#قسمت_پنجاه
#ازدواج_صوری
با حرف پدرم اشکام جاری شد
ناخودآگاه دویدم تو اتاقم
چادر مشکیم سرکردم
مادرم با نگرانی گفت پریا کجا میری ؟
هق هقم بلندشد 😭😭 میرم مزار شهدا
مامان:پریا پدرت خیر و صلاحت میخواد
هیچی نگفتم
تمام مسیر خونه تا مزارشهدا گریه کردم
تا رسیدم به مزارشهدا
همون ورودی روی پله نشستم
هق هقم بلند شد
چرا
چرا بامن اینطوری میکنی
آقا
من چه گناهی به درگاهت کردم
حسین زهرا
از بچگی به عشقت سیاه پوشیدم
از نوجوانی تو هئیتت کفشای عزادراتو جفت کردم
منم دل دارم
منم عشق حسین تو سینه دارم
تو گوش من بعداز اذان نام حسین گفتن
کام منو با تربت حسین باز کردن
یهو سارا با پسر خواهرشوهرش (صادق عظیمی) روبروم دیدم
سارا :چی شده پریا
خودم انداختم تو بغل پریا
پسرش بغل حسن آقا شوهرش بود
حسن آقا و آقای عظیمی ازما دورشدن
سارا:پریا نصف جونم کردی چی شده
-سارا😭😭
سارا😭😭
بابا گفت کربلا به قصد ازدواج
┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈•
...
💞
#نمنم_عشق
#قسمت_پنجاه
مهسو
باتابش شدید نورازخواب بیدار شدم….
نگاهی به دور و اطرافم انداختم…من اینجا چکار میکردم؟؟؟؟
کمی به ذهنم فشارآوردم…
دیشب بعدازرسیدن به خونه با کمک نگهبان یاسررو آوردم توی خونه…
بعدهم تا صبح مشغول پرستاریش بودم…
پس حالا چراروی تخت یاسر بودم؟؟
باکرختی ازروی تخت بلندشدم ،با تیرکشیدن وحشتناک گردنم آخ بلندی گفتم…
لعنتی..
ازاتاق خارج شدم و به سمت سرویس اتاق خودم رفتم
**
پای تلویزیون نشسته بودم و مشغول تماشای فیلم بودم….
باصدای چرخیدن کلید به سمت در برگشتم…
مثل همیشه یاسر با لبخندمحوی واردشد..
+سلام مهسوخانم…
پاشدم ایستادم،لبخندکجی زدم و گفتم
_سلام،خسته نباشی…
کتش رو ازتن خارج کرد و به سمت اتاق رفت…
+درمونده نباشی…میبینم که مثل همیشه بوهای خوب هم میاد..
لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا میزروبچینم…
*
+تشکرمهسو..هم بابت دیشب هم بابت قرمه سبزی خوشمزه ات…انصافا چسبید…
_نوش جان…امروز تب نداشتی دیگه؟
باتعجب گفت
+تب؟؟مگه من تب داشتم؟
_خب آره،یادت نیست؟تاصبح توی تب میسوختی و هذیون میگفتی…
لبخندخسته ای هم زدم و گفتم..
_هذیوناتم باحاله ها…تو توی خواب هم ملت رو تهدید میکنی؟
_مگه چی میگفتم؟
+نمیفهمیدم ،ولی انگار برای یه نیلا نامی نقشه میکشیدی…
آبی که داشت میخوردتوی گلوش پرید و به سرفه افتاد…
+نه بابا،نیلا کیه…راستی مهسو گفتم پاسپورتت و مدارکتو درست کردم؟
_نه…الان گفتی دیگه…
تشکر کرد و به سمت اتاقش رفت…
بعداز چندلحظه با پوشه ای که دستش بود برگشت…
+اینم خدمت شما،شروع کن وسایلتم جمع کن بیزحمت…
_ممنون.باشه…
دوباره به سمت اتاقش رفت ولی وسط راه برگشت و گفت
+امشب میریم خونه بابات اینا..باید باهاشون حرف بزنم.خوبه؟
لبخندی ازته دل زدم وگفتم
_عااالیه مررررسی یاسر…
چشمکی طبق عادت زد و گفت
+قابل نداره عیال….
