eitaa logo
صالحین تنها مسیر
234 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷👈 یکدفعه صدای در زدن اومد .. محمد رضا سراسیمه بلند شد .. دوتاییمون انگار گیج بودیم .. محمد رضا یک نفس عمیق کشید .. تیشرتش مرتب کرد .. در محکم کوبیده میشد . دستی به موهاش کشید ..و رفت بیرون اتاق .. تازه به خودم اومدم .. صدای مهلا رو شنیدم _سلام ..میشه بگید فتان بیاد ...مامانش پشت خط تلفن .. وای مثل برق گرفته ها بلند شدم ..نفهمیدم چطور خودمو رسوندم .. سریع چادر از روی مبل برداشتم .. مهلا تا من دید با استرس گفت؛ _گفتم رفتی دستشویی .. چادر زیر بغلم گرفتم از پله ها بالا دویدم .. گوشی تلفن روی میز گرد تلفن بود .. نفس عمیق کشیدم .. _الو ... صدای مامان اومد _شماها کدوم گوری هستین ...هرچی زنگ میزنم خونه برنمیدارین .. با ترس گفتم _خاله خانجون فوت کرده رفتن روستا میان تا شب .. _به جهنم که فوت کرده ...ان شاالله اون پیری هم بمیره بره ور دل خاله اش ... مگه من نگفتم خونه صفی حق نداری بری .. _خوب تنها بودم بابا گفت .. صدای دادش اومد _بابات غلط کرد بزار پام برسه میدونم چکار کنم ... نفسم رفت از ترس .. بعد صداش اومد _حاج خانم بنده خدا صدبار زنگ زده ... دیده هیچ کس خونه نیست ..خوب شد من به دلم افتاد زنگ بزنم احوالش بپرسم ... گفته آش پشت پا برامون درست کرده ... صدای پوزخندش شنیدم _میبینی غریبه ها عاقل تر و مهربون ترن وگرنه چهارتا نخود لوبیا ارزش نداشت اون عمه جادو گرت بلد نباشه بار بزاره ... مهلا کنارم ایستاده بود...خجالت کشیدم تو دلم دعا کردم نشنوه ... بعد مامان گفت؛ _الان پسر حاج خانم قابلمه آش میاره ..میری میگیری ...بعد تلفن میزنی به حاج خانم تشکر میکنی ... یادت نره ها .. بعد تلفن قطع کرد . تلفن رو شاسیش گذاشتم .. _آه ...قراره پسر حاجی آش بیاره برامون ...بدبختی داریم ها .... مهلا بُهت زده من نگاه کرد _فتان دکمه لباست بازه ..روی گردنت همه قرمز .. وای وای ...با دو خودمو به آینه رسوندم .. با دیدن قرمزی های روی گردنم ...‌ته دلم یک جوری شد .‌ مهلا نزدیک اومد _حالا میخوای چکار کنی ؟ دکمه بلوزم بستم _الان میره قرمزیش .. چشم گرد کرد _نه دیونه اومدن پسر حاجی رو میگم ... شونه ای بالا انداختم .. _برن به جهنم ...خدا کنه فقط زود بیادبره .. مهلا چشمکی زد _که باز دوباره بری پایین ..کار نیمه تموم تون تموم کنی ... خندم گرفت _پروو .. مهلا گفت؛ _میخوای بری برو ..من میرم قابلمه آش میگیرم .. همون موقع زنگ تلفن خورد ..همزمان زنگ خونه هم صداش در اومد 🌷
🌷👈 مهلا گوشی رو برداشت و ناچاراً اف اف جواب دادم .. _ یک دقه بیان دم در آش آوردم براتون ... صداش شناختم خودش بود ..پسر کوچیکه حاج آقا .. سریع چادر سر کردم .. از ترس دست و پام یخ کرده بود .. همون لحظه محمد رضا از در بیرون اومد _چی شد مامانت .. سریع گفتم _الان میام میگم . در باز کردم .. خودش بود با یک شلوار زغال سنگی یک کاپشن مشکی تکیه داده بود به ماشین مدل بالای حاجی .. اخم کردم سرمو پایین انداختم .. _سلام ... پوزخند روی لبش و غرور و نخوتی که تو نگاهش بود ...کلی حس بد به من میداد . _آش براتون آوردم .. بعد در ماشین باز کرد و یک قابلمه اش برداشت .. نزدیک اومد ..و من از استرس داشتم پس می افتادم .. نیم نگاهی به در خونه کردم ..یکمش باز بود فقط خدا خدا میکردم محمد رضا تو خونه اش باشه نه تو پله ها .. پسره همینطور با قابلمه جلو میومد ..نزدیک من ایستاد . سریع دست دراز کردم قابلمه رو بگیرم که محکم گرفته بودش به من زل زده بود . _تنها چیزی که داری فقط یک خوشگلیه ... دیگه چیز دیگه ای نداری ..پس برای من اخم نکن فهمیدی ..! شوکه بودم ..چی داره میگه این .. لبهاش دوباره انحنای پوزخند گرفت همون لحظه صدای مهلا رو از تو خونه شنیدم که آروم میگفت ... _تو رو خدا .. سریع قابلمه رو چنگ زدم .. به طرف در دویدم .. در باز کردم .. مهلا جلوی محمد رضا که از شدت عصبانیت مشتش گره کرده بود وایستاده بود .. 🌷
