. 💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤#قسمت_سی_و_نه
.
بالاخره روز پنجشنبه شد...
روز عقد مینا...
روز عقد کسی که از بچگی تا الان فک میکردم قراره من کنارش روی اون سفره سفید بشینم 😔😔
کسی که همیشه فک میکردم قراره من اون تور سفید رو بعد بله گفتنش از صورتش بالا بزنم...
کسی که همیشه فکر میکردم دختر رویاهای منه و قراره آیندم با اون ساخته بشه 😔
همون مینایی که یک عمر هر کاری کردم برای رضایت دل اون بود..
ولی الان رضایت دلش رو یک نفر دیگه به دست اورده..
الان یک نفر دیگه کنارش روی اون سفره نشسته...
الان یک نفر دیگه بعد بله گفتن اون تور رو بالا میزنه 😔😔
الان یک نفر دیگه بعد عقدش میتونه دستهاش رو بگیره نه من 😭😭
همون دستهایی که تو بچگی اشکهای من رو پاک میکرد حالا باعث اشکام شده 😢
.
.
اولش گفتم نمیام و قرار هم نبود که اصلا برم
ولی بعد از اینکه مامان اینا رفتن دیدم که نمیتونم اصلا تو خونه بشینم...
انگار در و دیوار داشت من رو میخورد...
مرور این خاطرات داشت حالم رو بهم میزد...
باورم نمیشد😭
با خودم گفتم مجید بی عرضه..پاشو برو با گوشهای خودت بشنو بله گفتنش رو تا باورت بشه 😔😔پاشو برو بدبخت شدنت رو با چشمات ببین
پاشو برو با چشمات ببین که کی دستش رو تو دستاش میگیره...
برو با چشمات ببین که دیگه مینا مال توی بی عرضه نیست 😢
برو ببین تو لباس عروسش چقدر قشنگ شده 😭😭
پاشو برو...
یه عمر خونه نشستی چی شد؟
پاشدم و لباسم رو پوشیدم و به سمت خونه مامان بزرگ حرکت کردم
.
جلوی در چراغونی بود😔😔
وقتی وارد شدم یکهو انگار دنیا روی سرم خراب شد😭
دیدن اون حیاط...اون حوض...اون گلها 😔😔
خالم و شوهر خالم انتظار دیدن من رو نداشتن و کلی متعجب شدن 😧😧
شاید میترسیدن که کاری کنم و مجلس رو بهم بزنم ولی نمیدونستن من ❤دست و پا چلفتی❤تر از این حرفام😔
.
بزرگترها برای عقد رفتن توی خونه و چون جا کم بود یه عده تو حیاط موندن
رفتم گوشه ی حوض نشستم
صدای عاقد از تو میومد
زل زده بودم به رنگ ابی حوض و اینکه با چه عشقی اونروز که قرار بود برگردن این حوض رو رنگ زده بودم 😭😭
صدای عاقد از تو میومد...
دوشیزه خانم مینا
قلب من تند تند میزد😥
خاطرات کودکی و دوتایی دویدن هامون دور همین حوض یادم میومد😔
اونموقع مینا جواب ها رو با بله میداد و الانم میخواد بگه بله ولی این بله چقدر فرق داره 😔
.
صورتم رو اب زدم تا اشکام معلوم نشه😢
بعد از عقد با مامان و بابا رفتیم تا کادو رو بدیم.
با دامادی که اصلا نمیشناختمش و عروسی که کاملا میشناختمش احوالپرسی کردم و تبریک گفتم.
داماد بهم دست داد
میخواستم بهش بگم مراقبش باش 😔😔
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
.💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤ #قسمت_چهل
.
.
بعد از عقد زدم بیرون و اونجا نموندم...
دلم میخواست فقط راه برم...
تو خیابون هر زوجی رو میدیم داغ دلم تازه میشد😭
هی تو ذهنم مرور میکردم که کجای کارم اشتباه بود 😔
تا نصف شب تو خیابونا قدم میزدم و آروم برا خودم گریه میکردم😢
رفتم خونه و تا چشمم به مامان خورد بی اختیار بغضم ترکید و گریم گرفت و مامانم هم شروع کرد به گریه کردن😭😭
از شدت ناراحتی تا صبح خوابم نمیگرفت و تا چشمم رو هم میبستم کابوس میدیم
کلافه ی کلافه بودم..
دیگه موندن تو این شهر و تحملش برام سخت بود
حوصله هیچ و هیچ کس رو نداشتم...حتی دانشگاه
تصمیم گرفتم مدتی تو خودم باشم
نماز صبحم رو خوندم و نامه ای نوشتم برای خونوادم که چند روزی میرم مسافرت...
کولم رو برداشتم و مقداری خرت و پرت و زدم بیرون...
نمیدونستم کجا میخوام برم...نمیدونستم چیکار میخوام کنم😕
به فکرم رسید بهترین جا برای خالی شدن کوهه😕
جایی که حس میکنی به خدا خیلی نزدیکی😔
کم کم داشت طلوع افتاب میشد و زدم به دل کوه نزدیک شهرمون....تا نزدیک ظهر راه رفتم و کاملا خسته بودم که یه کلبه ای رو دیدم
رفتم به سمتش که ببینم جایی برای استراحت هست یا نه.
دیدم یه امام زادست
یه امام زاده تو دل کوه
یا الله گفتم و در رو باز کردم
کسی توش نبود...
جای خوبی بود برای خلوت کردن و سبک شدن😔
گریه میکردم و اشک میریختم و از خدا میپرسیدم چرااااا😭
خدایا چرا من؟؟؟😭😭
مگه چه گناهی کردم 😢
مگه من حق کی رو خوردم 😔
.
سه روز همونجا بودم و روزه گرفتم 😔😔
سحر و افطارم شده بود کیک و کلوچه ای که همراهم اورده بودم
شب سوم داشتم باز با خدا گلگی میکردم و میپرسیدم چرا؟؟؟
نمیدونم تو خواب بودم یا بیداری.
ولی دیدم در بازشد و پیرمردی اومد تو
بدون توجه به من رفت سمت قرآن روی تاقچه.
یه صفحه ای رو باز کرد و گذاشت جلوم و گفت:
.
جوون..خدا جوابت رو داده..بخون..اینقدر نا امید نباش....اینجا اومدی که چی؟؟برو زندگیت رو بساز....فردا اومدم نباید اینجا باشی
و رفت
به خودم اومدم و دیدم قرآن جلوم بازه
سوره ی بقره بود...توی اون صفحه آیه ها رو تک تک معنیشون رو خوندم تا رسیدم به ایه ۲۱۶
.
به آیه ی :« کتِبَ عَلَیکمُ الْقِتَالُ وَهُوَ کرْهٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تَکرَهُواْ شَیئًا وَهُوَ خَیرٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تُحِبُّواْ شَیئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکمْ وَاللّهُ یعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است و خدا می داند و شما نمی دانید.»
.
#ادامه_دارد
.
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
صالحین تنها مسیر
.💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 #دست_و_پا_چلفتی ❤ #قسمت_چهل . . بعد از عقد زدم بیرون و اونجا نموندم... دلم میخواست ف
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤#قسمت_چهل_و_یک
.
بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است و خدا می داند و شما نمی دانید.»
.
خدا میداند و شما نمیدانید😢
خیلی به فکر فرو رفتم😔
اصن یه جور دیگه ای شدم
انگار یه نور امیدی ته دلم روشن شد
یه حس عجیبی بود
حس اینکه صاحب داری
حس اینکه توی این دنیای شلوغ تنها نیستی...
حس اینکه توی این ناملایملایت یکی حواسش بهت است.
صبح بعد از نماز وسایلم رو جمع کردم و به سمت شهر حرکت کردم
تصمیم گرفتم که اینقدر قوی بشم که هیچ چیزی نتونه من رو زمین بزنه
با ضعیف بودن من فقط اونایی که زمینم زدن از تصمیمشون مطمئن تر میشن
هنوز ته دلم ناراحتی بود ولی نمیخواستم تو خونه نشون بدم.
نمیخواستم پدر ومادرم بیشتر از این غصه ی من رو بخورن و پیر بشن
نمیخواستم منی که مینا رو از دست دادم حالا با غصه پدر و مادرم رو از دست بدم
روز بعد شد و سمت دانشگاه حرکت کردم
هرچی بود بهتر از خونه نشستن و غصه خوردن بود
رفتم سمت آزمایشگاه و دیدم درش نیم بازه...
اروم در زدم و باز کردم و دیدم زینب سخت مشغول کاره و متوجه اومدنم نشد
راستش اصلا حوصله توضیح دادن ماجرا به زینب رو نداشتم
فرم مسابقه رو که روی میز ازمایشگاه دیدم یهو دلم لرزید...
که با چه امیدی پرش کرده بودم😔
که لیاقتم رو به مینا نشون بدم
داشت این افکار تو ذهنم رژه میرفت که به خودم اومدم و گفتم قوی باش مجید
زینب از ته ازمایشگاه من رو دید و مقنعش رو درست کرد و جلو اومد
-سلام...اااااا...شما کی تشریف اوردین...فک کردم امروز هم نمیاین...خوب شد اومدین...امروز خیلی کارمون سنگینه..
-سلام...چند دیقه ای میشه که اومدم
بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم به نمونه ها سر زدم
زینبم پشت سرم اومد که توضیح بده این چند روز چیکار کرده
با بی حوصلگی حرفاش رو گوش میدادم و سر تکون دادم...
یه نمونه رو که از قالب در میاوردم افتاد و شکست...
-ببخشید...اصلا حواسم نبود
-اشکال نداره...از این چند تا داریم..خودتون که طوری نشدید؟
-نه...بازم شرمنده
-آقای مهدوی؟
-بله؟
-چیزی شده؟
-نه چطور
-اخه یه جوری هستید
-چجوری؟
-مثل همیشه نیستید...ببخشیدا فضولی میکنم ولی تو خودتونید و انگار فکرتون مشغوله😕
-راستش...هیچی ولش کنین😞
-هر طور راحتید...قصد فضولی نداشتم
-نه...این چه حرفیه...راستش همه چیز تموم شد 😔
-یعنی چی 😦😱مسابقه کنسل شد؟
-نه نه...بحث مسابقه نیست.ماجرای خودم رو عرض میکنم...یادتونه گفته بودم
-بله بله...درباره دختر خالتون...خب چی شد؟
-چند روز پیش عقدش بود 😭😭
.
#ادامه_دارد
.
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤#قسمت_چهل_و_دو
.
-بله بله...درباره دختر خالتون...خب چی شد؟
-چند روز پیش عقدش بود 😭😭
-راست میگید😧😧چرا اخه 😕چی شد یهویی 😧
-خودمم نمیدونم...یهو زنگ زدن و گفتن اخر هفته عقدشه وهمین 😔
-واییییی...واقعا متاسفم 😞حالا خودتونو ناراحت نکنید...حتما قسمتتون نبوده
-بله...فعلا تنها چیزی که من شکست خورده ی بدبخت رو آروم میکنه همین چیزاست 😞
-شما شکست خورده نیستید...اینو نگید
-چرا اتفاقا...شکست خوردم و بدجوری هم شکست خوردم...من رویاهام رو باختم...من آرزوهام رو باختم...من کسی رو که بهش علاقه داشتم رو باختم...من زندگیم رو باختم...اگه من شکست خورده نیستم پس کی شکست خوردست؟😢
-نه...اینجور نیست...بیاید از یه منظر دیگه نگاه کنید...میدونم که الان هرچیزی بگم نمیتونه شما رو اروم کنه..ببخشید اینطور میگم اما اینجوری فکر کنید که شما یه نفر رو از دست دادید که زیاد براش مهم نبودید ولی اون خانم کسی رو از دست دادن که بی ریا عاشقش بود و بهش علاقه داشت....حالا شما بگید کدومتون چیز با ارزش تری از دست دادید؟ شما یا اون خانم؟😕
-ممنون که میخواید دلداری بدید ولی خودم میدونم که چه آدم دست و پا چلفتی و به درد نخوری هستم..😞
-من دارم حقیقت رو میگم...نباید اینجور فکر کنید...پسری مثل شما باید ارزوی هر دختری باشه...تو جامعه ای که پسرها با نگاهاشون ادم رو میخورن شما سرتون همیشه پایینه...وقتی همه فکر سیگار و قلیون بعد کلاسن شما دنبال کارهای علمی یا فرهنگی هستین...وقتی توی کلاس همه فکر تیکه انداختن و اذیت کردن و خودنمایی هستن شما سرتون پایینه...این چیزا کم چیزیه؟؟
-شاید اشتباه من همین کاراست...اگه مثل اونا بودم شاید اینقدر بی عرضه نبودم
-بی عرضه بودن و نبودنتون رو خودتون مشخص میکنین نه کس دیگه...من مطمئنم اون خانم نظرش از اول روی اون شخص بود و اگه به شما بی عرضه یا دست و پا چلفتی یا هرچی گفته برای نجات خودش از زیر حرف مردم بوده...ولی الان شما با این حالتون دارید حرفهای اونها رو تایید میکنید...اگه میخواید تایید بشه حرفاش تو فامیلتون خب ادامه بدید...ولی اگه میخواید خودتون رو ثابت کنید باید بیخیال باشید...ببخشید اگه زیاد حرف زدم و سرتون رو درد آوردم
.
اونشب بعد دانشگاه حرفای زینب تو ذهنم مرور میشد...
برام عجیب بود...
کارهایی که میکردم تا مینا من رو ببینه و خوشش بیاد...مثل مذهبی شدنم و غیره رو زینب مو به مو دیده بود و درک کرده بود...
برعکس مینا که حتی اشاره ای هم بهشون نکرد...
زینب اولین نفری بود که این کارهای من رو تحسین میکرد...
نمیدونم
بهتره بهش فکر نکنم...
بهتره باز رویا نسازم... .
#ادامه_دارد
.
. ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤#قسمت_چهل_و_سه
.
از زبان مینا... .
چند مدتی از عقدمون میگذشت و همه چیز خوب پیش میرفت 😊
بعد از سالها فک میکردم که دیگه خلاص شدم از دست گیر دادنهای بی مورد بابام...
فک میکردم دیگه کسی نیست که تک تک کارهام رو بهش بگم که چیکار میکنم و کجا میرم..
دوست داشتم به همه اون چیزهایی که برام عقده شده بود توی این زندگی جدیدم برسم...
چیزایی که همیشه دوست داشتم بهشون برسم ولی نمیشد..
نمیخواستم دیگه لحظه ای به گذشته فکر کنم... .
محسن برای اینکه تو خواستگاری جلوی بابام حرفی برا گفتن داشته باشه سر یه کار موقت رفته بود و خونمون هم باباش برامون رهن کرده بود...
همه چیز آماده ی شروع زندگی رویاییمون بود کنار هم دیگه..
زندگی ای که سخت منتظرش بودم..
زندگی کنار کسی که عاشقش بودم و این چند ماهه تو رویاهام باهاش سیر میکردم...
چند هفته و چند ماه اول از زندگی مشترکمون همه چیز خوب بود و طبق روال پیش میرفت...
همونجوری که فکرش رو میکردم... اما بعد از چند ماه کم کم رفتارهای محسن عوض شد و یه جور دیگه ای شد... به من میگفت نباید زیاد پیش پدر و مادرم برم چون تو سطح ما نیستن و به جاش تا میتونیم خونه پدر و مادر اون بریم...
ولی پدر و مادر محسن با من سرد بودن و تحویلم نمیگرفتن...
.
محسن بهم میگفت با خاله و بقیه فامیلا و دوستام رفت و آمد نکنم چون به ما حسادت میکنن و تو زندگیمون سنگ میندازن...
.
حتی به من اجازه نمیداد تو فضای مجازی زیاد باشم و حتی تو گروه دانشگاه میگفت اگه سئوالی داری بگو من بپرسم...
تو دانشگاه هم همیشه کنار و دور و برم بود و لحظه ای تنهام نمیزاشت
اما خودش همیشه در حال گرم گرفتن با دخترای همکلاسی و بگو و بخند تو گروها بود...
به خاطر عشقمون این چیزا زیاد برام مهم نبود اما یه روز از این وضع خسته شدم و بهش گفتم
-محسن چیو میخوای ثابت کنی؟ اینکه مثلا خیلی غیرت داری؟
-در مورد چی حرف میزنی مینا؟
-چرا همیشه منو میپایی؟ چرا نمیزاری یه دیقه با دوستام باشم...به من شک داری؟
-این چه حرفیه مینا؟ من دوستت دارم...نمیخوام کسی تو رو از من بگیره
-قرار نیست کسی من رو از تو بگیره محسن...این همه زوج تو این دنیا و تو این دانشگاه هستن
-تو نمیدونی...خیلیا نمیخوان ما خوشبخت باشیم...
-به نظرت الان هستیم؟اصلا تو خودت چرا تو گروها هستی و بگو و بخند میکنی
-گفته بودم که...پسرا و دخترا تو این چیزا خیلی فرق دارن
-بر فرض که حرفت درست باشه...مگه اونای دیگه دختر نیستن که سئوالاشونو جواب میدی؟
-خب اونا اگه صاحب دارن و روشون غیرت دارن بیاد جمعشون کنه...اونا به ما ربطی نداره...
-واقعا که محسن😑
.
#ادامه_دارد
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
صالحین تنها مسیر
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 #دست_و_پا_چلفتی ❤#قسمت_چهل_و_سه . از زبان مینا... . چند مدتی از عقدمون میگذشت و همه چ
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤#قسمت_چهل_و_چهار
.
چند ماه از ماجرای عقد مینا میگذشت و منم هر روز بیشتر با خودم کنار میومدم
شاید یه دلیلش مشغول شدن با نمونه ها و اماده شدن برای مسابقه بود
تو این چند ماه همه فکر و ذکرم شده بود مسابقه
چون تو آینده هیچ چیز روشن دیگه ای نمیدیدم
تنها هدف و دلخوشیم همین مسابقه بود و با یه هم تیمی مثل زینب کاملا امیدوار بودم به نتیجه
.
راستش اصلا فکر نمیکردم زینب اینقدر همراه و هم تیمی خوبی باشه
در حین اماده کردن نمونه ها بعضی اوقات که دلم میگرفت باهاش درد دل میکردم و اونم واقعا به حرفام گوش میداد
.
شاید بشه گفت اولین گوشی بود که تو این دنیا وقت برای شنیدن حرفام و درد دلام داشت
.
اولین گوشی که بهم سرکوفت نمیزد و مسخرم نمیکرد به خاطر افکارم...
اولین کسی که حرفام رو درک میکرد...
البته همه این حرف زدنها با حفظ احترام و تو چهارچوب شرع بود...
حتی نه یه بار من زینب رو با ضمیر منفرد صدا زدم و نه یه بار اون من رو...
همیشه احترام هم رو داشتیم...
به خاطر مسابقه نمیرسیدیم به کلاس هامون کامل بریم و به خاطر همین با زینب تقسیم وظایف کردیم و بعضی کلاسها رو اون میرفت و جزوه رو به من میداد و بعضی کلاسها رو هم من میرفتم.
.
یه جورایی به همین دلایل داشت حرف زدن هامون و ارتباط هامون بیشتر میشد و من از این میترسیدم
.
نمیخواستم باز وارد ارتباطی بشم که هیچ سودی نداره..
.
احساس میکردم دارم به زینب وابسته میشم ولی این حس باید سرکوب میشد.
.
اخه کدوم دختری حاضره با پسری که میدونه قبلا شکست عشقی خورده ازدواج کنه
البته زینب بارها گفته که نگم شکست عشقی بلکه مینا لیاقت عشقم رو نداشت...ولی خب خودم میدونم که این حرف ها رو برای دلخوشی من زده و شاید ته دلش مثل همه آخیییی و الهییی بگه😞
ولی از همین الان معلومه این رابطه هم سر و ته نداره و نباید ادامش میدادم.
.
روز مسابقه شد...
مسابقه توی یه دانشگاه بزرگتر شهرمون بود
صبحش سعی کردم زودتر از همه اماده بشم و به محل مسابقه برم...
خیلی استرس داشتم😥
وقتی رسیدم دیدم زینب زودتر از من رسیده و جلوی در وایساده😦
تا من رو دید چادرش رو مرتب کرد و اومد جلو و سلام کرد😊
.
