eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
573 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 آدم، چه گرم می شود گاهی ساده، به یک دلخوشی کوچک... 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
🔺 پیروزی اسرائیل بر مسابقات المپیک پاریس ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده ی «رو به راه» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
ریشه‌ها از سنگ‌ها قوی تر هستند. پیروزی زمان می برد. پس ایمانت را نباز و ناامید نشو! 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۴۶: ما به حضرت زینب (س) خیلی مدیونیم. اگر کربلا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» خاطرات «فرنگیس حیدرپور» اثر برگزیده جایزه کتاب سال دفاع مقدس به قلم «مهناز فتاحی» است که به روایت خاطرات زنی شجاع که در مقام دفاع توانست سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی دشمن را به خاک و خون بکشاند، می‌پردازد. رهبر انقلاب در سفرشان به کرمانشاه به این بانوی بزرگ اشاره کرده بودند و بر ثبت خاطراتش تاکید داشتند. در سال ۱۳۵۹ پس از حمله ی عراق به روستای اوازین، مردم به دره‌های اطراف فرار می‌کنند. فرنگیس که در آن زمان ۱۸ سال داشت شب هنگام همراه برادر و پدرش جهت تهیه ی غذا به روستا باز می‌گردند. اما در طول راه پدر و برادر فرنگیس ضمن درگیری با عوامل عراقی کشته می‌شوند و فرنگیس در پی برخورد با دو سرباز عراقی بدون داشتن سلاح گرم، با تبر پدرش با سربازان درگیر شده، یکی را کشته و دیگری را با تمام تجهیزات جنگی اسیر می‌کند و به مقر فرماندهی ارتش ایران تحویل می‌دهد. این کتاب خاطرات او را از دوران کودکی تا پایان جنگ در ۱۲ فصل شرح می دهد. ◀ این داستان را این جا بخش به بخش با هم خواهیم خواند. 🌳 🍀 با ما همـــراه باشـــید و دوســتان خود را به این جــا دعوت کــنید. https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🗡 شمشیر در دست شجاع 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 عاشق نیستی، معشوق که هستی! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🌱 زندگی در زمان حال 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌳🍃🌩🍃🌲 🔹 تصویر رعد و برق از بالای ابرها 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌
بخشی از وصیتنامه ی شهید محسن حججی: «خودتان را برای ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و جنگ با کفار به خصوص اسرائیل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است!» 🗓 به فراخور گذر از ۱۸ مرداد 🌷 سالروز شهادت شهید محسن حججی ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
☘ هر کس هر جای جهان خوبی کند، نبض زمین بهتر می زند، خون در رگ های خاک بیش‌تر می دود و چیزی به زندگی اضافه می شود 🍂 و هر کس هر جای جهان بدی کند، تکه ای از جان جهان کنده می شود، گوشه ای از تن زمین زخمی می شود و چیزی از زندگی کم می شود. 🌄 هر روز از خودت بپرس امروز بر زندگی افزودم یا از آن کاستم؟ نپرس: امروز خوب بود یا بد؟ بپرس: امروز خوب بودم یا بد؟ 🌺 زیرا زندگی، پاسخ هر روز همین پرسش است. «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