🌷👈 صدای شدت سابیده شدن لاستیک ماشین شنیدم ... _کی بود این؟ مهلا به من نگاه کرد با ترس گفتم _پسر حاج آقا ..آش آورده بود .. زیر قابلمه آش زد .. قابلمه با صدای بدی روی زمین چپه شد .. مهلا هینی کشید .. محمد رضا عصبانی با اشاره به خونه خودش  به من گفت؛ _برو تو .. مهلا لب گزید _به خدا من میخواستم برم در باز کنم مامانم تلفن زنگ زده بود جاده خرابه شب نمیان ..به خدا فتان طفلکی نمی‌خواست بره ... چشم رو هم گذاشت _ببخشید مهلا جان....فقط لطفا فتانه رو صدا نزنین ...من باهاش کار دارم .. با ترس به مهلا نگاه کردم وارد خونه شدم .. طفلی مهلا خم شد ..آش های ریخته رو جمع کنه  .. که محمد رضا کلافه گفت؛ _ببخشید ...خودم جمع میکنم شما برید .. مهلا دوباره نگاهی به من که تو آستانه در ایستاده بودم کرد . و رفت بالا .. محمد رضا جارو و خاک انداز  و پلاستیک آورد .. اول همه اون آش ریخت تو پلاستیک زباله بعد کلی جارو کشید و بعدم تی کشید و تمیز کرد .. تو این مدت حتی یک کلمه حرف نزد .. دیدم عصبانی ..یک لیوان آب خورد و من هنوز مثل مترسک کنار دیوار ایستاده بودم . _تو اونجا چه غلطی میکردی .. بعد با عصبانیت دستمو گرفت رو کاناپه انداخت _آخ آخ دلم میخواست گردن پسره رو خورد کنم اگه دختر عمه ات میذاشت .. اشک های من تند تند میریخت بلند داد  گفت؛ _الان چرا گریه میکنی حرف بزن .. از ترس تو بغلش رفتم .. انگار انتظار این حرکتم و نداشت ..یکم آروم شد و من محکمتر بغل کرد _فتانه داشتم دیونه میشدم وقتی اون چرت و پرت هارو میگفت .. بلاخره زبون باز کردم .. _به خدا مجبور شدم برم آش بگیرم ..مامان کلی برام خط نشون کشیده بود ... نفس عمیقی کشید انگشت هاشو تو  موهای من  فرو کرد _اینجوری نمیشه ...باید موقعی که مامانت اومد کار یکسره کنیم ...سریع یک مجلس عقد و عروسی میگیریم .. با بغض گفتم _من میترسم ...از اینکه مامانم ... با عصبانیت وسط حرفم پرید _مامانت چی فتانه ...ما عقد کردیم ..الان زن منی ...من کمتر از اون پسره عوضی  ام ..که نتونم خوشبختت کنم .. آه پر دردی کشیدم سرمو روی سینش گذاشتم ... _تو نمیدونی من چی میکشم ..چند ساله مامانم نقشه داره واسه خانواده حاجی ... اولش هی فریده رو پیش میکشید تا اینکه تو یکی از این مراسم ها چش زن حاج آقا به من افتاد ... منو واسه پسر بزرگه خواستگاری کرد بعد مامان گفت یا هردوتا دخترم یا هیچکدوم ... با بدبختی پسر کوچیکه رو راضی کردن تا بیاد من بگیره تا فریده هم عروس بزرگ بشه ... محمد رضا اخم کرد _یعنی چی مگه دوران عهد بوق اینجوری دختر شوهر میدن .. هق زدم _اینقدر اونشب خواستگاری التماس عمه و خانجون کردم تا راضی شدن ... محمد رضا آروم نوازشم کرد _درست میشه همه چی .. بعد صورت خیس اشک من بوسید _من فدای اون اشک هات بشم ..بخاطر تو حاضرم همه دنیارو بهم بریزم ... و لبهاش روی پیشانی من مهر شد .. چه حس خوب و امنیتی .. چه آرامشی .. دوباره نگاهم کرد ...یک نگاه پر از التماس _من دوست دارم فتانه نمیخوام از دستت بدم ...پس مال من باش ... اونجا  معنی مال اون بودن نفهمیدم ولی وقتی بوسه هاش از امنیت دادن  گذشت و دوباره حس های عجیبی برام به وجود آورد ... من تسلیم  همین حرف مال من باش بودم و هر دفعه که پیشروی میکرد ته دلم آشوب فردا ها میشد  به خودم غر میزدم...من مال اونم ..و پر از حس خواستن و لذت میشدم .. و من با نوازش دست هاش مال خودش کرد ...‌ 🌷
🌷👈 **** _فتان ...فتان .. صدای کوبیده شدن در میومد ..به سختی چشم باز کردم... هیچ کس خونه نبود .. _فتان ...فتان ...بیدار شو ..‌ هول زده بلند شدم ..لباس پوشیدم .. در باز کردم .. مهلا با لباس مدرسه اش وایستاده _وای فتان چرا دیشب نیومدی بالا ..‌! سریع به طرف پله ها رفتم و مانتوی مدرسه مو پوشیدم ..شلوارم ..‌.هردفعه یاد دیشب میفتادم ..قلبم هُرری میریخت .‌‌ تتد تند موهامو با کش بستم و مقنعه سر کردم . مهلا کیفش برداشت _محمد رضا رفت سر کار .. با تردید نگاهش کردم _نمیدونم خواب بودم .. یکدفعه صدای در پایین اومد‌ مهلا به طرف پله ها رفت  _مامان اینا اومدن .. بعد صدای محمد رضا اومد کیفمو برداشتم و رفتم پایین .. محمد رضا تو دستش نون سنگک بود و تو پلاستیک یک بطری شیر و مربا و کره و پنیر .. نگاهش به من افتاد .‌ _کجا داری میری ؟ اینقدر ازش خجالت میکشیدم که حتی دلم نمیخواست نگاهش کنم . پله هارو اومدم پایین _مدرسه ام دیر شده .. با اخم مقابلم ایستاد _امروز نمیخواد بری ! لب گزیدم از فکر دوباره تنها شدن باهاش، خجالت رعشه به تنم انداخت . _نه ..امروز ..ریاضی دارم ..نمیشه. _صبحونه نخورده ضعف میکنی .. بهش نگاه نمی کردم .. _نه مرسی دیر شده .‌ مهلا وسط حرفم پرید _من خودم میرم .. سریع دستش کشیدم _نه باهم میریم ..‌ محمد رضا با حرص گفت؛ _می رسونمتون .. خرید هارو تو خونه گذاشت ... دوباره اومد در ماشین باز کرد . ناخوداگاه از خجالت و شرم چسبیدم به مهلا و عقب نشستم .. جفت ابروهای محمد رضا بالا پرید ولی چیزی نگفت .. مهلا آروم در گوشم گفت؛ _باهم دعواتون شده ؟ نه ای گفتم ... ولی تمام نگاهم به آینه بود مهلا رو دم مدرسشون رسوند .. بعد گفت؛ _ بیا جلو بشین ... وقتی دید ساکتم بغ کرده نگاهش میکنم .. ماشین یک گوشه پارک کرد .. سریع رفت از بقالی تو کوچه .. در ماشین باز کردم صندلی جلو نشستم .. تو دستش یک عالمه خوراکی بود ... یک بطری کوچیک شیر کاکائو بود .. _چی شده خانم خانم ...؟ بغض کردم ... _هیچی ... نی داخل پاکت فرو کرد _حالت خوبه...میخوای امروز نرو مدرسه . از خجالت سرمو پایین انداختم ..چونه ام چسبید به سینه ام .. یک تیکه کیک جدا کرد جلوی دهنم گرفت _ضعف میاری بخور .. لب گزیدم .. زیر چشمی نگاهش کردم.‌. کیک فشار داد به لبهام .. دهنمو باز کردم و کیک فرو رفت تو دهنم .. حس حالت تهوع داشتم ..کیک میجویدم حس موندگی خشکی کیک بیشتر حالم بد میکرد. نی شیر کاکائو رو هم جلوی لب هام گرفت و با یک فشار مایع شیرین و خنک شیر کاکائو  تو دهنم پاشیده شد ... _بعد مدرسه میام دنبالت .. شیر کاکائو از دستش گرفتم و حریصانه میخوردم .. لبخندی زد و ماشین روشن کرد .. نزدیک مدرسه ایستاد .. 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۴۵ **** _فتان ...فتان .. صدای کوبیده شدن در میومد ..به سختی چشم باز کردم... هیچ کس خونه نبود
🌷👈 با شنیدن صدای زنگ پاکت نیم خورده رو روی داشبورد گذاشتم هول زده در ماشین باز کردم. پاکت پر خوراکی رو دستم داد _بگیر بخور ضعف میکنی .. گرفتم دویدم تا در کلاس ... توی کلاس اصلا حواسم به درس نبود هی لحظه به لحظه اتفاق های دیشب تو ذهنم تکرار میشد ... و من یک حس عجیب داشتم ... فکر یک زندگی مشترک با محمد رضا یک حال خوب برام داشت ...و انگار دلم برای محمد رضا تنگ میشد ... زنگ که خورد دقیقا ماشین محمد رضا همون جای صبحی پارک بود . از اینکه قرار بود ببینمش یک لبخند گنده روی لبم اومد . خجالتم کمتر شده بود و حسشو به یک دلتگی وحشتناک داده بود از اون مدل دلتنگی ها که حتی وقتی پیششی ولی بازم دلت بی تابشه .‌ در ماشین باز کردم . محمد رضا با یک پیراهن خیلی شیک و کت و شلوار پشت فرمون بود .. ریشش رواصلاح کرده بود ته ریش داشت موهاش نم داشت و بوی عطرش دوباره ته دلم آشوب کرد .. سلام کردم _سلام خانمم... چه خوب بود خانمم این آدم بودم .. _امروز میخوام ببرمت یک رستوران خیلی شیک آدرس شو از بچه ها گرفتم ... لبخندی زدم .. _من کل امروز نگران تو بودم ....دلم میخواست حداقل نمیرفتی مدرسه تا  یکم بهت برسم برات جیگر سیخ بکشم.. دوباره خجالت کشیدم _مرسی خوبم .. نزدیک یک طلافروشی نگه داشت با تعجب نگاه کردم _پیاده شو خانمم .. از ماشین پیاده شدم.. وارد طلافروشی که شدیم .. محمد رضا سراغ حلقه هارو گرفت کلی حلقه های خوشگل مقابلم چیده شد .. ولی الان اصلا موقعیت خرید حلقه نبود ..اگه مامان اینم میفهمید چکار میخواستم بکنم .. محمد رضا هی دست رو حلقه های پر از نگین میذاشت و میگفت _این خوبه ؟ با استرس گفتم _میشه حلقه رو با مامانهامون بیایم آخه ما رسم داریم .. یکم مکث کرد _واقعا ..رسمتونه مامانتون بیاد انتخاب کنه .. فروشنده پوزخندی زد _بله جناب اینجا رسمِ ...ببخشید فضولی میکنم ..ولی رسم عروس و داماد ها با خانواده هاشون برن خرید عروسی .. محمد رضا نگام کرد _پس یک هدیه ویژه بهت میدم .. و چشمکی زد و بعد یک دستبند بزرگ که از رشته های بافته شده طلا بود  از توی ویترین انتخاب کرد . فروشنده به به چه چه ای کرد .. و محمد رضا اون توی دستم انداخت و آروم در گوشم گفت؛ _میدونم هدیه ای که تو دیشب به من دادی با کل طلاهای دنیا جبران نمیشه ولی میخوام یادگاری از اولین شب آرامشمون باشه ... تو چشاش نگاه کردم ..قلبم تند تند میزد .. میشد این آدم مقابلم  دوست نداشت مردی که داشتنش  تمام رویای یک دخترای دور و من بود .. حتی وقتی تو رستوران من مجبور کرد به  زور پلو ماهیچه رو تا تهش بخورم ... همه رفتارهاش یک حس خوب داشت حس اینکه  دوست داشتن ما زمینی نیست ..یک عشق الهی .... 🌷
