eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
550 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارتفاعات زیبای سبلان یکی از دیدنی های زیبا و جذاب کشورمان کوه سبلان است که سومین قله ی بلند ایران محسوب می شود و جاذبه های گردشگری فراوانی دارد. این کوه در گذشته آتشفشان بوده است اما امروزه غیر فعال شده و گردشگران زیادی را به خصوص در فصل گرما به علت هوای خنک و طبیعت بی نظیرش به خود جذب می نماید. / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
🕊   ندانی که ایـــران نشستِ من است جهـــان سر به سر  زیر دست ِ من است هنر نزد ایرانیان است و بـــس  ندادند شـیر ژیان را به کــس همه یکـدلانند  یـزدان  شنــــاس  بـه  نیکـــی  ندارنـــد  از  بـد   هـراس نمــانیم کین بـــــوم، ویران کننـــــد همی غــارت از شهـــر ایــــــران کنند نخـــوانند بر مــا کـــسی آفــــــرین چو ویـــران بود بـــــوم ایــران زمــین دریغ است ایـران که ویـران شــود کُنام  پلنگــــان  و شیــران شــود چـو ایـــــران نباشد  تن  من مـبــاد در این بـــوم و بر زنده یک تن مبــــاد همـه روی  یک سر  به جـنگ  آوریــم جــهان بر   بـداندیـــــش  تنـگ آوریم همه سربه سر تن به کشتـــن دهیــم از آن به، که  کشـــور به دشمـن دهـیم چنین  گفت  موبد  که مردن  به نام بـه از زنـــده،  دشمـــن بر او شادکام اگر کُشـت  خواهـد  تو را روزگــار چــه  نیکـو تر  از مـرگِ  در کـار زار  «حکیم ابوالقاسم فردوسی» 🪴روز پاسداشت زبان فارسی گرامی! 🏡 خانه ی هنرhttps://eitaa.con/rooberaah ┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ فقیری از بازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد. از بخاری که از سر دیگ بلند می شد، خوشش آمد. تکه نانی که داشت بر سر آن می گرفت و می خورد. هنگام رفتن صاحب دکان گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کرده ای و باید پولش را بدهی. مردم جمع شدند. مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آن جا می گذشت. از بهلول کمک خواست. بهلول به آشپز گفت: آیا این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه ی نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت: ای آشپز! صدای پول را تحویل بگیر. آشپز با کمال تحیر گفت: این چه شیوه ی پول دادن است؟ بهلول گفت: مطابق عدالت است. کسی که بوی غذا را بفروشد، در عوض باید صدای پول دریافت کند. 🍀 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏢 علت نامگذاری «دانشگاه صنعتی شریف» ، به این نام، چیست؟ تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
「🍃「🌹」🍃」 🕯 تو روشنی! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویر امام خامنه ای (سایه اش پایدار) بر روی برگ درخت ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🙄 حتما باید «ویل دورانت» بگه تا قبول کنن؟ 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