خدا با ماست. 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» خاطرات «فرنگیس حیدرپور» اثر برگزیده جایزه کتاب سال دفاع مقدس به قلم «مهناز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش نخست مادرم همیشه می‌گفت: «چه قدر شری تو، فرنگ! اصلاً تو اشتباهی دنیا آمدی و باید پسر می‌شدی هیچ چیزت به دخترها نرفته. دختر باید آرام و باحیا باشد متین و رنگین.» وقتی دید به حرفش گوش نمی دهم، می‌گفت: «فرنگیس! مردی گفته‌اند، زنی گفته‌اند. کاری نکن هیچ مردی برای ازدواج نیاید سراغت! دختر باید سنگین و رنگین باشد.» وقتی مادرم این طوری نصیحتم می‌کرد، حرصم می‌گرفت. اصلاً هم دلم نمی‌خواست سنگین و رنگین باشم. چه اشکال داشت شلوار پسرانه پا کنم و چوپان باشم؟! چه اشکال داشت شب‌ها دخترها را توی تاریکی بترسانم و خودم بخندم؟! چه اشکال داشت وقتی برای بازی می‌رفتیم سمت قبرستان با هر بهانه‌ای پسرها را بترسانم و آنان را فراری دهم و خودم همان جا بنشینم و بهشان بخندم؟! اصلاً بگذارید قصه زندگیم را از اول برایتان تعریف کنم. از وقتی خودم را شناختم همیشه در دل کوه بودم. زمان بچگی تا فرصت گیر می‌آوردم می‌دویدم سمت کوه‌ها و راحت از چغالوند بالا می‌رفتم. کوه چغالوند را خیلی دوست داشتم. همیشه تا پای کوه می‌دویدم و با سرعت می‌رفتم بالا. پشت سرم را هم نگاه نمی‌کردم. دلم می‌خواست زمانی پشت سرم را نگاه کنم که همه چیز کوچک شده باشد. روی چغالوند که می‌رفتم روی تخته سنگ بزرگی که خیلی دوستش داشتم می‌نشستم انگشتانم را گره می‌کردم و از بین انگشت‌ها روستایمان آوه زین را می‌دیدم. خوشم می‌آمد، وقتی می‌دیدم روستایی به آن بزرگی توی دو تا انگشتم جا شده است. همان وقت‌ها بود که یک روز دیدم توی ده همه مردم می‌روند و می‌آیند خانواده دایی‌هایم خوشحال بودند و حرف می‌زدند. از دختر دایی ام پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «می‌خواهیم برویم زیارت قدمگاه.» ذوق کردم و پرسیدم: «ما هم می‌آییم؟» گفت: «نه!» وقتی شنیدم با آن ها نمی‌رویم اشک توی چشمم جمع شد. بعد فهمیدم همه ی اقوام یک جیپ کرایه کرده‌اند. فرمان تنها کسی بود که جیپ داشت و تنها راننده ی روستا بود. وقتی ماشین فرمان می‌آمد، با بچه‌ها دنبالش راه می‌افتادیم و سر تا پایمان خاکی می‌شد. همه‌مان دوست داشتیم پشت ماشین بدویم و با آن مسابقه بدهیم. همه داشتند آماده می‌شدند بروند. داشتم دیوانه می‌شدم. پرسیدم: «همه‌تان می‌روید؟» گفتند: «آره» می خواستند به چم امام حسن بروند. چم امام حسن، قدمگاهی است که هر کس حاجتی داشت به آن جا می رفت. شنیده بودم امام حسن عسکری (علیه السلام) از آن جا رد شده است‌. به همین خاطر آن جا قدمگاهی درست کرده بودند. به سمت خانه دویدم و فریاد زنان گفتم: «دالگه، همه دارند می‌روند زیارت ما هم برویم؟» مادرم با ناراحتی نگاهم کرد و با عصبانیت گفت: «همه پول دارند. ما چه طور برویم پولمان کجا بود؟!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔻 : «باز ارسال داستان به سایر رسانه ها فقط با نشانی کانال مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☠ جاسوس های قاتلی را که بسیار به ما نزدیکند بشناسیم! 🔷 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲🏼 خدایا به ناله های این مظلومان عجّل لولیک الفرج! 🥀 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌱 یک روز می‌افتد، آن اتفاق خوب را می‌گویم. من به آن روز امید دارم هر جمعه، هر روز، هر لحظه! 💚 ✋🏽 السلام علیک یا صاحب الزمان! / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🌙 هرچند مسیر، مشکل و باریک است با این که به‌ ظاهر آسمان تاریک است در چشم تو پرچمِ فلسطین پیداست یعنی به امید حق، سحر نزدیک است «سورنا جوکار» ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 تلاش نکردن ⬅️ شکست ⬅️ ناامیدی 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
6_144233937364844131.mp3
6.27M
🌿 🎶 «از سر گذشت» 🎙 علی اکبر قلیچ /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
☑️ نه گمراه، نه بدبخت 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 👌🏽 با این‌ها زندگی کن! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش نخست مادرم همیشه می‌گفت: «چه قدر شری تو، فرنگ! اصلاً تو اشتباهی دنی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: دوم حرفش انگار آب سردی بود که روی تنم ریخت. وقتی قیافه و چشم‌های اشک آلودم را دید، کمی ساکت شد و با ناراحتی ادامه داد: «روله، من از تو بیشتر دلم می‌خواهد بروم زیارت، اما رویم سیاه، چه کنم با دست خالی. نباید پول کرایه ی ماشین داشته باشیم؟ نباید غذایی درست کنیم؟» بعد هم بدون این که یک کلام دیگر بگوید، پشتش را به من کرد و رفت. برگشتم جلوی در خانه زانوها را بغل کردم و نشستم. زیر چشمی، به دختر دایی‌هایم نگاه می‌کردم که هی این طرف آن طرف می‌رفتند و شادی می‌کردند. دلم می‌خواست من هم با آن ها بروم زیارت. هر کدام با خوشحالی کاری می کردند. من فقط حرص می‌خوردم و بغض، بیخ گلویم را فشار می داد. همان طور که کز کرده بودم، پدرم را دیدم که می آید. وقتی رسید پرسید: «روله، چی شده؟ چرا این قدر ناراحتی؟» تا دست روی سرم کشید، گریه ام گرفت. حالا گریه نکن، کی کن. پدرم نشست کنارم و با تعجب نگاهم کرد هق هق کنان گفتم‌: « کاکه، مردم می‌خواهند بروم چم امام حسن. من هم دلم می‌خواهد بروم.» خشکش زد. اولش هیچی نگفت، ولی بعد دهن باز کرد و جویده جویده گفت: «غصه نخور، روله. خدای ما هم بزرگه.» از جلوی در خانه تکان نخوردم. به چشمه خیره شده بودم و به صدای آدم ها گوش می دادم. با خودم می گفتم کاش ماشین فرمان خراب شود و هیچ کدامشان نرسند به زیارتگاه! نمی دانم چه مدت آن‌ جا نشسته بودم که از دور، پدرم را دیدم. که خوشحال و خندان می آمد. رسیده نرسیده، بلند گفت: «فرنگ... بدو برو حاضر شو. وسایلت را جمع کن که جا نمانی.» فکر کردم خواب می بینم. نمی دانم از کجا، اما پول سفرم را تهیه کرده بود. می دانستم جور کردن این پول برایش سخت است، اما به خاطر این که دل من نشکند، هر طور شده، پولش را جور کرده بود. پول کرایه ام را به فرمان داد و پولی هم داد دست دایی ام. پدرم خوشحال بود که مرا به زیارت می فرستد، خوبِ خوب یادم هست که چشم هایش پر از اشک شده بود. می دانستم خودش هم دوست دارد بیاید زیارت. گوشه ی سر بندش را جلوی چشم هایش گرفته بود و های های اشک می ریخت. از خوشحالی روی پاهایم بند نبودم. بالا و پایین می پریدم و مدام می رفتم پیش این و آن و می گفتم: «من هم می آیم زیارت!» وقتی قرار شد حرکت کنیم، دویدم پشت جیپ و کنار بقیه نشستم. قرار بود ماشین یک عده را ببرد و برگردد بقیه را هم بیاورد. پدرم سفارشم را به همه کرده بود. با خوشحالی از پنجره ی پشت ماشین او را نگاه می کردم و برایش دست تکان می دادم. پای دیوار ایستاده بود و رفتن ما را نگاه می کرد. راه که افتادیم، همه صلوات فرستادند. راستی راستی که از خوشحالی داشتم پرواز می کردم. توی راه فقط شادی می کردم. زیاد بودیم. ته جیپ به هم فشرده نشسته بودیم و به هم فشار می آوردیم. گنبد زیارتگاه که از دور پیدا شد، همه بی اختیار صلوات فرستادند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔻 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀 همنشین 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
می‌شود هایت را بنویس و وقت بگذار برای بزرگیت برای وسعت روحت و با قدرت فریاد بزن که «می‌شود»! می‌شود از نو آغاز کرد، می‌شود شادتر بود، می‌شود زیباتر زندگی کرد، می‌شود عاشقانه نفس کشید، می‌شود مهربان‌تر به اطراف نگاه کرد آری می‌شود تمام نمی‌شودهایمان را به می‌شودها تبدیل کنیم. «می‌شود باید بشود.» 🌱 «زندگی زیباست» 🌾 @sad_dar_sad_ziba