eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
142 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤞 😎💪 یاااا خداااا......😱 پیشگویی ²سال بعدددددد🤯😳😰🤔 ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
چرا لفف💔💔💔😐
شروع رمان
♥️ خواهش میکنم بفرمائید ؟ احساس کردم دستپاچه شد ، داشت تلاش می‌کرد که عادی به نظر برسه ولی زیاد موفق نبود همینطور که مثل همیشه به زمین زل زده بود با منمن گفت : امیرعلی : ببینید خانم مجد نمیدونم چطور بگم ولی من مسئول این سفر هستم و موظفیم بعضی چیزا رو به بچه ها گوشزد کنم ، حقیقتش این سفری که داریم میریم ی سفر مذهبیه و خوب مقدس میدونید... حرفش رو قطع کرد و کلافه پوفی کشید دوباره شروع کرد به صحبت : میدونید...شما...یعنی نوع لباس پوشیدن شما اصلا مناسب این مکان نیست... چشمام از تعجب باز موند ، یعنی چی این الان به من چی گفت یه نگاه به خودم انداختم یه شلوار جین آبی مانتوی سفید تا روی زانوم که به‌نظر خودم خیلی هم بلند بود ، با حرص دندونی به هم سابیدن ببخشید مگه لباس من چشه ؟ اصلا شما چکار به لباس من داری ؟ من علاوه بر مسئول بودن سفر وظیفم امر به معروفه و..... ولم کن بابا امر به معروف من همیشه همینطوری لباس می‌پوشم هر جا هم بخوام با همین لباس میرم و به شما هم مربوط نمیشه ، شما هم اگه راس میگی خودت رو ارشاد کن که چشمت به دختره مردمه تا ببینی چی پوشیده ولی خانم مجد.... دوباره حرفش رو قطع کردم گفتم : حرفت رو زدی دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم عصبی به سمت اتوبوس حرکت کردم
♥️ -پسره بی شعور اه اه برو پرو به من میگه لباست مناسب نیست به تو چه آخه؟شیطونه میگه همینجا ول کنم برم من حوصله این بچه حذبیا رو ندارم،نه اصلا چرا برم حالا که اینطور شد از لج اینم شده میرم تا چشمش کور بشه بچه بسیجیه رودار سوار اتوبوس شدم کنار مریم نشستم از صورت سرخ شدم فهمید عصبیم: -مریم:چیشد دریا جون چکارت داشت؟ -هیچی بابا ولش کن در حدی نیست راجبش حرفی بزنیم بی خیال از دست مریم هم عصبی بودم همش تقصیر مریم بود که منو مجبور به این سفر کرد احساس میکردم بهم توهین شده،من دختری که مرکز توجه خیلی از پسرا ها بودم الان از طرف کسی تحقیر شده بودم که هیچوقت اینطور آدمارو حساب نمیکردم،حسابی سوخته بودم البته حقیقته دیگه این بود که خود هم حرفای خودمو قبول نداشتم به امیرعلی گفتم تو به دخترا نگا میکنی در صورتی که اون تنها پسری بود که با دیدن تیپ قیافه امروزی من به من نگاه نمیکرد و انگار اصلا منو نمیدید. با عجز پیش خودم اعتراف کردم که حرصم میگره از بی توجهیش،مطمعین بودم که میخاد الکی خودش رو پاک نشون بده برای همین تصمیم گرفتم دستشو برای همه رو کنمو به خودم ثابت کنم که همه کارهاش ریاست و اونم یکی مثل تموم مردهای که دیده بودم با این افکار و تصمیمی که گرفتم کمی آروم شدم -آره همینه باید بخاطر این توهینش خوردش کنم با صدای مریم از جا پریدم: -مریم:با خودت حرف میزنی؟دیونه شدی؟ فهمیدم بلند فکر کردم برای همین ماست مالیش کردم تا بی خیال بشه هرچند قانع نشد ولی دیگه سوالی نپرسید،چشمام ر‌و روی هم گزاشتم تا بخابم بلکه با خوابیدن مسیر طولانی برام کوتاه تر بشه
♥️ -پسره بی شعور اه اه برو پرو به من میگه لباست مناسب نیست به تو چه آخه؟شیطونه میگه همینجا ول کنم برم من حوصله این بچه حذبیا رو ندارم،نه اصلا چرا برم حالا که اینطور شد از لج اینم شده میرم تا چشمش کور بشه بچه بسیجیه رودار سوار اتوبوس شدم کنار مریم نشستم از صورت سرخ شدم فهمید عصبیم: -مریم:چیشد دریا جون چکارت داشت؟ -هیچی بابا ولش کن در حدی نیست راجبش حرفی بزنیم بی خیال از دست مریم هم عصبی بودم همش تقصیر مریم بود که منو مجبور به این سفر کرد احساس میکردم بهم توهین شده،من دختری که مرکز توجه خیلی از پسرا ها بودم الان از طرف کسی تحقیر شده بودم که هیچوقت اینطور آدمارو حساب نمیکردم،حسابی سوخته بودم البته حقیقته دیگه این بود که خود هم حرفای خودمو قبول نداشتم به امیرعلی گفتم تو به دخترا نگا میکنی در صورتی که اون تنها پسری بود که با دیدن تیپ قیافه امروزی من به من نگاه نمیکرد و انگار اصلا منو نمیدید. با عجز پیش خودم اعتراف کردم که حرصم میگره از بی توجهیش،مطمعین بودم که میخاد الکی خودش رو پاک نشون بده برای همین تصمیم گرفتم دستشو برای همه رو کنمو به خودم ثابت کنم که همه کارهاش ریاست و اونم یکی مثل تموم مردهای که دیده بودم با این افکار و تصمیمی که گرفتم کمی آروم شدم -آره همینه باید بخاطر این توهینش خوردش کنم با صدای مریم از جا پریدم: -مریم:با خودت حرف میزنی؟دیونه شدی؟ فهمیدم بلند فکر کردم برای همین ماست مالیش کردم تا بی خیال بشه هرچند قانع نشد ولی دیگه سوالی نپرسید،چشمام ر‌و روی هم گزاشتم تا بخابم بلکه با خوابیدن مسیر طولانی برام کوتاه تر بشه
پایان رمان 🤞😘
یکم زیاد شیم🤭🙃🚶‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
شهدا را یاد کنیم حتی باید صلوات🌱