eitaa logo
🌴سنگر عشق🌴
324 دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
8هزار ویدیو
67 فایل
┄──┅┅═🔶═┅┅──┄ ﷽ باسلام و عرض خوش آمد حق او با گریهِ تنها نمیگردد ادا ... #شهدا_آماده_ایم آدرس کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/saangareshgh ارتباط با ما 👈 @SeyedAli75 ┄──┅┅═🔶═┅┅──┄
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️میدونم بَدَم امّا آقا... تو دُعا کنی من خوب میشم (عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنام خدا سلام                                               اللهم عجل لولیک الفرج                      یکی از دوستام تعریف میکرد : روزهای اول جنگ مجروح بودم که اسیرم کردند . منو به بیمارستان شهر خانقین بردند اونجا لباسای دیگه ای  تنم کردم و خودمو سرباز معرفی کردم. از اونجا به استخبارات بغداد انتقالم دادند . 17 ، 18 نفر دیگر هم اونجا بودند . بعضیها رو می شناختم ، از سپاه قصرشیرین بودند همگی وانمود میکردند که همدیگه رو نمی شناسند . ناگهان درباز شد و افسر بعثی با یه مامور اطلاعاتی و یه وطن فروش ایرانی اومدند تو .سکوت وحشت باری تو اتاق حاکم شده بود . افسر عراقی اسامی اسرا رو از رو  کاغذی که تو دستش بود می خوند و اون وطن فروش شناسایی میکرد وهمه رو پاسدار معرفی کرد . مامور اطلاعاتی لحظه ای درنگ کرد و پرسید : شما همه پاسدارید ؟. گفتیم : نه "جندی مکلف " (سرباز) . گفت : به سرباز احتیاج نداریم اونارو می کشیم ، اما پاسدارهارو نگه می داریم تا با افسرای اسیر خودمون مبادله کنیم . اون خیلی حیله گر بود می خواست بچه های سپاه رو شناسایی کنه و گیر بندازه . اونا گفتند : پنج دقیقه بهتون مهلت میدیم تا هرکی پاسداره خودشو معرفی کنه واز مرگ نجات پیدا کنه وگرنه تموم سربازا  رو طبق دستور می کشیم . بعد رقتند ودرو بستند . قلب اتاق مضطربانه می تپید هر کی زیر لب می گفت :  "یا امام زمان به فریادمون برس " پنج دقیقه چه زود گذشت ! در با صدای وحشتناکی باز شد وافسر عراقی با سه نفر مسلح اومد تو اتاق  و گفت : "هرکی پاسداره خودشو معرفی کنه " ! کسی حرفی نزد بار دوم تکرار کردو بازم سکوت ما . برای بار سوم  قریاد زد و بازم کسی جوابشو نداد . گفت : "پس همه ی شما سربازید "؟  افسر بعثی یکی از دوستان را که محاسنی سیاه و قامت استوارتری نسبت به دیگران داشت از جا بلند کردو گفت : تو سربازی یا پاسدار؟ او جواب داد : " سرباز "  افسر بعثی سلاح کمری اش رو بر شقیقه او ن گذاشت و رو به جمع کرد و گفت : " ببینید این سرباز ه و ما به سرباز نیاز نداریم "  ودر کمال قساوت ،  ماشه رو چکوند . پیکر اون دلاور در مقابل چشمامون چرخی خورد و رو زمین افتاد و روح مطهرش به اسمون پرواز کرد . صدای قاتل دوباره بلند شد : "یه دقیقه فرصت دارید تا خودتونو معرفی کنید ."! دوباره سکوت حاکم شد ، اما این بار آرامشی بر دل  همه ی بچه ها سیطره یافت . همه بدون هماهنگی تصمیم گرفتند  که به افس بعثی " نه " بگند . افسر بعثی با خشم و غضب داد زد : " هرکی پاسداره بلند شه و اون طرف بشینه و سربازا بمونند و اماده کشته شدن باشن . هیچ کس تکو ن نخورد همه موندیم و سکوت کردیم . قاتل کینه توز برلبه پرتگاه شکست ایستاده بود لحظه ای به فکر فرو رفت . بعد دستور داد جسد مطهر  اون شهید را از اتاق ببرند بیرون . خودش هم رفت . راوی آزاده سیامک عطایی . این خاطره رو می تونید در کتاب شهدای غریب بخونید . "نکته ای از این حقیر  " همانطور که در خاطرات قبلی عرض کردم عراقیها تو جبهه موقع اسارت بچه ها و در اردوگاه در پی شناسایی پاسدارها بودند بچه های سپاه هم خودشونو بسیجی یا سرباز ارتش معرفی میکردند . سال گذشته در موزه دفاع مقدس کرمان سندی مشاهده کردم که نامه ای بود که در زمان جنگ از فرماندهی عراق به کلیه نیروهای مستقر در جبهه ارسال شده بود . و دستور داده بودند چنانچه پاسداری را اسیر کردید بعد از تخلیه اطلاعاتی با آنها همانند جنایتکاران جنگی برخورد کنید .....  یادمه سال 1361 وقتی بردنمون اردوگاه موصل یک بچه های قدیمی تعریف می کردند .یه وطن فروش چهار نفر از بچه های سپاه رو لو داد وعراقیها آنها را بردند و دیگرخبری  از آنها نداریم .   شادی ارواح مطهر شهدا ؛ امام شهدا ؛سید آزادگان شهید حاج سید علی اکبر ابوترابی ؛ سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی ؛  اموات و گذشتگانمون  الفاتحه مع الصلوات
.... 🌷....فکر کنم دو یا سه برابر نیروهایی که مسئول حفاظت اردوگاه بودند، بیرون از اردوگاه حضور داشتند. بعضی از اسرا بودند که جمجمه آن‌ها ترکش خورده بود و فقط یک پوست روی قسمتی که ترکش خورده وجود داشت. عراقی‌ها امتیاز خاصی برای این‌گونه افراد قائل نمی‌شدند و مانند بقیه با آن‌ها برخورد می‌کردند. اردوگاه عنبر، بیشتر از اسرای مجروح و معلول تشکیل شده بود. عراقی‌ها حتی در فلک کردن به شرایط جسمی اسیر که سالم یا مجروح و معلول است توجهی نمی‌کردند و همه را یکسان شکنجه می‌کردند که این امر صدمات جسمی و روحی زیادی به همراه داشت. 🌷تعدادی از اسرا دچار موج انفجار شده بودند و این مسئله خود حالات مختلفی به وجود می‌آورد. بعضی‌ها را درون‌گرا کرده بود. گوشه‌ای می‌نشستند، مرتب و بدون وقفه نماز می‌خواندند یا بلند با خود صحبت می‌کردند. تعدادی دیگر کارهای خطرناک انجام می‌دادند. زمانی‌که باید به آسایشگاه باز می‌گشتیم، تمرد می‌کردند و به داخل باز نمی‌گشتند. این نوع افراد بعدها توسط عراقی‌ها شناسایی شدند. اسارت واقعاً سخت بود. بچه‌هایی بودند که به دلایل زیادی در اسارت، دچار آسیب‌های روحی زیادی می‌شدند. یا به دلیل خصوصیات روحی یا شرایطی که با خانواده قبل از اسارت داشتند یا کمبود محبتی که می‌دیدند، کم می‌آوردند. 🌷....خیلی با این افراد صحبت می‌کردیم تا روحیه آن‌ها تضعیف نشود. گاهی اوقات با یک نفر صحبت و فکر می‌کردیم مشکل حل شده است؛ ولی طرف غافلگیرانه حرکتی از خود نشان می‌داد که تأثیر تمام صحبت‌ها را از بین می‌برد. این افراد بعد از آزاد شدن نیز تحت تاثیر مشکلات روحی قرار داشتند و خانواده‌های خود را ناراحت می‌کردند. بچه‌ها سعی می‌کردند با سعه‌ی صدر، مشکلات آنان را در اسارت به حداقل برسانند. راوی: آزاده سرافراز حسین رحیمی
.... 🌷برای یک مسئله که آسایشگاه گیر افتاد عراقی آمد و جلوی ارشد آسایشگاه را گرفت و شروع کرد به فحاشی و من را هم به عنوان مترجم احضار کرد. خیلی بد و بیراه گفت تا این‌که رسید به اسم امام راحل (رحمة الله علیه) و شروع کرد به توهین به امام و گفت: ترجمه کن.... من هم عراقی را امان ندادم و علاوه بر این‌که ترجمه نکردم با عراقی درگیر شدم و او هم شروع به کتک زدن من کرد. 🌷سریع رفت و فرمانده اردوگاه بنام سرگرد مفید را آورد و من را هم احضار کرد. سرگرد گفت: چه اتفاقی افتاده. من گفتم: چرا به رهبرم توهین کرده! من هم جوابش را دادم. سرگرد باز شروع کرد به فحش دادن که باز من جوابش را دادم. دستور داد که مرا به یک سلول انفرادی انداختند و در این سلول بیست روز مانده بودم. عراقی‌ها کاری کردند که از زور شکنجه سه بار بیهوش شدم و ده روز نتوانستم از زمین بلند بشوم. 🌷این لحظات سخت بود ولی برای ما افتخار و پیروزی اما برای دشمن شکست بود. این سختی‌ها از لحاظ جسمی بود ولی سخت‌ترین لحظه خبر رحلت حضرت امام بود که برای ما خیلی سخت و ناگوار بود که با انتخاب شایسته و به‌حق مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه‌ای خداوند صبر را به ما و آرامش را به ما عنایت فرمود. راوی: آزاده سرافراز علی بخش بهمنی از شهرستان شوش که در عملیات والفجر مقدماتی سال ۶۱، در سن ۱۵ سالگی به اسارت دشمن درآمدند. (مدت اسارت ایشان هفت سال و چند ماه طول کشید.)
من همیشه بهت فکر میکنم الان که دورم بیشتر کم کم دارن مهمونات میرسن منو بین اون شلوغی یادت نره...