🌳🌱🌺🌱🌴 بچه ها را از خدا نترسانید! چون انسانها اگر از چیزی بترسند نمی توانند آن را دوست داشته باشند. همه ی ما از دوری خدا باید بترسیم نه از خود خـدا. / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگیتون به زیبایی و شیرینی این هندوانه 🍉 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۹: اول از مهاجرت شروع کردم می‌گفتم می‌خواهم برو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۰: «فصل هشتم» هواپیما تکان خورد. از خواب پریدم. صدای جیرجیر لاستیک‌هایش از پشت شیشه‌های چند جداره ی پنجره ی تخم مرغی به گوش خورد. هوا تاریک بود. ساعت مچی‌ام را نگاه کردم پنج صبح را نشان می‌داد. خانمی که بغل دستم نشسته بود، کمربندش را باز کرد. خواست بلند شود که مهماندار به انگلیسی بهش گفت: «باید صبر کند تا هواپیما کاملاً بایستد.» زن که انگلیسی نمی‌فهمید برگشت سمت من و به ژاپنی گفت: «فهمیدی این چی می گه؟» برایش توضیح دادم. دو تا دست‌هایش را گره کرد توی هم و گذاشت روی سگک کمربند و گفت: «خودم می‌دانستم. فقط می‌خواستم کیفم را از جعبه ی بالا بردارم و اخم‌هایش را کشید توی هم.» سرم را به سمت پنجره برگرداندم و به سالن فرودگاه که همه ی چراغ‌هایش روشن بود خیره شدم. وارد سالن فرودگاه که شدم چشم چشم می‌کردم محسن را ببینم. همه منتظر چمدان‌هایشان کنار نوار نقاله ایستاده بودند و من اصلاً یادم رفته بود چمدان دارم. توی تالار می‌گشتم و مثل گیج ها یک مسیر را صد بار می‌رفتم و می‌آمدم. تا به حال محسن را از نزدیک ندیده بودم. تمام تصویر ذهنی ام از او همان عکس‌هایی بود که توی مجازی برایم فرستاده بود. هر مرد قد بلند و ریش و مو قهوه‌ای را که می‌دیدم خیره می‌شدم بهش تا ببینم شبیه عکس‌ها هست یا نه؟ بعد از چند دقیقه‌ای گشت و گذار خسته شدم و نشستم روی صندلی‌های کنار تالار. با خودم گفتم عجب آدم بی‌فکری. من که بهش گفتم صبح زود می‌رسم. هنوز نیامده است. داشتم توی ذهنم بهش غر می‌زدم که دیدم چمدان به دست دارد می‌آید سمتم. سریع از جا بلند شدم. آمدم سرش جیغ بکشم که زد زیر خنده. به چشم‌هایش خیره شدم. فهمیده بود چه قدر عصبانی‌ام. همان طور که می‌خندید گفت: «این جوری ازم استقبال می‌کنی؟» چشم‌هایش خیلی مهربان بود. ریش‌های قهوه‌ای اش از نزدیک با نمک‌تر بود. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. خنده‌ام گرفت. دوباره اخم کردم ولی خنده توی صورتم معلوم بود. حس عجیبی داشتم. هم می‌خواستم گریه کنم هم بخندم. اشک از چشم‌هایم راه افتاده بود و از ته دل می‌خندیدم. خوشحال بودم. محسن گفت: «نمی‌خوای چمدونت رو بیاری؟» یک دفعه یادم افتاد چمدان داشتم به نوار نقاله نگاه کردم، خاموش بود. بدو بدو رفتم سمت نوار نقاله و به انگلیسی داد زدم «یکی این رو روشن کنه من چمدوتم رو هنوز برنداشتم!» برگشتم سمت محسن و بلند گفتم محسن تو زبانشان را می‌فهمی بگو چمدان من جا مانده. دوباره خندید. گفتم: چته تو همه ش می‌خندی؟ از شدت خنده اشک از کنار چشم‌هایش زده بود بیرون. چشمم افتاد به چمدانی که دسته اش را گرفته بود. چمدان خودم بود. تا آمدم بگویم: تو از کجا می‌دانستی این چمدان منه؟ گفت: «روز آخر عکسی که فرستادی و بارت رو بسته بودی چمدانت رو توی عکس دیدم.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
درنگی کن، درنگی کن، درنگی! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
با چنین خطای دیدی که انسان دارد، باید در داوری کردن دیگران بسیار مراقب باشد! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