و وارد اتاقش شد…
#شدهآیاکهغمیریشهبهجانتبزند؟
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#هوالعشق❤️
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_پنجاه
ناخداگاه پشت سر ماشین حرک کردم و شروع کردم به تعقیبشون...
من محمدو خوب میشناسم... اون اصلا این جور آدمی نیست... محمد با همه فرق داره... من بهش شک ندارم بخدا... فقط نمیدونم چرا حالم اینجوری خراب شده... خدایا کمکم کن... کنار یه پارک ماشینو پارک کرد.
اول محمد پیاده شد و بعدم اون دختره... بارون شدتش بیشتر شده بود... دختره از من قد بلندتر بود... نههههههه😭لعنتی نرو😭 باهاش زیر بارون قدم نزن😭من حسرت اینو دارم کنار شوهرم زیر بارون قدم بزنم اون وقت الان اون دختره کنارشه😭
سرمو گذاشتم روی فرمون ماشین و زار زدم... گریه کردم تا میتونستم....😭
خسته شده بودم از کل دنیا....
من اصلا به محمد شک ندارم... بهش اعتماد کامل دارم... ولی نسبت به این دختره حس بدی دارم... ذهنم برگشت به چند وقت پیش...
به روز تولدش...
سیزدهم مهر بود...
خیلی دوس داشتم کنارش باشم ولی خب نمیشد... براش یه انگشتر عقیق گرفتم و پست کردم...
اون شب تا صبح تلفنی حرف زدیم... اون شب بهم قول داد هیچ وقت تو زندگی بهم دروغ نگه... قول داد....حالا وقتشه که امتحان بشه...
گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم... داشتم نگاهش میکردم.... از دختره فاصله گرفت و جواب داد... محمد: سلام خانمم😍
_سلام. کجایی؟
محمد: بازم خوبه جواب سلاممو دادی ها😁 پارکم عزیزدلم
_با کی رفتی پارک؟
محمد مکث کرد و بعد گفت: با حمزه اومدم.
اون لحظه بود که کل دنیا رو سرم آوار شد... دروغ گفت... محمد به من دروغ گفت... خدایا باورم نمیشه... اشکام بی اختیار دوباره جاری شد...
محمد: الووو فائزه کوشی😁
_هیچی همینجام. کاردارم. یاعلی
و دیگه منتظر نموندم اون خدافظی کنه و گوشی رو قطع کرد... چهار بار زنگ زد ولی جواب ندادم... یه پیام بهم داد *فائزه صدات از همون اول بغض داشت آخرشم که گریه شدی... سردم حرف میزدی باهام... تورو خدا با دل من اینجوری نکن... حالت خوب شد بزار زنگ بزنم صحبت کنیم خانومم. دوست دارم.یاعلی*
پیام و خوندم و شدت اشکام بیشتر شد...😭
محمد یه چیزی به دختره گفت و داشت میرفت که دختره دویید دنبالش... یه چیزی رو از رو گوشیش نشون محمد داد... یهو گوشیم زنگ خورد... چقدر شماره آشنا بود...
با صدای پر از بغض گفتم : الوووو
یهو صدای خورد شدن توی گوشم پیچید.
محمد گوشی دختره رو پرت کرد رو زمین.... نکنه زنگ زده بود من... چرا... این دختره کیه... محمد چرا اینجوری کرد...
محمد و دختره سوار ماشین شدن و دوباره حرکت کردن.... با پشت دست اشکامو پاک کردم و راه افتادم دنبالشون.... حالم بد بود...
#قسمت_پنجاه
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤#قسمت_پنجاه
.
قسمت آخر😍
مکالمه عاشقانه زینب و مجید
.
.
.
چندمدت از تاریخ عقدشون گذشته که اقا مجید هوس کوه نوردے و ورزش با خانوم رو میکنه و پیام میده:
-خانمےفردا آماده شو بریم کوه یکم ورزش کنیم😉
دارے تپل میشیا😆😆بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخوایم و منم که مامانیم پس نمیام نمیگیرمت 😅
.
-بی مزه 😑من تپل میشم یا تو؟!
.
-حالانمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم...😀
.
فرداصبح توے راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیب دار رو راه رفتن و قدم زدن..
