eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
2.1هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.4هزار ویدیو
147 فایل
•|به‌نام خدا|• 《به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش》 شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون و فرج آقا دعا کن شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
•°🌷 از حاج قاسم به دخترانش یادواره شهدایی غرب تهران برگزار شده بود .....به سختی خودمو رسوندم جلوی مجلس تا که سخنران مراسم بود رو ببینم.....رفتم جلو،همینجوری که از شدت دوندگی قلبم تند تند میزد رسیدم به حاجی...سلام کردم....با مهربانی پدرانه در جواب گفتن سلام .....بهشون گفتم حاج آقا نمیشه ما هم بیایم حضرت زینب(س) بشیم.....حاجی سرشون بالا گرفتن و لبخندی زدند و گفتند دخترم شماها در همین بمانید و و باشید.... ⚡️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪ @sabkeshohadaa🍂⃟💕
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت سوم》 مادرم هم عاشق🕊... 🇮🇷مرغ و خروس و غاز و اردک. به ما بچه‌ها با این پرندگان خیلی خوش می‌گذشت وقتی از صبح تا شب وسط سراغی هم از آن‌ها می‌گرفتیم و باهاشان بازی می‌کردیم. 🐔🦆🐓 البته نه مثل آن بار که سبحان با چوب دنبالشان کرد و زبان بسته عصبانی شدند و دنبال من کردند و افتادم و شکست.🤕🥺 🇮🇷زمان جنگ بود. پدر به رفته بود و مادر بر سرزنان هر جور بود مرا رساند .🏥 باد خبر را به گوش مادربزرگ و پدربزرگم رساند. آن‌ها که خانه‌شان چند کوچه آن‌طرف تر بود، خود را رساندند درمانگاه و در میان و ناله و آه، پیشانی‌ام بخیه خورد.🪡😔🥺 چند سال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد . آمدند خیابان آزادی، خیابان استاد معین.🏠 🇮🇷اما من نیامدم، ماندم خانهٔ که صدایش می‌کردم عزیز. پیرزنی دوست داشتنی با صورتی گرد، قدی متوسط و کمی تُپل که من و سجاد، اولش بودیم و عزیز دُردانه.☺️💚 مادربزرگ آن‌قدر داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده‌ام به تهران کوچ کردند، پیش او ماندم. 🦋 🇮🇷خانه‌اش کوچک بود و جمع و جور، اما پر از . شب‌ها کنارش می‌خوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه می‌کشیدم. دست‌هایم را حلقه می‌کردم دور گردنش تا برایم بگوید:قصهٔ چهل گیس، ماه پیشونی، ملک خورشید و ملک جمشید.📚💜 تا پیش دبستانی پیش او بودم. هر روز صبح زود برای بیدار می‌شد. از لانهٔ مرغ‌ها تخم‌مرغ برمی‌داشت، آب‌پز می‌کرد و همراه نانی که خودش پخته بود، می‌کرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهارمغز، در کیسه‌ای می‌بست و کیسه را در کیفم می‌گذاشت و راهی‌ام می‌کرد.🥚🫔 ظهر که زنگ می‌خورد می‌آمد دنبالم، از سرایدار تحویلم می‌گرفت و به پدربزرگ می‌برد. 👨‍🦳 🇮🇷داخل قهوه‌خانه میز و صندلی‌های چوبی سبز رنگ بود و چهار موج قدیمی که همیشۀ خدا روشن بود 📻 و پدربزرگ در آنجا چای، کباب، لوبیا، زیتون پرورده و ماست چکیده می‌فروخت. ☕️🍢 بعد که می‌خواستم بروم کلاس اول دبستان، مرا به تهران آوردند. را همان جا گذاشتم، مخصوصاً ، خانم گلی، را تا هر وقت برگشتم بتوانم با آن بازی کنم.🪆🧸 🇮🇷سال اولی که به مدرسه رفتم، مدرسه‌ام در خیابان دامپزشکی بود. ما بودیم. تهران را دوست نداشتم. دلم و آن باران‌های ریزریز را داشت. 🌧🌧 صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهی‌هایی را داشتم که وقتی به گوش می‌چسباندی، صدای را می‌شنیدی. بابا خانه را عوض کرد و رفتیم . چهار سال آنجا ماندیم.🏠 باز هم من وسجاد هوای شمال را داشتیم..... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
توجه داشته باشیم که بعد از ترور اسماعیل هنیه در رهبری دستور انتقام را ابلاغ کردند. زمان و چگونگی و جزئیات عملیات بعهده مسئولینِ دولتی و نظامی بوده که متاسفانه تا این لحظه فرمان رهبری رو اجرا نکردند.