「⛅️」 گفتند: «بِالدُّعا، یُستَدفعُ البَلا» پس نیست جز دعا، در کوله‌بار ما دنیای بی‌وفا، از ما تو را گرفت از ما تو را گرفت، دنیای بی‌وفا در شهر پرفریب، از عشق، بی‌نصیب ماندیم ما غریب، ای یار آشنا! گریان و روسیاه، با باری از گناه هی آه پشت آه، اما پر از ریا آخر در این گذر، جان می‌رسد به ‌سر بی ‌یاد تو اگر، باشد قدر، قضا ما دل‌شکسته‌ایم، از بند رسته‌ایم بیمار و خسته‌ایم، آه ای شفا بیا! ای کعبه‌ی امید، در هاله‌ای سپید آمد به ما نوید، از جانب خدا یک‌روز می‌رسد، یک‌روز می‌رسی خورشید بی‌غروب، از پشت ابرها «مجتبی خرسندی» / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
💢 یه رنگی و زرنگی! 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌙 ای نور، به چشم‌هام لبخند بزن! من را به نهال عشق، پیوند بزن! بر سوخته‌های جگرم مرهم باش این چینی تکه تکه را بند بزن! «متین پسندیده» ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ تهاجم فرهنگی در میان جوانان آمریکایی /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
❇️ تهاجم فرهنگی در میان جوانان آمریکایی #فانوس /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 #مجله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🔸 «تام کاتن» سناتور آمریکایی: «دانشجویانی که در سراسر کشور قیام کرده اند، مجری دستورهای آیت ‌الله ‌خامنه‌ای هستند!» 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
「🍃「🌹」🍃」 خار اضطراب را از تن خود بیرون بکشید! نیمی از نگرانی ها و اضطراب های ما مربوط به نظر دیگران است. ما باید این خار را از بدن خود بیرون بکشیم. نظر دیگران تصوری خام یا یک وهم است که هر لحظه می‌تواند تغییر کند. نظر دیگران به نخی بند است و ما را برده ی آنان می کند. برده ی نظراتشان و بدتر، برده ‌ی آنچه وانمود می‌ کنند به نظرشان می‌ رسد. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۰: «فصل هشتم» هواپیما تکان خورد. از خواب پرید
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۱: از فرودگاه آمدیم بیرون و سوار ماشین محسن شدیم. حدود نیم ساعت طول کشید تا به خانه ی مادربزرگش رسیدیم. در این فاصله هر چند از رانندگی محسن ترسیده بودم، ولی چیزهایی که می‌دیدم آن قدر برایم جذاب بود که ترس کامل فراموشم شده بود. توی خیابان‌های تهران زنان با حجاب را می‌دیدم. مسجدهای رنگارنگ که صدای اذان از مناره‌هایشان پخش می‌شد. روحانی‌هایی که با عبا و عمامه توی خیابان‌ها راه می‌رفتند و خیلی‌هاشان مقصدشان مسجد بود. دل توی دلم نبود. به جایی آمده بودم که همه از جنس خودم بودند. همه مسلمان بودند. هیچ کس به زن با حجاب با تعجب نگاه نمی‌کرد. همه به هم سلام می‌کردند و در جواب علیکم السّلام می‌گفتند. یک جور آرامش خاصی تمام قلبم را پر کرده بود. آن قدر محو این زیبایی‌ها و آرامش شده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. محسن مادربزرگ پیری داشت که اصالتاً سبزواری بود. لهجه اش خیلی بامزه بود. با این که حرف‌هایش را درست نمی‌فهمیدم، ولی مهربانی از حرف‌هایش می‌بارید. لهجه اش آن قدر غلیظ بود که بعضی وقت‌ها بچه‌های خودش هم متوجهش نمی‌شدند. یک واحد از ساختمانش را برای محسن گذاشته بود و او بیشتر وقت‌ها می‌رفت آن جا. آن روز هی بهم تعارف می‌کرد از چیزهایی که برای پذیرایی روی میز چیده بود بخورم. من هم که از آداب و رسوم ایرانی‌ها سر در نمی‌آوردم، هرچه تعارف کرد خوردم. بعدش یک دل دردی گرفتم که نزدیک بود کارم به دکتر بکشد، ولی خدا را شکر خوب شدم. تا ظهر، پیش مادربزرگ بودیم و بعد از ظهر رفتیم پیش پدر و مادر محسن. خیلی احترام گذاشتند و شام، ما را نگه داشتند. شب برگشتیم خانه ی محسن. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. با این که نزدیک‌ترین مسجد از خانه خیلی فاصله داشت، ولی صدای اذان به راحتی به گوش می‌رسید. انگار موجی از آرامش و نشاط، دلم را پر کرد. داشتم صدای اذان را می‌شنیدم. آن هم از مناره ی یک مسجد. حتی در خواب هم چنین سعادتی را باور نمی‌کردم. با هر فراز اذان، من هم خدا را به بزرگی ذکر می‌گفتم. به یکتایی خدا و پیامبری حضرت محمد (ص) شهادت می‌دادم. چه قدر کیف کردم وقتی به ولایت امیرالمومنین (ع) شهادت دادم. مست شده بودم بدون این که لب به شراب زده باشم. رفتم دم پنجره. هوا تاریک بود. خیابان‌ها خلوت. از آن ترافیکی که دیروز در مسیر فرودگاه دیده بودم، خبری نبود. هر چند لحظه یک عابر از پیاده رو رد می‌شد که احتمالاً داشت برای نماز به مسجد می‌رفت. یک دفعه به خودم آمدم که نمازم را نخوانده‌ام. سریع رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز خواندن. آن روز به محسن گفتم دلم می‌خواهد برای نماز به مسجد بروم. گفتم دلم می‌خواهد نماز جماعت بخوانم. من کلاً یک بار نماز جماعت خوانده بودم که آن هم در مسجد ترک‌ها بود در توکیو. دلم می‌خواست این بار در کنار خواهران و برادران شیعه‌ام نماز بخوانم. برای نماز ظهر رفتیم مسجد و به شیعیان دیگر ملحق شدیم و همه با هم به نماز ایستادیم. خدایا شکرت که به این راحتی می‌توانیم بیاییم خانه‌ات. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🕌 عکس با گنبد «سرود» 💞 خواهر برادری 😍 @sad_dar_sad_ziba ─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ ─
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ از این جا مانده از آن جا رانده 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
☀️ و اعتبار خانه به «نور» است. 📖 «اللهُ نورُ السَّماواتِ وَ الأَرض» (سوره ی نور آیه ی ۳۵) 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌙 هر کس بدِ ما به خلق گوید... «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۱: از فرودگاه آمدیم بیرون و سوار ماشین محسن شدی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۲: روز دوم ایران آمدنم، پدر شوهرم گفت: «باید عقدتان را محضری کنیم.» پدر شوهرم اصرار داشت که عقد باید محضری باشد. برای همین آمد دنبالمان و رفتیم دفتر ازدواج. عاقد، یک روحانی مبلغ بود که مدت‌ها در ژاپن تبلیغ کرده بود و کمی هم زبان ژاپنی را بلد بود. می‌گفت خیلی دوست داشته در ژاپن ازدواج کند؛ ولی قسمتش نبوده و آخر سر در همین ایران ازدواج کرده است. می‌گفت الان چند بچه دارد و از ازدواجش راضی است. همین که حرف‌های عاقد تمام شد، مادر محسن گفت: «محسن در دوره ی نوجوانی هر وقت ازش می‌پرسیدند از کجا می‌خواهی زن بگیری می‌گفته از ژاپن. چه قدر خندیدیم آن روز به این آرزوی محسن. در این یک ماهی که ایران بودم بارها به خانه پدر شوهر و مادر شوهرم رفت و آمد کردیم. آن ها هم چند باری به خانه ی ما آمدند و به ما