eitaa logo
🌷لاله‌های بهشتی🌷
957 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
216 فایل
مجموعه‌ای از زندگینامه، وصیتنامه، خاطرات و عکسهای شهدا قصه کتابهای شهدایی امثال دخترشینا، من‌میترانیستم و..... احادیث، ادعیه و نکات ناب معنوی @sabbarenshakoor ارتباط با مدیر اینستا، تلگرام و... @sabbaren_shakoor
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• ❤️ یک نان تست برمیدارم، تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه میکنم. ازآشپز خونه بیرون می آیم و باقدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی آینه ی دراور ایستاده است و دکمه های پیراهن سفیدرنگش را میبندد. عصا زیر بغلش چفت شده تا بتواند صاف بایستد. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق میشود. کنارش می ایستم و نان را سمت دهانش می آورم... _بخور بخور! لبخند میزند ویک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری اش میزند. _هووووووم!مربا!! محمدرضا خودش را به پایش میرساند و به شلوارش چنگ میزند.تلاش میکند تا بایستد. زور میزندو این باعث قرمز شدن پوست سفیدو لطیفش میشود. کمی بلند میشودو چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد! هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشدو یکدفعه میزند زیر گریه.بستن دکمه هارا رها میکند،خم میشود و او را از روی زمین برمیدارد.نگاهشان در هم گره میخورد.چشمهای پسرمان با او مو نمیزند...محمدرضا هدیه ی همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری علی را تقدیم زندگیمان کرد...لبخند میزنم و نون تست را دوباره سمت دهانش میگیرم.صورتش را سمتم برمیگرداند تا باقیمانده ی صبحانه اش را بخورد که کوچولوی حسودمان ریش علی را چنگ میزند و صورتش را سمت خودش برمیگرداند.اخم غلیظ و بانمکی میکند و دهانش را باز میکند تا گازت بگیرد.علی میخندد و عقب نگهش میدارد _موش شدیا!!!.. با پشت دست لپ های آویزون و نرم محمد رضارا لمس میکنم _خب بچم ذوق زده شده داره دندوناش در میاد _نخیرم موش شده!!! 💞 سرش را پایین می آورد،دهانش را روی شکم پسرمان میگذارد و قلقلکش میدهد _هام هام هام هاااام...بخورم تورو! محمدرضا ریسه میرود و در آغوشش دست و پا میزندـ لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان ریزوتیز از لثه های فک پایینش بیرون زده.انقدرشیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشد.روی دو دستش او را بالا میبرد و میچرخد. اما نه خیلی تند!در هر دور لنگ میزند.جیغ میزندو قهقهه اش دلم را آب میکند.حس میکنم حواسش به زمان نیست،صدایش میزنم! _علی!دیرت نشه!؟ روبرویم می ایستد و محمدرضارا روی شانه اش میگذارد.اوهم موهای علی را از خدا خواسته میگیرد و با هیجان خودش را بالا و پایین میکند. لقمه اش را در دهانش میگذارم و بقیه ی دکمه های پیرهنش را میبندم. یقه اش را صاف میکنم و دستی به ریشش میکشم. تمام حرکاتم را زیر نظر دارد و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایش!تمام که میشود قبایش را از روی رخت آویزبر میدارم و پشتش می ایستم.محمد رضا را روی تختمان میگذارد و او هم طبق معمول غرغر میکند.صدای کودکانه اش را دوس دارم زمانی که با حروف نا مفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نا رضایتی اش را بما منتقل کند. 💞 قبا را تنش میکنم و از پشت ،سرم را روی شانه اش میگذارم... ! ✍ ادامه دارد ... @sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•