🌷👈 *** عمه چند بار دستمو تاب داد و هی دستبند وارسی کرد _دستش درد نکنه این خیلی گرونه .‌ مهلا چشمکی زد _اولش داره اینجوری براش خرج میکنه دیگه بعدش چه کارها کنه .. عمه با لبخند آهی کشید _فقط خدا کنه مادر بی عقلت گند نزنه .. دوباره ترس تو دلم راه گرفت ... مهلا دستمو گرفت _نه مامان زن دایی از خداشم هست همچین دامادی داره .. همون لحظه بابا صدام زد _فتانه بیا دیگه ! عمه یک قابلمه غذا داد و باهاش روبوسی کردم .. بابا و محمد رضا و شوهر عمه صفی داشتن دم در صحبت میکردن .. من چجوری دل بکنم از این آدم ..کاش حداقل خونه عمه صفی می موندیم .. یک چیزی شوهر عمه گفت همه خندیدن .. چقدر خنده های محمد رضا فرق میکرد ..چقدر خنده هاش قشنگ بود ... یکدفعه نگاهش به من افتاد .. قلبم لرزید .. نزدیک من اومد چهار پله فاصلمون بود .. _بدینش به من ... قابلمه رو به طرفش گرفتم .. بابا ترک موتور بود داداش کوچیکم رو جلو گذاشته بود که هی با آینه موتور ور میرفت .. سوار موتور شدم .. محمد رضا قابلمه رو دستم داد .. هوای گرفته و سرد بدون برف چه غمی داشت ... زیر نور زرد رنگ چراغ توی کوچه ...انگار دلگیر ترین شعر بود .. بابا با پاش هندل زد و موتور روشن شد .. تا لحظه آخر نگاهم به محمد رضا بود ...لحظه آخر دستش به شکل تلفن بین گوش و لبش گرفت .. و بابا از انتهای پیچ کوچه رد شد . ......... خانجون واسه هفته خاله جانش مونده بود روستا .. و بابا صبح ها که من مدرسه بودم داداشم با خودش میبرد مغازه ... و از شانس بد من هر روز زود میومد دم مدرسه دنبالم .. روز اول ماشین محمد رضا رو دیدم و چقدر حسرت خوردم ... عصر که بابا دوباره رفت مغازه به محمد رضا تلفن کردم فقط دعا میکردم خونه باشه بهش بگم تا خانجون بیاد وضع همینه ولی بدبختانه اون موقع اداره بود ... 🌷
🌷👈 بلاخره از طریق مهلا بهش پیغام رسوندم که نمیتونم دیگه ببینمش و ساعت نبود بابارو گفتم تا زنگ بزنه .. عصر بود من به زور داشتم داداشم روی پام لالایی ایش میکردم تا بخوابه .. سه روز دیگه سفر مامان تموم میشد .. و من داشتم فرصت های با محمد رضا بودن از دست میدادم .. آه چرا خانجون نمیومد .. داداش کوچیکم کلافه از تکون های پای من گریه کرد هی بهانه میگرفت . تلفن زنگ خورد .. با ذوق پریدم تلفن برداشتم صدای محمد رضا پیچید تو گوشم.. _سلام خانم .. نفس گرفتم _سلام خوبین شما خسته نباشید .. _خسته که هستم زمانی خستگیم در میاد که خانمم تو خونه منتظرم باشه و به امید دیدن اون در خونه رو باز کنم .. حتی تصور کردنش کلی دلم قند آب میشد _خوبی تو ...مادر خانمم ما کی میاد از زیارت .. خندم گرفت مامان بفهمه تو دامادشی ... _من میترسم محمد رضا .. _از چی عزیزم ..من مامانت و راضی میکنم ‌.خیالت راحت .. ولی چرا هنوز دل من مثل سیر و سرکه میجوشید .. محمد رضا گفت؛ _یک ماه دیگه عید اونجا مجلس عقد و عروسی رو باهم میگیریم .. از فکرش لبخند رو لبم اومد . بعد محمد رضابا لذت گفت؛ _من اینجا تحقیق کردم از دوستام وهمکارام یک تالار خیلی شیک ساختن ‌...رفتم اون دیدم با صاحب تالار هم صحبت کردم چشام گرد شد ..یک تالار بزرگ و گرون که فقط دختر شهردار و خواهر پولدار ترین دوستم تونسته اونجا مجلس بگیره .. سریع گفتم _نه نمیخواد خیلی گرونه ... محمد رضا خندید _گرون چیه ...همه فدای سرت ....من بیعانه هم دادم عزیزم...فقط تاریخ اصلیش مشخص نکردم ... قبل عید هم میریم تهران تو از اونجا لباس عروس بگیر .. لب گزیدم انگار یک رویای شیرین بود . آروم گفتم _مرسی .. محمد رضا گفت؛ _من فردا میرم تهران تا مامانم بیارم ...با بابا هم هماهنگ کردم ..مامانت اومد ما فردا شبش میایم خونتون .. با نگرانی گفتم _یعنی فردا هم نمیتونیم هم ببینم ..آخه خانجون امشب میاد...فردا بعد مدرسه میشد .. لب برچیدم . محمد رضا گفت؛ _قربونت بشم من .نه نمیشد فردا مرخصی گرفتم ..درعوضش چهارشب دیگه من میبینی .. چه حس خوبی بود . بعد کلی دوست دارم و عاشقتم تلفن قطع کرد .   همون لحظه دوباره زنگ خورد منم به خیال اینکه محمد رضا ست تلفن برداشتم و یک جانم کشدار گفتم _مرض جانم ...بمیری الهی ...چه غلطی میکردی که دو ساعت تلفن مشغولِ.. با هول و دستپاچکی به مامان گفتم _با مهلا حرف میزدم ...سلام خوبی مامان .. مامان با عصبانیت گفت؛ _صاحب که نداره اون خونه معلوم نیست چه غلطی میکنید ..اون ننه پیریش هم رفته بست نشسته روستا .. خبر مرگش نمیاد ..بچه های من اینجور تنها .. بعد آروم گفتم _امشب میاد خانجون .. _زحمت نکشه ....بگو بمونه ور دل همون خاله جانش ......ما خودمون دوروز دیگه اونجاییم .. بعد با تشر گفت؛ _خونه رو تمیز میکنی ...حیاط و آب و جارو میکنی به بابات میگی میوه و شیرینی بخره ..ها .. باز نره میوه کرمو هارو بخره .. میگی میوه درست و حسابی ...که در و همسایه واسه دیدن میان .. وای ...مامان چه دل خوش داره یک سفر قم رفته توقع داره براش گاو بکشیم .. __فتانه به بابات میگی واسه ظهر مهمون نگه نداره .. اون عادتش تا چشش به چهارتا فامیلش میفته نیشش باز میشه کار رو دست من میده .. بعد ادامه داد _سفارش نکنم ها ..قراره عصرش حاج خانم و دختراش بیان دیدنمون .... به بابات بگو .‌‌..تو هم خونه رو تمیز کنی ها .. یک باشه از ته حلقم بیرون اومد . _اون تلفن صاحب مرده رو هم اینقدر آشغال نذار . بشین پای درست ...خداحافظ .‌ تلفن قطع کردم ... واقعا مامان قبول میکنه محمد رضا رو ..خدایا ...سه چهار روز دیگه همه چی تموم میشه نه .. خودمو تو لباس عروس تصور کردم که تو اون تالاری که محمد رضا وعده اش داده بود .. یکدور دور خودم چرخیدم ...یادمه دوستم میگفت کل تالار آینه کاریه ‌. دوباره چرخیدم ..لباس عروس که از تهران قراره بخرم ..دوباره چرخیدم ..وای من برای همیشه پیش محمد رضام ...‌ دوباره چرخیدم ..‌از سرکار بیاد قراره من در براش باز کنم ..‌‌ و تمام این حس خوب انگار چنگ به قلب من مینداخت 🌷
🌷👈 *** خانجون اون شب اومد و ما از فرداش افتادیم به جون خونه رفت و روب کردن خونه .. من بیشتر شوقم واسه خاطر شب خواستگاری بود تا اومدن مامان با مهمان هاش .. کل حیاط تمیز کردم ..برف های که گوشه دیوار بهشون آفتاب نمیخورده  یخ زده بود و گل شده بود با آب گرم باز میکردم تا خوب تمیز بشه .. دستهام یخ زده بود ..کنار بخاری ایستادم .. خانجون ظرف های چینی که مخصوص مهمان بود از گنجه در آورده بود دستمال میکشید .. وای چه حس خوبی بود ..به دور تا دور خونه نگاهی کردم _خانجون ..کاش ما مبل داشتیم ..مثل خونه عمه صفی .. خانجون چپ چپ نگام کرد _خوبه خوبه تو یک وجب جا میخواین چهارتا تیر وتخته هم جا بدین .. نگاهمو مظلوم کردم _خانجون بابار و راضی کن بریم مبل بخریم ...از همین ارزون ها .. خانجون چشم ریز کرد _خبریه؟ لب گزیدم .. _قراره محمد رضا با مامان و باباش سه شب دیگه بیان .. خانجون همینطور که ظرف بلور رو دستمال میکشید پشت چشی نازک کرد _خوب بیان ...هرکی دختر خواهد جور هندوستان کشید .. خجالت کشیدم خانجون وقتی دید بغ کردم ...سری تکون داد _تو نداری الان بابات آخه از کجا بیاره دختر جان .. لبهام لرزید _میترسم مامان محمد رضا بیاد و .. خانجون توپ و تشری رفت _پاشو پاشو دختره گیس بریده چه فکر ها میکنه .. دستمال طرفم انداخت _برق بندازی ظرف هارو ... و هی زیر لب غُر میزد _چه دور زمونه ای شده ..چقدر دخترها پرو اند .. به دور تا دور خونه نگاهی کردم .. یک عالمه ملافه سفید کناره بود و مخده های رنگی ....آهی کشیدم .. بعد صدای زنگ اومد .. خانجون از آشپزخونه سرک کشید _اگه به تریج قباتون برنمیخوره برین در باز کنین .. چادر سر کردم به طرف در دویدم .. تا در باز کردم ..یک قدم عقب گذاشتم .. مسعود پسر کوچیکه حاجی بود .. از اون نگاهش متنفر بودم ...و بیشتر از همه اون پوزخند همیشگی روی لبش .. چادرمو جلوتر کشیدم حجم موهای که دور گردنم ریخته بود داخل چادر دادم و محکم چادرمو گرفتم .. صدای حاج خانم شنیدم _سلام مادر جان .. لبخندی از سر اجبار زدم و با یک سلام جلو رفتم .. حاج خانم روی من بوسید .. بعد گفت؛ _این صندوق میوه قابل نداره .. بعد پسر حاجی با یک یاالله وارد حیاط شد صندوق کنار حیاط گذاشت .. خانجون اومد تو ایوان بلند گفت؛ _کیه ..ننه.. به پسر حاجی نگاه کردم .. _حاج خانم ِ... خانجون پله هارو پایین اومد _تعارف کن بیان داخل .. حاج خانم برای احوال پرسی تا نزدیک پله ها رفت پسر حاجی زل زده نگاهم میکرد .. دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و من از نگاه های حیض این مرد حفظ میکرد __میخوام ببینمت .. با بُهت برگشتم نگاهش کردم .. یک نگاه به مادرش و خانجون کرد _مدرسه ات همون دبیرستان دخترانه صدوقیه تو کوچه آب اَنبار...؟ مات شده نگاهش میکردم  . _لالی؟ نگاهی به خانجون و حاج خانم کردم _آره همونجا میرم ... لبهاش یک وری مثل لبخند کش اومد . _فردا  ظهر کنار باجه تلفن منتظرتم .. 🌷
🌷👈 با چشای گرد شده نگاهش میکردم ..چی داشت میگفت این .. همون موقع حاج خانم خداحافظی کرد . و من توی تمام تعارفات و حرف های که اصلا نمیشنیدم ..فقط میگفتم ممنونم ... وقتی رفتن .. پشت در روی پله ها حیاط نشستم .. با بغض به صندوق پر از پرتغال و سیب خیره شدم _حق با شماست خانجون مبل میخوایم واسه سر قبرمون ... وقتی فکر میکنن اینقدر گدا و نداریم که نمیتونیم   خرج چهارتا میوه واسه مهمون بدیم ... برامون پیشکش میارن .. اشک هام ریخت .. خانجون چادرش روروی بند رخت انداخت _چی میگی تو ننه ؟ با دست اشاره کردم به صندوق میوه _ببین خانجون ...اینا با یک صندوق میوه دختر میخرن ... بلند بلند گریه میکردم .. خانجون با همون آبروهای در هم کنارم نشست _کفر نگو ننه ..دلشون خواسته ثواب کنن .. سر تکون دادم _چه ثوابی آخه ...اینا میخوان بگن ما از شما سر تر و دارا تریم ... خانجون بغلم کرد _تو دلت پره که بابات نتونسته مبل بخره .. پوزخندی وسط گریه زدم ..دلم از خیلی چیزها پر بود .. بعد دیدم پیرزن بیچاره النگوش در آورد _بیا ننه وقتی بابات اومد برین بفروشینش واسه خونه هرچی لازم داره بخرید .. همون تیر تخته ها هم بد نیستن .. از خجالت لب گزیدم _نه به خدا خانجون ... خانجون خندید .. _بمیرم اون روزی که چشای تو رو گریون ببینم ... النگو میخوام واسه سر قبرم ... و این سبب شد که بابارو راضی کنیم  عصر اون روز النگو بفروشیم با ذوق و شوق از مغازه دوست بابا یک دست مبل مخملی که شبیه صدف بود بخریم ... وقتی با وانت آوردن و  چیدمشون تو خونه چه حس خوبی بود .. خانجون توری های  قلاب بافی شو از تو بقچه در آورد و روشون پهن کرد .. منم گلدون کریستالی رو روی توری قلاب بافی انداختم . بابا روی مبل دراز کشید _آخیش چه راحت ... بابارو محکم بوسیدم _مرسی بابا جون .. شب خوابیدیم ...ولی من تمام تصورم اومدن خانواده محمد رضا بود.. مثلا محمد رضا و مامان و باباش رو مبل بزرگه میشینن .. مامان روی اون کوچیکه ..خانجون و بابا روی اون مبل دو نفریه ...من چای میارم ... و هر لحظه که یاد  پسر کوچیکه حاجی  می افتادم زهر مارم میشد رویابافی هام  .. پسره خودخواه .. فردا از قصد مدرسه نرفتم . مامان ساعت نه اومد .. بوی اسپند خونه رو برداشته بود .. همسایه ها دسته دسته میومدن و میرفتن .. مامان از دیدن مبل ها خیلی جا خورد بعد عمه صفی تابی به گردنش داد _زن داداش چش روشنی ننه است ...واسه عروسش .. خانجون نگاه معنا داری کرد .. بعد مامان در گوش من گفت؛ _آه ...دختر حواست باشه چادری که واسه خالم گذاشته بودم یادم بندازی بزارم واسه خانجون... و این یعنی دلش داره با خانجون صاف میشه ... مامان همچین با فخر با چادر زری دارش که از اون واسه من و فریده هم خریده بود روی مبل نشسته بود از سفرش واسه زن های همسایه تعریف میکرد . فریده هم از وقتی اومده بود خواب بود میگفت دیشب تو اتوبوس خوب نخوابیده .. مامان میگفت بزار بخوابه تا عصر که خانواده حاجی میان سر حال باشه .. خانجون اصرار عمه صفی کرد که واسه نهار بمونه .. و مامان که دلش با خانجون صاف شده بود هم هی تند تند تعارف میزد .. و من خوشحال بودم الان که همه چی گل و بلبله .. چه خوب میشه جریان خواستگاری فردا شب هم بگن .. سفره نهار پهن کردیم ...ترشی و سبزی خوردن وسط سفره بود و شوهر عمه صفی کلی نون تو کاسه تریت کرده بود _لیلاخانم من میگم این روح الله دلش تنگ نشده براتون وگرنه ساعت از دو گذشت چرا نمیاد .. مُردیم از گشنگی .. مامان خندید _چرا میادش صبح زنگ زد از مغازه ..حتما مشتری داشته .. همون موقع زنگ خونه خورد .. مامان بلند گفت؛ _روح الله اومد .. و با ذوق خودش به طرف در دوید .. شوهر عمه صفی چش و ابرو اومد _یادبگیر خانم نگاه چه دلش واسه شوهرش تنگ شده .. عمه پشت چشم نازک کرد _خوبه خوبه تو ام .. خانجون خندید .. یکدفعه صدای جیغ مامان اومد .. که جیغ میکشید روح الله .. همه سراسیمه داخل حیاط ریختیم .. و شاگرد مغازه رفیق بابا رو دیدم که آشفته حال داشت زار میزد _مغازه آقا روح الله آتیش گرفته ..آقا روح الله بردن بیمارستان ... همون لحظه خانجون غش کرد .. همه شیون و داد میکشیدن ..و من گیج بودم که چه اتفاقی افتاده .. 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۵۰ با چشای گرد شده نگاهش میکردم ..چی داشت میگفت این .. همون موقع حاج خانم خداحافظی کرد . و
