eitaa logo
صالحین تنها مسیر
248 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
273 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
#قسمت_چهل_و_هشت #ازدواج_صوری روزهای راهیان نور عالی بود دیگه کم کم داشتیم به آخرین روزهای خادمی
یه ربع بیست دقیقه ای طول کشید تا از شوک خارج بشم همش میرفتم تو فکر باخودم میگفتم یعنی اقا طلبیده منو بااین فکرا اشک مهمونه چشمام میشد😭 بعداز اون که از شوک خارج شدم محدثه (نورمحمدی)و جوجه (صادقی) دورم رو گرفتن و گفتن اون لحظه تو غش کردی عظیمی گوشیت برداشت گفت شوهرته اولش شوکه شدم ولی خودمو جمع کردم گفتم -بنده خدا خب نگران بوده فقط همین من اونو خیلی وقته میشناسم اصلا به ازدواج فکرنمیکنه تمام عشق فکرش دفاع از حرمه محدثه و جوجه: رفتی خونش عروسش شدی بهت میگم عشقش کجا بود -پاشید جمع کنید خودتونو سه چهارروز آخر سفر همش با اشکای من نگاهای نگران عظیمی ،محدثه و جوجه گذشت با قطار برگشتیم تمام راه برگشت سرم به شیشه چسبیده بودم اشک میریختم محدثه دستش رو گذاشت روی دستم گفت پریا میری خونه میری کربلا دیگه خوشبحالته مطمئن باش شهدا واسطه شدند -میترسم خانوادم نزارن محدثه :توکل کن به خدا و پیغمبر رسیدم خونه سلااااام(حالم عالی بود ولی میترسیدم) مامان_سلام به روی ماهت _باباکجاس؟؟ _توحیاط الان میاد عزیزم _میشه تا من وسایلمو بزارم هردوتون بشینید میخوام باهاتون صحبت کنم _باشه برو زود بیا همین که چمدون گذاشتم تو اتاقم سریع اومدم پیش مامان و بابا مامان چایی اورد _سلام باباجون☺️ _سلام دختر گلم سفرت بخیر زیارتت قبول😊😊😊 _ممنون -‌مامان کربلا بردم مامان :مبارکت باشه همزمان باذوق فنجون چای رو به دهنم نزدیک کردم که بابایهو گفت :من نمیذارم چایی پرید تو گلوم داشتم خفه میشدم اشکام جاری شد صدام لرزید چرابابا؟😭😭😭 بابا همنجور که داشت از جاش بلند میشد گفت:ازدواج کن برو _باباااااا😳😳😳 ┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈• ... 💞
صالحین تنها مسیر
#نم‌نم‌_عشق #قسمت_چهل_و_هشت یاسر واردخونه شدیم…. مهسو یکراست به سمت اتاقش رفت و درروکوبید… انگار م
مهسو واردمحوطه شدیم…عه عه عه،پسره ی خونسرد….انگار نه انگار… _یاسرخان باشماما… +چی شده باز؟ _این چه طرز حرف زدنه؟ +چشه مگه؟مگه من آدم بده ی این ماجرانیستم؟؟؟پس رفتارمم بده حاضرجواب پرو…بداخلاق…اه _توبرادرداری مگه؟ +بله دارم… _امیرحسین برادرته؟ باخشم عینک دودیش رو ازروی چشماش برداشت و گفت +لطف کن فعلا سکوت کن،قرارنیست فعلا چیزی بگم.هرچی کمتربدونی به نفعته…جونت درخطرنیست…درضمن توی حیاط دانشگاه سکوت کن…اینجاکم جاسوس نیست.. +حاااالم از این اخلاق ناپایدارت بهم میخوره.اه و جلوترازون راه افتادم…به ماشین رسیدم بعدازچندلحظه یاسرهم رسید به محض سوارشدن و بستن درها گفت +منم ازاین خودشاخ پنداریات متنفرم…فکرکرده تخس باشه جذابه… _چچچچچی گفتی؟؟؟؟توکی هستی که بخوام خودمو درنظرت جذاب جلوه بدم؟ جز یه پسر امل کی هستی؟دو قرون قیافه داره فکرکرده پادشاهه…انگار برای من کم پسر ریخته،کمترینش همین یاشار… یهو زد روترمزو همزمان دادزد +خفهههه شوووو… یکباردیگه،فقط یکباردیگه اسم این سوسمار رو جلو روی من بیاری،قیدهمه چی رو میزنم و حالیت میکنم من کیم و بات چه نسبتی دارم…حالیت شد؟ یکبار حرفش رو تجزیه کردم و بعداز پی بردن به منظورش ازفرط خجالت گرگرفتم…سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم…. یاسر ازحرفی که زده بودم پشیمون شدم… حالا چه فکرایی راجع به من میکنه… ازشدت عصبانیت معدم میسوخت و حالت تهوع بهم دست داده بود… نمیتونستم تحمل کنم…ماشین رو کنار اتوبان پارک کردم و ازماشین پیاده شدم و کنار جاده رفتم… روی زمین خم شدم تا حالت تهوعم رفع بشه… بعدازچندلحظه که حس کردم حالم بهترشده به ماشین برگشتم و سرم رو روی فرمون گذاشتم… درهمون حالت گفتم _معذرت میخام مهسو…بابت حرفم…داغ بودم نفهمیدم چی گفتم…متاسفم آروم گفت +من هم متاسفم…حالت خوبه؟