•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_4🌹
#محراب_آرزوهایم💫
با لبخندی جوابشون رو میدم و کمکم ازم دور میشن. روی خاکهای کنار قبرش میشینم، سرم رو روی سنگ سرد سفیدش میزارم و شروع میکنم باهاش حرف زدن.
- صدام رو میشنوی بابایی؟ منم نرگست، خوابی یا بیدار؟ میدونی چی شده نه؟ میدونی چقدر دلم گرفته؟ میدونی میخوام همیشه همینجا پیشت بمونم؟ میشه بزاری منم کنارت بخوابم؟ آخه دلم برای آغوش گرمت تنگ شده.
حدود نیم ساعت بیمحابا اشک میریزم و با بابا محسنم درد و دل میکنم.
از دور میبینمشون، از جام بلند میشم و رو به بابا محسنم میگم:
- قول میدم همه جوره پشت مامانم وایستم، تنهاش نزارم و همراهش باشم. میدونم توهم بهم قول میدی که کمکم کنی تا بتونم تحمل کنم.
سوار پراید نوک مدادی هانیه میشیم. همه ساکت هستن و جو خیلی سنگین شده و این وضع آزارم میده، برای عوض شدن حال و هوای همه میگم:
- مامان کی بریم خرید؟ فردا؟ یا پس فردا؟
گونههاش رنگ میگیره و میگه:
- خرید چی؟
- خرید برای عروس خانم خوشگلم.
همهشون زیر خنده میزنن. هانیهم همراهیم میکنه:
- نرگس راست میگه خاله. حالا از کجا بریم بگیریم؟
خاله مریم در ادامهش میگه:
- یکی از دوستهای من مزون داره، فردا بریم اونجا؟
مامان همچنان با لپهای سرخ شدهش ساکته. دستم رو، رو شونهش میذارم و با لبخند عمیقی که نشانهی رضایت و خوشحالیمه میگم:
- بریم مامانم؟
هانیه طبق معمول فضای احساسیم رو خراب میکنه و میگه:
- عروس زیر لفظی میخواد.
مامانم عین دخترهای هیجده ساله جوش میاره و میگه:
- عه، دخترا اذیتم نکنین دیگه.
حس قشنگی بهم دست میده. بعد از سه سال دوباره خندههای واقعیش رو میبینم، میدونم هنوز بابا رو دوست داره و هیچ وقت بابا جونم رو فراموش نمیکنه اما حاج آقاهم بدجوری دل مامان ملیحهم رو با خودش میبره.
تنها چیزی که تحمل رو برام سخت میکنه اینه که دیگه نمیتونم زیاد مامانم رو ببینم، باید خونه دایی مهدی برم و زندگی کنم.
به ایده خاله سر راه میریم و شیر پستهای نوش جان میکنیم، تا میرسیم خونه شب میشه و خسته و بیرمغ روونه میشم سمت اتاق. احساس آرامش میکنم چون بعد از مدتها میتونم مامانم رو خوشحال ببینم و همین برام کافیه.
- خدایا لبخند مادرم همیشگی...
***
ده دقیقهای میشه که جلوی مزون منتظر خاله مریم و هانیه وایستادیم. مامان هعی راه میره و غر میزنه.
- من که هی میگم نمیخواد بریم تو هی اصرار که بریم فلانه، بریم بصاره، آخه من از دست تو چیکار کنم؟
برای اینکه به دل نگیره با شوخی و خنده میگم:
- هیچ کار مامان جان دارین عروس میشین از دست منم راحت میشین دیگه.
- کی بشه عروسی تو رو ببینم؟
- شما فعلا بزار من عروست کنم بعدش بیا من رو بدبخت کن.
تا میاد سمتم و میخوام اشهدم رو بخونم همون موقع هانیه جلوی پامون ترمز میزنه. بلاخره این بچه یک کار درست تو زندگیش انجام میده.
از داخل ماشین برام شکلک در میاره.در آن واحد نظرم عوض میشه و با حالت عاجزانه ای میگم:
- خدایا این بچه رو شفا بده، حیفه.
- عه نفرمایین شما که در اولویتین.
خاله در حالی که از ماشین پیاده میشه میگه:
- از دست شما دوتا که مدام مثل موش و گربه میافتین به جون هم.
- ازتون ممنونم که از لفظ سگ و گربه استفاده نکردین خاله جان.
- خواهش میکنم خاله جان بلانسبت.
با مامانم میخندن و داخل مزون میشن.
منتظر هانیه میمونم، از ماشین پیاده میشه، سقلمهای تو پهلوم میزنه و میگه:
- الآن مثلا طبیعی کرد؟
- نه سزارین کرد، خنگ خودم انقدر حرف نزن بیا بریم بالا.
هانیه و خاله کلی لباس انتخاب میکنن اما مامان جون سخت پسندم همه رو رد میکنه. همینطور که لباسها رو زیر و رو میکنم یک لباسی مختص خودش پیدا میکنم. دستش رو میکشم و لباس رو بهش نشون میدم. یک پیراهن بلند حریری که تا روی پاها میرسه با آستینهای بلند و بالا تنهی تمام گیپور.