eitaa logo
🌷لاله‌های بهشتی🌷
958 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
216 فایل
مجموعه‌ای از زندگینامه، وصیتنامه، خاطرات و عکسهای شهدا قصه کتابهای شهدایی امثال دخترشینا، من‌میترانیستم و..... احادیث، ادعیه و نکات ناب معنوی @sabbarenshakoor ارتباط با مدیر اینستا، تلگرام و... @sabbaren_shakoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷لاله‌های بهشتی🌷
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅═✧❁🌷 ﷽ 🌷❁✧═┅┄┈• 16 ساله 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 : 12 / 7 / 1349 تاریخ : 26 / 10 / 1365 محل شهادت: عملیات: 5 شهید دوازدهم 1349 در شهرستان متولد شد. پدرش و مادرش نام داشتند. تا دوم دبیرستان در رشته درس خواند. از طرف به اعزام شد و در گردان تخریب لشکر 32 (ع) همدان به عنوان مشغول به فعالیت شد. حسین بیست و ششم 1365 طی عملیات کربلا 5 در منطقه شلمچه به شهادت رسید. پیکرش در منطقه باقیماند و شد و سرانجام سال 95 هنگام منطقه پیکرش با DNA# شناسایی شد و در قطعه 50 ردیف 109 شماره 20 به خاک سپرده شد زندگینامه و خاطرات شهید حسین سپهر در کتاب " " نوشته به چاپ‌ رسیده است قسمتی از وصیتنامه شهید حسین سپهر: خدایا چه توانم گفت کوله بار معاصی را بر دوش می کشم. از باران به درازای عمر فاصله گرفته ام. مادیات چشم دلم را کور ساخته است. جوانه انسانیت در شوره زار دلم خشکیده است. برایم شهادت ظاهرا ملموس ترین واژه است و باطناً واژه‌ای نا آشنا. خدایا یاریم فرما که تا از گندیده این دنیای فرومایه رهایی یابم و مسیر صعودی را بسوی در پیشگیرم تا که شاید جبران معاصیم باشد. نمیدانم نمیدانم چه در است و در آخر سر به کجا خواهم سپرد. خدایا از تو میخواهم که مرا آنچنان باشی که جز تو نبینم، نگویم و نشنوم. و مرگ برایم به منزله پلی باشد که مرا از زندانی دردناک به جایگاه آباد و زیبایی رهنمون سازد. خدایا شهادت را از تو میخواهم. لیاقت صعود به ، حقیقی، به اعلی. خدایا چه خوش است در راهت چون حسین سر باختن و چون علمدارش دو دست از کف دادن و چون قلب شکافتن و مظلومانه شهید شدن. بار الها گنهکارم، عفوم کن و مرا به کرم عظیمت ببخش. دلم را عارفگونه ساز، و عاشقیت را چاره عمرم قرار ده و ایمانم را معنا بخش، زندگیم را ثمر بخش و شهادت را خاتمه اش قرار ده. در برابر دشمنان ضعف نشان ندهید که (ع) و سلام الله علیها با وجود شهادت ده ها تن از عزیزانشان هرگز در برابر ضعف نشان ندادند و همچنین شما را سفارش میکنم به و به موقع و تفکر و تعمق در و همچنین پر کردن اوقات بیکاری به برنامه‌های مفید. http://eitaa.com/sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• قسمت بیست و نهم انجام دادن کارهای روزانه ام شدم؛ اما خوب که نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود. با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم. از سرما می لرزیدم. حوری یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زن برادرم، خدیجه. بعد زیر بغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانه خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود، کرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیر کرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد. دلم می خواست کسی صمد را خبر کند. به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم می رسید. تا صدای در می آمد، می گفت«حتماً صمد است. صمد آمده درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم می خواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت می کشیدم. تا وقتی که بچه به دنیا آمد، یک لحظه قیافه صمد از جلوی چشم هایم محو نشد. صدای گریه بچه را که شنیدم، گریه ام گرفت. صمد چی می شد کمی دیرتر می رفتی؟ چی می شد کنارم باشی؟!پنج شنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بودکسی در زد. می دانستم صمد است. خدیجه، زن داداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید. شستش خبردار شده بود، پرسیده بود:چه خبر قدم راحت شد؟خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت:قدمچشمت روشن، شوهرت آمد.» و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون. بالای کرسی خوابیده بودم. صمد تا وارد شد، خندید و گفت به به، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من از دستش ناراحت بودم. خودش هم می دانست. با این حال پرسیدم:کی به تو گفت؟خدیجه نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت: خودم فهمیدم چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکی ای دارد. نکند به خاطر اینکه توی ماه محرم به دنیا آمده این طور چشم و ابرو مشکی شده. بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت می خواستم به زن داداشت مژدگانی خوبی بدهم. حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت می شوم بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود. گفت:خدیجه من حالش چطور است؟گفتم:کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده. صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرام آرام برایش لالایی خواند فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم. خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چند تا از فامیل های نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زن برادرهایم به کمکش رفتند هر چند، یک وقت می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت:قدم کاش حالت خوب بود و می آمدی کنار دستم می ایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد.» هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف ها را پارو کرد یک گوشه. برف ها کومه شد کنار دستشویی به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم، و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: «خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: «چه حرف ها می زنی گفت اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم گفتم چرا نبخشم دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته کلی کار هست که باید انجام بدهیم.گر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند گفتم«ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن دستم را فشار داد سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم:دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده http://eitaa.com/sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• خدایا مرا به عنوان کوچکترین سرباز در صف جان‌برکفان امام زمان(عج‌اللّٰه) قرار بده و شما را به خدا و به اولیاے خدا قسم مےدهم که پشتیبان ولایت‌فقیه باشید.. و شما فرزندانم را به انجام فرایض دینے و قرار داشتن در راه راست و در خط ولایت‌فقیه سفارش مےکنم! http://eitaa.com/sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• نام:شهید اسدالله ابراهیمی تاریخ تولد: ۱۳۵۱ محل تولد:‌‌ تهران تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۰۳/۲۷ محل شهادت: حلب_سوریه وضعیت تأهل: متأهل_دارای۲فرزند محل مزارشهید: جاویدالاثر فرمانده: تیپ فاطمیون http://eitaa.com/sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• فرازی‌از‌وصیتنامه‌ی‌شهیـد: ....ای همه کسانی که این پیام به آنها می‌رسد! بدانید که مردم هر عصر و زمانی با ولایت ولی امر برحق زمان خود آزموده خواهند شد و هرکس به میزان اطاعت پذیری از رهبرالهی خود در این آزمون سخت، پذیرفته خواهد شد. پس قدر این نعمت را که همان ولایت فقیه و به‌خصوص رهبر عزیز، بصیر و مظلوم‌مان امام خامنه‌ای عزیز را بدانید و در اطاعت از ایشان کم نگذارید که بدون شک اطاعت و پیروی از ایشان همان پیروی و اطاعت از پیامبر اعظم(ص) و ائمه معصومین(ع) می‌باشد.💕 http://eitaa.com/sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• امشب به نیت شهید نفری۳صلوات ختم کنید..✨🌙 http://eitaa.com/sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا