❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت بیست دوم 》
پدرت...🕊
🇮🇷 یک ماشین ون اجاره کرده بود. راننده هر جا که می خواستیم ما را می برد: طرقبه، شاندیز، خواجه ربیع، خواجه مراد، آرامگاه فردوسی و از #همه_مهم_تر_حرم. روزی که همگی رفتیم بازار، پرسیدی:"چی برات بخرم؟ "کیف و کفش. چون سایز پایم ۳۶ بود، کفش سخت گیر می آمد. کلی گشتیم. پدرت گفت:"مغازه ای نمونده که نگشته باشیم! "گفتی:"خب سیندرلا رو گرفتیم دیگه! "حلقه ام کمی گشاد شده بود.☺️💍
مرا بردی طبقه دوم بازار رضا جایی که حکاکی می کردند. حلقه را دادی که برایم تنگ کنند. بعد رفتیم ساندویج فروشی. #آکواریوم_بزرگی کنار دیوار بود با یک عالمه ماهی های رنگارنگ. محوشان شده بودم و محو صندوقچه جواهراتی که ته آب بود و درش آرام بازو بسته می شد و فرشته ای که به بال های بلورینش تکیه کرده بود. گفتم: "وای چه قشنگه! "گفتی: "وقتی عروسی کردیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون، یکی برات می خرم. 🦈🌺
🇮🇷 "به قولت وفا کردی و دو روز پیش از آنکه برای آخرین بار #بروی_سوریه، برایم یک آکواریوم بزرگ خریدی پر از ماهی. ماهی هایی که مدام می گفتند آب و من نمی دانستم بی تو چگونه به آنها رسیدگی کنم و هنوز هم... باران شدت گرفته. برای امروز بس است، باید برگردم خانه. همراهی ام کن آقا مصطفی! دلم تنگه! امروز دیگر سر مزارت نیامدم. هوا سرد است و از همین جا در خانه، کنار پنجره نشسته ام و در حال ضبط خاطراتمان هستم.🥺💚
درست شبیه پروانه ای که شکارش کنی و بعد از چند لحظه گرده هایی از بال او بر سر انگشتانت بماند و #پروانه_ای_نیمه_جان جلوی چشمانت برای اینکه سر خانه خودمان برویم، باید جایی اجاره می کردیم در خارج از شهرک پاسداران.
طبقه سوم آپارتمانی نوساز را اجاره کردی که یک خوابه بود. پنج میلیون رهن به اضافه پانزده هزار تومان اجاره. پول دادن برای اجاره سخت بود، اما توکل بالایی داشتی مثل داداش سجادم.🕊🦋
🇮🇷 مدام می گفتی: "درست می شه! "مانده بودم چطور درست می شود! اما بعد از #مراسم_عروسی وقتی هدیه ها را باز می کردیم و پول ها را می شمردیم گفتی: "دیدی حالا؟ خدا خودش کار سازه! آپارتمان لوله کشی گاز داشت، اما وصل نبود و سرویس بهداشتی هم در راه پله بود. طبق قراری که داشتیم باید سرویس چوب را تو می گرفتی، "روم نمی شه به پدرم بگم مبل رو تو بگیر! بهتره از پول نقدی که از سر عقد برامون مونده بگیریم!🛋💶
"پول نقد ما صد هزار تومان بود، در حالی که در شهریار #ساده_ترین مبل دویست هزار تومان قیمت داشت. هال ما دو تا فرش دوازده متری می خورد و ما یک شش متری داشتیم و یک دوازده متری. اگر مبل نمی خریدیم باید پول پشتی و فرش می دادیم که گران تر می شد. رفتیم کوچه پس کوچه های یافت آباد و یک دست مبل کرم چوبی پیدا کردیم که از آن ساده تر و ارزان تر پیدا نمی شد.🌱❤️🌸
فروشنده گفت: ...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت بیست سوم》
فروشنده گفت: ...🕊
🇮🇷 با تخفیف ۱۲۰ هزار تومان. "گفتی: "حاجی #دانشجویی_حساب_کن! صد تومن بده خيرش و ببر! "روابط عمومی ات عالی بود و طوری حرف می زدی که به دل می نشست. فروشنده تخفیف داد: "چون عروس و دامادین قبول! "وقت خرید بقیه لوازم هم سعی می کردیم درشت ها را بگیریم و ریز ها را حذف کنیم. کت و شلواری که برای عروسی انتخاب کرده بودی، نوک مدادی بود و راه راه. به تنت لق می زد.💚❤️
به سجاد گفتم : "بگو بره عوض کنه. حداقل چهار خونه برداره تا کمی درشت تر به نظر بیاد. "پیراهنت را هم #یقه_آخوندی_سفید برداشته بودی. اوایل مرداد بود و کارها داشت ردیف می شد که شبی رنگ پریده آمدی: "خبر داری؟ دایی حمید فوت کرد! "وای !اون که طوریش نبود. لااله الا الله! مامان که شنید گفت: "برای عروسی تا چهلم صبر می کنیم.🥺🏴
🇮🇷 "گفتم: "پس تاریخ عروسی را بگذاریم ۱۹ شهریور روز تولدت. چند روز هم مانده به ماه رمضان. "قبول کردی. #دوازده_مرداد_تولدم بود. آمدی به دیدنم با یک دسته گل و النگوی طلا. غروب فردایش زنگ زدی: "خوبی عزیز؟ می خوام برم مسجد نمیای؟ "حالم خوب نبود. بعد از نماز با یک گلدان پر از گل صورتی آمدی. 💐🌸
عادت داشتی #دست_بزرگ_تر_را_ببوسی، اما چون مامان سید بود، تو به حساب سید بودنش به دست بوسی اش می آمدی. گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی:"مادر جون، اینا رو برای عزیز آوردم تا حالش خوب خوب بشه! "بعد از عقد بیشتر عزیز صدایم می زدی. مامان حسابی کیف کرد.☺️🌺
🇮🇷 گرچه دوسه روز بعد با گله مندی گفت: "این #آقا_مصطفی تو خونه دست من را می بوسه، اما بیرون حتی سلامم نمی کنه!" گله اش را که به تو رساندم، گفتی: "تو که می دونی من توی خیابون به هیچ کی نگاه نمی کنم! "قرار شد عروسی مان را در تالار عمویت در کرج بگیریم. حنا بندان هم جزو برنامه بود. دوست داشتم کف دستم با حنا بنویسم مصطفی.🌷💚
پیش از #مراسم_عروسی اتمام حجت کردی: "کسی حق نداره توی کوچه بوق بزنه، شاید همسایه ای مریض باشه یا کسی بی خواب بشه. دست زدنم ممنوع، چون از این جلف بازیا خوشم نمیاد! "شام عروسی چلو کباب بود و چلو جوجه، سالاد و نوشابه. تمام مدتی که در تالار بودیم، محمد مهدی داداش چهار ساله ام چسبیده بود به پاهایم و زار می زد، طوری که نتوانستم غذا بخورم. مرا در لباس عروسی که دید خیال کرد در حال پروازم و قرار است برای همیشه ترکش کنم!☺️🌺
صدای...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