🌷👈#پست_۵۰
با چشای گرد شده نگاهش میکردم ..چی داشت میگفت این ..
همون موقع حاج خانم خداحافظی کرد .
و من توی تمام تعارفات و حرف های که اصلا نمیشنیدم ..فقط میگفتم ممنونم ...
وقتی رفتن ..
پشت در روی پله ها حیاط نشستم ..
با بغض به صندوق پر از پرتغال و سیب خیره شدم
_حق با شماست خانجون مبل میخوایم واسه سر قبرمون ...
وقتی فکر میکنن اینقدر گدا و نداریم که نمیتونیم خرج چهارتا میوه واسه مهمون بدیم ...
برامون پیشکش میارن ..
اشک هام ریخت ..
خانجون چادرش روروی بند رخت انداخت
_چی میگی تو ننه ؟
با دست اشاره کردم به صندوق میوه
_ببین خانجون ...اینا با یک صندوق میوه دختر میخرن ...
بلند بلند گریه میکردم ..
خانجون با همون آبروهای در هم کنارم نشست
_کفر نگو ننه ..دلشون خواسته ثواب کنن ..
سر تکون دادم
_چه ثوابی آخه ...اینا میخوان بگن ما از شما سر تر و دارا تریم ...
خانجون بغلم کرد
_تو دلت پره که بابات نتونسته مبل بخره ..
پوزخندی وسط گریه زدم ..دلم از خیلی چیزها پر بود ..
بعد دیدم پیرزن بیچاره النگوش در آورد
_بیا ننه وقتی بابات اومد برین بفروشینش واسه خونه هرچی لازم داره بخرید ..
همون تیر تخته ها هم بد نیستن ..
از خجالت لب گزیدم
_نه به خدا خانجون ...
خانجون خندید ..
_بمیرم اون روزی که چشای تو رو گریون ببینم ...
النگو میخوام واسه سر قبرم ...
و این سبب شد که بابارو راضی کنیم عصر اون روز النگو بفروشیم با ذوق و شوق از مغازه دوست بابا یک دست مبل مخملی که شبیه صدف بود بخریم ...
وقتی با وانت آوردن و چیدمشون تو خونه چه حس خوبی بود ..
خانجون توری های قلاب بافی شو از تو بقچه در آورد و روشون پهن کرد ..
منم گلدون کریستالی رو روی توری قلاب بافی انداختم .
بابا روی مبل دراز کشید
_آخیش چه راحت ...
بابارو محکم بوسیدم
_مرسی بابا جون ..
شب خوابیدیم ...ولی من تمام تصورم اومدن خانواده محمد رضا بود..
مثلا محمد رضا و مامان و باباش رو مبل بزرگه میشینن ..
مامان روی اون کوچیکه ..خانجون و بابا روی اون مبل دو نفریه ...من چای میارم ...
و هر لحظه که یاد پسر کوچیکه حاجی می افتادم زهر مارم میشد رویابافی هام ..
پسره خودخواه ..
فردا از قصد مدرسه نرفتم .
مامان ساعت نه اومد ..
بوی اسپند خونه رو برداشته بود ..
همسایه ها دسته دسته میومدن و میرفتن ..
مامان از دیدن مبل ها خیلی جا خورد بعد عمه صفی تابی به گردنش داد
_زن داداش چش روشنی ننه است ...واسه عروسش ..
خانجون نگاه معنا داری کرد ..
بعد مامان در گوش من گفت؛
_آه ...دختر حواست باشه چادری که واسه خالم گذاشته بودم یادم بندازی بزارم واسه خانجون...
و این یعنی دلش داره با خانجون صاف میشه ...
مامان همچین با فخر با چادر زری دارش که از اون واسه من و فریده هم خریده بود
روی مبل نشسته بود از سفرش واسه زن های همسایه تعریف میکرد .
فریده هم از وقتی اومده بود خواب بود
میگفت دیشب تو اتوبوس خوب نخوابیده ..
مامان میگفت بزار بخوابه تا عصر که خانواده حاجی میان سر حال باشه ..
خانجون اصرار عمه صفی کرد که واسه نهار بمونه ..
و مامان که دلش با خانجون صاف شده بود هم هی تند تند تعارف میزد ..
و من خوشحال بودم الان که همه چی گل و بلبله ..
چه خوب میشه جریان خواستگاری فردا شب هم بگن ..
سفره نهار پهن کردیم ...ترشی و سبزی خوردن وسط سفره بود
و شوهر عمه صفی کلی نون تو کاسه تریت کرده بود
_لیلاخانم من میگم این روح الله دلش تنگ نشده براتون وگرنه ساعت از دو گذشت چرا نمیاد ..
مُردیم از گشنگی ..
مامان خندید
_چرا میادش صبح زنگ زد از مغازه ..حتما مشتری داشته ..
همون موقع زنگ خونه خورد ..
مامان بلند گفت؛
_روح الله اومد ..
و با ذوق خودش به طرف در دوید ..
شوهر عمه صفی چش و ابرو اومد
_یادبگیر خانم نگاه چه دلش واسه شوهرش تنگ شده ..
عمه پشت چشم نازک کرد
_خوبه خوبه تو ام ..
خانجون خندید ..
یکدفعه صدای جیغ مامان اومد ..
که جیغ میکشید روح الله ..
همه سراسیمه داخل حیاط ریختیم ..
و شاگرد مغازه رفیق بابا رو دیدم که آشفته حال داشت زار میزد
_مغازه آقا روح الله آتیش گرفته ..آقا روح الله بردن بیمارستان ...
همون لحظه خانجون غش کرد ..
همه شیون و داد میکشیدن ..و من گیج
بودم که چه اتفاقی افتاده ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۵۰ با چشای گرد شده نگاهش میکردم ..چی داشت میگفت این .. همون موقع حاج خانم خداحافظی کرد . و
🌷👈#پست_۵۱
****
صدای قرآن میومد و مهمان هایی که هی میومدن و میرفتن ...
آخرش میگفتن ..خدا رحمتش کنه ..خدا بهتون صبر بده ...
عمه صفی روی همون مبل صدفی مخمل قرمز نشسته بود که شیونی کشید ..
غش کرد ..زن های دور برش تو صورتش آب می پاشیدن و مهر هیس نزدیک بینیش میگرفتن ...
مهلا با گریه و زاری بالای سر عمه بود ...
حالم بد بود ...چه قیامتی شد خدایا ...
هفت روز بود که این خونه از در و دیوارش ماتم میبارید
حاج خانم و با دخترهاش دیدم که اومدن داخل ..
عمه دوباره با دیدن حاج خانم گریه و زاری رو از سر گرفت ..
حاج خانم فریده رو که با چش گریون برای استقبال ایستاده بود هم بغل گرفت و بعد نگاهی به دور تا دور خونه کرد و من دید ..
به طرفم اومد
_الهی بمیرم برات مادر .
من تو آغوش گرفت ...
حتی دیگه اشکی واسه ریختن نداشتم ..
بعد بلند گفت؛
_یک لیوان آب بیارین ..
نوه خاله خانجون با یک لیوان آب قند جلو اومد
حاج خانم تند تند با قاشق آب هم زد ..
_الهی بمیرم برات ...
بزور لیوان دم دهنم گرفت یک جرعه از اون مایع شیرین خوردم .
_لیلا خانم بیمارستانه ؟
سرمو تکون دادم ..
حاج خانم به زانوش زد
_چه مصیبتی بود آوار شد رو سر شما ها ..!
نفس گرفتم ..
حاج خانم آروم گفت؛
_حال بابات چجوری ..هنوز هم تو کماست ؟
اشکم هام چکید ...
دوباره سر تکون دادم ..
یکی از همسایه جلو اومد
_خدارحمت کنه خانجون تو .زن خوبی بود ..خدا بهتون صبر بده
و رفت
نگاهم از پس اشک هام به عکس خانجون افتاد که روی میز که یک رو میزی ترمه قهوه ای داشت شمع های توی لاله ها روشن بود ..
یک دیس خرما و حلوا هم روی میز بود
کنار همون مبل های که النگوش بخاطرش فروخت ..
آخ زار زدم ..آخ چه دردی بود ..یک هفته بابا تو کماست بخاطر آتش سوزی
سوختگی هفتاد درصد داشته ...
خانجون همون جا سکته کرد و مُرد ...
و هفت روز اینجا جهنم واقعی ....
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۵۲
*
مامان با همون چادر خاکی و پیراهن مشکی با قیافه ای که انگار هزار سال پیر تر شده بود وارد خونه شد ..
به طرفش دویدم خواستم مثل همیشه حال بابا رو بپرسم ولی انگار زبونم بند اومده بود ..
عمه صفی با گریه و شیون پله ها رو پایین اومد
_چی شد زن داداش ...حال روح الله خوبه ؟
مامان کنارحوض نشست
شوهر عمه صفی از در وارد شد ..
سویچ ماشینش داخل جیبش گذاشت ..کنار حوض نشست ..صورتش شست ..
عمه صفی هراسون گفت؛
_چی شد ..دق کردم ؟
مامان خیره به حوض گفت؛
_دکتر گفت یک کلیه اش از کار افتاده ...
شوهر عمه صفی سر تکون داد
_زن داداش نا امید نباش ..
مامان اشک ریخت
_اگه بهوش بیاد حتی نمیتونن عملش کنن ...دکتر گفت تمام انگشت های دست و پاش بهم چسبیده ..چهارتا از انگشت هاش قطع شده ...
یک چشش هم کور شده ..آخ روح الله بیچاره ..
و چادرش رو سرش کشید و شروع به گریه و زاری کرد ..
قلبم داشت از جا کنده میشد ..
عمه هم پا به پای مامان گریه میکرد .
صدای تلفن بلند شد ..
فریده گوشی رو برداشت ..
بعد صدای عصبانیش اومد
_ چرا حرف نمیزنی تو ..بدیم مخابرات شماره اتو پیدا کنن پدرتو در میارن ..
مهلا کنارم ا مد ..آروم گفت؛
_حتما محمد رضاست ...صدبار زنگ زده وسط مراسم هم حتی زنگ زد ...
با ترس به مهلا نگاه کردم
مهلا ادامه داد
_هر دفعه یکی گوشی رو برداشته ...
دختر عروس خاله میگفت چند بار منزل اشتباهی بوده ..
ولی من مطمنم خودشه ...
اشکم چیکید چقدر تو این هفته مصیبت جاش خالی بود چقدر با خانجون برنامه می چیدیم واسه خواستگاری ..
دلخور گفتم
_پس چرا نیومده ..
مهلا شونه ای بالا انداخت ..
_ماهم از وقتی خانجون مرده اینجاییم نرفتیم خونه ..
اگه میرفتیم حداقل اونجا زنگ میزد ...میفهمید چی شده ...
عمه زیر بغل مامان گرفت و بلندش کرد
_بیا بریم زن داداش ..بیا سرده میچایی مریض مشی ...
بعد با گریه و شیون گفت؛
_فردا داداش روح الله مرخص بشه نمیگه به ما امانت دار خوبی نبودین ..
و بیشتر گریه کرد ..
مامان رو روی مبل گذاشت ..
بعد اشاره به فریده کرد
_برو شام شو گرم کن عمه ..
مامان بی حال دستشو بالا آورد
_نه نمیخوام ..
همون لحظه دوباره تلفن زنگ زد ..
من و مهلا بهم نگاه کردیم مهلا بلند گفت:
_من برمیدارم.
مامان اخم کرد
_نمیخواد خودم برمیدارم ..
استرس گرفتم ..
فریده با سینی که توش یک بشقاب پلو مرغ بود اومد
_حتما باز مزاحم است ..!
آخ لجم گرفت ..
مامان الو گفت ..دوباره الو گفت ..
و یکدفعه با چنان عصبانیتی تلفن به زمین کوبید که چشای همه گرد شد
_ای بر پدرت لعنت ....
شوهر عمه صفی نگاهی به من کرد ..
عمه لب گزید ..
شوهر عمه صفی جلو رفت تلفن سبز رنگی که دل و رودش بیرون ریخته بود جمع کرد
_چکار کردی زن داداش داغونش کردی ..
مامان دست به سرش گرفت
_تلفن میخوام چکار هر دفعه زنگ بخوره داغ دلم تازه بشه که روح الله همش زنگ میزد احوال میپرسید ..
عمه دوباره گریه اش گرفت
_بیا لیلا جان یک لقمه غذا بخور..یکم بخواب ...فردا صبح بعد نماز باهم میریم بیمارستان ..
مامان آهی کشید
_خدا کنه بهوش بیاد ..تا بتونن منتقلش
کنن بیمارستان مشهد برای عمل ....
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۵۳
**
یک ماه اوضاع خونه همون بود ...مامان میرفت بیمارستان...بعد گاهی جاشو با عمه یا من یا فریده عوض میکرد ..
هنوز تلفن سبز رنگمون خراب گوشه تاقچه افتاده بود ..هفته دیگه چهلم خانجون بود .
و خبری از محمد رضا نبود ..مهلا هم میگفت نیومده..
صدای بوق ماشین شنیدم ..بعد چادر سر کردم و به طرف ماشین شوهر عمه صفی رفتم ..
عمه صفی با چشم های بی فروغ و اون ابرو های پُرش که بخاطر خانجون دست نزده بود نگاهم کرد
شوهر عمه صفی هم با کلی ریش داشت شیشه ماشین تمیز میکرد ..
سوار شدم .
_سلام ..
عمه به عقب برگشت ..خوب میخوای من امشب وایمیستم .
سر تکون دادم
_نه بخاطر عید بچه ها نمیان مدرسه ..واسه همون تعطیلیم ...
عمه تو چشش اشک نشست
_چه سال شومی بود ..خدا کنه زود ختم به خیر بشه ..
باهم وارد بیمارستان شدیم ساعت ملاقات بود کلی شلوغ ..
بابا هنوز تو کما بود ...ولی یک هفته ای بود علایم هوشیاریش بالا رفته بود و این خیلی امیدوار کننده بود .
مامان روی صندلی های راهرو نشسته بود داشت با یک زن چادری حرف میزد تا من دید لبخندی زد
_اومدی مادر ..
وقتی خانم برگشت دیدم حاج خانمه..سلام احوال پرسی کردم ..
_سلام ..
تا سرمو بالا بردم نگاهم به چشمهای پسر حاجی افتاد ..ناخوداگاه عقب رفتم .
مامان با خوشحالی گفت؛
_دکترا گفتن هوشیاریش بالا اومده خدارو شکر ..
عمه صفی هم سر رسید ...تا خبر شنید از خوشحالی گریه کرد
_الهی شکر .
همون لحظه دکتر و پرستار از اتاق مراقبت های ویژه اومدن بیرون ..و دکتر نزدیک مامان شد ..
همه مون سراسیمه به طرفش رفتیم ..
_بهتون تبریک میگم مریضیتون به هوش اومده ..
وای خدایا ...این خوشحال کننده ترین خبر بود ..
بعد مامان وسط گریه و خنده گفت؛
_پس حالا میشه عملش کنید
دکتر سری تکون داد باید ببینیم کمسیون پزشکی چه نظری داره ..
پسر حاج آقا جلو اومد
_دکتر جباری پسر عمه منه ..
دکتر ابروی بالا انداخت
_شما پسر حاج آقا فتاحی ..
دوباره لب های پسر حاجی یک وری بالا رفت
دکتر با ادب دست جلو آورد
_خوشحالم میبینمتون ..حاج آقا خوب هستن ..
حاج خانم مداخله کرد
_آقای دکتر تو رو خدا هر کاری از دستون بر میاد برای پدر عروسمون بکنید ...
دکتر نگاهش به من نشست ..
حالم بد شد ..سرمو پایین انداختم
_چشم حتما سلام منو حاج اقا برسونید ..
و رفت ..
شوهر عمه صفی با خوشحالی گفت:
_وای خدا خیرتون بده ..الان همه چی و همه جا فقط پارتی به درد میخوره ...
پسر حاجی نگاه حقارت باری کرد
_بعله...
نگهبان بلند داد زد
_ملاقات تموم ...
عمه خوشحال به مامان گفت؛
_بیا بریم زن داداش ..فتانه امشب هست تو هم استراحت کن تا فردا که آوردن بخش بیای ببینیش ....
حاج خانم لبخندی زد
_صفی جان .ما لیلا خانم سر راه میبریمشون ..
و بعد با مامان جلوتر راه افتادن .
لحظه آخر نگاه پسر حاجی با غرور به من نشست ازش رو گرفتم .
وقتی رفتن ..عمه یکم کنارم نشست ..
_وای خدارو شکر بخیر گذشت ...خدا خیر این خانواده حاج اقا فتاحی رو بده ...
چقدر مهربون آدم حسابین ...
با تردید گفتم
_عمه نمیخواین جریان محمد رضا رو به مامان بگید ..
عمه دستش گذاشت رو بینیش ..
_هیس ...صدات در نیاد ها ...
متعجب به عمه نگاه کردم
عمه پوزخندی زد
_معلوم نیست مرتیکه قرمساق کدوم گوریه !
تنم لرزید
عمه آروم گفت؛
_بزار هنوز نفهمیده قال قضیه رو بکنی..
با بُهت نگاهش کردم
_یعنی چی عمه ..اومدن خواستگاری ...
پره چادرش رو صورتش گرفت
_اومدن که اومدن ..کو ..کوشن ..الان کجان ..هفت پشت غریبه تو این روزهای وا مصیبتا ..واست دل سوزندن ..اصلا این عاشق سینه چاک شما خبر داره از این بدبختی ..
چشام پر اشک شد
_بدبخت کلی زنگ زده ..عمه پوزخندی زد
_عمه جان این پسر حاجی از شهر خودمونه دیدی که کل جماعت جلوش سر خم میکنن ..
والا تو خیلی خوشبخت تر میشی زن این پسرش بشی تا بری عروس غریبه
بشی ...ننه و بابات و میشناسن ...
صداش آروم کرد
_تهش از وصله خودمونن ..
اشکم چکید
_محمد رضا شوهرم شده ..
عمه لب گزید
_دیگه این حرف جای نزنی ها ..یک صیغه محرمیت بود که خدابیامرز خانجون درست و غلط خونده ..
شوهر کجا بود ..
بغض داشت خفه ام میکرد ..چی میگفتن ..خدایا ..
عمه آروم گفت:
_مادرت بفهمه خون به پا میکنه ...پس لال شو ...برای شرعی بودنش هم میگم یک آخوند صیغه رو پس بخونه ..فعلا زبون به دهن بگیر ...
ندیدی به واسطه عروس حاجی بودن دارن کارهای باباتو جلو جلو انجام میدن ..
آروم هق زدم
_تو رو خدا عمه ....من محمد رضا رو دوست دارم ..امیدم شمایی ..
عمه باحرص گفت؛
_بی خود که دوست داری ..همون جا هم غلط زیادی کردم دخالت کردم ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
🌷👈#قسمت_۵۵ حاج خانم چند تا بسته کادو پیچ شده مقابلمون گرفت .. _اینا رو باید زودتر براتون میدادم تا
🌷👈#پست_۵۶
***
تا در باز کردم با اخم های در هم پسر کوچیکه حاجی مواجه شدم .
حتی سلامم نکردم چادرم محکم گرفتم و به طرف خونه راه افتادم ..
مامان تو راهرو من دید بعد گفت؛
_کی بود ..
پسر حاجی از پشت سرم بیرون اومد
و سلام کرد
مامان با چنان ذوقی به طرفش رفت
_سلام پسرم خیلی خوش اومدی ..
ولی اون پسر بی ادابانه اخم کرده بود و سرش پایین انداخته بود ..
تو دلم پر غصه شد اگه محمد رضا بود بلد بود چجوری بامامان صحبت کنه ...
بلد بود چجوری دل مامان نرم کنه ..
شاید بال و پر مارو میگرفت و محتاج هر کسی نمیشدیم .
دوباره اشک تو چشم نیش زد ..
هر روز روزی هزارتا فکر و خیال باطل میکردم ..
همش میگفتم نکنه فهمیده بابا اینجوری علیل شده که پاپس کشیده .
هر روز صدتا فکر و خیال میکنم و آخرش ته دلم میگه میاد یک روز .
وارد اتاق مهمان خانم ها شدم ..
دیدم فریده یک بلوز سفید با یقه حلزونی تنش با یک شلوار سفید ...یکی از دخترای حاجی نیش خندی زد
_چقدر لباس مارک به تن میشنه ها ..ببین جنسش ترک اصل ...
فریده چقدر ابله بود که هنوز با نیش باز اون وسط ایستاده بود تا بقیه تماشاش کنن ..
حاج خانم گفت؛
_مادر جون تو نمیخوای کادو تو باز کنی ..
لبخند نیم بندی زدم
_دستتون درد نکنه
بعد گفت؛
_پاشو مادر برو تو اتاق تا تو تنت ببینیم لباس رو ..
عمه صفی چش ابرو اومد ..
همون موقع مامان هم اومد
_چشمون روشن شد آقای مهندس هم اومد ..
با بغض به مامان نگاه کردم ..
حاج خانم بیشتر نیشش باز شد ..
به طرف اتاق کوچیک رفتم ..
آینه شمعدون مامان سر تاقچه بود ..
با حرص مقنعه و مانتوم در آوردم ..
بلوز یقه چفتم در آوردم ...
اون گلبرگ طلایی روی جناق سینم میدرخشید ..
اشک هام تند تند میبارید..
پیراهن صدفی رنگ که پارچه داشت با زره های طلایی تن کردم ..
موهام دو طرف ریختم ..
یقه لباس باز بود ...شلوارمو از پام در آوردم ...
موهام رو دوطرفم انداخته بودم
آستین های پفی لباس با قد کوتاه پیراهنش اش عجیب تو تنم نشسته بود ..
همون لحظه سایه حاج خانم و مامان پشت در دیدم ..
که در باز شد ..هر دوشون بُهت زده به من نگاه میکردن ..
حاج خانم جلو اومد
_هزار ماشالا ..هزار الله اکبر ....هزار ماشالا ..
بعد بلند دخترهاشو صدا زد ..
من خجالت لخت بودن پاهام هی دامن پیراهن با دست پایین میکشیدم ..
حاج خانم با ذوقی نگاهم میکرد
و دخترهاش هر کدوم نظری میدادن یکشون میگفت
_کاش رنگ قرمزشو هم خریده بودیم ..
اون یکی میگفت
_اون سرخابی بلنده که تازه از تهران آورده هم بهش میاد ..
و حاج خانم با حض وافری میگفت
_ماشالا این عروسک خانم همه چی بهش میاد ..
و هی با مامان پچ پچ میکرد ..
و نگاه مامان میدیم که سرخ شده بود
_نه حاج خانم ..گناه داره ..
حاج خانم دوباره آروم یک چیزهای میگفت ..
مامان نفس اشو کلافه بیرون داد هی نگاهش دور اتاق می گشت یکدفه رد نگاهش به تلفن شکسته خورد .
و بی مقدمه گفت؛
_آقای مهندس میتونه تلفن ما رو درست کنه ..
حاج خانم بلند گفت؛
_بعله که میتونه ..الان ..
بعد به دخترش اشاره زد
_مادر مسعود صدا کن ..
اون ها هم همشون از اتاق بیرون رفتن ...
مامان هم هول زده گفت؛
_من میرم پیچکوشتی بیارم ..
و نگاه آخرش به من بود که یکدفعه رو زنجیری تو گردنم بود قفل شد ..
با هول دنبال چادرم گشتم و پیداش کردم و سرم کردم ..
میخواستم از اتاق برم بیرون که پسر حاجی وارد اتاق شد ..
با همون اخم ها و نگاه اخموش ..
_بفرمایید مامان جان در خدمتم ..
سریع مانتو شلوارم زیر چادر گرفتم تا برم بیرون ..
که یکدفعه چادرم از پشت کشیده شد ..
بُهت زده به عقب برگشتم ..
موهام پخش و پلا دورم ریخت ..
صدای خنده حاج خانم شنیدم
__عیبی نداره مادر یک نظر حلال بزار پسرم بدونه قراره چه لعبتی گیرش بیاد ..
به من باشه که میگم الانم بهم محرم هستین ..
گوشام سوت می کشید ..
با خجالت تو خودم جمع شدم
نگاه هیز پسر حاجی قلب مو نشونه گرفته بود ...
و من فقط پیش نظرم محمد رضا بود ..
نمیفهمیدم چجوری چادر از دست حاج خانم قاپیدم و سر کردم از اون جهنم فرار کردم ..
از وسط مهمون ها گذشتم و خودمو به زیر زمین رسوندم ..
تو تاریکی زیر زمین روی پله های یخ زده نمور نشستم ..
هق زدم ..هق زدم ...چادر جلوی دهنم گرفته بود هق می زدم ..و گریه میکردم
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۵۷
_فتانه کجایی ..
صدای لخ لخ دمپایی های مامان میشندیم ..
مامان اخم کرد سرشو از پنجره زیر زمین تو آورد
_اینجا چکار میکنی تو ..
با بغض گفتم
_تو میدونستی میخوان چکار کنن نه ..تو میدونستی مامان .
اخم کرد
_حرف اضافه نزن بلند شو بیا بالا میخوان سفره شام پهن کنن ..
با سرتقی گفتم
_نمیام ..
مامان در آهنی زیر زمین هول داد تا باز بشه
_تو غلط میکنی نمیای ...
محکم زدم به زانوم .
_تو میدونستی مگه نه ..میدونستی ..
مامان از لای دندون چفت شده از حرص گفت؛
_خاک بر سرت ..الان واسه خاطر چی داری آبرو ریزی میکنی ..
واسه دیدن چار لاخ مو و پرو پاچه ات ..
پاشو گمشو بیا بریم بالا ...زشته ..
سر پایین انداختم
_نمیام ..زوری که نیست ...دوسش ندارم ..
و دقیقا گفتن همین جمله همانا خوردن پشت دست مامان تو دهنم ..
همون موقع عمه هم اومد
_چه خبره اومدین اینحا زشته ..
عمه وقتی من با اون پیراهن کوتاه دید با نیش باز گفت:
_وای لیلا ..همشون کف کردن ...چقدر بهت میومد عمه مبارکت باشه ..
با بغض گفتم
_چرا نمیگی عمه ..
عمه چشم درشت کرد با هول گفت؛
_چی رو ؟
با گریه گفتم
_تو رو قرآن بگو به مامان عمه بگو ...
مامان پر اخم به طرف عمه برگشت
_چی رو باس بگی صفی ..
عمه صفی لب گزید
_بعدا در موردش حرف میزنیم ..زشته الان مهمون ها منتظرن ..
با صدای خفه ای گفتم
_عمه کی دیگه میخوای بگی ...بگو به مامان حتی اگه منم به زور پای سفره عقد با پسر حاجی بنشونن عقدم باطله ..
عمه لب گزید و چش و ابرو اومد
_پاشو عمه جان اون قضیه رو گفتم بابای مهلا درست میکنه ..
مامان کنجکاو گفت؛
_چرا باطل باشه عقدشون ؟
با گریه گفتم
_مامان تو رو خدا عصبانی نشو به حرف هام گوش کن ..
مامان چشم ریز کرده بود
_چی شده ؟
قلبم داشت از ترس تند تند میکوبید
_مامان من دوسش ندارم ...من پسر حاجی رو دوست ندارم ..
مامان خیلی خونسرد با همون اخم گفت؛
_اونُ که بیجا میکنی ...ولی بگو چی شده ؟
لب گزیدم ..به عمه نگاه کردم ..تو همون تاریکی معلوم بود رنگش پریده ..
_وقتی تو نبودی ..همسایه عمه اومد
خواستگاری ...بابا بهش جواب مثبت داد ..
مامان نذاشت حرف بزنم
_غلط کرد ..
به عمه صفی نگاه کرد
_دست درد نکنه صفی ...من نبودم به چه جراتی اومده خواستگاری ...
اصلا روح الله چرا باید جواب مثبت بده ..
عمه با لکنت گفت؛
_خوب ..خوب ..زن داداش همدیگر میخواستن ..من چکاره بودم ..
مامان چشم درشت کرد و ویشکونی از بازوم گرفت
_لال بودی چهار ماه زبون به دهن گرفتی ..
از درد تو خودم جمع شدم
_آخ مامان تو رو خدا ..من پسر حاجی رو نمیخوام ...
مامان محکم موهامو دور دستش میپچید
_تو غلط میکنی نخوای ...بمیری باید با رخت عروسی بری خونه پسر حاجی ..
با درد گریه میکردم
_بگو عمه چرا نمیگی بگو خانجون من محرم محمد رضا کرده ....
بگو عقد من با پسر حاجی باطله ..
کشیدن موهام کم شد انگار دست مامان شل شد ..
بُهت زده نگاهمون کرد ..
عقب عقب رفت و با بُهت من نگاه میکرد ..
عمه صفی روی صورتش زد
_لیلا به خدا چیزی نبوده یک عقد خوندن که معلوم نیس ننه خدابیامرز درست یا غلط خونده ..
مامان محکم زد به سینش ..دوباره مشتش گره کرد زد به سینش
_بمیری الهی فتاته ..
اشک میریختم ..
عمه گفت؛
_زن داداش به خدا به ارواح خاک ننه گفتم به بابای مهلا بره پسره رو بگه صیغه رو پس بخونن ..
با گریه گفتم
_عمه تو گفتی محمد رضا اصلا زنگ نزده ..
عمه با عصبانیت گفت:
_ای بمیری فتانه ...اگه تو رو میخواست کدوم گوریه
چهار ماه حتی اجاره کوفتیشم
نداده ..
گفتم بابای مهلا اسباب اثاثیه اش بریزه تو کوچه ...
مامان با حرص گفت؛
_بهتره به بابای مهلا بگی بهش بگه پاش به این شهر برسه خودم از سر در شهر دارش میزنم ..
فهمیدی اون صیغه کوفتی رو هم برین پس بخونین ...
این خبررو همین جا چالش میکنین ..
بفهمم یکی این راز فهمیده ...
از من ابرو طمع نکنی صفی ..به خدا بدبخت و رسوای عالم میکنمت ..
عمه صفی سریع گفت؛
_خیالت راحت زن داداش ...بریم بریم ...زشته جلوی مهمونها ..بریم ..
مامان دوباره از بازوی من ویشگون گرفت
_حساب تو رو هم دارم ...بزار امشب ختم به خیر بشه ..
و دوباره نگاهش روی زنجیر توی گردنم نشست با یک خشم وحشتناکی چنگ انداخت و زنجیره پاره کرد..
بعد چادر رو سر من انداخت ..
_مثل آدم میری بالا ..
اخم نمیکنی حتی اگه مجبورت کردن
امشب باس لخت بری بخوابی بغل پسرشون فهمیدی ...
میکشمت فتان اگه بخوای سرتق بازی در بیاری ..فهمیدی ..
و منو کشون کشون به طرف پله ها برد ..
رد جای ناخون های مامان روی سینه ام می سوخت ...اما قلبم بیشتر ..
ولی ته دلم یک امید داشتم ..محمد رضا زنگ زده به عمه صفی ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۵۹
بی اعتنا بهش راه خودمو رفتم ..چند بار بوق زد ..
ولی خودم زدم به کری ..
تو یک کوچه رفتم ..
امیدوار بودم پشت سر من نیاد ولی انگار براش این کار من مثل بازی بود ..
هنوز داشت دنبالم میومد ..
یکدفعه سرعت گرفت ..نفسم آروم رها کردم خدارو شکر بیخیال شد ..
ولی جلوتر ایستاد .
وقتی نزدیک ماشین شدم دیدم از ماشین پیاده شد ..
سرمو پایین انداختم و از کنارش رد شدم ...
_یا همین الان سوار میشی ..یا برمیگردم در خونتون به مادرت میگم داری چه غلطی میکنی ..
یک لحظه ایستادم ..
دقیقا اومد روبه روی من ایستاد
پوزخندی زد
_من از خدامه تو جفتک بندازی ...
بهش خیره شدم با تمام نفرتم گفتم
_اگه بهت بگم ازت بیزارم دست از سر من برمیداری ..
یک لنگه ابروش بالا رفت
_چون تحصیلات عالیه داری یا یک خانواده مرفه ..یا خیلی خوشگلی و کل خاطر خواه داری ...عددی نیستی..
بی حوصله راه مو ادامه دادم ..
یکدفعه دستم از پشت کشیده شد
_برو گمشو تو ماشین ..
آنچنان به عقب کشیده شدم که دستم درد گرفت
جیغ زدم
_به من دست نزن عوضی ...
چقدر دلم میخواست بگم ...محمد رضا اون دستی که به من بخوره قلم میکنه ..
ولی ...
پوزخندی زد
_مامان من فقط واسه دوتا چش ابرو مشکی تو و فامیل بودنمون داره من بدبخت میکنه ...
وگرنه واسه من هزارتا دختر ریخته ...
با بغض گفتم
_تو رو خدا برو پیش همون یکی از اون هزارتا ..
دور منم خط بکش ...
تو راست میگی من یک بابای افلیج دارم که تا آخر عمرش باس خرج دوا و درمون اون بدی تازه کل جهزیه و عروسی صدتا بدبختی های دیگه رو هم قراره بدی ..
واسه یک دختری که ارزشش نداره زندگی تو خراب نکن ...
چشاش گرد شد
_میدونی اینکه تو من نمیخوای درد داره برام ...
واسه همون دقیقا میخوام تمام این بدبختی رو بجون بخرم تا توی موش چموش آدم کنم ...
ناخودآگاه زدم زیر گریه
_تو رو قرآن تو به اون خدایی که میپرستی ...
برو ..
تو راست میگی من اصلا عددی نیستم ...تو با من خوشبخت نمیشی ...بگو منو نمیخوای
مات شده نگاهم کرد
بعد به طرف مدرسه دویدم ..
حتما باخودش فکر میکرد دارم براش ناز میکنم و از بدبختی های این فتانه بدبخت خبر نداشت
اینقدر حالم بد بود که امتحان روگند زدم ..
ناراحت طرف خونه رفتم ..
زنگ زدم ..
صدای داد و هوار میومد ..
بیشتر صدای فریده ..
تا در باز کردم ..صدای داد فریده رو شنیدم
_خاک بر سرت فتان ..الهی بمیری
فتان ...چه کار کردی ...
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۶۰
بُهت زده فریده نگاه کردم
_چی شده ..
فریده چنگ انداخت با حرص موهامو کشید
_دختره احمق چکار کردی که حاج خانم زنگ زده میگه تمام عقد و عروسی بهم خورد ...
هولش داد
_آه ولم کن ...
مامان از تو خونه داد زد
_فریده دهن تو ببند ...بیایین خونه زشته داد و هوار راه انداختین ..
به طرف خونه دویدم .
مامان روی همون مبل قرمز رنگ نشسته بود ..
فریده با گریه گفت:
_مامان چرا هیچی نمیگی ...چرا هیچی نمیگی داره زندگیمون به باد میده ..
بعد گفت؛
_بدبخت کی میاد با یک بابای فلج و نداری مارو بگیره ها ....
زندگیمون چقدر سگی بود که با فلج شدن بابا سگی تر هم شد ....
هر خری بیاد اصلا در این خونه رو بزنه کی قراره باشه که بهتر از خانواده حاجی ...آره ..
نگاهم به اتاق بابا خورد که درش باز بود
_بسه چی داری میگی ...به جهنم که نخواستن ..
فریده دوباره به من حمله کرد و من هول داد
_دختره خودخواه ...زندگی من بدبخت به آتیش خودت سوزوندی ..
مامان نگاهی به فریده کرد و گفت؛
_یک دقه لال شو ...میخوام تلفن بزنم ..
خونسردی مامان بیشتر از داد و هوار فریده ترس به دلم راه آورده بود ..
فریده هنوز فین فین گریه میکرد..
مامان گفت؛
_الو ..سلام حاج خانم ...
قربونتون بشم ..
نه حاج خانم به خدا چیزی نبوده ...
الهی بگردم واسه مسعود جان ...نه حاج خانم جوونن ..حتما یکم ناز آورده ..
بعد خندید
_دختر تهتغاری دیگه ...
با چشای گرد به مامان نگاه میکردم ..
خیلی قشنگ داشت نقش بازی میکرد
_بعله حاج خانم ...میدونم نگرانین ..والا منم بیشتر از فریده نگران فتانه ام ....والا من چی بگم ...هرچی شما صلاح بدونید
حاج آقا ...
یکدفعه بُهت زده گفت؛
_امشب ..
و به من رو نگاه کرد
_نه نه قدمتون سر چشم ...
دختر شماست ...اجازه بدین فردا شب باشه که ماهم چهارتا فامیل دعوت کنیم ....
بعد بلند خندید
_نه چه زحمتی ..شما رحمتی ...ان شالله تا فردا ...خداحافظ ..
بعد تلفن کنارش گذاشت ..
فریده گفت؛
_ چی شد مامان ؟
مامان به من خیره شده بود
_خدا رحم کرده که بدجور حاج خانم خاطرت و میخواد و مهرت به دلشه وگرنه با حرف های که به پسره زدی میرفت نگاه هم نمیکرد ..
فریده بی طاقت گفت:
_خوب چی شد ..
منم هول زده گفتم
_مامان به خدا خود پسره هم گفت من نمیخوامت ..
به خدا اگه دروغ بگم ..حاج خانم از پیش خودش حرف میزنه ..
مامان بلند شد و با لبخند فاتحانه ای گفت:
_خودم صدای پسره رو شنیدم که میگفت به حاج خانم فردا بریم عقد کنیم ...
بعد با لبخند گفت؛
_پاشین کلی کار داریم ..فردا مهمان داریم ...
بُهت زده مامان نگاه کردم
_مامان تو رو خدا ...
مامان دفترچه تلفن دستش گرفت تا شماره بگیره
به پاش افتادم آروم گفتم
_مامان تو رو خدا بزار عمه صفی حداقل یک خبر بده ..
مامان با عصبانیت گفت؛
_چه خبری ...؟
به فریده نگاه کردم که اونم چشم های کنجکاوش به من بود
_مامان میدونی عقد فردا باطله ..
مامان محکم سیلی به صورتم زد
اشکم چکید
_من نمیتونم..
فریده بُهت زده جلو اومد
_چی میگه مامان ؟
داد زدم
_نمیتونم چون شوهر دارم ..
فریده مبهوت من نگاه میکرد ..
مامان با عصبانیت بلند شد
_معلوم نیست اون محرمیت چی بوده من از یک آخوند پرسیدم ..گفت اون عقد باطله ..
فریده دستش جلو دهنش گرفت
_یا خدا صیغه شدی ..
مامان با عصبانیت گفت؛
_فقط دلم میخواد صداتون در بیاد ..
با التماس دنبال مامان راه افتادم
_مامان تو رو خدا ..تورو خدا ...من نمیتونم ...نمیتونم زن اون پسره بشم ..
مامان محکم هولم داد
_لال شو فتانه ...الان به این فکر کن فردا شب شوهرت پسر حاجیه ..تمام ..
ناتوان وسط خونه نشستم
__نمیتونم..
مامان مقابلم دو زانو نشست ..با انگشت زد به سرم
_فکرشو از سرت بیرون کن ..
سرمو پایین انداختم
_نمیتونم ..چون زنشم ..
فریده هینی کشید
_چقدر پرو شدی فتان ...
مامان با اخم های در هم گفت؛
_یعنی چی زنشی ..
فریده با حرص گفت؛
_خانم حتما عاشق شده نمیتونه
فراموشش کنه خاک بر سرت ..
مامان داد زد
_خفه شو فریده...
چونه منو تو دست گرفت و سرمو بالا آورد ..از نگاهش آتش میبارید
_بگو ..
قلبم تند تند میزد
_زن اشم ...باهاش خوابیدم ....
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۶۰ بُهت زده فریده نگاه کردم _چی شده .. فریده چنگ انداخت با حرص موهامو کشید _دختره احمق
🌷👈#پست_۶۱
****
تکون تکون های اتوبوس داشت حالم بد میکرد
یک دختر بچه از لای دوتا صندلی اتوبوس به من خیره شده بود .
دقیقا چشمای درشت قهوه ایش زل زده بود به من ..
قیافه رقت بار من هم دیدن داشت.
لبم کامل باد کرده بود خون خشک شده بود ..
صورتم و پای چشم کبود بود ..
سرمو به شیشه اتوبوس تکیه دادم ..
دستم هنوز ازدرد ذوق ذوق میکرد و مچ اش ورم کرده بود .
مامان به دختره اخم کرد دختره ترسیده سرشو پایین آورد و دقیقا از درز باریک دوتا صندلي دوباره نگاهمون میکرد
چادر رو صورتم کشیدم .
اشکی نداشتم دیگه بریزم ...وقتی کلی کتک خوردم ...
مامان قلبش گرفت ...یکدفعه انگار ساکت شد ...
یک ساعت به دیوار زل زده بود ...
بعد تلفن کرد به یکی از همسایه های قدیمی میگفت دخترش چند سال پیش فرار کرده ...
بعد آدرس یک دکتر تو یک شهرستان نزدیک گرفت ...
گفته بود دکترِ پولکی ..
بهش خوب پول بدن دوباره دختر مثل روز اولش میکنه ...
جوری که شب عروسیش هیچکس حتی شک هم نمیکنه .
مامان هم همون جا گردنبند و دستبند من برد فروخت و تلفنی از پول عمه صفی قرض گرفت ...
عصر سوار اتوبوس شدیم ..
صدای شوفر راننده میومد
_روستای علی آباد کسی پیاده نمیشه ..
ماشین نگه داشته شد ..چند نفر پیاده شدن ..
دوباره اتوبوس راه افتاد .
نمیدونستم قراره چی پیش بیاد ...
ولی این بی انصافی بود که محمد رضا در حقم کرد ...
کاش حداقل یک سراغی از من میگرفت .
اتوبوس وارد ترمینال شد ..
مامان چادرش به دندون گرفت و بند کیف سیاه اش که توش کلی پول بود محکم دو دستش پیچید ..
از اتوبوس پیاده شدیم ..
تاکسی های که به خط کنار خیابون ایستاده بودن .
مامان برای یکیشون دست بلند کرد
_خیابون سلطانی ..
راننده بوقی زد سوار شدیم ..
مامان تیکه کاغذ آدرس دست راننده داد ..
_اوه خواهر ...این آدرس کدوم دکتره ..
مال چند سال پیشه ....خیابون کلی اسمش عوض شده ...
بعد کلی پرس جو و گشتن بلاخره دم غروب تونستیم مطب دکتر پیدا کنیم ..
مامان غُر زد
_دعا کن مطبش باز باشه ..
با چشای اشکی نگاهش کردم ..
وارد مطب شدیم ..
زن های حامله نشسته بودن ..
مامان نزدیک میز منشی رفت و آروم صحبت میکرد ..
منشی بلند گفت؛
_خانم نوبت ندارین نمیشه ؟
مامان با التماس گفت؛
_از شهرستان میایم..
بعد دیدم چند تا هزاری روی میز گذاشت ..
منشی اخم کرد ..
حالا بشینین ....شاید کسی نیاد نوبتش بدم به شما ..
مامان کنارم نشست .
یک خانم با شکم گنده کنار یک مرد نشسته بود ..
چقدر مرده نگاهش شبیه محمد رضا بود ..دلم گرفت .
مرده برای خانمش یک آب میوه باز کرد ..
بهش گفت؛
_بخور قربونت بشم .
بغض کردم ..حتی صداشم شبیه محمد رضا بود ..
وای خدایا من بدون اون چجوری زندگی کنم ..
کاش می مردم ..کاش جای خانجون من میمردم ...کاش زیر مشت و لگد های مامان و فریده من میمردم ...
دختره کناری زنه ازش پرسید
_کی زایمان میکنی ..
دختره گفت؛
_امروز قراره خانم دکتر من سونوگرافی کنه...
به شوهرش نگاه کرد
_گفته باید کلی مایعات بخورم
شوهرش دوباره یک پاکت دیگه آبمیوه بهش داد ..
تو دلم یک آه پر درد کشیدم ..
کاش منم جای اون بودم ..خدایا کاش زندگیم اینجوری نبود ..دلم شکست ..بی اختیار اشک میریختم ...
مامان از پام ویشکونی گرفت و آروم گفت:
_گریه هاتو بزار واسه وقتی رسیدیم ..
هنوز حسابت صاف نشده ...
بعد یک ساعت منشی گفت میتونیم بریم تو ..
تا وارد اتاق شدم تنم یخ کرد ..
یک حس عجیب داشتم انگار به مسلخ گاه میرفتم برای سلاخی ..
یک زن پیر چاق با روپوش سفید و روسری نشسته بود عینکش تقریبا انگار رو نوک بینیش بود .
به ما نگاه کرد ..روی صورت من یکم مکث کرد
_چه به روزت اومده تو دختر ..
مامان با خنده گفت؛
_ای خانم دکتر از دست جوون های الان ...
کاری که به وقتش بوده ..ناوقت انجام دادن ..
دکتر نگاه از من گرفت با اخم به مامان زل زد .
مامان خنده نیم بندی زد
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈 #پست_۶۳
_چند وقت پیش بوده رابطتون ؟
گیج نگاهش کردم .
مامان گفت؛
_خانم دکتر چیزی شده ؟
دکتر دوباره از من پرسید
_کی با نامزدت عروسی کردی ..
آروم گفتم
_چهار ماه ..فکر کنم ...
دکتره نفس گرفت ..
دستکش در آورد ...و به طرف گوشه اتاق که دستگاه بزرگی با تخت بود رفت
_لباس تو بپوش بیا اینجا با هول لباس پوشیدم .
مامان هم اومد اینطرف
_خانم دکتر امشب لطف میکنید کار مارو راه بندازید ..
از شهرستان اومدیم .خدا خیرتون بوده هرچقدر حق ویزیت ما باشه به دیده منت ..
فقط باید با اتوبوس ده شب برگردیم ...
دکتر بی اعتنا به حرف های مامان گفت؛
_بخواب رو تخت ..
رو تخت خوابیدم ..
لباسمو بالا زد یک مایع خنک رو شکمم ریخت .
مامان هم ساکت نگاهمون میکرد ..
یک دستگاه روی شکمم گذاشت .
و به صفحه تلوزیون مانند خیره شده بود .
بعد چند دقیقه لبهای دکتر یکوری بالا رفت ..
_بهتره به جای جهزیه به فکر سیسمونی دخترت باشی ...
حامله است
اونم دو قلو ...احتمالا بچه هاش پسر باشن ...هر دوشون سالمن ...فقط خیلی ضعیف اند
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۶۴
نگاهم به اون صفحه تلوزیون و خط های سیاه و سفیدش خشک شده بود ..
مامان چادر از سرش ول شد و گیج نگاهش به دکتر و من بود .
_یعنی چی خانم دکتر ..
دکتر چند برگ دستمال به من داد
_یعنی حامله است ..همین .
مامان بُهت زده گفت؛
_ولی ولی اصلا چیزی معلوم نبوده ...حتی حالشم بد نبود ..مگه میشه ..
دکتر پوزخندی زد
_چندتا بچه داری حاج خانم ؟
مامان به دکتر خیره شد ..دکتر ادامه داد
_از احوال دخترت بی خبر بودی !
مامان انگار به خودش اومد
_الان باید چکار کنیم ..خانم دکتر دستم به دامنتون ...
هرچی پول بخواین براتون میارم ...
فقط ما رو از شر اینا راحت کنید ..
وحشت زده به مامان خیره شدم .
دکتر با چشای ریز شده گفت؛
_دقیقا چکار کنم ..با دوتا بچه بزرگ و چهارماه کورتاژش کنم به نظرت انسانیه ...
اصلا میشه ..
مامان شروع کرد به گریه کردن
_به خدا بدبخت میشیم خانم دکتر ....آبرومون میره ..
دکتر سرتکون داد
_مگه نگفتی نامزد بودن ..اشکالی نداره یکم از اون سنت های مسخره تون دست بردارید.
مامان اشک میریخت
_دستم به دامنت خانم دکتر ...
دکتره به من نگاه کرد با یک نگاه پر از خشم تنفر
_وقتی با دوست پسرت میخوابیدی باید فکر این اشک های مادرتم میکردی ...
لب گزیدم آروم گفتم
_شوهرم بوده ...
مامان یکدفعه از عصبانیت پرید به من ..
_تو دهن تو ببند ...دهن تو ببند ..
دکتر عصبانی مامان گرفت
_چکار میکنی ..
از ترس گوشه تخت جمع شده بودم .
مامان روی زمین نشست و شروع به گریه و زاری کرد به سینه اش میکوبید نفرین میکرد ..
دکتر کلافه گفت؛
_بفرمایید بیرون خانم ..پول ویزیت تونم از منشی بگیرید .
مامان بلند شد ..چادرش دوباره رو سرش کشید ..
لحظه آخر به طرف دکتر برگشت
_خانم دکتر یعنی هیچ راهی نداره ...
دکتر یکم مکث کرد توی یک برگه چیزی نوشت و اون رو به طرف مامان گرفت
_این آدرس یکی از دکتر های که بخاطر سقط جنین پروانه طبابتش باطل هنوزم این کار میکنه ..
مامان چشاش از خوشحالی برق زد
_دستتون میبوسم خانم .
به طرف دکتر خم شد ..
دکتر دستش پس کشید
_ولی اگه واقعا شوهرش بوده حلال هم بودن خون دوتا بیگناه نریز ..
مامان نگاه پر شماتتی به من کرد
_اگه بچه هارو سقط کنه اونوقت عمل اش میکنید ..
دکتر دوباره نگاهی به من کرد
_آره اگه سقط کرد بعد چهل روز بیایین یک کاریش میکنم ..
مامان خوشحال برگه رو گرفت
دکتر گفت؛
_فقط بابت هر سقط پول زیادی میگیره ..
مامان که داشت نگاه به همون تکه کاغذ میکرد گفت؛
_فرش زیر پامو شده میفروشم.
و راه افتاد..
دکتر به من زل زده بود و من به اون ..
دلم میخواست از تو نگاهم بخونه من بیگناه ترینم .
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
_
🌷👈#پست_۶۵
سوار اتوبوس شدیم و مامان همینطور
ساکت به جاده زل زده بود ..
شیشه اتوبوس کنار بود باد خنکی از پنجره میومد .
تاریکی جاده مثل سرنوشت نامعلوم من ترس داشت .
من باید چکار میکردم ..
دستمو رو شکمم گذاشتم .من دوتا بچه داشتم ..محمد رضا ..
اشکم هام چکید ..خدایا من باید چکار میکردم .
اتوبوس نگه داشت ..رسیده بودیم به شهر خودمون .
مامان چادرش جمع کرد و گفت؛
_زود باش پیاده شو ..
مسافرها پیاده شدن ..
منم پیاده شدم ..مامان حواسش به تاکسی های خطی بود ..و من یک نیروی عجیبی بهم فرمان فرار داد ...
و تو دل سیاه شب دویدم ..به یک مقصد نامعلوم میدویدم ..
وقتی ازدویدن به نفس نفس زدن افتادم ..ایستادم .
کنار یک خیابون اصلی بودم ..
نمیدونستم باید چکار کنم ..
اصلا کجا برم ..
برم خونه عمه که من دوباره میبره خونه خودمون ..برم خونه کدوم فامیل .
ماشین ها با سرعت از جاده رد میشدن ..
باید چکار میکردم ..شهر به این کوچیکی زود پیدام میکردن ..
باید کجا میرفتم ..
ذهنم کشیده شد به حرف های یواشکی همکلاسی هام وقتی از یک دختر فراری تعریف میکردن که شب تو دستشویی پارک خوابیده ..
پیاده به طرف پارک راه افتادم ..چادرم محکم گرفته بودم .
ماشین های که رد میشدن بوق میزدن .
اینقدر تند راه رفتم که به پارک رسیدم ...
هیچ کس تو پارک نبود ..
یک پلاکارت بود که فلش زده بود سرویس بهداشتی ..
به طرف ساختمون رفتم ..
وقتی دیدم درش قفله انگار همه دنیا آوار شد روی سرم ..
پاهام درد میکرد و دلم ضعف میرفت از گرسنگی ..
دوباره راه افتادم ..
به طرف خونه راه افتادم هیچ امیدی نداشتم ..
کل کوچه هارو پیاده رفتم ..
تا رسیدم به کوچه خودمون ..
اگه میرفتم تو ...چی میشد ...دوباره کتک میخوردم ...مامان منو میبرد پیش دکتره ..
دستم رو شکمم گذاشتم ...
یک حس عجیب ته دلم اومد
من دوتا بچه داشتم ..
وسط گریه خندم گرفت ...
همون لحظه ماشین عمه و شوهرش کنار در خونه ایستاد .
حتما مامان بهشون زنگ زده
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور