❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
سلام خدمت تک تک اعضای کانال سبک شهدا ادمین جدید هستم ... دوتا نکته بگم‼️ از فرداشب انشاءلله پست نم
❣🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》💞🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت اول》
🇮🇷 یک #گل آفتاب اُفتاده داخل چشمانت و اخم هایت را در هم کرده ای، اما من خنده ات را دوست دارم، آن #خنده_های صاف و زلال بچه گانه را.❤️🌸
آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم می گفتم: چقدر #شوخ و سرزنده وچقدر هم پررو! 💚
🇮🇷 اما حالا دیگر نه! بعد از هشت سال که از آشنایی مان می گذرد، دوست دارم هم لبت بخندد و هم چشم هایت. به تو اخم کردن نمی آید #آقا_مصطفی! ❤️🌷
اینجا بر لبه سنگ سرد نشسته ام و زیر #چادر، تیک تیک میلرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو اُفتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمی بخشد، انگار با موذی گری می خواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیک تر کند و #دل مرا بیشتر بلرزاند.🇮🇷
🇮🇷 می دانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای #پیاده آمدم. از خانه مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین #مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: "آقا مصطفی!" نه یک بار که سه بار.🥺
دیدم که از میان باد آمدی، با چشم هایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جای جایش لکه های #خون بود و شلوار سبز لجنی شش جیبه. آمدی و گفتی: "جانم #سمیه!"❤️
🇮🇷 گفتم: "مگه نه اینکه هر وقت می خواستم جایی برم، همراهیم می کردی؟ حالا میخوام بیام سر #مزارت، با من بیا!" شانه به شانه ام آمدی.🌸❤️
به مامان که گفتم #فاطمه و #محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و بر گردم، با نگرانی پرسید: "تنها؟!"🤔
_ چرا فکر می کنی تنها؟
_ پس با کی؟
_ آقا مصطفی!
🇮🇷 پلک چپش پرید: "بسم الله الرحمن الرحیم. " چشم هایش پر از #اشک شد. زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد.🥺
لابد خیال کرد مُخَم تاب بر داشته. در را که خواستم ببندم، گفت: "حداقل با #آژانس برو، خیالم راحت تره!"
اما من پیاده آمدم. به خصوص که هوا بارانی بود و تو همراهم. صدایت زدم و تو آمدی، شانه به شانه ام. حالا هم نشسته ام اینجا روی این سنگ سفید مقابل #عکست. ⛈
🇮🇷آن وقت ها هیچ موقع تنهایم نمی گذاشتی. آن وقت هایی که بودی و می توانستی #کنارم باشی اگر می گفتم مرا برسان، از اینجا تا آن سر دنیا هم که بودی می آمدی، مگر اوقاتی که به قول خودت احساس می کردی تکلیفی #شرعی به گردنت هست و غیب می شدی.💞
حالا هم دستم را محکم بگیر و رهایم نکن آقا مصطفی! حالا هم می خواهم مرا برسانی. مخصوصاً که این رسیدن با خیلی از رسیدن ها #فرق دارد.🥺
🇮🇷 این بار میخواهم برسم به آن بالا، به آن بالا بالا ها تا بفهمم آنجا چه خبر است. هر چند "آن را که خبر شد #خبری باز نیامد"💚
هوا نمور است،اما.....
#ادامهدارد...‼️
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت چهاردهم 》
نظر من چهارده سکه بود به نیت، #چهارده_معصوم🕊 ....
🇮🇷 و اینکه برویم پیش #آقای_خامنه_ای عقد کنیم.
همین را هم آهسته گفتم،اما پدرت گفت: "از بابت مهریه همون ۳۱۳ سکه دخترم. از بابت رفتن پیش #آقا هم همین طوری نمی شه! باید آشنای داشته باشیم که نداریم."😔❤️
چقدر همه چیز تند و سریع اتفاق اُفتاد. قرار شد چند روز بعد بیایی و شناسنامه ام را بگیری و همراه شناسنامه خودت ببری #دفترخانه.
همان شب مادرت زنگ زد: "آقا مصطفی سمیه خانم را درست ندیده. فردا صبح میاد شناسنامه را بگیره دیداری هم تازه میکنه."😊
🇮🇷 فردا صبح آمدی و برایم یک سر رسید سال نو با جلد چرمی سبز و #طلا_کوب آوردی. شناسنامه ام را دستت دادم. یعنی قرار بود اسمت وارد شناسنامه ام شود؟!
بعدها شنیدم آن قدر با تسبیح دانه یاقوتی ات استخاره کرده بودی که پدرت مشکوک شده بود: "چه می کنی مصطفی؟"🤔
و تو مُقر آمده بودی که دلت پی خواستگاری از من است و باقی قضایا. حالا اینجا که روبروی #عکست و روی این سنگ سپید سرد نشسته ام، از تو می پرسم که "اگه دوباره قرار باشه این مسیر را طی کنی، بازم سراغ من میایی؟" جواب خودم مثبت است.❤️💚
□■□■□■
🇮🇷 باید آزمایشگاه می رفتیم برای نمونه گیری، من و تو و مادرهایمان. رفتیم اما وقتی رسیدیم #آزمایشگاه، که ساعت نمونه گیری گذشته بود. مادرت گفت: "حالا که تا اینجا اومدیم بهتره وسایلی را که لازم داریم بخریم."
با هم رفتیم بازی. مثل آبشاری از رنگین کمان. مادرت گفت: "عروس گُلم ببین کدوم را برای پیراهنی می پسندی؟"💚
پارچه گیپور طلایی را انتخاب کردم. خیلی #خوشگل بود. گفت: "مبارکه."
پارچه فروش آن را برید و در کیسه مشکی گذاشت.
مادرت گفت: "یه پارچه پیراهنی دیگه و چادر سفیدم انتخاب کن." انتخاب کردم. بعد رفتیم راسته کیف و کفش فروشی. کفش ورنی سفید نگین داری خریدم و کیفی که به آن می آمد.🌺
🇮🇷 آدمی مشکل پسندم، اما آن روز خیلی زود انتخاب می کردم و می خریدم. در تمام مدت که خرید داشتیم، تو با گوشی ات #مشغول بودی و با بچه هایت حرف می زدی. نه نظری می دادی نه به من چیزی می گفتی. من هم از خدایم بود، چون هنوز نامحرم بودیم. خریدمان که تمام شد،🌸
مامانت گفت: "سمیه جان بیا من وتو بریم خیاطی . این پیراهن گیپور و این چادر باید برای #روز_عقد آماده بشه."
وقت پرو لباس، قربان صدقه ام می رفت و به خانم خیاط می گفت: "انتخاب پسرم کار دله نه کار گِل. ان شاء الله که به پای هم پیر بشن."🤲
دعای مادرانه اش دلگرمی کرد و دو دلی و تردیدم را کم رنگ تر کرد. ظاهراً جفتم را پیدا کرده بودم، اما هنوز هم برای قضاوت نهایی به #زمان نیاز داشتم.🦜
🇮🇷 رفته بودیم آزمایشگاه، اما🕊....
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