سر زدند. بعدها فهمیدم خواندن عقد موقت بین یک ایرانی و یک غیر ایرانی یک سری منع های قانونی دارد که آن را منوط به شرایط خاصی می‌کند. آن روحانی یا این مسئله را نمی‌دانست و یا دلش به حال ما سوخت و نخواست اذیت شویم. چون با ثبت این عقد موقت توی محضر بعدها کارهای ازدواج دائم ما خیلی راحت‌تر شد. بعد از این که عقدمان را محضری کردیم، سفرهایمان شروع شد. اول رفتیم قم. اولین بار بود که حرم حضرت معصومه (س) را از نزدیک می‌دیدم. حس آرامش غریبی داشتم. انگار به عالم دیگری آمده بودم. تا به حال چنین فضایی را تجربه نکرده بودم. این که آمده بودم زیارتگاه زن جوانی که شاید هم سن و سال من محسوب می‌شد، برایم جالب بود. این نشان می‌داد برخلاف تبلیغات رسانه‌ها درباره زن ستیزی در اسلام، یک زن می‌تواند در اسلام به چه جایگاه والایی دست پیدا کند. جایگاهی که بسیاری از مردان و نه حتی مردان معمولی، بلکه مردانی که عالمان دین بودند می‌آمدند زیارت این بانوی جوان و از ایشان درخواست می‌کردند به آنها توجه کند. بعدها حتی فهمیدم به اعتقاد شیعیان مقام این بانو آن قدر بلند و ارجمند است که حتی در خود بهشت هم می‌تواند برای زیارت کنندگانشان شفاعت کنند و آن ها را به مراتب بالاتری ببرند. به جمکران هم رفتیم که نزدیک قم بود. محسن برایم توضیح داد این مسجد اختصاص دارد به زیارت امام عصر (عج) که آخرین امام شیعیان هستند و زنده اند. آن جا نماز خواندیم و به ایشان سلام دادیم بعد رفتیم کوه خضر. قبل از ازدواجم درباره ی حضرت خضر زیاد شنیده بودم. در بین داستان‌های قرآنی داستان حضرت خضر را خیلی دوست داشتم. همین باعث شده بود نسبت به کوه خضر هم علاقه ویژه‌ای پیدا کنم. بعدها که توی ایران ماندم هم بارها و بارها به کوه خضر رفتیم. آن جا را خیلی دوست داشتم. یک بار که با محسن رفته بودیم کوه خضر دیدم مردم چه قدر آشغال ریخته اند روی دامنه‌های کوه. خیلی کثیفش کرده بودند. دلم سوخت به محسن گفتم بیا دفعه بعد که به این جا آمدیم کیسه زباله بیاوریم و آشغال‌ها را جمع کنیم. محسن هم پایه ی این جور کارهاست. دفعه بعد که آمدیم با خودمان دستکش و کلی کیسه زباله آوردیم و رفتیم از بالای کوه شروع کردیم به تمیز کردن. شب بود و خیلی شلوغ نبود وقتی پایین کوه رسیدیم پانزده تا کیسه زباله پر شده بود. زن و شوهری آن جا نشسته بودند و داشتند چای می‌خوردند. مرد گفت: «چه کار می‌کنید؟ نذر دارید؟» محسن گفت: «نه نذر نیست! دوست داریم این جا تمیز باشد. این جا محل جمع شدن یاران امام زمان است. دوست داریم تمیز باشد.» مرد گریه‌اش گرفت و آمد یک مقدار پول داد. پول زیادی بود. گفت: «دوست داشته این پول را صرف یک کاری برای امام زمان کند و حالا دوست دارد این را به ما هدیه بدهد. هدیه‌اش را رد نکردیم. ما با نیت خالص برای اماممان کار کرده بودیم. امام هم انگار به دل آن مرد انداخت که دستمزد ما را بدهد.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟! 💉 👄 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 گفته بودیم: کاخ سفید رو حسینیه می‌کنیم. اما پیش از اون خیابون ها و دانشگاه هاشون رو موکب کردیم! 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
📸 خوبه، حالا بگو: جییییییک! ☺️ ‌  🪴 خانه ی هنر: «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─