در ظرف رمضان برایمان آماده بود، به دست آوریم.🤔 این البته بیشتر قدردانی از نعمت و معرفت به بی حد و بینهایت بودن کرامت این ماه است.😊 ولی باید از « حسرت غافلانه» جلوگیری کرد که نشانه کمی غیرت و کاستی همت است.😞 پس چه باید کرد ؟🧐 نباید در رمضان بیارامیم و به رمضان بگوئیم ما را با خود ببر✋. دستورات دینی هیچیک به این صورت در انسان تأثیر تامّ خود را نخواهند گذاشت.👌 مگر تبلیغات و تربیت دینی، به شیوه غربی است که بیاید و انسان را مسخ کند و با خود ببرد؟ روش دین است که ابتدا انسان را بیدار میکند، بعد او را به حرکت فرا می خواند.👌👌👌 ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
‌‌‌ ‌‌‌ 🍀 دختــر شینـا در یکــ نگـاه 🍀 🍂کتاب دختر شینا خاطرات زندگی قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر به قلم بهناز ضرابی زاده است. دختری که طوری بار نیامده بود که اهل کار در خانه و به قولی زن زندگی باشد. اهل رفت و روب منزل باشد. که آشپزی کند و رخت بشوید و غذا بپزد. دختری که عزیز دردانه پدر و مادرش بود. کسی که تمام دختران روستایشان آرزو داشتند جای او دختر شینا و حاج آقا بودند. دختری که خود را خوشبخت ترین دختربچه دنیا می دانست. 🍀 دختــر شینـا در یکــ نگـاه 🍂روایت زندگی دخترکیست که پدر و مادرش به خاطر حفظ حریم حیا او را راهی کلاس های مختلط مدرسه در آن سال ها نکردند. دختری که چون مدرسه نرفت، بی سواد بود، اما باور و ایمانش با ثبات بود و روزگار او را طوری بار آورد که صبر و ایستادگی اش در روزهای جنگ او را لایق مقام شهادت کرد. 🍂زنی که می دانست ایثار او شوهر داری اوست و جهادش بچه داری اش، نه جنگیدن در جبهه و رزمیدن در پشت جبهه ها. زنی که در عین آگاهی مسئولیت زندگی با کسی را پذیرفت که می دانست زندگی اش سیر متفاوت و چه بسا سخت تری نسبت به زندگی های دیگر خواهد داشت. دختر تازه عروسی که تمام آرزویش چند روز بیشتر ماندن و دیدن همسری بود که در همان ایام دلداده امام شده بود و با خود عهد سربازی برای امام و انقلاب را بسته بود. زنی که آنقدر خودخواه نبود که با گلایه ها و شکوه هایش کام مردش را تلخ کند. زنی که بودنش برای شوهرش چون نیرویی بود که او را برای پرواز تشویق می کرد، نه اینکه غل و زنجیر دست پایش شود. 🍂زنی که بد قولی های شوهرش در نبودن ها و نیامدن ها و نماندن ها را در روزهای حساس زندگی اش، به عشق خوش‌قولی شوهرش به امام تحمل کرد. 🍂 دختر شینا روایت زندگی سخت و شیرین دختری ست که قرار نبود به این زودی ها او را شوهر بدهند؛ اما در حوالی بیست سالگی و در غیاب شوهر، همراه پنج بچه قد و نیم قد بار سنگین زندگی جنگ زده را روی دوش نحیف و دست های ظریفش تحمل کرده است. دخترک معصومی که دست های کوچک و نحیفش برای برداشتن دبه های بیست لیتری نفت ساخته نشده بود. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🌹نوشیدن جام شهادت در موقعیت امام حسین و حفظ سرمایه‌ي زندگى بوسیله ي صلح در موقعیت امام حسن، بعنوان دو نقشه و دو وسیله براى جاودان داشتن مکتب و محکوم ساختن خصم، تنها راه حلهاى منطقى و عاقلانه‌اي بودند که با توجه به مشکلات هر یک از دو موقعیت، از انجام آنها گزیرى نبود و جز آنها راه دیگرى وجود نداشت. 🌹هر یک از این دو راه در ظرف خود، برترین وسیله‌ي تقرب بخدا و امتثال فرمان او بود. هر چند که از لحاظ دنیوى چیزى جز محرومیت به همراه نداشت و باز هر یک پیروزى حتمى و قاطعى بود که در طى تاریخ جلوه‌ي خود را آشکار ساخت، گرچه در حین وقوع جز محرومیت و از دست دادن قدرت، مظهرى نداشت. 🌹این دو فداکارى: نثار کردن جان در ماجراى حسین و چشم پوشى از حکومت و قدرت در داستان حسن، آخرین نقطه‌اي است که رهبران مسلکى در نقشها و رسالت‌هاى انسانى و مجاهد تبار خود بدان رسیده‌اند. 🌹قدرت حاکم در دوره‌ي هر یک از این دو برادر، یگانه عاملى بود که شرائط خاصى از لحاظ دوستان و یاوران و شرائط خاصى از لحاظ دشمنان و معارضان براى وى ایجاد کرده بود که به شرائط آن دیگرى شباهتى نمی‌داشت و بدیهى است که دو گونگى شرایط، لازمه‌ي طبیعى‌اش دو گونگى شکل جهاد و در نتیجه، دو گونگى پایان و فرجام ماجرا بود. (ع) ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🔆درباره محل دفن خودم نیز وصیت کردم : 📝 پس از اینکه از دنیا رفتم😔 مرا در همین پشت شهر و در قبر برادرانم هود و صالح به خاک بسپارید. مرا به پشت شهر ببرید هرگاه قدم هایتان از حرکت باز ایستاد و نسیمی از مقابل شما وزیدن گرفت در همانجا مرا به خاک بسپارید که آنجا اول طور سیناء است. 🔆فرزندانم! هنگامی که از دنیا رفتم مرا غسل دهید و با آن پارچه یمنی بدنم را نیز خشک کنید که بدن رسول خدا صلی الله علیه و آله و فاطمه را خشک کرده اید. 🔆 پس از غسل و حنوط مرا در تابوت ⚰بگذارید و منتظر باشید تا جلوی تابوت بلند شود در این هنگام شما عقب تابوت را بلند کنید و به محل دفن ببرید. هنگامی که از دنیا رفتم مرا بر تابوتی بگذارید و از خانه بیرون ببرید شما عقب تابوت را بگیرید که زحمت برداشتن جلوی تابوت از شما برداشته می شود. 🔆 سپس مرا به  «غریّین» ببرید در آنجا سنگ سفید درخشانی خواهید دید همان جا را حفر کنید در آن جا لوحی خواهید یافت مرا در همان محل به خاک بسپارید. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
⚜سالها پیش یک روز به همراه👨‍👦 بچه کوچکم از خانه بیرون آمدیم چون این بچه مدتی بود بیرون نیامده بود. انگار همه چیز برایش تازگی داشت. و مشغول تماشای اطراف بود و در همین حال دست خودش را در هوا می چرخاند تا دستم را بگیرد🤛 ⚜چون همه چیز برایش تازگی داشت نمی خواست چشم از آنها بردارد ولی دستش را هم مدام به دنبال دست من می چرخاند👋 تا طبق معمول دستم را بگیرد. ⚜کمی دستم را عقب کشیدم تا ببینم چه کار می کند .بعد از مدتی با کمی نگرانی برگشت نگاه کرد👀 و جای دستم را پیدا کرد و دستش را به دستم رساند🤝 .و باز مشغول تماشا شد. ⚜ در آن لحظه خیلی از خدا خجالت کشیدم و گفتم من که وابستگی و احتیاجاتم به خدا از این بچه خیلی بیشتر است."" ای کاش😢 من هم هر روز صبح که از خانه بیرون می آمدم دستم را می گرداندم تا دستم را به خدا بدهم🤲 بعد مشغول تماشا بشوم.😔 ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
⚜ما در این کتاب به بخشی از جوابهای این سوالات میرسیم: 🌟 تفاوت معنی عبد. بنده. برده ؟ 🌟چرا از هفت سالگی؟ 🌟ارتباط با مولا با چه هدفی ؟ 🌟گناه کنیم به بهشت برویم ؟!!!! 🌟یک تست احساسات؟ 🌟بندگی =خدایی؟ 🌟خدا هر وقت بخواهیم در دسترس هست ؟ 🌟عبودیت =تدبیر نکردن؟ 🌟حالات عبد چگونه است ؟ 🌟رسیدن به خدا با علی (ع)؟ 🌟چگونه محبت مولا را بچشیم ؟ 🌟عبد بودن انتخابی است ؟ 🌟مولا چگونه عبد پروری میکند ؟ 🌟جهنم از جلوه های مولا در عبد پروری است ؟ 🌟برای افزایش ظرفیت جذب چه کنیم ؟ ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
در کتاب « به مجنون گفتم زنده بمان» قسمتی از نجوا های همسر شهید آمده: 🌺چشم تو خورشید را بر نمی تابد، پس بیهوده چشم مدوز. اما روزگار آینه نیز سپری خواهد شد. 🌺آینه ها شکستن گرفته و هزار تکه. هر یک به قدر خویش پاره ای از خورشید را حکایت میکند ‌. 🌺چیزی نمی‌گذرد که داستان آینه و خورشید چندان افسانه می نماید که در آمدن ناقه از سنگ، فرود آمدن روح در کالبد مرده. 🌺چیزی نمیگذرد که لاجرم تنها راه به خورشید از این پاره های آینه راست میشود می شود . 🌺دست بالا کرد و پاره ای آینه را گرد آورد و در جای خویش نهاد، شاید خورشید به تمامی جلوه‌گر شود. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋 ساده بودم و پوشیده، اما چادر سر نمی‌کردم سوم دبیرستان که بودم تو روزنامه مطلبی دیدم که منو حسابی به فکر فرو برد. خبرگزاری بی بی سی مشاور وزیر امور خارجه آمریکا گفت : «تا زمانی که در خیابان‌های تهران زن هایی با چادر باشند ما امیدی به ایران نداریم». 🦋اون روز با خودم گفتم خدایا دست من که به گردن کلفتا نمیرسه در توانم هم نیست که مانع فروریختن سقف خونه ها رو سر زنها و بچه های فلسطینی بشم. وقتی صدام لعنتی دست کثیفش را به کشورم دراز کرد هم، در شرایط سنی نبودم که بتونم برم جبهه. درسته که با مانتو روسری هم حجاب دارم اما حالا که می تونم با چادر حال آمریکا و اسرائیل و نوچه هایش را بگیرم این کار را می‌کنم. 🦋یادمه اون شب مهمونی دعوت داشتیم و من سر موقع آماده بودم اما پدرم من را با خودشون نبرد فقط چون چادر سرم بود. البته ایشون الان خیلی راضی هستند و کم کم متوجه شدند که نظرشون اشتباه بوده... ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🔆باران می آمد و مردم سیل شده بودن پشت سر و کنار ضریح. با مداح « حسین...... حسین...... حسین جان..... » می خواندند و دست تکان می دادند؛ مثل کسی که از کاروانی جا مانده و دست تکان می دهد تا او را ببیند. شاید مردم هم احساس می کردند جامانده اند از امام حسین(ع). بعضی از مردم که جلو تر بودند، وقتی تریلی می رسید، تواضع می کردند و برای احترام دست روی سینه می گذاشتند. 🔆از آن جالب تر سیگاریهایی بودند که سیگارشان را زیر پا خاموش می کردند. مغازه دارها کسبشان را تعطیل کرده بودند و جلوی مغازه شان سینه می زدند. به نظرم، اگر قرار نبود ضریح برود روی قبر امام حسین (ع) در کربلا، مردم اجازه نمی دادند تریلی حرکت کند.... 🔆روی پلی که از روی رودخانه می گذشت رفتم روی جایگاه تریلی. مردم موج می خوردند روی هم برای رسیدن به ضریح. آزادگان را آنجا دیدم. نگران افتادن مردم از روی پل بود. یگان ویژه نیروی انتظامی داشتند تلاش می کردند اتفاقی نیفتد. 🔆 آزادگان کنار گوشم گفت: « من تا حالا یاد ندارم چنین جمعیتی را در قم. » من هم جواب دادم: « ولی من یاد دارم. » صدایم را نشنید. گفت: « چه گفتی؟ » با دست اشاره کردم چیز مهمی نیست. یادم آمد وقتی رهبر انقلاب سال ۱۳۸۹ رفتند به قم جمعیت استقبال کننده همین طور بود. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
💐برایش یک جفت کتانی خریدم. اولش خوشحال شد، کفش ها را پا کرد و کمی. توی اتاق راه رفت. گفتم: « مبارکه مامان! دیگه اون کهنه ها را نپوش. » به ثانیه نکشید، خنده روی لبهایش ماسید.... گفتم: « خب بگو چی شده مادر. » چشمهایش را دوخت به قالی و گفت : « یاد دوستم افتادم، وقتی راه میریم، کتونی هایش اینقدر پاره ان که ته کفِش جدا میشه ازش، بابا ندارن. » یخ کردم....گفتم : « اینکه غصه نداره محمدم. خیلیم خوبه که به فکر رفیقتی. خب اون کتونی قبلی ها تو ببر بده بهش. » چشمش را از قالب گرفت و دوخت به من. صدایش، لحن سؤال کردنش. حتی دو دو زدن مردمک چشمهایش هنوزم یادم مانده.....از من پرسید: « خدا راضیه؟ » به خودم آمدم دیدم ای دل غافل! چقدر از این بچه عقبم!..... به همین راحتی کتانی های نو را نخواسته بود. کِیف کردم؛ از نخواستنش کیف کردم، و از بزرگ شدنش کیف کردم... وقتی خدا روح بنده ای را برای خودش بخواهد آنقدر وسعت میگیرد که دور و برای ها متحیر میمانند. کن ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🤡مادر امین شاخه گل را از دستم گرفت و مرا بوسید. اولین بار بود که زنی، غیر از مادرم، مرا می بوسید. حتی عمه بتول همچین کاری نکرده بود؛ چون وسواس داشت و به قول او من هَپَلی🤤 (از شخصیت های برنامه تلویزیونی محله بهداشت؛ ارائه گر نقش میکروب و آلودگی) بودم. وقتی مادر امین جلوتر از من وارد خانه شد، فوراً جای بوس را پاک کردم که بعداً به جهنم نروم🤭. 🤡_ امین جان، ببین کی اومده دیدنت.... امین، با دیدن من، به جای نشان دادن اشتیاق و خوشحالی ، بلافاصله سرش را توی سطلی که کنار رختخوابش گذاشته بودند، خم کرد...🤢 مادرش با خجالت گفت: « نمیدونم کدوم دوستش به زور بهش تخم مرغ گندیده داده و پسرم رو به این روز انداخته. » 🤒 🤡 رنگم پرید و ملتمسانه به امین نگاه کردم که مبادا مرا لو بدهد! 🙏امین هم به خاطر اینکه به عیادتش رفته بودم، چیزی نگفت. خواستم جلوتر بروم ، اما امین با دست اشاره کرد که زیاد نزدیک نشوم. مادر امین فوراً پنجره را باز کرد و گفت: « فکر کنم به بوی عطر حساسیت داره.» توی دلم گفتم: « چی سوسول! 😬» اما، برای اینکه خودم را خوب نشان دهم، گفتم: « عطرش مال مشهده، پارسال خودم خریدم، امروز زدم که به تبرکش حال امین ایشالله زودتر خوب بشه. 😇😉😅»..... 🤡بعد شروع کردم تا توانستم از خودم خوب گفتم و بقیه را خراب کردم. به همین خاطر تا لحظه ای که نشسته بودم همه داشتند تحسینم میکردند و با شخصیتی که از خودم ساخته بودم، حتی خودم هم داشتم به خودم علاقه مند میشدم🤪؛ اما همین که بلند شدم تا بروم امین و دریا به صدای بلند خندیدند. مادر امین هم خنده اش گرفته بودم، اما به زور سعی میکرد خنده اش، را نگه دارد. سعی میکرد خنده اش، را نگه دارد. به پشتم که دست زدم متوجه شدم یک کاغذ چسبیده است. با خجالت و در حالی که عرق می ریختم، کاغذ را از پشتم جدا کردم. رویش نوشته بود: « این خر به فروش میرسد....»🤪 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🥀بعد از چهلمش رفتم کربلا. تل زینبیه را که دیدم، از خانم خجالت کشیدم. من که ندیده ام سر احمد را کی بریده، اصلاً چطور بریده، فقط شنیده ام توی تپه ها محاصره شده بودند و بی سیم زده بودند که برگردید عقب. 🥀 احمد کنار گوشش تیر خورده بود. گیج بوده و نمی توانسته راه برود. از بچه ها خواسته بود هر طور شده برگردند. گفته بود: «من نمی تونم، شما برید» . کولش کرده بودند و با خودشان آورده بودند. کمی که آمده بودند، چون خودشان هم زخمی بودند، نتوانسته بودند احمد را هم بیاورند. 🥀داد زده بود سرشان که تو رو خدا شما برید. صدای پای داعشی ها را می شنیدند. هر آن ممکن بود برسند. با داد و هوار راهی شان کرده بود. وقتی میرسند بالای سر احمد، هنوز جان در بدن داشته، سرش را می‌برند و تنش را رها می کنند وسط بیابان. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🪂دست بر سینه گذاشتم و سلام دادم. روی سر در یکی از رواق ها این جمله را از قول امام هادی نوشته بودند: _ هر کس عبدالعظیم را در ری زیارت کند، انگار جدم حسین(ع) را در کربلا زیارت کرده است. 🪂السلام علیک یا ابا عبدالله الحسینی گفتم و به طرف حرم راه افتادم. اذن دخول خواندم و وارد شدم. این اولین بار بود که ضریحی را از نزدیک می دیدم. 🪂هر چه به ضریح نزدیک تر می شدم، ضربان قلبم بیشتر می شد و در عین حال جانم آرام تر. با تمام وجودم ضریح را به آغوش کشیدم و بوسیدم و تفاوت فلز با بیل را به خوبی درک کردم. 🪂کاش نغمه هم می آمدو درک میکرد این شکوه را‌. کاش می فهمید اگر به خاطر انسان های پاک و مدفون در این بقعه ها نبود که این ضریح و در و دیوار مثل میلیون ها خانه ی دیگر بود که نه قداستی داشت و نه ارزشی..... 🪂اما این بزرگواران خودشان نشانه های خدا روی زمین و راهنمایان ما هستند تا به بی راهه نرویم. طبیعتاً بقعه و بارگاه و ضریح و گنبد شان نیز نشانه اند؛ نشانه هایی برای ما، تا راه را از چاه بشناسیم. سلیمان_میشود_من_بخوابم؟ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
▪️ رسول خدا، تنها يك يادگار دارد؛ كه سيدة النساء است، كه بضعة الرسول است، كه ام ابيها ست؛ كه محبوب خداست و رضا و سخط خدا به رضا و سخط او گره خورده است. ▪️ همين نشان مى ‏دهد كه او جز رضايت و سخط خدا، رضايت و سخطى ندارد و از هرگونه انگيزه‏ ى دنيايى و نفسانى و شيطانى جداست. همين نشان مى ‏دهد كه معصوم است و صادق است. 📚  سلام الله علیها| ص ۱۸ #⃣ •┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••┈•
📜 خود را به دوست، بسپار. ✍🏻 عین‌صاد ❞ قال الحسين عليه السلام: "مَن أحبَّنا كانَ منّا اهل البيت.ألزموا مودتنا اهل البيت فان من لقى اللّه و هو يودّنا دخل فى شفاعتنا." امام حسين عليه السلام فرمود: "هر كس ما را دوست بدارد از ما اهل بيت است.به گردن بگيريد دوستى ما اهل بيت را، چون هر كس خدا را ديدار كند در حاليكه ما را دوست بدارد در شفاعت ما داخل خواهد شد." معناى دوست و مودت، از خواستن و حاجت داشتن جداست؛ گاهى كسى را براى خودت مى‌خواهى، براى اينكه به تو سودى برساند و تو را به خواسته‌هايت راه بدهد، گاهى كسى را براى خودش مى‌خواهى، چون حساب كرده‌اى و فهميده‌اى كه اگر براى او بسوزى و حتى نيست شوى او تو را مى‌سازد و هستى مى‌دهد. در اين مرحله مى‌توانى خودت را فدا كنى و بخاطر خواسته‌ى او، از خواسته‌ى خودت چشم بپوشى. به‌خاطر محبت او با دشمن و بدخواه خودت دوست باشى و برايش اقدام كنى. اين نوع دوست داشتن است كه به ولايت و متابعت مى‌انجامد. تو سرپرستى خودت را به او واگذار مى‌كنى و در زندگى و مرگ و دوستى و دشمنى و قطع و وصل‌ها به او توجه دارى. ...محبتى كه از آن معرفت به اولويت برخاسته باشد، ولايت را مى‌سازد و حب و بغض و لعن و سلام را جهت مى‌دهد، كه؛" انى سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم و ولىّ لمن والاكم و عدوّ لمن عاداكم." اساس اين محبت در اين نكته است كه ولىّ از من به من آگاهتر و از من به من مهربانتر است و همين درك، اضطرارِ به حجّت و ولىّ خدا را شكل مى‌دهد. چون با دگرگون شدن تلقى انسان از خودش و استمرارش، تلقى انسان از جهان و حكومت و مديريت متحول مى‌شود. 📚  | ص ۹۷ #️⃣