صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_18🌹 #محراب_آرزوهایم💫 مثلا قهر میکنه و روش رو ازم برمیگردونه ب
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_19🌹
#محراب_آرزوهایم💫
با تکون دادن سرم حرفش رو تأیید میکنم و دوباره مشغول کارش میشه، در همون بین بهم گوش زد میکنه.
- به حرفهای خاله مریمتهم فکر کن.
تمام حرفهای خاله توی ذهنم تداعی میشه و با من و من میگم:
- دایی...یک چیزی...بگم؟
- بفرما.
- دایی من میدونم که شما به زحمت میافتین و اذیت میشین...اما...اما من...اینجا رو دوست دارم...آخه دایی نمیشه اصلا.
برمیگرده سمتم و خیره میشه توی چشمهام. سریع نگاهم رو به زیر میندازم.
- تو خودت هم میدونی من از بچگیت چقدر دوستت داشتم و همه هم میدونن پس حرفی از مزاحمت نزن! اگه واقعا داییت رو دوست داری، چون با این حرفت خیلی ناراحت میشم.
سرم رو بالا میارم و لبخند زیبایی میزنم.
- فقط اینکه یک سری مسائلی هست که شما بچهها هنوز درکش نمیکنین. میدونی که من همیشه صلاحت رو میخوام!
- بله شما درست میگین، بعد از فوت بابا محسن تنها کسایی رو که قبول دارم شما و مامان هستین.
- بچه پس به حرفم گوش کن دیگه، بعد هم قرار نیست که ارتباطمون قطع بشه، تازه اگه خدا بخواد قراره بیشتر هم بشه.
یکدفعه میزنه توی صورتش و با صدای زنونهای میگه:
- وای! خاک تو سر شیطون غذام سوخت.
بعدم سریع از اتاق میره بیرون.
- از دست تو دایی!
پشت سرش میرم و با خنده میگم:
- اوه اوه، دایی کدبانو چیکار کرده.
بینیم رو میکشه و هر دو باهم میخندیم.
بعد از ناهار، حاضر میشه و میره سرکارش، من میمونم تنهای تنها. با بیمیلی پاهام رو روی زمین میکشم و میرم توی اتاق. کتاب رو برمیدارم و میشینم که درس بخونم، تقریبا ساعت چهار و نیم شروع میکنم و ساعت شیش مغزم سوت میکشه، کتابم رو کنار اتاق پرت میکنم.
- هوف، هرچی میخونم تموم نمیشه.
کلمهی مدافعان حرم دوباره توی ذهنم تلنگر میزنه و شیرجه میرم سمت لپتاپ، سرچ میکنم "سوریه" اولین چیزی که برام میاره نقشهی کلی سوریهست. نگاهی اجمالی بهش میندازم و طبق عادت میرم سراغ تصاویر، چند ثانیهای به صفحهی لپتاپ خیره میشم تا اینکه عکسها رو برام باز میکنه.
عکسهای گروهیِ یک جمع با ریشهای بلند مشکی و سرهای تراشیده، لباسهایی نظامی و پرچمهای مشکی. پایین تر از اونها تصویر سربازهای حیوون صفتی رو نشون میده که هرکدوم یک جوونی رو که لباس نارنجی رنگی رو به تن داره زیر پا دارن، با دست چپ موهاشون رو توی دستهاشون اسیر کردن و سرهاشون رو تا جایی که میشه بالا آوردن، با دست راستشون تیغ بلند و برندهای روی حنجرهی نارنجی پوشها گذاشتن.
تصویر بعدی یکی از اون وحشیها رو نشون میداد که باخوشحالی سر بریدهای که تصویرش شطرنجی شده و قابل دیدن نیست رو مقابل دوربین گرفته. با دیدن این صحنهها ناخودآگاه در لپتاپ رو با ضرب میبندم.
تازه داغی اشک رو روی گونههام حس میکنم.
هوا تاریک شده و غیر از نور کمسوی چراغ مطالعه بقیه خونه در تاریکی محض فرو رفته.
بخاطر اون عکسها دارم از درون میلرزم. درست مثل مامان ملیحه هر دومون موقع ترس که میشه از درون شروع به لرزیدن میکنیم. حس خیلی بدی دارم، مدام اون تصاویر توی ذهنم رژه میرن. صدای چرخیدن کلید توی در که به گوشم میرسه باعث میشه بیشتر بترسم اما با سلام بلند بالای دایی کمی از ترسم کم میشه.
- نرگس؟ دایی جان؟ چرا چراغها خاموشه؟ نرگس کجایـــــــی؟
زبونم قفل شده و نمیتونم حرفی بزنم. به دم در اتاق که میرسه چراغ رو روشن میکنه و با نگاهش خیره میشه به چشمهای عسلی رنگم...