🌷👈 **** صدای قرآن میومد و مهمان هایی که هی میومدن و میرفتن ... آخرش میگفتن ..خدا رحمتش کنه ..خدا بهتون صبر بده ... عمه صفی روی همون مبل صدفی مخمل قرمز نشسته بود که  شیونی کشید .. غش کرد ..زن های دور برش تو صورتش آب می پاشیدن و مهر هیس نزدیک بینیش میگرفتن ... مهلا با گریه و زاری بالای سر عمه بود ... حالم بد بود ...چه قیامتی شد خدایا ... هفت روز بود که این خونه از  در و دیوارش ماتم میبارید حاج خانم و با دخترهاش دیدم که اومدن داخل .. عمه دوباره با دیدن حاج خانم گریه و زاری رو از سر گرفت .. حاج خانم فریده رو که با چش گریون برای استقبال ایستاده بود هم بغل گرفت و بعد نگاهی به دور  تا دور خونه کرد و من دید .. به طرفم اومد _الهی بمیرم برات مادر .‌‌ من تو آغوش گرفت ... حتی دیگه اشکی واسه ریختن نداشتم .. بعد بلند گفت؛ _یک لیوان آب بیارین .. نوه خاله خانجون با یک لیوان آب قند جلو اومد حاج خانم تند تند با قاشق آب هم زد .. _الهی بمیرم برات ... بزور لیوان دم دهنم گرفت یک جرعه از اون مایع شیرین خوردم . _لیلا خانم بیمارستانه ؟ سرمو تکون دادم .. حاج خانم به زانوش زد _چه مصیبتی بود آوار شد رو سر  شما ها ..! نفس گرفتم .. حاج خانم آروم گفت؛ _حال بابات چجوری ..هنوز هم تو کماست ؟ اشکم هام چکید ... دوباره سر تکون دادم .. یکی از همسایه جلو اومد _خدارحمت کنه خانجون تو .‌زن خوبی بود ..خدا بهتون صبر بده و رفت نگاهم از پس اشک هام به عکس خانجون افتاد که روی میز که یک رو میزی ترمه قهوه ای داشت  شمع های توی  لاله ها روشن بود .. یک دیس خرما و حلوا هم روی میز بود کنار همون مبل های که النگوش بخاطرش فروخت .. آخ زار زدم ..آخ چه دردی بود ..یک هفته بابا تو کماست بخاطر آتش سوزی سوختگی هفتاد درصد داشته ... خانجون همون جا سکته کرد و مُرد ... و هفت روز اینجا جهنم واقعی .... 🌷
🌷👈 * مامان با همون چادر خاکی و پیراهن مشکی با قیافه ای که انگار هزار سال پیر تر شده بود وارد خونه شد .. به طرفش دویدم خواستم مثل همیشه حال بابا رو بپرسم ولی انگار زبونم بند اومده بود .. عمه صفی با گریه و شیون پله ها رو پایین اومد _چی شد زن داداش ...حال روح الله خوبه ؟ مامان کنارحوض نشست شوهر عمه صفی از در وارد شد .. سویچ ماشینش داخل جیبش گذاشت ..کنار حوض نشست ..صورتش شست .. عمه صفی هراسون گفت؛ _چی شد ..دق کردم ؟ مامان خیره به حوض گفت؛ _دکتر گفت یک کلیه اش از کار افتاده ... شوهر عمه صفی سر تکون داد _زن داداش نا امید نباش .. مامان اشک ریخت _اگه بهوش بیاد حتی نمیتونن عملش کنن ...دکتر گفت تمام انگشت های دست و پاش بهم چسبیده ..چهارتا از انگشت هاش قطع شده ... یک چشش هم کور شده ..آخ روح الله بیچاره .. و چادرش رو سرش کشید و شروع به گریه و زاری کرد .. قلبم داشت از جا کنده میشد .. عمه هم پا به پای مامان گریه میکرد . صدای تلفن بلند شد .. فریده گوشی رو برداشت .. بعد صدای عصبانیش اومد _ چرا حرف نمیزنی تو ..بدیم مخابرات شماره اتو پیدا کنن پدرتو در میارن .. مهلا کنارم ا مد ..آروم گفت؛ _حتما محمد رضاست ...صدبار زنگ زده وسط مراسم هم حتی زنگ زد ... با ترس به مهلا نگاه کردم مهلا ادامه داد _هر دفعه یکی گوشی رو برداشته ... دختر عروس خاله میگفت چند بار منزل اشتباهی بوده .. ولی من مطمنم خودشه ... اشکم چیکید چقدر تو این هفته مصیبت جاش خالی بود چقدر با خانجون برنامه می چیدیم واسه خواستگاری .. دلخور گفتم _پس چرا نیومده .. مهلا شونه ای بالا انداخت .. _ماهم از وقتی خانجون مرده اینجاییم نرفتیم خونه .. اگه میرفتیم حداقل اونجا زنگ میزد ...میفهمید چی شده ... عمه زیر بغل مامان گرفت و بلندش کرد _بیا بریم زن داداش ..بیا سرده میچایی مریض مشی ... بعد با گریه و شیون گفت؛ _فردا داداش روح الله مرخص بشه نمیگه به ما امانت دار خوبی نبودین .. و بیشتر گریه کرد .. مامان رو روی مبل گذاشت .. بعد اشاره به فریده کرد _برو شام شو گرم کن عمه .. مامان بی حال دستشو بالا آورد _نه نمیخوام .. همون لحظه دوباره تلفن زنگ زد .. من و مهلا بهم نگاه کردیم مهلا بلند گفت: _من برمیدارم‌. مامان اخم کرد _نمیخواد خودم برمیدارم .. استرس گرفتم .. فریده با سینی که توش یک بشقاب پلو مرغ بود اومد _حتما باز مزاحم است ..! آخ لجم گرفت .. مامان الو گفت ..دوباره الو گفت .. و یکدفعه با چنان عصبانیتی تلفن به زمین کوبید که چشای همه گرد شد _ای بر پدرت لعنت .... شوهر عمه صفی نگاهی به من کرد .. عمه لب گزید .. شوهر عمه صفی جلو رفت تلفن سبز رنگی که دل و رودش بیرون ریخته بود جمع کرد _چکار کردی زن داداش داغونش کردی .. مامان دست به سرش گرفت _تلفن میخوام چکار هر دفعه زنگ بخوره داغ دلم تازه بشه که روح الله همش زنگ میزد احوال میپرسید .. عمه دوباره گریه اش گرفت _بیا لیلا جان یک لقمه غذا بخور..یکم بخواب ...فردا صبح بعد نماز باهم میریم  بیمارستان .. مامان آهی کشید _خدا کنه بهوش بیاد ..تا بتونن منتقلش کنن بیمارستان مشهد  برای عمل .... 🌷