.
-آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!...خسته شدم😕
.
-راهی نیومدے که خانم خانما...تازه اولشه😁
.
-عهههه مسخره بازے در نیار😑پاهام درد گرفت
.
-اینم از شانس ما...جنس بنجل انداختن بهمون 😂
.
-خیلـےهم دلت بخواد 😒اصلا من همینجا میشینم
و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه 😅
.
-حالانمیخواد قهر کنـے😆...همه دنیا میدونن که من بهترین زن عالمو دارم خانم خانما😉
.
-به خدا خسته شدم😧
.
-بزاریکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..دستتوبده بهم...یاعلی.☺
.
بعداز یکم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایے وضو گرفتن
و اقا مجید شیطونیش گل میکنه و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روے سر و صورت زینب😆
.
-وای دیـــوونه خیـس شدم😒
.
-عوضش خنک شدی دیــگه 😎خستگیت در رفت☺
.
-اااا...اینجوریاس...پس بگیر که اومد😜
.
وزینبم شروع میکنه به آب ریختن روے مجید و بلند بلند خندیدن توے خلوت کوه..😂😂
.
بعداین خل بازیا
مجید میگه
.
خب این همون امام زادست که منو به دنیا برگردوند و شما رو به من هدیه داد☺بریم تو...
دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن...اول نماز ظهر و عصر میخونن که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید و بعدشم دو رکعت نماز شکر میخونن...
.
وبعدش زینب از خستگے سرش رو میزاره رو زانوهاے مجید و اونم انگشتهاے زینب رو میگیره تو دستش و شروع میکنه به ذکر گفتن باهاشون 😊😍
.
الحمدلله
.
الحمدلله
.
الحمدلله
.
وسرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه...
.
خداےاممنونم بابت همه چیز ❤❤
.
👈#پایان
.
.
یادمونباشه اگه اون چیزے که از خدا میخوایم رو بهمون نداد...جانزنیم...ڪم نیاریم...قطعاخدا چیز بهترے برامون در نظر گرفته
.
هےچوقت امید به خدامون رو از دست ندیم
.
ماهمه بازیگر فیلمے هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش اعتماد کنیم و نقشمون رو خوب بازے کنیم 🙏
.
این داستان تلفیق چند داستان عاشقانه واقعے بود مربوط به چند فرد مختلف که صیقل داده شده بود و تقریبا هیچ جاش ساختگے مطلق نبود
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
🌷#قسمت_پنجاه
دایی آهی کشید:
_میگه اگه تا آخر عمرم اینجابمونم این کار رو نمیکنم.
بهنام عصبانی غرید:
_غلط کرده ...بابا زنگ زده آقابزرگ داره از اردبیل میاد.. .
صدای موبایل دایی از پذیرایی میومد.
و صدای خاله طلعت که گفت :
_داداش گوشیت زنگ می خوره...
دایی بلند شد از اتاق بیرون رفت...
بهنام هنوز توی درگاه ایستاده بود.
نگاهی به پذیرایی کرد و داخل اتاق آمد.
_ماهی ...من ...من یک معذرت خواهی بهت بدهکارم.
نگاهش کردم...
ادامه داد:
_هیچ وقت فکر شو نمی کردم که دوبار از نزدیکترین کسم ضربه بخورم...
کلافه نفس گرفت:
_وقتی دوماه پیش تو اون وضعیت دیدم تون بهم حق بده که دوباره از چشمم بیفتی ...درست مثل هشت سال پیش که تو اون شرایط دیدمت...من ....من داشتم اتفاق هشت سال پیش رو فراموش میکردم ... من به اندازه ی تو داغون شدم ...فقط چند ماه به عروسیمون مونده بود ...وقتی با خودم کنار آمدم تا بتونم حرفاتو بشنوم ...دوباره با یک وضع بدتر با امیر حسین دیدمت ...قبول کن هر کس جای من بود همینطور در موردت قضاوت میکرد ...هیچ وقت فکر شو نمی کردم بیگناه باشی...
کلمه ی بیگناه چندبار توی سرم تکرار شد ...واژه ای که همه ی زندگیم رو واسه اثباتش دادم
...
_ماهی...
نگاهش کردم...
چشماشو به من دوخت:
_یک روزی اینقدر بهم اعتماد داشتی که قرار بود زنم بشی...دلم می خواد هنوز هم بهم اعتماد کنی. ..می تونی همه جوره روم حساب کنی...
و من آخرین فریاد امیر حسین توی گوشم پیچید که هوار میزد به زن من دست بزنی آتیشت میزنم ...خبر نداشت که آتش انداخت به دل زنش...
وقتی سکوت منو دید از جاش بلند شد.
نزدیک در اتاق که رسید لبخندی زد...
و از دراتاق بیرون رفت .
ته گلوم می سوخت...
چادر نماز رو بیشتر دور خودم پیچیدم...
دایی توی در گاه ایستاد.
_دایی جون نگران هیچی نباش ...اون پسره هم دو روز تو بازداشتگاه بمونه آدم میشه میاد پای فسخ صیغه نامه رو امضا میکنه ...نگران نباش...
خاله طلعت هم چادر بسر نزدیک شد و صورتم رو بوسید.
_قربونت برم خاله جون یه کم هوای مامانت رو داشته باش،روزه سکوت که گرفتی ،غذا هم که نمی خوری. طفلی آبجی طلا داره دق میکنه...
دایی خداحافظی کرد پشت سرش صدای خداحافظی خاله و بهنام رو شنیدم.
هنوز روی تخت میخکوب نشسته بودم.
مامان اومد کنارم نشست .
_ماهی ....مامان جان ...غصه نخوری ها مادر ...تو دختر به این خوشگلی ...صد تا خواستگار داری ...امیر حسین نشد ...یکی دیگه ...خوبه هنوز چیزی بین تون نبوده ...یک صیغه محرمیت که اونم تموم میشه...
بی اراده لبام کش آمد ...این همون مامانیه که می گفت دو دستی امیر حسین رو بچسب ...که هرچه کور و کچله شده خواستگارت ..
مامان بوسه ای به گونه م زد:
_باز خدارو شکر که خودتم نمی خواستیش...
و دست روی دست زد.
_بمیرم برات که مجبورت کردیم ...عاقبت این شد.
وشروع کرد به گریه کردن..
دماغشو بالا کشید
_بگیر بخواب مادر ...خدا رو هزار مرتبه شکر که نه دلی بهش داده بودی و نه سر خونه زندگیش بودی...
و من دلم رفت برای اون خونه ای که دو روز پیش دیدیم برای قاب پنجره بزرگش ...برای درخت بارون خورده ی خیس توی حیاطش . . و اتاقی که شاید هیچوقت رنگ آلبالویی به خودش نبینه...
مامان بی نتیجه از لب باز کردن من از اتاق بیرون رفت ...و حالا ماهی موند و دنیای مبهم خودش...
برق پذیرایی خاموش شد...
نگاهی به کمد بلند مقابلم انداختم..
توی تصمیم آنی تمام لباس هارو بیرون ریختم ...یادمه چند سال پیش همین جا گذاشته بودم...
و بالاخره پیدا کردم ...لبخندی روی لبم نشست.
دستی روی مخمل ظریف قهوه ای کشیدم .. همون سجاده و جانمازم که مادرجان بهم داده بود.
هنوز بوی عطر محمدی میداد...
جانماز رو به طرف قبله پهن کردم...
درست مثل اولین وضویی که تو بچگیم گرفتم وسواس به خرج دادم...
چادر نمازم رو سرم کردم...
قامت بستم...
مقابل خدایی قامت بستم که هشت ساله یادم رفته بود...
الله اکبرم جنسش فرق داش .. بوی غریبی و دلتنگی میداد ...نگاهم به تسبیح حلقه شده دور مهر بود ...دلم یک آغوش بی منت می خواست ...یک دوست داشته شدن خاص و همیشگی .. دلم
...دلم فقط کمی خدا رو می خواست.
با نوری که از پشت پنجره به چشمام می خورد پلک زدم...
نگاهم به پنجره ای کشیده شد که آفتاب برآمده بود.
با همون چادر نماز روی سجاده خوابم برده بود ...تمام تنم گرفته بود.
صدای زنگ در آمد و بعد احوال پرسی سمانه...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور