صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_یازدهم نگاه من به بهنام بود که هنوز سر به زیر نشسته بود. خاله طلعت چادر به سرم انداخت. ا
🌷#قسمت_دوازدهم
زندگیم رنگ آرامش گرفته بود...بعداز اون شب خدا رو شکر نه قیافه نحسش رو دیدم..
نه ایل و تبارش رو...حالا این دایی طاهر هم آتیش بیار معرکه شده. ساعت پنج رسیدم خونه.مامان با دیدنم کتاب دعاشو روی میز گذاشت، هنوز یکم باهام سرسنگین بود.
صدای فندک گاز با صدای مامان تلاقی پیدا کرد:
_شب خونه دایی طاهریم...
کلافه لباس در آوردم:
_می دونم ...سمان زنگ زد.
منتظر بودم که بگه کیا هستن ...ولی خوب ...سیاست مادرانه اش بود.
بشقاب ماکارونی رو روی میز گذاشت.
دلم با دیدنشون ضعف رفت.
چنگالی بهشون زدم.
مامان رو به روم نشست:
_فک و فامیل های شوهرت هم هستن.
چشم گرد کردم ...تو این یک هفته نه اسمی از امیر حسین آورده بود نه از خانواده ش ...نه
نسبت اینکه امیر حسین شوهرمه ...واقعا شاید خودم باورم شده بود هیچ اتفاقی نیفتاده...
وقتی نگاه چپ چپش تموم شد پارچ آب رو از یخچال در آورد و روی میز گذاشت.
و اشاره کرد به بشقاب ماکارونی.. .
_زودتر بخور که بریم ...حداقل برسم کمک اون پروانه کرده باشم.
دوتا قاشق خوردم و بقیه رو تو قابلمه ریختم.
همون مانتو و شلوار لیِ آبیِ سر کارم رو پوشیدم.
صدای فریاد مامانو شنیدم:
_یک لباس درست و حسابی بپوش.
نشستم بند کتونی رو بستم:
_هیچ ایرادی تو لباسام نمی بینم...
البته از حق هم نگذریم مانتوم هم کوتاه بود هم چسب ...ولی به قول خاله طلعت که گاهی می گفت اون روی لجبازیش گل کرده...
فضای خونه با اخمای دایی طاهر سنگین بود، سنگین تر و بدتر زمانی شد که خاله طلعت و پدر شوهرش اومدن ...سعی می کردم زیاد توی دید نباشم.
توی آشپزخونه با سمان در حال سالاد درست کردن بودم...
سمان ته خیار به طرفم پرت کرد:
_از وقتی آمدی ساکتی...عروس شدی قیافه می گیری ...نگران نباش یا خودش میاد یا نامه ش.
نیششو باز کرد.
با تاسف نگاهی بهش کردم و گفتم:
_می خوام سر به تنش نباشه...
سمانه تکه ای گوجه تو دهنش گذاشت:
_چقدر خشن ..یکم لطافت ...یکم ناز و غمزه..
گفتم:
_گرفتن این مهمونی هیچ لزومی نداشت.
صدای دایی طاهر رو از پشت سر شنیدم:
_مراسم پا گشای عروسه ...تا بوده رسم بوده...
مظلوم به دایی طاهر زل زدم:
_یعنی اینقدر از دست دختر یتیم خواهرتون خسته شده بودین که به راحتیِ آب خوردن قالب این پسره کردینِش؟.
دایی طاهر به سمان اشاره کرد بره بیرون بعد با چشمای ریز شده گفت:
_از دست تو خسته نشده بودم ...خودت خوب میدونی قد سمان و سعید برام عزیزی ...ولی از این خسته شده بودم که هروز یک گند تازه ازت بشنوم...
دلم سوخت ...از اینکه تنها مرد زندگیم حرفم رو باور نداشت.
نفهمیدم چطور اشکام سرازیر شد .
_باور نمی کنین همه اینها نقشه بوده نه؟ دایی لبخند تلخی زد و گفت:
_چه نقشه ای؟
اشکام رو با پشت دست پاک کردم:
_امیر حسین فقط می خواست من با بهنام حرف نزنم ....می ترسید اونو هوایی کنم ....اون می خواست منو از خانواده ش دور کنه ...می خواست من عروس فامیلشون نشم ...می خواست منِ بدنام و به قول خودش لکه ی ننگ، زن پسر عموش نشم...
دایی با اخم سکوت کرده بود...
صدای زنگ آمد و صدای سعید که می گفت
_آقا امیر حسین...
دایی گفت:
_ماهی ...تا حالا فکر کردی الان دقیقا وسط خانواده شون هستی ...الان عروس فامیلشون هستی ...الان زن امیر حسینی...
آب دهنم رو به زور قورت دادم.
که دایی طاهر ادامه داد:
_هیچ نقشه ای در کار نبوده ...فقط اون روز اون پسره نتونسته جلو نفسِش رو بگیره...پاشَم وایستاده...تو چرا هنوز داری نقش بازی میکنی؟ بهتر نیست تمومش کنی؟
زن دایی پروانه داخل آشپزخونه اومد:
_طاهر ...مهمونا آمدن زشته ...بیا دیگه.
دایی طاهر نگاه از من گرفت و رفت...
حالم بد بود ...حالم به اندازه تمام این ابله بودنم بد بود ...ُسُر خوردم روی سرامیکای سرد آشپزخونه.
شاید این سردی مغز فلج شده م رو دوباره کار بندازه...
صدای احوال پرسی ها رو می شنیدم و ماهی ماهی گفتن مامانم...
مامان وارد آشپزخونه شد وقتی قیافه وارفته ی منو دید گفت:
_پاشو خودتو جمع و جور کن ...از اون موقع چپیدی تو آشپزخونه که چی؟
بی محابا پرسیدم
_مامان تو فکر میکنی من مقصرم ...؟
مامان چشم درشت کرد:
_الان نه وقتشه....نه جای این حرفهاس ...پاشو زشته...
بلند شدم و دستشو گرفتم:
_یک هفته حتی به روم نیاوردی...می خوام الان بدونم ...فکر میکنی من مقصرم ؟
سری تکون داد و لاااللهی. ... .. زیر لب گفت:
_چی بگم ...حتما واسه سوز دل بهنام اینقدر واسه این پسره لوندی کردی که دست و دلش لرزیده...
بعد چادرشو درست کرد:
_پاشو بیا زشته ...این فکرای الکی رو هم بریز دور.... حالا که همه چی تموم شده...
و از آشپزخونه بیرون رفت.
وای ....وای.. .من کجای این قصه رو بد تعریف کردم که همه یک جور دیگه شنیدن
...
🌷#ادامه_قسمت_دوازدهم
هیچکس منو باور نداره..
حس تنهایی و تهی بودن داشت خفه م می کرد...
زن دایی دسته گل بزرگی دستش بود و با لذت به گلای رز سرخش نگاه میکرد..
_ماشاالله چه خوش سلیقه هم هست...
وقتی برگشت و نگاه خالی و مات منو دید...گل ها رو تو گلدون کریستالی گذاشت
...چشمکی زد و گفت
_البته وقتی دست رو تو گذاشته معلومه خوش سلیقه بوده ...بیا دیگه..
و منو به طرف در پذیرایی هول داد...
حاج خانم کنار خاله طلعت نشسته بود و فقط یک چشم و دماغش معلوم بود ...نزدیک شدم و سلام کردم...
سلام دخترم آرومی زیر لب گفت...
و بعد یکدفعه تو آغوش کسی فرو رفتم...
گیج سر بلند کردم که دو تا چشم درشت توی یک صورت گرد سفید دیدم...
_سلام زن داداش...
بدون اینکه پلک بزنم نگاهش کردم...
زن داداش....
واژه ی غریبی بود.
دختری با روسری کرم رنگی که لبنانی بسته بود و یک تار موش دیده نمی شد با چادر ملی که پارچه اش زیادی مشکی و براق بود.
بی اختیار دستمو جلو شالم بردم موهامو تو کردم...
_من مریم ساداتم ...خواهر شوهرت هستم عزیزم...البته از اون خوباش ها...
لبخند نیم بندی زدم...
اصلا امیر حسین مگه خواهر داشت...
کنارش برام جا باز کرد و من نشستم.
زیر چشمی نگاهی به بقیه کردم ...تا نگاهم رسید به چشمای ریز شده و روشن یک نفر..
سرمو پایین انداختم...
مریم سادات در گوشم با لحن شیطونی گفت
_فکر نمی کردم داداش امیر اینقدر خوش سلیقه باشه ...تو خیلی خوشگلی ها...
فکر کنم از تعریف کردنش سرخ شدم...
زیر لب یک مرسی آرومی گفتم..
سمانه هم کنار ما نشست ...صحبت های دخترانه شان گل انداخت....
نگاهی به دایی طاهر کردم ...حرفاش رو در ذهنم مرور کردم ...حق با اون بود ...من الان عضوی از خانواده ی اونام ...کی حرفم رو باور میکرد که من بیگناه ترین شخص اون جریان بودم .. نگاهی به مامان کردم که گرم صحبت بود ...آخه مادر من مگه من لوندی بلدم که بخوام خرج کنم ...من چی بلدم...؟
...من یک دختر احمقم که دستی دستی خودم رو بدبخت کردم...
بلند شدم به هوای جمع کردن بشقابای میوه به آشپزخونه رفتم ...
دستامو زیر شیر آب گرفتم .. یکم خنک شد ...ولی هنوز آتش دلم داغ بود.
_لطفا یک لیوان آب بمن بده!
بُهت زده به عقب برگشتم . امیر حسین بود.
با کت و شلوار زغال سنگی پشمی چهار چوب آشپزخونه ایستاده بود.
بی اختیار لیوان رو زیر شیر آب بردم.
دست به سینه نگاهم می کرد.
سعی کردم دستم نلرزه ...ولی تکان خوردن لیوان حکایت دیگه ی داشت...
لیوان آب رو لاجرعه سرکشید.
دل به دریا زدم:
_چرا این بازی ای رو که راه انداختی تمومش نمی کنی ؟
متعجب به من نگاه کرد.
_یکم تحمل کنین شما همه چی درست می شه...
چشم ریز کردم
_هفته دیگه قراره این عقد مسخره رو رسمی کنند ...بعد می گی تحمل کن؟
لیوانو روی میز گذاشت و دستی به ریشش کشید
_بعد محرم صفر آن شاالله همه چی درست می شه ...شما نگران نباش...
از عصبانیت داشتم منفجر می شدم
_چی داری می گی ...مگه شناسنامه ی من دفتر نقاشیه که هی بنویسند و بعد خط بزنن ...حالا هم که خیالت راحت شده با این تاتری که در آوردی نه تنها پسر عموی عزیزت بلکه هیچ پسری هم دور بر من آفتابی نمی شه ...پس تمومش کن این بازی مسخره رو...
سر پایین انداخت و زیر لب ذکر می گفت.
تا آمد چیزی بگه در آشپزخونه باز شد و سمانه وارد شد با دیدن ما یکم خجالت کشید...
امیر حسین با همون سری که پایین بود یک ببخشید گفت و بیرون رفت.
سمانه نزدیک شد
_چکار میکردین ناقلا که اینطور سرخ شدی..
یک برو بابایی بهش گفتم و از آشپزخونه بیرون آمدم...
همون لحظه بهادر و زنش هم رسیدن...
زن دایی سفره ی شام رو پهن کرد..
واسه کمک ، پیاله های ماست و دیس های سالاد رو توی سفره رو می چیدیم...
تا دو زانو نشستم که کاسه ماست رو بذارم ...امیر حسین از دور بلند شد و کاسه رو از من گرفت
_شما برو من می چینیم...
یک به درکی زیر لب گفتم...که فهمید نگاهم کرد
بهادر هم به کمکش آمد...
سمانه پارچ آب رو دستم داد.
_بیا ببر...
پارچ رو دادم به سعید.
_اولیا حضرت فرمودن من کمک نکنم..
سمانه با چشمای گرد شده گفت
_امیر حسین... !
صورتم رو بی تفاوت اونور کردم سمانه به شونه م زد
_اینقدر که دوسِت داره.....
دهنمو کج کردم
_آره خیلی ....
مثل همیشه که سهم من و سمانه یک بشقاب پر ته دیگ بود وارد سالن شدیم...
هنوز ننشسته بودم که خاله طلعت چشم و ابرو واسم آمد . منم فکر کردم باز موهام بیرونه.
وقتی دید من متوجه چشم آبرو آمدنش نمی شم آروم گفت
_ماهی جان ...خاله ...برو پیش آقا امیر حسین بشین.. .
بشقاب تو دستم موند...
🌷#قسمت_سیزدهم
بشقاب تو دستم موند...
حاج خانم یکم تکون خورد تا جا برای من باز بشه...
با هزار سرخ و سفید شدن ...تو یک وجب جای باز شده نشستم ...از همه ضایع تر بشقاب پر ته دیگ بود ...که خیلی تو ذوق می زد... تو یک وجب جا کنار امیر حسین نشستم ..
امیر یک تکه از مرغ تو بشقاب گذاشت ...ولی من اینقدر حالم بد بود که حتی نمی تونستم به بشقاب نگاه کنم هی قاشق و پر و خالی می کردم...
حاج خانم خیلی زود تشکر کرده کنار کشید..
خدارو شکر اینقدر جا باز شد که من تو حلق امیر حسین نباشم..
وقتی راحت تر نشستم ...تازه یادم آمد نفس بکشم ...ولی شام کوفتم شده بود...
با یک تشکر بشقاب رو برداشتم و راهی آشپزخونه شدم...
اینقدر اونجا موندم تا کل ظرف هارو شستیم و خاله طلعت و پدر شوهرش و بهادر رفتن...
و با غرغر های مامان که تو آشپزخونه امد ..مجبور شدم بیرون بیام ...
حاج خانم و امیر حسین بلند شده بودن...
مریم سادات دوباره منو توی آغوش فشرد.
_بیای خونمون زن دادش ...دو روز دیگه مامان خونشون ختم قرآن دارن ...حتما بیای ها
یک لبخند احمقانه تحویلش دادم..
حاج خانم یک تعارف زد برای امدنم...
همه رفتن...
سکوت عجیبی شد...
زن دایی توی حال واسه من و مامان رخت خواب پهن کرد ...سمانه هم خودشو به ما چسبونده بود.
هی می خندیدیم پچ پچ حرف می زدیم که مامان غر غر میکرد تا بخوابیم...
نزدیکای صبح بود سمانه خوابش برده بود.
ولی فکر و خیالات من تمامی نداشت...
بعد اون اتفاق همیشه از خوابیدن می ترسم ...از رقص سایه هایی که برام کابوس شده بودند...
***
فکر نمی کردم یک تعارف مریم سادات واسه جلسه ختم قرآن زنانه اشون اینقدر جدی باشه که امیر حسین دنبالم بیاد و بیست دقیقه دم در منتظر بمونه تا من حاضر شم..
مامان از من بیشتر استرس داشت:
_ماهی کادو رو فراموش نکنی ها زشته دفعه اول دست خالی بری...
واسه بار صدم می گفت.
سر تکون دادم ..از اینکه امیر حسین دقیقا بیست دقیقه دم در معطل کرده بودم لذت میبردم ..
دوباره مامان شروع کرد ..هی دورم میچرخید . لباسم و برانداز میکرد ..موهامو درست میکرد
_ماهی بی ادبی نکنی ...حرمت بزرگتری رو نگه داری ...اگه حاج خانم حرفی زد ..چیزی نگی ها...
کلافه روی مبل نشستم
_اصلا نمی رم..
مامان چشم درشت کرد
_بی خود میکنی...پاشو ...اون بنده خدا دو ساعته که منتظره...
دوباره توی آیینه خودمو چک کردم...
پیراهن گلپور مشکی که مامان برام خریده بود لنگه پیراهن سمانه بود...با یک جوراب شلواری کلفت ..یک مداد توچشم کشیدم و رژ کمرنگی زدم
مامان چادر دستم داد.
با غصه نگاهش کردم.
_من چادر سرم نمی کنم..
مامان تای چادر رو باز کرد و روی سرم انداخت
_ماهی ...اینقدر دق نده منو.
پا به زمین کوبیدم..
موهامو توی روسری دادم ولی بخاطر سنگینی چادر هی سر می خورد.
مامان ناچار یک کش محکم دور موهایی که تا پایین گوشم بود بست...شال حریر روی سرم انداخت ..
_صد بار گفتم این موهاتو کوتاه نکن ...تمام طنازی یک دختر به موهاشه ..حالا نه می تونی جمعشون کنی نه می تونی بازشون بزاری...
با حرص چادر سرم کردم
_نترس مامان جون دخترت لوندی بلده..
و اشاره کردم به حرفی که تو مهمونی دایی بهم زده بود.
مامان نگاه چپ چپی بهم کرد
_برو ...کفشای پاشنه دارت روبپوش...
چکمه ای که نصفه پام بود از پام درآوردم و با غرغر کفشایی رو که مامان می گفت پوشیدم.
درو باز کردم.
امیر حسین با دیدن من تو چادر چشم گرد کرد.
هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که پام سر خورد و نیم خیز شدن امیر حسین رو دیدم، ولی خدا رو شکر لنگه ی بازِ در مانع افتادنم شد..از در گرفتم و راست ایستادم ...
اینم از کفشای پاشنه دار.
آهسته مثل آدم آهنی نزدیک ماشین شدم ...از فتح کردن قله اورست سخت تر بود.
یک سلام زیر لب دادم..
امیر حسین ولی زل زده نگاه می کرد ...تو ماشین نشستم ..خجالت میکشیدم اینجوری نگام میکرد ..
_مامان نمیان ؟
سعی کردم مثل سمانه رو بگیرم ولی این چادر لعنتی هی سر می خورد
_نه ...وقت دکتر دارن ...ان شاالله روزهای دیگه..
تو دلم گفتم گرچه امروز اولین و آخرین روز خواهدبود.
ماشینو روشن کرد..
نزدیک خونه که رسیدیم حس بدی داشتم ...حتی نمی تونستم به در خونه نگاه کنم...
یاد اون روز افتادم ...خیلی هم دور نبود فقط دو هفته میگذشت...
سرگیجه م وقتی بیشتر شد که وارد خونه شدم.
نگاهم روی همون مبل کشیده شد ..
یاد امیر حسین افتادم که تند تند دکمه های لباسش باز کرد ..سنگینی تنش ..یاد نگاه های مادرم و دایی طاهر ..
مریم سادات به استقبالم آمد و وقتی منو به آغوش کشید تقریبا تو بغلش از حال رفتم...
و فقط صدای فریاد امیر حسین گفتنش شنیدم...
بی حال روی مبل نشستم...
امیر حسین هراسون نزدیک شد.
_چی شده...
🌷#ادامه_قسمت_سیزدهم
مریم سادات دستمو گرفت
_یک تیکه یخه ...رنگشم پریده ...من میرم آب قند بیارم شاید فشارش افتاده ..
امیر حسین سر تکون داد و مچ دستمو گرفت.
دستمو کشیدم و پر بغض گفتم:
_به من دست نزن...
امیر حسین اخم کرد
_می خوام نبضتو بگیرم...
مچ دستمو محکم گرفته بود ..فهمید که میلرزم
سرشو پایین انداخت فهمید یاد چی افتادم که حالم اینجوری خراب شده
🌷#قسمت_چهاردهم
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بودم.
مریم سادات نزدیک شد و لیوان آب قند دم دهنم گرفت
_خدا مرگم بده.فکر کنم خودم چشت زدم ...اونقدر که ماشاالله خواستنی هستی...
لبخندی به این همه مهربونیش زدم.
دختر بچه ای ده یازده ساله از اتاق بیرون آمد.
مریم سادات اشاره کرد
_اینم دخترم نگار...
دخترک جلو آمد و باهام رو بوسی کرد
_شما زن دایی امیر حسینی..
نگاهی به امیر حسین کردم و به دختره لبخندی زدم.
امیر حسین کلافه دستی به موهاش کشید
_مامان کجاست ؟
مریم سادات بلند شد
-رفته گلاب بگیره...
صدای زنگ آمد.
نگار درو باز کرد
_زن عمو طلعته...
وبعد آروم با خنده گفت
_داداش دل بکن از این عروسک خانومت برو دیگه ...الان مهمونا میان زشته...
امیر حسین سر تکون داد و رفت...
خاله طلعت تا منو دید جا خورد ...حتما از چادری که سرم بوده تعجب کرد حاج خانم هم آمد اونم مثل خاله طلعت چپ چپی نگام کرد...
کم کم مهمونا آمدن...
منم برای کمک به مریم سادات رفتم...
تقریبا دعا تموم شده بود.
چایی رو تعارف کردم ...خانمی ماشاالله ماشاالله گفت و چای برداشت
_شما از فامیلای حاج خانمی؟
برای یک لحظه موندم چی بگم...
بعد بلند به حاج خانم گفت
_حاج خانم من هی میگفتم دنبال یک دختر خوب می گردم ...که گفتی سراغ نداری ...پس این لعبت چیه ...نگفتی...
