eitaa logo
🌴سنگر عشق🌴
326 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
67 فایل
┄──┅┅═🔶═┅┅──┄ ﷽ باسلام و عرض خوش آمد حق او با گریهِ تنها نمیگردد ادا ... #شهدا_آماده_ایم آدرس کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/saangareshgh ارتباط با ما 👈 @SeyedAli75 ┄──┅┅═🔶═┅┅──┄
مشاهده در ایتا
دانلود
#خاطرات_شهدا کت و شلوار دامادی‌اش را تمیز و نو در کمد نگه داشته بود😇 به بچه‌های سپاه می‌گفت: «برای این که اسراف نشود، هر کدام از شما خواستید داماد شوید، از کت و شلوار من استفاده کنید. این لباس ارثیه‌ی من برای شماست.»😇 پس از ازدواج ما، کت و شلوار دامادی محمد حسن، وقف بچه‌های سپاه شده بود و دست به دست می‌چرخید😅😊 هر کدام از دوستانش که می‌خواستند داماد شوند، برای مراسم دامادی‌شان، همان کت و شلوار را می‌پوشیدند.😅 جالب‌تر آن که، هر کسی هم آن کت و شلوار را می‌پوشید؛ به #شهادت می‌رسید!😢💚 #خانم_فاطمه_فخار #همسر_شهید #شهید_محمدحسن_فایده🌷 #ازدواج_موفق #ازدواج_آسان 🍃🌷
📖 در بزرگیش همین بس که در یک عملیات که چند گردان با هم عملیات کرده و همه گردانها بجز گردان شکست خورده بودند☝️، از حاج قاسم سلیمانی سوال شد که نبرد را ادامه بدهیم یا عقب نشینی کنیم؟ حاج قاسم پاسخ جالب توجهی داده و پرسیده بود: آقای توسلی در عملیات هست؟ پاسخ شنیده بود: بله به عنوان فرمانده گردان فاطمیون عمل میکند. حاج قاسم پاسخ داده بود: پس ادامه بدهید که انشاالله پیروزید.👌✌️ فردای آن روز کنار ضریح حضرت رقیه(س) دیدمش. رفتم کنارش و به دست شکسته اش بوسه زدم😘 و بعد ازاحوال پرسی آرام کنارش نشستم. داشت با بغل دستیش حرف میزد. می گفت اینجا به ما و همشهری های ما سیم کارت نمی دهند... می توانی برای ما سیم کارت تهیه کنی!؟.. خیلی دلم سوخت😔😔😔💔. گفتم او جانش را کف دستش گرفته و حتی از یک سیم کارت هم محروم است😔. نمی دانستم که همین مظلومیت هاست که انسان را بخدا نزدیک تر می کند.🕊 علیرضا توسلی(ابوحامد)🌹 💞 سنگر عشق http://eitaa.com/joinchat/1940389899Ccfe69b9c58
یک روز ابراهیم را در بازار دیدم که دو کارتن بزرگ روی دوشش بود ! گفتم ، آقا ابراهیم برای شما زشته !!! ، این کار بار برهاست نه شما ! ، نگاهی کرد و گفت ، نه این برای خودم بهتره ، مطمئن میشوم که هیچی نیستم !! گفتم ، کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست ، تو ورزشکاری و.... ابراهیم خندید و گقت ، ای بابا ، همیشه کاری کن که خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم... 📕 سلام بر ابراهیم « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »⇝✿ ⇝✿°•° °°•°°•°° °•°✿⇜ @saangareshgh
🖤 ⇝✿°•° °°•°°•°° °•°✿⇜ ❁﷽❁ 🌷 • پرسید:ناهار چی داریم؟؟ مادر گفت:باقالی پلو با ماهی... با خنده☺️رو به مادر کرد و گفت: ما امروز این ماهی ها را می خوریم و یک روزی این ماهی ها مارا می خورند... چند وقت بعد... عملیات والفجر۸... درون اروند رود گم شد😔😭... و مادر... تا اخر عمرش ماهی نخورد😭... @saangareshgh
🖤 ⇝✿°•° °°•°°•°° °•°✿⇜ ❁﷽❁ 🌷 ساعت یازده شب بود که اومد خونه حتی لای موهاش پر از شن بود! سفره رو انداختم تا شام بخوریم گفتم: تا شما شروع کنی من میرم لیلا رو بخوابونم گفت نه منتظر می مونم تا بیای با هم شام بخوریم وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده خواستم پوتین از پاهاش در بیارم که بیدار شد گفت: داری چیکار میکنی؟ میخوای شرمنده م کنی؟ گفتم: نه، آخه خسته ای! سر سفره نشست و گفت: نه! تازه میخوایم شام بخوریم❤ @saangareshgh
شب وفات حضرت زینب(س) بود، ساعت دوازده شب بلند شد روی یک پارچه نوشت "یا زینب کبری" و بعد زد سر در مقر تفحص... صبح که همه بیدار شدند گفت: امروز را با نیت حضرت زینب(س) کار می کنیم... همان روز شهید پیدا کردیم بعد از سه ماه… جستجوگر نور 🌹 🌹 ـــــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــــ
✍همسر شهید: به محضر حضرت آقا، رهبر خوبان که رسیدیم بعد از درد و دلها به ایشان گفتم: حضرت آقا، روح‌الله چند ماه قبل از شهادتش به من گفت: _ صدای پای امام زمان میاد، می‌شنوی؟ باور کن که من صدای پای امام زمان رو میشنوم. حضرت آقا لبخند زدند. لبخندی شیرین و عمیق که خیلی برایم جالب بود. سرشان را تکان دادند و فرمودند: خوش به سعادتش. 🌹
🇮🇷 یه شب🌙 حسین به خوابم اومد. مُهری جهت مَمهور کردن نامه های 💌مردم دستش بود. مهر دقیقا شبیه سنگ مزارش بود. فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود . حتی رنگ متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود. رنگ متن پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ قرمز بود. دیدم بعضی ها نامه 💌میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهر می زنه. حسین گفت من پنجشنبه ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم. همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم. که خیلی هم محجبه نبود داشت گریه می کرد. از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟ گفتم من خواهرش هستم. من رو در آغوش گرفت و گفت،راستش من خیلی بد حجاب بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم،تصادفا با شهید معز غلامی آشنا شدم.خیلی منقلب شدم.در مورد شهید تحقیق کردم. بعدها شهید رو در خواب دیدم.این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت.باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشه. سالهابود که اصلا نماز نمی خوندم. ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم.نماز خوون شدم. من هم خوابی رو که دیده بودم برای خانم تعریف کردم.... کتاب سرو قمحانه ، ص 132 ✨ ‌ 🌷
ظرف غذایش که دست‌نخورده می‌ماند، وحشت می‌کردیم. مطمئن می‌شدیم حتماً گروهانی در یک ‌گوشه‌ی خطِ لشکر غذا نخورده. این‌طوری اعتراض می‌کرد به کارمان. تا آن گروهان را پیدا نمی‌کردیم و غذا نمی‌دادیم به‌شان، لب به غذایش نمی‌زد. گاهی چهل‌‌وهشت ساعت غذا نمی‌خورد تا یقین کند همه غذا خورده‌اند.
🔻راوی: همسر شهید 🔅من احساس مي‌كنم در چند سال زندگي با آقا مصطفي به كمال رسيدم. ايشان خصوصيات رفتاري خاصي داشت. يكي از خصوصيات رفتاري‌شان روحيه تلاش و همت مسئوليت‌پذيري بود. اهل سستي و تنبلي نبود حتي در وصيتنامه‌اش نوشته است براي اين انقلاب سستي نكنيد. خيلي پرتلاش و خستگي‌ناپذير بود. براي خدا كار مي‌كرد و اهل ريا نبود. در نهايت تواضع و فروتني بود. اگر جايي كار انجام مي‌داد دوست نداشت كسي ببيند. حتي سوريه رفتنش را دوست نداشت كسي بداند حتي اخيراً مسئوليت‌هايي به او دادند و كسي خبر نداشت. مصطفي در عين دينداري روحيه شادي داشت. بد اخلاق نبود. با بچه‌ها در كنار او احساس خوشبختي مي‌كردم. آقا مصطفي با روحيه و قوي بود. سال 94 يك‌بار در سوريه زخمي شد، اما مي‌گفت چيزي نشده و سعي مي‌كرد نگرانش نشويم مادرشهید: «اوایلی که شهید شد با عکسش صحبت میکردم و می گفتم لحظه شهادت بر بالینت چه کسی بود? یک روز همسرش به من گفت خواب آقا مصطفی را دیدم که گفته است زمانی که زخمی شدم امام حسین (ع) به کنارم آمد. 🔅شهید مصطفی زال نژاد …¤ @saangareshgh
🔻راوی: همسر شهید 🔅من احساس مي‌كنم در چند سال زندگي با آقا مصطفي به كمال رسيدم. ايشان خصوصيات رفتاري خاصي داشت. يكي از خصوصيات رفتاري‌شان روحيه تلاش و همت مسئوليت‌پذيري بود. اهل سستي و تنبلي نبود حتي در وصيتنامه‌اش نوشته است براي اين انقلاب سستي نكنيد. خيلي پرتلاش و خستگي‌ناپذير بود. براي خدا كار مي‌كرد و اهل ريا نبود. در نهايت تواضع و فروتني بود. اگر جايي كار انجام مي‌داد دوست نداشت كسي ببيند. حتي سوريه رفتنش را دوست نداشت كسي بداند حتي اخيراً مسئوليت‌هايي به او دادند و كسي خبر نداشت. مصطفي در عين دينداري روحيه شادي داشت. بد اخلاق نبود. با بچه‌ها در كنار او احساس خوشبختي مي‌كردم. آقا مصطفي با روحيه و قوي بود. سال 94 يك‌بار در سوريه زخمي شد، اما مي‌گفت چيزي نشده و سعي مي‌كرد نگرانش نشويم مادرشهید: «اوایلی که شهید شد با عکسش صحبت میکردم و می گفتم لحظه شهادت بر بالینت چه کسی بود? یک روز همسرش به من گفت خواب آقا مصطفی را دیدم که گفته است زمانی که زخمی شدم امام حسین (ع) به کنارم آمد. 🔅شهید مصطفی زال نژاد
✨ موقع رفتن بهش گفتم: برو داداش،ولی برگـرد...🙃🍂 یه لبخندی زد و گفت: من دیگه برنمیگردم...😊✋🏻 گفتم:نزن این حرفو،تو بچه ڪوچیک داری...😔 یه دست زد به گردنش و گفت: این گردنو میبینے؟! ...💔😇 ✨
🔻 خاطره ای از برخورد شهید ابراهیم هادی با یک معلول 🔅بخوانید: 💬حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! همینطور که آرام حرکت می کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: یه خورده یواش تر بریم تا از این آقا جلو نزنیم.! من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می کشید و آرام را میرفت. 🍃ابراهیم گفت: اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش می سوزد که نمی تواند مثل ما راه برود. کمی آهسته برویم تا او ناراحت نشود. گفتم: ابرام جون، ما کار داریم، این حرفا چیه؟ بیا سریع بریم. اصلا بیا از این کوچه بریم که از جلوی این معلول رد نشیم. 🔸آنچنان قلب رئوف و مهربانی داشت که به ریزترین مسائل توجه می کرد. او در حالی که عجله داشت، اما راضی نشد حتی دل یک معلول را برنجاند! 📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۳۱
💌 💠شهید مصطفی محمد میرزایی ♦️آقامصطفے حواسش به خیر و شر محله بود. چندسال قبل یکے از نوجوان‌ها در آتش‌بازے‌هاے چهارشنبه‌سورے جانش را از دست داد؛ آقامصطفے یڪ تصمیم جالب گرفت؛ از سال بعد، روزهاے چهارشنبه‌سورے براے اینکه بچه‌ها در آتش‌بازے آسیب نبینند، با پول خودش یڪ مینے‌بوس کرایه مےکرد و بچه‌هاے کم‌سن و سال را همراه برادرش و یکے دو نفر از دوستان، با خرج خودش به اردو مےبرد. ♦️یک اردوے مفرح از صبح تا بعدازظهر؛ غروب که مےشد و محله از آب و تاب چهارشنبه‌سورے مےافتاد، مینے‌بوس به محله بر مےگشت. یک طورے شده بود که بچه هاے محله رغبتے براے ترقه‌بازے نداشتند و براے جانماندن از اردویے که او تدارڪ مے‌دید، سر و دست مےشکاندند.» 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
💌 🔹تابستان سال۹۵ مصطفی آمد سراغ من و گفت: حال و حوصله بنایی را داری یا نداری؟! گفتم مصطفی باز میخوای کجای مغازه را بزنی بهم؟ گفت پایه هستی هرروز بعد از کار با هم بریم باقرآباد، بنایی صلواتی کنیم برای ساختن خانه؟! 🔹گفتم خانه برای کی؟ گفت برای خانواده‌های شهدای فاطمیون که سرپناهی ندارند؛ گفت من سفیدکاری، لوله‌کشی، برقکاری، کابینت و راه‌انداختن همه تاسیسات فنی را قبول کردم؛ میدانستم تو هم پایه‌کار هستی. 🔹خلاصه، آن‌تابستانِ من و مصطفی عجب تابستانی شد؛ آن چندماه ماموریت نداشتیم و کار خدا هر دو تهران بودیم؛ خستگی برای مصطفی بی‌معنی بود؛ با هم شبانه‌روز کار کردیم. مادر ما هم که از خودمان پایه‌تر بود، بیل و کلنگ دستش می‌گرفت و پابه‌پای ما کار می‌کرد. 🔹هیچوقت یادم نمی‌رود روزی که کلید خانه‌ها را در باقرشهر به آن چندخانواده شهید تحویل دادیم، از خوشحالی گریه می‌کردند و نمی‌دانستند چطور تشکر کنند. تابستان آن‌سال، ما ۶واحد را برای سکونت خانواده‌ها آماده کردیم. 📀راوے: برادر مدافع‌حرم شهید مصطفی محمد میرزایی 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
💌 💠شهید مدافع‌حرم سعید انصاری ▫️همسر شهید نقل می‌کنند: شب آخری که سعید پیش‌مون بود، گفت من امسال عید پیشتون نیستم و این‌دفعه دیر میام و شاید اصلاً برنگردم! زینب اخمهایش ریخت؛ سعید رفت طرفش و مثل همیشه به زینب گفت: مادر کاری نداری؟ چیزی نمیخوای؟ من دارم میرم! ▫️زینب گفت: بابا میشه نری؟ ▫️سعید گفت: ما به اسلام و انقلاب بدهکاریم، باید بریم. ▫️زینب گفت: بابا تو که از ۱۶سالگی سابقه جبهه داری و ۳سال هم ارومیه خدمت کردی و ۶ماه هم که رزمنده مدافع‌حرم تو عراق بودی؛ دیگه دِینی به گردن انقلاب نداری؛ بذار بقیه برن تو پیش ما بمون؛ اگر تو برنگردی چی؟! ▫️سعید گفت خدای بالای سر رو که دارید! اگر بدونید تو سوریه چی به سر زن و بچه‌شون میارند، این حرف رو نمیزنی! رو جنسیت بچه تو شکم زن سوریه، شرط می‌بندند و شکم زن سوریه‌ای رو با چاقو جلوی چشم دیگران پاره می‌کنند تا ببینند بچه‌ی تو شکم دختره یا پسره! شرطشون رو برنده شدند یا بازنده! ▫️سعید گفت: اگر ما نریم و جلوی داعش واینستیم، داعش میاد ایران همین غلطها رو می‌کنه! اگر ما زندگی‌مون رو میذاریم میریم، فقط به خاطر اسلامه و اینکه زن و بچه‌مون امنیت داشته باشند.
💌 💠شهید مدافع‌حرم قدرت عبدیان مادر شهید می‌گوید: پسرم همیشه به فکر ایتام بود؛ به‌ویژه در ایام عید به هر یتیمی می‌شناخت، کمک می‌کرد؛ می‌گفت این بچه‌ها پدر ندارند و ممکن است سرپرست آن‌ها نتواند چیزی برای آن‌ها بخرد؛ اگر می‌فهمید کسی نیازمند است، هرچیزی که نیاز بود می‌خرید و به من می‌داد تا برای آن‌ها ببرم و تأکید می‌کرد کسی از این کمک‌ها اطلاع پیدا نکند. برای عید امسال نیز هدایایی گرفته بود و به من داد تا به دست چند یتیم برسانم؛ روز پنج‌شنبه آخرسال بود که من تمام هدیه‌هایی را که سفارش کرده بود، به دست ایتام رساندم و به منزل که بر‌گشتم، ‌گفت مادر الآن خیالم راحت شد. 🎁 🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات 🎈اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🎈 🌹شهید قدرت الله عبدیان در یک نگاه 🌹 🌹نام:قدرت الله 🌹نام خانوادگی:عبدیان 🌹تاریخ تولد: ۱۳۵۷/۰۱/۳۰ 🌹محل تولد: کوهدشت 🌹تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۰۳/۱۴ 🌹محل شهادت: سوریه-حلب-خلصه 🌹علت شهادت: مبارزه با گروهک های تکفیری_صهیونیستی در دفاع از حریم اسلام 🌹مزار شهید: گلزار شهدای وستای اولاد قباد کوهدشت 🌸🎊🌸
در نجف تصمیم گرفت که سه روز آب و غذا کمتر بخوره یا اصلاً نخوره تا حال آقا علیه السلام رو در روز عاشورا درک کنه.روز سوم وقتی خواست از خانه بیرون بیاد که چشماش سیاهی رفت. می گفت : مثل ارباب همه جا را مثل دود می دیدم. اینقدر حال من بد شد که نمی توانستم روی پای خودم بایستم. از آن روز بیشتر از قبل مفهوم و و علیه السلام را فهمید.
..🥀 🏴| وقتے عاشـورا مےشد براۍ هیئـت 🍛| چهارهزارتا نهار مےدادیم که‌حـامد ⏰| منتظر مےشد همه کـم‌کـم برن، تـا 💧| کار شستن‌دیگ‌ها رو شـرو؏ کنه.!. . ♥️| بـا گـریه و حـاݪ‌عجیبـی شـروع بـه 🙍🏻‍♂| ڪار مے‌کرد. بهش‌مے‌گفتن آقـاحامد 🔥| شمـا افـسـری و همـه مے‌شنـاسنتون 😧| بهتـره بقیـه ایـن ڪارو انجـام بـدن . 👀| مے‌گفـت:اینجـا یـه جـایۍ هسـت کـه 🌱| اگه سـردارم باشے باید‌شکستـه‌شوۍ 🙂| تا بزرگ بشـے":) شفا تو آخرمجـلسه، 💦| آخرمجلسم شستن‌دیگ‌هاست و مـن ✋🏻| ازاین‌دیگ‌هاحـاجتم‌روخواهـم‌گرفـت . 🕊
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀 رزمنده‌ها را عاشقـــــانه دوست داشت و گاه اين عشق را جور‌ی نشان می‌داد كه انسان حيران می‌شد. يك شـب تانك‌ها را آماده كرده بوديم و منتظـــــر دستـور حركــــت بوديم . من نشسته بودم كنار برجــــك و حواسـم به پیرامونمـــــان بود و تحركاتـــــی كه گاه بچه‌ها داشتند . يك وقت ديدم يك نفـــر بين تانك‌ها راه می‌رود و با سرنشيــن‌ها گفت و گوهای كوتاه می‌كند . كنجكـــــاو شدم ببينم كيست. مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنـــــار تانكـــــی كه مـن نشسته بودم رويــش . همين كه خواستم از جايم تـــــكان بخورم ، دو دستـــــی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيــــد . گفت : به خدا سپردمتون ! تا صداش را شنيدم ، نفسم بريد . گفتم : ؟ گفت: هيـــــس ؛ صدات در نياد ! و رفـــت سراغ تانک بعدی #🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹 💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
🔰 📍بی نماز ها از شفاعت محرومند 🌟یکی از آشنایان، خواب شهید سید احمد پلارک را دید. وقتی ازش تقاضای شفاعت کرد، شهید پلارک بهش گفت: من نمیتوانم شما را شفاعت کنم... فقط وقتی میتوانم شما را شفاعت کنم که نماز بخوانید و به آن توجه کنید، همچنین زبان تان را نگه دارید در غیر این صورت هیچ کاری از من بر نمی آید... 📌خاطره ای از شهید سید احمد پلارک 📚منبع: مجموعه خاطرات ۱۳، کتاب پلارک صفحه ۲۶ 🌴💎🌹💎🌴
🍃 این جمله را به یاد داشته باشید:👌 اگر در راه خدا رنج را تحمل نکنید! مجبور خواهید شد در راه شیطان رنج را تحمل کنید..... 🌺شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ محمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهیدی که داشت می‌سوخت اما آخ نگفت 🔹 روایتی دردناک و شنیدنی از رزمنده ای که «زنده زنده سوخت...