-سلام...فک نمیکردم شما زودتر اینجا باشین😕
-اخه دیشب تا صبح خوابم نبرد...بعد نماز هم کم کم اماده شدم و حرکت کردم.
-چه جالب😕
-چی؟😦
-اخه منم دیشب خوابم نبرد....خب حالا چرا نمیرید تو بشینید؟
-خب همه تیما با سرپرستشون میرن...منم باید با سرپرستم برم دیگه 😊
-شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...ولی خب همونطور که گفتم باید این حس سرکوب میشد...
.
#ادامه_دارد
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤#قسمت_چهل_و_پنج
-خب همه تیما باید با. سرپرستشون برن...منم باید با سرپرستم برم دیگه 😊
-شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...ولی خب همونطور که گفتم باید این حس سرکوب میشد...
.
باهم دیگه وارد سالن مسابقه شدیم...
.
قرعه کشی انجام شد و تیم ما اخرین تیمی بود که روی صحنه میرفت...
مسابقه به این صورت بود که نمونه ها تک تک توی دستگاه فشار قرار میگرفتن و هر نمونه که دیرتر میشکست برنده مسابقه بود...
.
تیم ها تک تک روی صحنه میرفتن و رکورد میزدن ولی با رکورد نمونه ی ما که تو ازمایشگاه ازمایش کرده بودیم خیلی فاصله داشتن...
هر کدوم که میرفتن امید من و زینب به قهرمانی بیشتر میشد...
از نگاه ها و دعاهای زیر لب زینب معلوم بود که خیلی استرس داره...
منم استرس زیادی داشتم ولی نمیخواستم معلوم بشه...
.
همه تیم ها رفتن و رکوردها نشون میدادن که حتی با زدن نصف رکورد ازمایشگاه هم ما قهرمانیم
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم☺
چون داشتم نتیجه تلاش ها ماه ها زحمتم رو میدیدم
نتیجه ماه ها بی خوابی کشیدن های من و زینب....
از صدا و سیما هم اومده بودن و قطعا با تیم برنده مصاحبه میکردن 😊
.
بالاخره اسم مارو صدا زدن و روی جایگاه رفتیم برای تست نمونه...
وقتی اون بالا رفتم توی فکرم بین جایگاه تماشاچیا مینا و خاله و همه رو میدیدم که دارن موفقیت من رو میبینن...
نمونه رو تو دستگاه گذاشتیم و دستگاه روشن شد...
چشمام رو بستم تا ثانیه های نمونه تحت فشار رو نبینم و میشمردم اما با صدای جیغ زینب به خودم اومدم...
واییییییییی
نهههههههههه😭😭😭
نمونه سر چند ثانیه شکسته بود و خرد شده بود😥
اصلا باورم نمیشد😔
این امکان نداره😢
اما همه چیز تموم شده بود...
رفتم یه گوشه از سالن نشستم و با حسرت اهدای مدال به تیمی که رکوردشون حتی نصف رکورد ما تو ازمایشگاه هم نبود رو تماشا کردم.
حوصله حرف زدن با هیچ کس رو نداشتم...
با زینب خداحافظی سردی کردم و رفتم سمت خونه...
توی راه داشتم فکر میکردم چقدر بدبختم من😔
چرا هرچیزی که بهش امید دارم رو خدا نا امید میکنه؟😭😭
.
شب چند بار زینب پیام داد ولی جواب ندادم...تا اینکه دیدم خیلی پیام میده..
-سلام...هستین؟
-سلام...بله...بفرمایین؟
-میخواستم عذر خواهی کنم ازتون😕
-بابت؟
-خب شاید اگه من کارم رو بهتر انجام میدادم این اتفاق نمی افتاد😞
-نه خانم..مقصر نه شمایید و نه هیچ کس دیگه...مقصر منم و شانسم😢
-شما همیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟
-درک نمیکنید حالم رو...
-چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟
.
#ادامه_دارد
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتے
❤#قسمت_چهل_و_شش
.
-شماهمیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟
-درک نمیکنید حالم رو...
-چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟منم مثل شما بے خوابے کشیدم و الانم ناراحتم ولے این فقط یه بازے بود...مثل بقیه زندگیمون...همه زندگی یه بازیه...یهبار باخت...یهبار برد...
توی این مسابقه همه تیم ها زحمت کشیده بودن و امروز فقط یه تیم برنده میشد...
هیچ ڪس هم با ما قرارداد امضا نکرده بود که اون تیم برنده ماییم...
ماکارمون تا قبل شکست تلاش بود و دعا ولے الان کارمون هرچے باشه قطعا حسرت خوردن نیست...
باحسرت خوردن و لعنت فرستادن به شانسمون و این و اون نه تنها اون مسابقه بر نمیگرده و دوباره برگزار نمیشه بلکه روحیه ما براے بازے بعدے زندگے هم نابود میشه...
.
چون اون بازے تموم شده ولے بازے هاے زندگے که تموم نشده...نمیگم به شکستها فکر نباید کرد...چرا...بایدحتے ریز شد و ریختش رو میز تا علتش پیدا بشه ولے نباید بایه شکست بازے رو بهم زد که😕
.
انتظارتونهم از خدا این نباشه که همه چیز رو نقداً باهاتون حساب کنه...
درسته ما نماز خونیم و مذهبے هستیم ولے ما داریم به حرف خدا گوش میدیم ولے قرار نیست ما هم هرچے میگیم خدا به حرفمون گوش بده و چون مذهبے هستیم فقط خواسته هاے ما برآورده بشه...
این ماییم که به این نماز و عبادت نیاز داریم نه خدا به نماز ما که حالا بخوایم سرش منتے بزاریم...
.
.
حرفهاے زینب خیلے رو من تاثیر گذاشت و من رو به فکر فرو برد...
برام جالب بود که یه دختر تو سن و سال من همچین اعتقاد و ایمان محکمے داره و پاے ارمان هاش محکم وایساده...
برام جالب بود که یه دختر که معمولا دخترا معروفن به احساسے بودن اینقدر جلوے مشکلات محکم وایساده....
.
ازخودم شرمنده شدم که چقدر ناشکر بودم...
.
چندماهی گذشت و رابطه من و زینب با وجود کمرنگ شدن ولے ادامه داشت.
.
ته دلم به زینب علاقه داشتم و بهش فکر میکردم ولے از بیانش بهش میترسیدم...
چون نمیخواستم دوباره اون قضایایے که از دستش خلاص شدم دوباره برام پیش بیاد..
.
ولی یه جورایے زینب داشت اصلا مینا رو از ذهنم بیرون میبرد و دلیلش این بود که زینب من و تغییراتم رو میدید ولے مینا نمیدید😞
زینب حرفام رو میشنید ولے مینا نمیشنید😞
زینب بهم توجه داشت ولے مینا نداشت😕
از زینب براے مامانم تعرف کرده بودم که چه دختر خوب و با احساسیه...راستش بعد قضیه مینا با مامانم تو این مسائل راحت شده بودم و راحت حرفام رو میزدم...
.
تااینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:😭
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
.
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
صالحین تنها مسیر
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 #دست_و_پا_چلفتے ❤#قسمت_چهل_و_شش . -شماهمیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟ -درک نمیکنید حالم
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتے
❤#قسمت_چهل_و_هفت
.
تااینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:
-سلام😭
-سلام...چیشده؟چرا شکلڪ گریه؟
-اقای مهدوے برام دعا کنین...برام دعا کنین که خدا کمکم کنه...دعاکنین که خدا یه راه نجاتے بهم نشون بده و اون چیزے پیش بیاد که خیر و صلاحمه😞
-چے شده خانم اصغرے؟من دارم نگران میشم 😦
-ببخشید شما رو هم ناراحت کردم 😢برام دعا کنین😞
-بگید شاید بتونم کمکے کنم
-راستش عموم زنگ زده به بابام و گفت که قرار بیان خواستگاریم براے پسر عموم 😭😭
-خب پس چرا ناراحتین؟
-اخه هیچ علاقه اے بین ما نیست 😞
-مطمئنید...شایدپسر عموتون یکے مثل من باشه در برابر مینا..نزاریدیه مجید دیگه له بشه 😔شاید واقعا از ته دل دوستتون داره ولے خجالت میکشه بیان کنه...مثل من بے عرضه 😞
-نهنه اقا مجید..قضیه ما کاملا فرق داره...پسرعمو مخودش به من گفته سالهاست از دختر دیگه اے خوشش میاد ولے نمیتونه به خانوادش بگه...میترسه از پدرش..
.
-خب چے شده حالا یهویے میخوان بیان خواستگارے شما؟
-نمیدونم والا...عموم میگه این دوتا جوون مجردن تو خانواده و هم خونن و خوبه که بهم برسن 😞
-خب همینجورے که نمیشه...پدرشما چیزے نمیگن؟😕
چرا...میگه خودت مختارے ولے چه کسے بهتر از پسرعموت...از طرفے عموم برادر بزرگه و بابام میگه حداقل یه دلیل قانع کننده بیار براے رد کردنش😥برام دعا کنید...😞
.
(تودلم لعنت فرستادم به این شانسم..به اینکه به هرچیزے فکر میکنم خدا ازم میگیردش...قطعا ماجراے زینب هم به خاطر اینکه که من بهش فکر کردم و اون گرفتار این ماجرا شده...وگرنه تا الان که خبرے نبود از این قضایا 😢...اصلااین نحسے وجود منه...مجیددست و پا چلفتے بازم باختی😭😭
خوب شد به خود زینب چیزے نگفتم که الان اونم زندگیش براے من خراب بشه 😞
ولے یکهو یاد حرف خود زینب بعد از مسابقه افتادم که میگفت تو هر مسابقه اے تا اخرین نفس قبل از پایان مسابقه بجنگ و دعا و تلاش کن براے پیروزی ولے بعد مسابقه نتیجه هر چیزے شد دیگه حسرت نخور....
یادم افتاد که میگفت همه زندگے ما یڪ مسابقه هست.)
.
.
چندروز بعد به زینب پیام دادم..
-سلام...خوبیدخانم اصغرے؟چه خبرا؟
-سلام...ممنونم😭😭هیچی..گرفتاری پشت گرفتاری😭😭
.
-چیشده؟
-وسط این گرفتارے نمیدونم کے از کجا پیداش شده زنگ زده خونمون که فردا بعد از ظهرے بیان خواستگارے زنونه و اشنایے اولیه..
.
-خب حالا چرا ناراحتید؟
-خب اآخه شاید مجبور بشم بین دونفر ادم یکے رو انتخاب کنم در حالے که هیچ شناختے ندارم ازشون😔
.
-ببخشیدمنو...😞
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
.
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
❤#قسمت_چهل_و_هشت
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#دست_و_پا_چلفتی
..
-خب حالا چرا ناراحتید؟
-خب آخه شاید مجبور بشم بین دونفر ادم یکے رو انتخاب کنم در حالے که هیچ شناختے ندارم ازشون😔
.
-ببخشیدمنو...😞
.
-خواهش میکنم...شماکه کارے نکردید...شماببخشید که من با حرفام ناراحتتون کردم😞راستش نمیدونستم با کے صحبت کنم توے اون حال و به شما گفتم...اصلااون لحظه تو حال خودم نبودم...بازم ببخشید...
-اخه یه چیزے شده 😕
-چ چیزی؟
-نمیدونم چجورے بگم بهتون😕
-در مورد کلاس ها و دانشگاست؟نکنه نمره امتحانا اومده؟😢نکنه باز یه بدبختے دیگه اضافه شده به بدبختیام 😢
-نه نه...اصلاصحبت اون نیست...
-خب پس چے؟استرس گرفتم...بگیددیگه 😕
-راستش...راستش اون خانمے که زنگ زد خونتون مامان من بود 😶
.
بعدگفتن این حرف ضربانم یهو بالا رفت😧😧
صداے قلبم رو خودم میشنیدم...
داشتم سکته میکردم...
باخودم میگفتم یعنے حالا عکس العملش چیه 😕
از استرس داشتم قبض روح میشدم .
چنددقیقه سکوت بود و پیامے بین ما رد و بدل نشد و تا اینکه زینب گفت:
-یعنی چییے؟من اصلا باورم نمیشه...مادرشما؟.😦😦😦چرا اینقدر یهویی...چراخودتون چیزے نگفتین؟
.
بادیدن واکنش زینب و این پیامش یکم ته دلم قرص شد که حداقل عصبانے نیست و خب یکم جسورتر شدم تو حرف هام و گفتم:
-تصمیمم که اصلا یهویے نبود ولے علت اینکه این کار یهویے شد این بود که خب نمیخواستم بهترین فرد حال حاضر زندگیم رو به همین راحتیا ببازم 😊
زینب خانم...راستش من خیلے از شما پیش مامانم تعریف کردما...مبادا فردا بایه دختر کم حوصله و گریان مواجه بشه 😅
.
-چشم اقا مجید 😊
.
بافرستادن این شکلڪ فهمیدم دل زینب هم به سمت منه...
ومیشد گفت اگه ازم خوشش نیاد حداقل بدش هم نمیاد...
حداقل مثل مینا با چشم بسته و بدون اینکه حرفام رو بشنوه ردم نمیکنه...
حداقل براے خانوادم احترام قائله...
حداقل برام نقش بازے نمیکنه...
حداقل اگه جوابش نه باشه دیگه با احساساتم بازے نمیکنه و منو ماه ها در انتظار نمیزاره...
.
راستیتش اولین بار بود که این حس رو تو زندگیم داشتم...
حس اینکه یکے برات ارزش قائله
حس اینکه یکے دوستت داره...😊
اولین بار بود که حس اینو داشتم که اوضاع داره اونجورے پیش میره که دلم میخواد...
اماخدا کنه که واقعا همونطورے پیش بره که فکرش رو میکنم 😕 .
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتے
❤#قسمت_چهل_و_نه
.
👈👈چندماه بعد👉👉
.
بعداز چند جلسه رفت و آمد و خواستگارے بالاخره خانواده زینب قبول کردن و رفتیم یه عقد خصوصے گرفتیم و زینب خانم شد بانوے دل من😊
شد ملکه ے قصه هاے من☺
.
منم یه کار نیمه وقت دانشجویے پیدا کردم و با اینکه حقوقش کم بود ولے براے شروع مستقل بودن خوب بود 😅
.
خدارو هزار بار شکر میکردم که به حرفام گوش نکرد و مینا رو بهم نداد و به جاش بهترین مخلوقش یعنے زینب رو برام فرستاد😊
.
اصلاهمه چیز انگار طبق برنامه ے خدا پیش رفت
اون تغییراتے که من فکر میکردم به خاطر مینا دارم انجام میدم در اصل به خاطر محبوب دل زینب شدن بود
خدا داشت ما دوتا رو براے هم آماده میکرد...😊
خونه مامان بزرگم یه مدتے میشد که خالے بود و بعد عقده مینا خالم اینا یه خونه کوچیڪ تر گرفته بودن و ازاونجا رفته بودن
بعد عقدمون دست زینب رو گرفتم و دوتایے رفتیم تو اون خونه.
.
درخونه رو که باز کردم و فضاے خونه رو دیدم یه لبخندے رو لب هام اومد و یه نفس راحتے از ته دلم کشیدم
دیدن اون حوض و گلدونهاے دورش من یاد کلے خاطرات خوب و بد انداخت...
به زینب گفتم یادش بخیر بچگیا دور این حوض میدویدم...میخندیدیم...هعییییی...هعییییی
.
دیدم زینب چادرش رو برداشت و گذاشت یه گوشه و گفت اینکه حسرت خوردن نداره...بازم دارے تو گذشته میمونیا😅 حالا هم هردوتا بچه ایم😊...اقامجید اگه منو گرفتے و شروع کرد به دویدن توے حیاط و دور حوض و منم دویدم دنبالش😁 خنده هامون داشت تا آسمون میرفت😊
زینب راست میگفت...بایدخاطرات قدیمے رو انداخت دور...نبایدتوشون در جا زد...بایدخاطرات نو ساخت
.
حالادیگه از این به بعد با دیدن این حوض نه تنها یاد مینا نمی افتادم بلکه یاد روز عقدم با بهترین مخلوق خدا میوفتادم که چه شیطونیایے کردیم😅
.
👈اززبان مینا 👉
.
.
اخلاق محسن داشت غیر قابل تحمل میشد برام...هرچی بیشتر زمان میگذشت انگار اون حرارت عشقمون کم و کمتر میشد...
محسن انتظارات بیجایے داشت
فکر میکرد چون بزرگتره همه چیز رو بهتر میفهمه و من بچه ام...
برای همه اشتباهاتش توجیه داشت ولے اشتباهات من رو به روم میاورد
.
بادیدن رابطه ے مجید و زینب داغ دلم تازه میشد...
نمیتونستم باور کنم...
الان میتونستم حس کنم که مجید بیچاره روز عقد من چے کشید و چرا تا اخر نموند...😞
بااینکه قبل ازدواجم علاقه اے تو دلم به مجید وجود نداشت و الانم چیز زیادے عوض نشده بود ولے همین که فکر میکردم کسے که یه روزے عاشق من بود و به من پیام عاشقانه میداد ولی الان اون پیاما رو برا کس دیگه اے میخونه و با اون شاده یه جورایے اذیتم میکرد
.
#ادامه_دارد
.
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤#قسمت_پنجاه
.
قسمت آخر😍
مکالمه عاشقانه زینب و مجید
.
.
.
چندمدت از تاریخ عقدشون گذشته که اقا مجید هوس کوه نوردے و ورزش با خانوم رو میکنه و پیام میده:
-خانمےفردا آماده شو بریم کوه یکم ورزش کنیم😉
دارے تپل میشیا😆😆بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخوایم و منم که مامانیم پس نمیام نمیگیرمت 😅
.
-بی مزه 😑من تپل میشم یا تو؟!
.
-حالانمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم...😀
.
فرداصبح توے راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیب دار رو راه رفتن و قدم زدن..
.
-آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!...خسته شدم😕
.
-راهی نیومدے که خانم خانما...تازه اولشه😁
.
-عهههه مسخره بازے در نیار😑پاهام درد گرفت
.
-اینم از شانس ما...جنس بنجل انداختن بهمون 😂
.
-خیلـےهم دلت بخواد 😒اصلا من همینجا میشینم
و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه 😅
.
-حالانمیخواد قهر کنـے😆...همه دنیا میدونن که من بهترین زن عالمو دارم خانم خانما😉
.
-به خدا خسته شدم😧
.
-بزاریکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..دستتوبده بهم...یاعلی.☺
.
بعداز یکم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایے وضو گرفتن
و اقا مجید شیطونیش گل میکنه و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روے سر و صورت زینب😆
.
-وای دیـــوونه خیـس شدم😒
.
-عوضش خنک شدی دیــگه 😎خستگیت در رفت☺
.
-اااا...اینجوریاس...پس بگیر که اومد😜
.
وزینبم شروع میکنه به آب ریختن روے مجید و بلند بلند خندیدن توے خلوت کوه..😂😂
.
بعداین خل بازیا
مجید میگه
.
خب این همون امام زادست که منو به دنیا برگردوند و شما رو به من هدیه داد☺بریم تو...
دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن...اول نماز ظهر و عصر میخونن که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید و بعدشم دو رکعت نماز شکر میخونن...
.
وبعدش زینب از خستگے سرش رو میزاره رو زانوهاے مجید و اونم انگشتهاے زینب رو میگیره تو دستش و شروع میکنه به ذکر گفتن باهاشون 😊😍
.
الحمدلله
.
الحمدلله
.
الحمدلله
.
وسرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه...
.
خداےاممنونم بابت همه چیز ❤❤
.
👈#پایان
.
.
یادمونباشه اگه اون چیزے که از خدا میخوایم رو بهمون نداد...جانزنیم...ڪم نیاریم...قطعاخدا چیز بهترے برامون در نظر گرفته
.
هےچوقت امید به خدامون رو از دست ندیم
.
ماهمه بازیگر فیلمے هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش اعتماد کنیم و نقشمون رو خوب بازے کنیم 🙏
.
این داستان تلفیق چند داستان عاشقانه واقعے بود مربوط به چند فرد مختلف که صیقل داده شده بود و تقریبا هیچ جاش ساختگے مطلق نبود
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