eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
2.1هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.4هزار ویدیو
147 فایل
•|به‌نام خدا|• 《به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش》 شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون و فرج آقا دعا کن شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
❣🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》💞🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت دوم》 هوا نمور است، اما🕊..... 🇮🇷 اما گُل آفتاب با سماجت میان دو خط ابرویت جا کرده. می‌گفتی:" تو بچهٔ شمالِ بارون دیده کجا سمیه خانم و من و بچهٔ جنوب دیده کجا؟🌨🌕 قلیه ماهی و خورشت بامیه و ماهی هَشوُ و فلافل کجا، و فسنجون ترش و کاله کباب و ماهی شکم پر کجا‌؟ 🌭🍛🐟 ولی قدرت خدا رو ببین! تو با چه لذتی قلیه ماهی و هشو می‌خوری و من میرزاقاسمی و فسنجون ترش! این نشونهٔ این نیست که از روز اول ما رو به نام هم بریدن؟"❤️ 🇮🇷 درست می‌گفتی آقا مصطفی. راست و درست. قسمت و در این بود که ما مال هم باشیم. مایی که در ایمان به با هم یکی بودیم، هر چند یکی از ما شمالی بود و یکی جنوبی. من متولد مرداد ۱۳۶۵ در رشت و تو متولد شهریور ۱۳۶۵ در شوشتر.💚💚 تو یک ماه از من بودی و این آزارم می‌داد، طوری که همان جلسهٔ اول خواستگاری از پس چادری که جلوی دهنم گرفته بودم، به مامانم گفتم:" بگو که من یه ماه ."مادرت شنید و گفت:" اینکه چیز مهمی نیست!"😊 🇮🇷 راست می‌گفت، چیز مهمی نبود، چون تو روز به روز از من بزرگ تر شدی. آن‌قدر که دیگر در پوست خودت . پوست ترکاندی و شدی یک پارچه ماه، . حالا هم آمده‌ام اینجا در محضر خودت. پیش خود خودت تا زندگی هشت سال و نیمهٔ مان را دوره کنم.🥺🌺 می‌خواهم تا جایی که می‌شود بخشی از آن روزها و لحظه‌ها را در این ضبط کوچک جا بدهم.📼 همهٔ آنچه یادم می‌آید. این را به درخواست نویسنده‌ای انجام می‌دهم که باور دارد اگر تو را بنویسد، خیلی از تاریکی‌ها می‌شود.📃 🔸🔹🔸🔹 🇮🇷 چه کسی می‌توانست پیش بینی کند من که زادهٔ رشت و بزرگ شدهٔ ، من که چند سال هوای شرجی شمال را به سینه کشیده‌ام، به دلیل شغل پدر که سپاهی بود، مهاجرت کنیم به تهران.🦋 و از قضای روزگار، تو هم از جایی که هوای شرجی داشت، به همراه خانواده کوچ کنی به ، یکی از مناطق نزدیک بابلسر در استان مازندران. و بعدها هم بیایید نزدیک تهران، درست همان محله‌ای که ما هم بعد از چندی به آنجا آمدیم.☺️ 🇮🇷 دریای شمال و دریای جنوب هر دو دریایند و گرچه هر کدام رنگ و بو و عطر و صدای خود را دارند. اگر راهی باز شود، هر دو دریا همدیگر را در می‌کشند. 🌊🌊 همان طور که روح من و تو همدیگر را پیدا کردند و مثل گیاه دور هم پیچیدند.💞 ما خانوادهٔ هفت نفره بودیم: پدر و مادرم، سجاد برادر بزرگ ترم با یک سال سنی با من، سبحان برادر دومی ام، صحابه خواهرم و آقا محمد ته تغاری خانواده.☺️ 🇮🇷 رابطهٔ من با سجاد که به قول مامان شیر به شیر بودیم، یک جور دیگر بود. پدرم اجاره نشین بود و به قول خودش . 💜 مادرم هم عاشق... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت دوازدهم 》 _ نه شغلش .....🕊.... 🇮🇷شغله، نه رفته! _ طلبه س. تا وقتی درس می‌خونه که نباید سربازی بره! در عوض !🌸 هیئت داره و برای بچه‌هاش از دل و جون مایه می‌ذاره! تکلیف خودت رو با دلت کن؟❤️ خانم نظری حکم را داشت. با لکنت گفتم:" چشم خانم. از نظر باید سطح بالایی داشته باشه، طوری که من رو هم بکشه بالا!"💚 _ ایمان رو در عمل ببین. این جَوون بچه و نماز خون. بچه‌ای با تقوا و با عُرضه !🛐💜 🇮🇷_ من ایمان ظاهری نمی‌خوام، می‌خوام بالایی داشته باشه . اینکه اسلام رو از هر جهت بشناسه و به دستوراتش عمل کنه. کسی که ایمان داره به توهین نمی‌کنه خانم.🌷💚🌷 دستم را گرفت. سردِ سرد بود، در حالی که از گونه‌هایم می‌بارید. 🔥 _ تا اونجا که من می‌شناسمش آدم درستیه! درست را خیلی گفت. رویم نشد بگویم دنبال کسی مثل سجاد، داداشم، هستم. هم به ظاهر برسد هم به باطن.🌺 🇮🇷سجاد کت و شلوارش را همیشه به اتوشویی می‌داد و را واکس می‌زد. هم همیشه نو و اتو کشیده بود. خانم‌ نظری دستم را رها کرد:" ما هم این مراحل را گذروندیم دختر جون. می‌کنم تکلیفت رو با خودت روشن کنی."❤️🥺 به خانه که آمدم بود. مادر گلدان‌های حیاط را آب داده و روی تخت نشسته بود.🌇 رفتم نشستم کنارش :" چی کار کنم، شما بگو؟ً" _ خونوادهٔ خوبی ان ! _ خونواده رو چی کار دادم! خودش، نرفتنش! _ درسش که تموم بشه می‌ره . سجادم قبولش داره!☺️🇮🇷 نگاه به بالا انداختم و دیدم اتاق سجاد روشن است:" بذار از خودش بپرسم." 🇮🇷از پله‌ها دویدم و رفتم اتاق سجاد. دیدم پشت میز نشسته. مامان هم پشت سرم آمد و گفت:" سجاد تو یه چیزی به بگو. تکلیف این بنده خدا چی می‌شه؟ "🥺❓ سجاد بی آنکه نگاهمان کند گفت:" از نظر من !" _ اصلاً متوجهی راجع به کی حرف می‌زنیم؟ _ بله. مصطفی! . 😊🌺 مامان گله‌مند گفت:" هی بالا و پایین می‌کنه. ، یا رومی روم یا زنگی زنگ!" 🇮🇷تکیه دادم به دیوار رو به سجاد و گفتم:" اگه تو داری باشه منم..." مامان ذوق‌زده گفت:" خب، این رو از اول می‌گفتی، برم بزنم؟"😍📞 سجاد گفت:" صبر کن مامان!" رو به من کرد:" هر چی ازش داری، بنویس می‌برم می‌دم بخونه و جواب بده." رو به کامپيوتر چرخید:" می‌شم !"🕊💌 مامان ذوق زده گفت:" برم براتون بیارم!"☕️🍪 نشستم روی زمین و .... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