🌷👈 ** یک ماه  اوضاع خونه همون بود ...مامان میرفت بیمارستان...بعد گاهی جاشو با عمه یا من یا فریده عوض میکرد .. هنوز تلفن سبز رنگمون خراب گوشه تاقچه افتاده بود ..هفته دیگه چهلم خانجون بود . و خبری از محمد رضا نبود ..مهلا هم میگفت نیومده.. صدای بوق ماشین  شنیدم ..بعد چادر سر کردم و به طرف ماشین شوهر عمه صفی رفتم .. عمه صفی با چشم های بی فروغ و اون ابرو های پُرش که بخاطر خانجون دست نزده بود نگاهم کرد شوهر عمه صفی هم با کلی ریش داشت شیشه ماشین تمیز میکرد .. سوار شدم . _سلام .. عمه به عقب برگشت ..خوب میخوای من امشب وایمیستم . سر تکون دادم _نه بخاطر عید بچه ها نمیان مدرسه ..واسه همون تعطیلیم ... عمه تو چشش اشک نشست _چه سال شومی بود ..خدا کنه زود ختم به خیر بشه .. باهم وارد بیمارستان شدیم ساعت ملاقات بود کلی شلوغ .. بابا هنوز تو کما بود ...ولی یک هفته ای بود علایم هوشیاریش بالا رفته بود و این خیلی امیدوار کننده بود . مامان روی صندلی های راهرو نشسته بود داشت با یک زن چادری حرف میزد تا من دید لبخندی زد _اومدی مادر .. وقتی خانم برگشت دیدم حاج خانمه..سلام احوال پرسی کردم .. _سلام .. تا سرمو بالا بردم نگاهم به چشمهای پسر حاجی افتاد ..ناخوداگاه عقب رفتم . مامان با خوشحالی گفت؛ _دکترا گفتن هوشیاریش بالا اومده خدارو شکر .. عمه صفی هم سر رسید ...تا خبر شنید از خوشحالی گریه کرد _الهی شکر . همون لحظه دکتر و پرستار از اتاق مراقبت های ویژه اومدن بیرون ..و دکتر نزدیک مامان شد .. همه مون سراسیمه به طرفش رفتیم .. _بهتون تبریک میگم مریضیتون به هوش اومده .. وای خدایا ...این خوشحال کننده ترین خبر بود .. بعد مامان وسط گریه و خنده گفت؛ _پس حالا میشه عملش کنید دکتر سری  تکون داد باید ببینیم کمسیون پزشکی چه نظری داره .. پسر حاج آقا جلو اومد _دکتر جباری پسر عمه منه .. دکتر ابروی بالا انداخت _شما پسر حاج آقا فتاحی .. دوباره لب های پسر حاجی یک وری بالا رفت دکتر با ادب دست جلو آورد _خوشحالم میبینمتون ..حاج آقا خوب هستن .. حاج خانم مداخله کرد _آقای دکتر تو رو خدا هر کاری از دستون بر میاد برای پدر عروسمون   بکنید ... دکتر نگاهش به من نشست .. حالم بد شد ..سرمو پایین انداختم _چشم حتما سلام منو حاج اقا برسونید .. و رفت .. شوهر عمه صفی با خوشحالی گفت: _وای خدا خیرتون بده ..الان همه چی و همه جا فقط پارتی به درد میخوره ... پسر حاجی نگاه حقارت باری کرد _بعله... نگهبان بلند داد زد _ملاقات تموم ... عمه خوشحال به مامان گفت؛ _بیا بریم زن داداش ..فتانه امشب هست  تو هم استراحت کن تا فردا که آوردن بخش بیای ببینیش .... حاج خانم لبخندی زد _صفی جان .ما لیلا خانم سر راه میبریمشون .. و بعد با مامان جلوتر راه افتادن . لحظه آخر نگاه پسر حاجی با غرور به من نشست ازش رو گرفتم . وقتی رفتن ..عمه یکم کنارم نشست .. _وای خدارو شکر بخیر گذشت ...خدا خیر این خانواده حاج اقا فتاحی رو بده ... چقدر مهربون آدم حسابین ... با تردید گفتم _عمه نمیخواین جریان محمد رضا رو به مامان بگید .. عمه دستش گذاشت رو بینیش .. _هیس ...صدات در نیاد ها ... متعجب به عمه نگاه کردم عمه پوزخندی زد _معلوم نیست مرتیکه قرمساق  کدوم گوریه ! تنم لرزید عمه آروم گفت؛ _بزار هنوز نفهمیده قال قضیه رو بکنی.. با بُهت نگاهش کردم _یعنی چی عمه ..اومدن خواستگاری ... پره چادرش رو صورتش گرفت _اومدن که اومدن ..کو ..کوشن ..الان کجان ..هفت پشت غریبه تو این روزهای وا مصیبتا ..واست دل سوزندن ..اصلا این عاشق سینه چاک شما خبر داره از این بدبختی .. چشام پر اشک شد _بدبخت کلی زنگ زده ..عمه پوزخندی زد _عمه جان این پسر حاجی از شهر خودمونه دیدی که کل جماعت جلوش سر خم میکنن .. والا تو خیلی خوشبخت تر میشی زن این پسرش بشی تا بری عروس غریبه بشی ...ننه و بابات و میشناسن ... صداش آروم کرد _تهش از وصله خودمونن .. اشکم چکید _محمد رضا شوهرم شده .. عمه لب گزید _دیگه این حرف جای نزنی ها ..یک صیغه محرمیت بود که خدابیامرز خانجون درست و غلط خونده .. شوهر کجا بود .. بغض داشت خفه ام میکرد ..چی میگفتن ..خدایا .. عمه آروم گفت: _مادرت بفهمه خون به پا میکنه ...پس لال شو ...برای شرعی بودنش هم میگم یک  آخوند صیغه رو پس بخونه ..فعلا زبون به دهن بگیر ... ندیدی به واسطه عروس حاجی بودن دارن کارهای باباتو جلو جلو انجام میدن .. آروم هق زدم _تو رو خدا عمه ....من محمد رضا رو دوست دارم ..امیدم شمایی .. عمه باحرص گفت؛ _بی خود که دوست داری ..همون جا هم غلط زیادی کردم دخالت کردم .. 🌷