قرمز شدن حاج خانمو دیدم.
خاله طلعت پیشدستی کرد..با لبخند پشت چشمی نازک کرد
_عروس شون هستن...
خانمه دوباره یک ماشاالله ماشاللهی گفت
_مبارک باشه ...ماشالله یک پارچه خانمه...
فکر کنم این پیراهن گیپوری که تو روضه ها و مراسم می پوشن بخت دخترها رو باز میکنه
...بی خود نبود سمانه تند تند براش خواستگار میومد..
دعا تموم شد همه رفته بودن ...فقط خاله طلعت منتظر بود تا بیان دنبالش...
با کمک مریم سادات آشپزخونه رو مرتب کردیم ...و با سینی چای کنار خاله و حاج خانم نشستم خاله با دیدنم لبخندی زد
_دستت درد نکنه عروس خانم...
خواهش میکنمی زیر لب گفتم
صدای زنگ آمد نگار گفت آمدن دنبال خاله...
سریع لباس پوشیدم
_بی زحمت منم سر راه برسونید...
مریم سادات چادرم رو گرفت با اخم گفت :
_اگه بذارم بری ...جواب امیر حسینو چی بدیم ...باید شب بمونی...
ممنونی در جواب تعارفش گفتم که یکدفعه حاج خانم در کمال تعجب همه گفت
_نه مادر بمون ...حالا یک شب هم بهت بد بگذره...
انگاری ماشالله ماشالا گفتنای زن همسایشون دل حاج خانم رو نرم کرده بود .
با چشم و ابرو آمدن خاله نشستم...
ولی از استرس در حال پس افتادن بودم...
حاج خانم در تدارک شام رفت آشپزخونه...
مریم سادات آلبوم عکس هارو نشونم می داد.
یک سوال مثل خوره داشت مغزم رو می خورد...
با هزار و یک خجالت پرسیدم
_مریم جون ببخشید میشه یک سوال بکنم؟ لبخندی زد
_آره عزیزم بگو.
لب گزیدم از گفتنش ولی چشمای مهربون مریم سادات بهم جرات داد
_ببخشید ها ...ولی عمو جواد اصلا سید نیست .. فکر میکنم امیر حسین هم نباشه ...واسه چی به شما سادات می گن ...؟
نگاهش به گوشه ای زل زده شد.
_من و امیر حسین از پدر ناتنی هستیم...
سوالی نگاش کردم که ادامه داد
_من وقتی هنوز به دنیا نیامده بودم ...بابام تو جنگ شهید میشه...
با چشمی گرد شده نگاهش می کردم.
_طفلی مامان فقط هجده سالش بوده...
نگاهم میره سمت آشپزخونه که حاج خانم داشت برنج آبکش میکرد...
وای خدایا یعنی چی؟ مریم سادات ادامه میده
_وقتی من سه ساله شدم مامان با بابا جلیل ازدواج میکنه ...بابا جلیل همرزم بابام بود ...وقتی رفتم کلاس اول امیر حسین به دنیا آمد ...ولی هیچوقت هیچکس نفهمید بابا جلیل پدر ناتنی منه ...خدا رحمتش کنه ...ده سال پیش وقتی فوت کرد ...من دوباره یتیم شدم ...طفلی مامان ...یک بار وقتی هنوز تازه عروس یک ساله بود بیوه شد ...یک بار هم وقتی قرار بود بشینه و از ثمره عشقش لذت ببره دوباره داغدار شد.
نگاهم دوباره به آشپزخونه کشیده شد به زنی که سرنوشت عجیبی داشت ...ودرد ها و دوری
هایی که کشیده بود... جگرم براش کباب شد ..
صدای زنگ آمد و بلافاصله صدای نگار و امیر حسین که باهم شوخی میکردن...
ناخودآگاه روسریم رو جلو تر کشیدم...
وقتی نزدیک مادرش شد و بوسه ای به پیشانیش زد ...حس عجیبی گرفتم...
مریم سادات صدام زد تو آشپزخونه رفتم لبخندی زد و گفت:
_بیا این چایی رو برای شوهرت ببر...
چادرمو محکم گرفتم و تا خواستم سینی رو بردارم سینی رو عقب کشید.
_وا ...زن دادش از کی رو میگیری ...در بیار چادرت رو...
مات نگاهش کردم ...بمیرم هم این کارو نمی کنم.....
به یک من راحتم بسنده کردم و سینی رو تو پذیرایی بردم رو میز گذاشتم...
نگاه امیر حسین به من بود.
خیلی مسخره بود ولی حتی نمی تونستم یک درصد به این فکر کنم که این
🌷#قسمت_پانزدهم
مرد بمن محرمه
...اون فقط یک آدم بود که آبروی منو زیر سوال برده بود.
حاج خانم کله قندی رو با انبر شکست.
امیر حسین گفت
_مامان مراعات دستتو بکن .. قند شکسته میگیرم...
حاج خانم ضربه ی دیگه ای به کله قند زد
_نذرمه مادر جان...
بعد سرشو به طرف آشپزخونه کرد و بلند گفت
_مریم سادات ...بیا مادر یک دست لباس راحتی به زن داداشت بده...
و من مثل احمق ها دوباره چادرم رو محکمتر گرفتم ..اینا چرا یکدفعه مهربون میشن ..بدتر آدم تو رودربایستی میذارن ..
_نه مرسی راحتم...
حاج خانم چشم درشت کرد
_واه ...مادر ...چرا اینطور با چادر چارقد نشستی..قلبم گرفت...
امیر حسین اخم کرد
_بزارین هر طور راحته باشه...
مریم سادات از آشپزخونه بیرون آمد.
_بیا ماهی جان...
پوف کلافه ای کردم ...این مادر و دختر قرار نبود دست بردارن...
مریم سادات لباسشو با یک بلوز دامن عوض کرد و یک بسته جلو من گرفت
_ماهی جون ...اینو تازه خریدم هنوز از کاور در نیاوردم ...آن شاالله که اندازه ات باشه...
وقتی نگاهم به عکس کاور افتاد چشام گرد شد.
همینم مونده ...اینو تنم کنم...
_نه مریم جون خوبه لباسم...
با چشای ریز شده گفت
_خجالت می کشی؟
سرمو پایین انداختم ...اون خبر نداشت چه حرفایی که پشت سر من نیست ...خبر نداشت این محرمیت تا چند وقت دیگه تموم می شه...
دیگه اصرار نکرد.
منم چادرم رو در آوردم تا زیاد اصرارشون بی فایده نباشه...
وقتی از اتاق بیرون آمدیم میز چیده شده بود.
امیر حسین دیس پلو رو وسط میز گذاشت... چشای هیزش با همون پیراهن گیپور هم من و رصد میکرد ..
کنار نگار نشستم...
شام خوشمزه ای بود ..دستپخت حاج خانم حرف نداشت ...هر وقت نگاهش می کردم یاد این میفتادم چقدر درد تو زندگیش کشیده...
عروسی مثل من داشتن هم شده یکی از دردهاش.
شاید لیاقت عروس این خانواده خیلی بهتر از منه.
آخر شب به اصرار زیاد برای اینکه مامان تنهاست بلاخره راضیشون کردم که خونه برم...
توی ماشین امیر حسین ساکت بود ...کلا حرفی نداشتیم باهم بزنیم ...مقابل خونه پارک کرد.
چادرم رو جمع کردم و
خواستم از ماشین پیاده بشم ... نگاهی کرد و گفت:
_چادر خیلی بهت میاد..
#مولایمن
🍂دلم برای تو تنگ است ای سرا پا خوب
دلم برای تو تنگ است مثل تنگ غروب...
🍂چه لحظههای غریبی که بی تو میگذرند
چه روزگار عجیبیست بیتو ای محبوب...
#امام_زمان
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
#سلام_صبحگاهی
مهربان پدرم ، مهدی جان
این روزهای مانده تا بهار ، پر از جای خالی شماست ...
دلتنگم پدر ... دلتنگ دیدارتان ، بوییدنتان ...
دلتنگ شنیدن صدایتان ، آرام شدن در کنارتان ...
هر شکوفه که می شکفد ، هر جوانه که باز می شود ، نسیم که می وزد ... دلم بهانه گیرتر می شود ...
سلام امید و پناه همه...
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
✨🍃سلام زهرایی ترین یوسف، مهدی جان
🍃یعقوب وار چشم براهتان هستم ... پر از استیصال، رنج آلود، اما امیدوار ...
🍃ای کاش کسی از مصر حضورتان خبری برایم می آورد ... بوی پیراهنی حتی ...
🍃ای کاش قاصدک ها، پروانه ها ...
ای کاش کبوترها، چلچله ها ...
🍃ای کاش نسیمی از سر کویتان می وزید و جانم می بخشید ...
🍃بیقرارتان هستم .....
🍃✨اللهم عجل لولیک الفرج
🌸 #سلام_صبح_زیباتون_بخیر
🌸 الهی
عاقبتمان را ختم بخیر کن
به حرمت حضرت محمد(ص)
و خاندان پاک و مطهرش
🌸 شروع هفته ای خوب و
پر برکت با ذکر صلوات
بر محمد و آل محمد
🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌸 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
شنبه زیباتون بخیر و شادی
امیدوارم
روز نو و هفته ی نو
پر از خیر و برکت
و موفقیتهای پی در پی
برای شما باشه
شروع هفته تون عالی 💐
#فورییییییی🔥
ای کسانی که رأی دادید شما همین
حالا یک پیام از شـــــهدا دارید✋🏼
🔴رئیسی نماینده خراسان جنوبی در مجلس خبرگان شد
🔹آیتالله سید ابراهیم رئیسی با کسب اکثریت آرا، نماینده منتخب مردم استان خراسان جنوبی در مجلس خبرگان رهبری شد.
🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم
✍@tahlile_siasi
✍@tahlile_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسول الله صلی الله عليه و آله:
هر کس خوشحال می شود که فردای قیامت خدا را دیدار کند، در حالی که از او راضی و خشنود باشد، پس بسیار بر من #صلوات بفرستد.
📚 صلوات سپر بلایا صفحه ۱۵۹
❄️🤍❄️🤍
❄️دل را تهی از نور امید همه کن
✨گنجینۀ مهر علی و فاطمه کن
🤍خواهی که بهشت با نبی دوست شوی
🕊ذکر صلوات را به لب زمزمه کن
❄️🤍❄️🤍
به مناسبت سالروز شهادت
شهید سرافراز عبدالحسین زرین
🔹🔸
مردان الهی و شجاع واقعی، جام بلا و مصيبت را مى نوشند، اما لباس عار و بدنامى را نمىپوشند،
در نزد شجاع حقيقى محافظت در مقابل ننگ ، بالاتر از زندگى چند روزه ايام است، و چنين كسى مرگ و هلاكت را بر خود پسندد اما رسوائى و عار را بر خود روا ندارد.(بخشی از کتاب معراج السعاده)
🔹🔸🔹
شهید عبدالرسول زرین که شهید خرازی به او لقب گردان تک نفره داده بود بهترین تک تیرانداز دفاع مقدس بود. این رزمنده دلاور سه هزار شلیک موفق داشت که ۷۰۰ شلیکش فرماندهان اصلی بعثی و بقیه هم آتش بارها و نیروهای اثرگذار دشمن را از پا در آورد.
بعثیها به او لقب صیاد خمینی داده بودند و صدام برای شکارش یک تیم ۲۰ نفره تک تیرانداز بین المللی را اجیر کرده بود که اتفاقا تک تیراندازهای امریکایی هم جزو آنها بودند، اما هر بار با تلفات سنگین بر میگشتند.
شهید زرین در عین دقت و اقتدار
مسیر اخلاق را حتی در برابر دشمن کنار نگذاشت
روحش شاد یادش گرامی باد
پ.ن :
فیلم تک تیرانداز
در توصیف بخشی از زندگی این شهید سرافراز ساخته شده است
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 فارغ از اینکه چه کسی حائز اکثریت آراء برای ورود به مجلس گردد ،برنده اصلی این کارزار بزرگ، ملت ولایت مدار و زمان شناس ایران اسلامی است.🇮🇷😊❤️
#انتخابات
#حماسه_ملی_حضور
#یاد_خدا۳۹
✘ ضعف شخصیت، نشانهی فقر روح است!
• اگر ذکرِ (یاد) کافی که تنها غذای روح انسان است به او نرسد، روح به فقر و ضعف مبتلا میشود.
• تمام عدم تعادلهایی که در انسان دیده میشود نتیجهی عدم یاد در انسان است.
• روحی که غذا نمیخورد حتماً بیمار میشود.