صالحین تنها مسیر
🌱 #نهال_ولایت 89 🔷یه مقدار میپردازیم به رفتار آقایون و خانم ها با همدیگه👇 ☢ آقایون باید نسبت به خا
🌱 #نهال_ولایت 91
🔶در روایت میفرماید: اگه یه نفر، هر کسی که باهاش محرمه رو خوشحالش کنه، خدا روز قیامت او را خوشحال خواهد کرد...🌷🌺
- چطوری؟
👈 طبیعتاً آقایون قدرتمندتر از خانوم ها هستن و "خانم ها دوست دارن به قدرت مرد تکیه کنند"
برای همین آقایون باید از قدرتشون استفاده کنند و دلِ خانم رو شاد کنند💓
برای روز قیامتشون حداقل اینکار رو بکنند✅
📜🌹 در روایت داره که فرق بین مومن و منافق یکیش اینه که👇
وقتی "مرد مومن" میاد خونه، غذایی که "بچه هاش" دوست دارن میخوره 👏👌💖
ولی فرد منافق وقتی میاد خونه، همه مجبورن غذایی که اون دوست داره رو بخورن! 😒
🌺 این روایت چقد قشنگ میفرماید: یه مرد هر چند وقت یک بار باید به خانمش بگه من به شما #علاقه دارم💖😊😍
⭕️حالا بعضی آقایون میگن معلومه دوسش دارم .این همه دارم زحمت میکشم صبح تا شب "پول در میارم" ، پس برای کیه؟!😤
عزیز دلم، آقای عزیز: ببین ساختار روحی هر کسی یه جوریه؛
👈 مردها زیاد #نیاز ندارن که کسی بهشون بگه دوسِت دارم ولی خانم ها فرق میکنند... براشون این کلمه #ارزش داره ✅
🏡 ان شاءالله محیط خونتون خوش و خرم باشه، تا بتونین این کلمه رو بگید.☺️
💞💥خودتون هم سعی کنید محیط رو خوش و خرم کنید، برای گفتن این کلمه....
🏴
🌱 #نهال_ولایت 92
❤️ پیامبر(ص) فرمودن:
هیچ مردی به خانمش خدمت نمیکنه مگر صدیقین (مقام بعد از پیامبران)، شهدا یا مردی که خدا خیرِ دنیا و آخرت رو براش بخواد....
✅یعنی اینکار کار بزرگیه👌
🔹خانم ها طبیعتاً دوست دارن به آقایون خدمت کنند.الحمدلله تو کشور ما اکثر خانم ها اینجوری هستن
✔️حالا خانمی که این همه زحمت کشیده، چه لذتی میبره آقا بره یه کمکی بهش بکنه
اجری که شما میبری اجر ویژه و فوق العادست.این اجر رو نمیشه ازش گذشت...
حالا چرا مرد باید اینکارها رو بکنه ؟؟🤔
👈در راستای #ولایتمداری بهش میرسیم
🌷 آیت الله بهجت رحمت الله علیه، بعد از عقد میخواستن به عروس و داماد نصیحت کنند؛ بهشون میگفتن هر کدوم رو که میخوام نصیحت کنم اون یکی گوششو بگیره😊
یعنی آقا گوش نده به کارهایی که خانم باید بکنه و خانم گوش نده به کارهایی که آقا باید بکنه✅
🔸اینو گفتم که خانم های کانال نرن به شوهرشون بگن تو باید اینکارها رو بکنی!❌
حله؟!!!😒
🔸آقایونم به خانم هاشون نگن اینا وظایف توئه❌
در مورد خانم ها بعداً بهش میرسیم ان شالله.
🏴 @IslamLifeStyles
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت چهل
افشین با مکث نگاهش کرد.
نگاهی هم به اطرافش کرد،هیچکس نبود.دوباره به حاج آقا نگاه کرد که با لبخند نگاهش میکرد.گفت:
_همه رفتن.به خادم مسجد هم گفتم بره..ببخشید خلوتت رو بهم زدم.
افشین سرشو انداخت پایین و گفت:
-چند وقته نمیدونم چم شده.مثل همیشه نیستم..حس کسی رو دارم که دچار فراموشی شده.همه آدما برام غریبه ن، همه جا برام ناآشناست...مثل کسی هستم که از خواب عمیقی پریده و یادش نمیاد قبلش کجا بوده...زندگی سابقم رو نمیخوام ولی نمیدونم چجوری زندگی کنم...
حاج آقا با دقت به حرفهاش گوش میداد. با حوصله و دقیق به سوالهاش جواب میداد. وقتی جواب بعضی سوالهاشو گرفت،حالش بهتر شد.
خداحافظی کرد و رفت.
چند روز گذشت.
روی مبل نشسته بود و به حرفهای حاج آقا و به مطالبی که اون مدت خودش مطالعه کرده بود،فکر میکرد.
تلفن همراهش رو برداشت و به مداحی هایی که فاطمه دانلود کرده بود،گوش میداد.چه شعر عاشقانه ای درمورد امام حسین(ع) میخوندن.
اصلا امام حسین(ع) کی هست؟
تبلتش رو آورد و اسم امام حسین(ع) سرچ کرد.قطره اشکی روی صورتش سرخورد.
از خودش تعجب کرد.
قبلا حتی یکبار هم گریه نکرده بود.یاد پویان افتاد،پویان هم وقتی مطلبی از امام حسین(ع) خوند،قطره اشکی روی صورتش ریخت.
تمام شب بیدار بود و #فکر میکرد.
نزدیک اذان صبح بود.با خودش گفت نمیخوای نماز بخونی؟ با مکث ولی محکم گفت میخوام بخونم.
تو اینترنت جستجو کرد که چطوری وضو بگیره و نماز بخونه.خیلی تمرین کرد تا بالاخره تونست دو رکعت نماز صبح بخونه،اونم از رو.از خستگی روی مبل خوابش برد.
دیگه دانشگاه نمیرفت.
بیشتر وقتش رو مشغول مطالعه بود.ولی هرروز جلوی دانشگاه میرفت تا فاطمه رو از دور ببینه.
دو روز یکبار پیش حاج آقا موسوی میرفت تا سوالاتی که جوابش رو از کتاب ها و اینترنت پیدا نمیکرد،از حاج آقا بپرسه.
روزها میگذشت...
و افشین هرروز #علاقه و #ایمانش به خدا قوی تر میشد.
سه ماه بعد مطلبی درمورد نگاه به نامحرم خوند.سوال های زیادی از حاج آقا پرسید تا شاید راهی باشه که بتونه فاطمه رو ببینه.
خیلی ناراحت شد.
تمام دلخوشی افشین تو زندگیش،دیدن فاطمه بود حتی از دور.خیلی سعی میکرد تا جلوی دانشگاه نره اما دلش برای فاطمه تنگ میشد.
#بخاطرخدا سعی میکرد تحمل کنه ولی گاهی دیگه نمیتونست و میرفت.اما قبل از اینکه فاطمه بیاد،برمیگشت.روزهای سختی بود براش.
حدود شش ماه...
از آخرین دیدار فاطمه با افشین میگذشت. افشین دیگه به فاطمه نزدیک نشده بود و فاطمه فکر کرد،افشین به زندگی سابقش مشغوله.
یک روز که رفت مؤسسه،
ماشین افشین رو جلوی در دید.تعجب کرد.احتمال داد شبیه ش باشه.هنوز دنبال جای پارک بود که افشین ازمؤسسه بیرون اومد،سوار ماشینش شد و رفت.
متوجه فاطمه نشده بود...
✍ بانـــو مهدی یارمنتظرقائم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