چی شدی؟ جون نداشتم جواب بدم…سرم گیج میرفت… داشتم منگ میشدم… با کرختی گفتم _خوبم… داغی دستش رو روی سرم حس کردم…حسش کردم…حسی رو که سالهابود انکارش میکردم رو حس کردم… واین آژیرخطر بود… پیاده شد و درسمت من روبازکرد… +برو اونوربشین ،من پشت رول میشینم…انگارروفرم نیستی… جون نداشتم مخالفت کنم… روی صندلی کناری نشستم و چشمام رو بستم…. ** بانوری که توی چشمام خورد ازخواب بیدارشدم… مهسورو دیدم که پایین تخت من خوابش برده بود… هیچی یادم نمیومد… خواستم از اتاق خارج بشم که دلم نیومد مهسوروبااون وضع رها کنم… به حالت نشسته کنارتخت خوابش برده بود… مسلما گردن و کمرش خشک میشد… ولی دودل بودم…دوست نداشتم این کارروانجام بدم….دریک لحظه تصمیمموگرفتم و به سمتش رفتم و بغلش زدم و اززمین بلندش کردم و روی تخت خوابوندمش و پتوروش کشیدم… و سریع ازاتاق خارج شدم… به سمت آشپزخونه رفتم و سرم رو زیر شیرآب توی سینک ظرفشویی گرفتم…. بلکه کمی از التهابم کم بشه… خاک برسرت یاسر… مثل پسرای دبیرستانی شدی…. … ✍نویسنده: محیا موسوی 🍃کپی با ذکر صلوات...🌈 .*°•❤️❤️‍🔥⃝⃡✨💕❥•°*. .....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 . 👈👈چندماه بعد👉👉 . بعداز چند جلسه رفت و آمد و خواستگارے بالاخره خانواده زینب قبول کردن و رفتیم یه عقد خصوصے گرفتیم و زینب خانم شد بانوے دل من😊 شد ملکه ے قصه هاے من☺ . منم یه کار نیمه وقت دانشجویے پیدا کردم و با اینکه حقوقش کم بود ولے براے شروع مستقل بودن خوب بود 😅 . خدارو هزار بار شکر میکردم که به حرفام گوش نکرد و مینا رو بهم نداد و به جاش بهترین مخلوقش یعنے زینب رو برام فرستاد😊 . اصلاهمه چیز انگار طبق برنامه ے خدا پیش رفت اون تغییراتے که من فکر میکردم به خاطر مینا دارم انجام میدم در اصل به خاطر محبوب دل زینب شدن بود خدا داشت ما دوتا رو براے هم آماده میکرد...😊 خونه مامان بزرگم یه مدتے میشد که خالے بود و بعد عقده مینا خالم اینا یه خونه کوچیڪ تر گرفته بودن و ازاونجا رفته بودن بعد عقدمون دست زینب رو گرفتم و دوتایے رفتیم تو اون خونه. . درخونه رو که باز کردم و فضاے خونه رو دیدم یه لبخندے رو لب هام اومد و یه نفس راحتے از ته دلم کشیدم دیدن اون حوض و گلدونهاے دورش من یاد کلے خاطرات خوب و بد انداخت... به زینب گفتم یادش بخیر بچگیا دور این حوض میدویدم...میخندیدیم...هعییییی...هعییییی . دیدم زینب چادرش رو برداشت و گذاشت یه گوشه و گفت اینکه حسرت خوردن نداره...بازم دارے تو گذشته میمونیا😅 حالا هم هردوتا بچه ایم😊...اقامجید اگه منو گرفتے و شروع کرد به دویدن توے حیاط و دور حوض و منم دویدم دنبالش😁 خنده هامون داشت تا آسمون میرفت😊 زینب راست میگفت...بایدخاطرات قدیمے رو انداخت دور...نبایدتوشون در جا زد...بایدخاطرات نو ساخت . حالادیگه از این به بعد با دیدن این حوض نه تنها یاد مینا نمی افتادم بلکه یاد روز عقدم با بهترین مخلوق خدا میوفتادم که چه شیطونیایے کردیم😅 . 👈اززبان مینا 👉 . . اخلاق محسن داشت غیر قابل تحمل میشد برام...هرچی بیشتر زمان میگذشت انگار اون حرارت عشقمون کم و کمتر میشد... محسن انتظارات بیجایے داشت فکر میکرد چون بزرگتره همه چیز رو بهتر میفهمه و من بچه ام... برای همه اشتباهاتش توجیه داشت ولے اشتباهات من رو به روم میاورد . بادیدن رابطه ے مجید و زینب داغ دلم تازه میشد... نمیتونستم باور کنم... الان میتونستم حس کنم که مجید بیچاره روز عقد من چے کشید و چرا تا اخر نموند...😞 بااینکه قبل ازدواجم علاقه اے تو دلم به مجید وجود نداشت و الانم چیز زیادے عوض نشده بود ولے همین که فکر میکردم کسے که یه روزے عاشق من بود و به من پیام عاشقانه میداد ولی  الان اون پیاما رو برا کس دیگه اے میخونه و با اون شاده یه جورایے اذیتم میکرد . . ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄           ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ 🥀 💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀💛🥀