﷽ 🕊♥️ ‍🕊﷽ 📨 🌹شهید مدافع‌حرم وحید نومی گلزار 🦋همسر شهید نقل می‌کنند: یک روز وحید ناراحت از سر کار به خانه آمد و مستقیم به آشپزخانه رفت و وسایل را جدا می‌کرد؛ نصف وسایل را برداشت. بهش گفتم: «وحید این وسایل را چه‌کار میخواهی بکنی؟» گفت: «دوستم تازه ازدواج کرده، در منزلشان هیچی ندارند. از لوازم منزل، آنهایی که از نظرم اضافه است را جمع کردم تا به آنها بدهم.» 🦋در آن مدتی که در بندرعباس بودند، این کار وحید سه‌مرتبه تکرار شد. حتی موتورش را به یکی از دوستانش بخشید تا دوستش و همسرش به گردش بروند و زندگی مشترک‌شان نابود نشود. 🎁 🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات 🎊اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🎊 ‍
💌 🟣شهید مدافع‌حرم پرویز بامری پور 🎙راوے: خواهر شهید 🔮برادرم بسیار مهربان، دلسوز و قدردان پدر و خانواده بود و همیشه توصیه به خوب‌بودن و احترام به یکدیگر داشت و خود نیز آن را رعایت می‌کرد. اخلاق و رفتارش آن‌قدر جذب‌کننده بود که همه دوستش داشتند. هیچ‌وقت با کسی دعوا نکرد. در دوران خدمت وقتی مرخصی می‌آمد، دوستانش دائم زنگ می‌زدند که برگرد! 🔮در یک دست‌نوشته‌ای که پس از شهادتش پیدا کردیم، برایمان همین چیزها را نوشته که مثلاً «هر که با شما بدی کرد، شما با خوبی پاسخش را بدهید! در سلام‌کردن پیش‌قدم باشید! شما سلام کنید؛ مهم نیست آدم‌ها جوابت را بدهند یا ندهند!» و مسائل این‌چنینی. همیشه پرویز از لباس و غذا و مال خودش می‌گذشت و به دیگران می‌داد. او روی حلال و حرام هم خیلی حسّاس بود. 🎁 🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات ⛱اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد⛱ 🦋🦋🦋
خواب زیبای حکاک سنگ مزار شهید رسول خلیلی🌱 اینو برای کسایی میگم تا حالا نشنیدن این ماجرا رو... این قضیه برای اسفند سال 1392 هست... این سنگی که می بینید سنگ مزار شهید_رسول_خلیلی هستش که توسط خراطی حکاکی شده... صبح، روح اللہ ( برادر شهید ) اومد دنبالم رفتیم بهشت_زهرا منتظر شدیم حکاک اومد... یه نگاه به ما انداخت گفت ببخشید این سنگ مزار کیه ؟ گفتیم چطور؟ گفت : اصلاً نمی‌دونستم قراره امروز بیام اینجا بنویسم، دیشب خواب دیدم از طرف حرم امام حسین (علیه السلام) منو خواستن گفتن شما مأمور شدی رو ضریح آقا قرآن بنویسی ما خشکمون زد... وقتی بهش گفتیم سنگ رو از حرم امام حسین (علیه السلام) آوردن و قراره برای یه شهیدی نصب بشه حالش منقلب شد... سنگ مزاری که می توان گفت هدیه ای از جانب اربابش، امام حسین (علیه السلام) بود . 🧡راوی : دوست شهید -----•••🌷🕊🌷•••-----
شادی روح شهدا ٱللَّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم🌺
🔺چه خبر از برزخ آیت الله حق شناس، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی داشتند بین دونماز، سخنرانیشان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده و با آهی از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند: “این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم . از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که ( از برزخ و…) می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و…اما من را بی حساب و کتاب بردند. رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!"
🕊 او در سیره شهدا ذوب شده بود... مــادر از خصوصیـاتش اینگونه روایت می‌کند : علیرضا لباس نو نمی‌پوشید ... می‌گفت مگر رزمنده‌های ما لباس نو می‌پوشیدند. موقع خواب تشک زیرش نمی‌انداخت و می ‌گفت: مگر شهدای‌ما روی تشک میخوابیدند او بسیجی به تمام معنا بود؛ وقتی از او می‌پرسیدم در پادگان چه کاره هستی؟ می‌گفت : جاروکشم ... شوخ طبع بود و در عین حال با ادب از هر غذایی نمی‌خورد و می‌گفت نمی‌دانم پول این غذا از چه راهی تهیه شده ، اهل تضرع بود و عبادت خالصانه گاهی شب‌ها که می‌رفتم رویش پتو بیاندازم که سردش نشود، می ‌دیدم عبا انداخته و دارد قرآن می‌خواند و گریه می‌ڪند....