فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 فرهنگ اسلامی
یا
🔻 فرهنگ شیطانی غرب؟
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: نهم وقتی از کنار دهات رد میشدیم، یاد روستای خودمان افتادم، یاد ما
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش دهم
بعد سعی میکردم زورکی بخندم و خودم را خوشحال نشان دهم. اما پدرم، هر بار حرفهایم را میشنید به گریه میافتاد. یک بار وسط هق هق گریهاش گفت: «فرنگ...میخواهم خوشبخت شوی. دیگر دلم نمیخواهد سختی بکشی. تو را آوردم این جا تا از زیر بار آن همه محنت و سختی رها شوی.»
شب بود که اکبر با خوشحالی به پدرم گفت:
«دیگه باید آماده باشیم آن ها فردا میرسند و به امید خدا فرنگیس را عقد میکنیم.»
پدرم سری تکان داد و گفت:
«به امید خدا، من هم بعد از عقد فرنگیس برمیگردم.»
حال بدی داشتم. تازه داشتم میفهمیدم که قرار است چه بلایی بر سرم بیاید. اگر به خاطر پدرم نبود، شبانه راه میافتادم و از کوهها میگذشتم و بر میگشتم روستای خودمان. آن شب همه در انتظار رسیدن داماد بودند و من، فرنگیس، دختری از ایران که فقط ده سال داشتم و روز قبل از آمدنم، با دخترهای روستا قرار گذاشته بودیم در کنار دیوارِ خانه ی ما عروسک بازی کنیم، در خانقین، شهری از عراق، در انتظار کسی بودم که بیاید و مرا به همسری برگزیند. آری، میدانستم دیگر هیچ کدام از اقوام و فامیلم را در ایران نخواهم دید.
آن شب سعی کردم به آن ها فکر کنم و قیافه ی تک تکشان را خوب خوب به خاطر بسپارم. با گریه و اشک خوابم برده بود که صدای در خانه، همه را از خواب پراند. صدای داد و فریاد کسی میآمد. کسی محکم و دیوانه وار به در میکوبید. فریاد میکشید و نعره میزد. صدایش برایم آشنا بود. به پدرم نگاه کردم تا بفهمم چه خبر شده است. رنگش پریده بود. از بیرون خانه صدای شیهه ی اسب میآمد. مرد صاحبخانه تفنگ به دست گرفت و رفت دم در. در را باز نکرد. از همان پشت در پرسید:
«کی هستی؟ این جا چه میخواهی؟»
صدای کلفتی آمد:
«من گرگینم، گرگین خان. در را باز کن، تا نشکستم آن را.»
از تعجب خشکم زده بود. گرگین خان پسر عموی پدرم بود. یک لحظه از ذهنم گذشت او این جا چه میکند؟ چه طور آمده بود و میخواست چه کار کند؟ همین که صاحبخانه در را باز کرد. گرگین خان سوار بر اسب وارد حیاط شد. همه به استقبالش رفتند. مرد صاحبخانه کمک کرد گرگین خان پیاده شود و بی درنگ اسبش را گوشهای بست. گرگین خان لباسهایش را تکاند و آمد داخل. همین که پدرم خواست با او دست بدهد با چشمهای قرمز به پدرم اخم کرد و بلند گفت:
«چه دستی داری که با من بدهی؟ من با تو حرفی ندارم.»
بعد دستی به سر و صورتش کشید و گفت:
«به طلب فرنگیس آمدهام... آمدهام فرنگیس را برگردانم.»
پدرم با تعجب پرسید:
«فرنگیس را برگردانی؟»
گرگین خان به طرف پدرم خیز برداشت و یقهاش را گرفت. همه میانجی شدند، اما گرگینخان یکی دو تا سیلی محکم به صورت پدرم زد. از ناراحتی و ترس، به گریه افتاده بودم. رفتم جلو، دست گرگین خان را گرفتم و گفتم:
«نزن، پدرم را نزن!»
گرگین خان که اشکهایم را دید، کمی آرامتر شد. روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. بنا کرد با پدرم حرف زدن.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔻 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔍 خودشناسی
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳 روزی شما...
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌙
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
مسافر تاکسى آهسته روى شانه راننده زد چون میخواست از او چیزی بپرسد. ناگهان راننده داد زد، مهار خودرو را از دست داد و نزديک بود که با یک اتوبوس تصادف کند، اما توانست از جدول کنار خيابان بالا برود و در نهایت کنار يک مغازه در پيادهرو، متوقف شد.
براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد. تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت:
هى مرد! ديگه هيچ وقت اين کار رو تکرار نکن. من رو تا سر حد مرگ ترسوندى!
مسافر عذرخواهى کرد و گفت:
من نمیدونستم که يه ضربهی کوچولو، این قدر تو رو میترسونه.
راننده جواب داد:
امروز اولين روزيه که به عنوان يه راننده تاکسى دارم کار میكنم، آخه من ۲۵ سال، رانندهی ماشين نعشکش بودم.
📎
🔹 گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى عادت میکنيم که فراموش میکنيم جور ديگر هم میتوان بود.
🍀 #داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🦗🍃🌲
🦗 استتار
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش دهم بعد سعی میکردم زورکی بخندم و خودم را خوشحال نشان دهم. اما پدر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش: یازدهم
پدرم گوشه ی دیگری اتاق نشست. و سرش را پایین انداخت. گرگین خان دستش را به طرف پدرم نشانه رفته بود و با هر جملهاش، یک بار تکرار میکرد:
«خجالت نمیکشی؟ دخترت را آوردهای به خاک اجنبی و میخواهی این جا شوهرش بدهی؟ نکند نان نداری که به دخترت بدهی؟ نداری که خرجش را بدهی؟ آمدهام فرنگیس را با خودم ببرم. اصلاً خودم خرجش را می دهم، اما توی خاک خودمان و توی خانهی خودمان. فرنگیس مال ماست، مال اجنبیها نیست. ناموس ما را دست عراقیها میدهی تو مرد؟»
پدرم سرش را پایین انداخته و لام تا کام حرفی نمیزد. گرگین خان چایش را سر کشید و انگار که نفسش تازه شده باشد دوباره شروع کرد به داد زدن و فریاد کشیدن و گلو دراندن. فامیلها سعی کردند او را آرام کنند، هر چه میکردند فایده نداشت. او را بلند کردند و بردند توی آن یکی اتاق. اکبر گفت:
«فعلاً استراحت کن بعد حرف میزنیم.»
اما بعد از یک ساعت، گرگین خان با چشمهای سرخ به اتاق ما برگشت و با تشر گفت:
«فرنگیس، وسایلت را جمع کن. باید برگردیم.»
پدرم که تا آن موقع ساکت مانده بود. فریاد زد:
«من به خاطر خودش او را آوردم این جا. کسی که قراره است فرنگیس زنش شود، آدم خوب و ثروتمندی است. فرنگیس این جا خوشبخت میشود. اختیار فرنگیس با من است. من پدرش هستم.»
گرگین خان نگذاشت حرف پدرم تمام شود. رفت وسط حرف او و بلندتر فریاد کشید:
«تو خدا را نمیپرستی. اگر بپرستی، چه طور دخترت را به مملکت بیگانه میدهی؟ تو مسلمانی؟ نداری که نان دخترت را بدهی؟ من هم عمویش هستم. من فرنگیس را برمیگردانم و احدی نمیتواند جلویم را بگیرد. فرنگیس دختر ماست، نه عراقیها.»
در حالی که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود و صدایش میلرزید، رو به من فریاد زد:
«زود باش فرنگیس، بلند شو!»
فامیلها خواستند جلویش را بگیرند. جلو رفتند و گفتند امشب را این جا بمان. سعی کردند هر طور شده گرگین خان را آرام کنند. فایده نداشت. گرگین خان چنان فریاد میکشید که کسی جلو دارش نبود.
تمام بدنم از فریادهای گرگین خان میلرزید. گرگین خان، جلوی چشم همه، از پشت یقه ام را گرفت و روی اسب نشاند. خودش هم سوار شد. با ناراحتی و خشم گفت:
«هرکس جلویم را بگیرد که گلوله حرامش میکنم.»
وقتی حرف میزد به اسلحهای که به کمر بسته بود، اشاره میکرد. لحظهی حرکت به من گفت:
«دستت را دور من حلقه کن. میخواهیم برگردیم خانهی خودمان.»
دستم را دور کمر گرگین خان حلقه کردم. و اسب راه افتاد. قلبم تند میزد. دلم برای پدرم میسوخت. ایستاده بود و بیصدا ما را نگاه میکرد. میدانستم روی حرف گرگین خان نمیتواند حرفی بزند.
گرگین خان اسب را به تاخت در میان کوچههای تاریک خانقین میبرد. من به شدت تکان میخوردم. اما محکم روی اسب نشسته بودم و کمر گرگین خان را چسبیده بودم. خوشحال بودم که دارم برمیگردم. توی راه، خوب به گرگینخان نگاه کردم. آدم دلداری بود. قوی هیکل و تنومند بود، غیرتی و نترس. انگار که دشت و راه از او می ترسیدند. خودش شش تا بچه داشت. توی راه خیلی با من حرف زد. از دخترهایش و پسرهایش گفت؛ از این که بچههایش را با دنیا عوض نمیکند. میگفت:
«فرنگیس تو مثل بچه خودمی. باید زرنگ باشی و اگر بار دیگر پدرت خواست تو را به عراق بیاورد، بگویی نمیروی. فقط یک جوری من را خبر کن.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌱 همین امروز...
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
بعد از مدتی صاحب فرزند دو قلو شده بودند، پدر رفته بود دیرالبلاح در نوار غزهی مرکزی تا برای دو فرزندش شناسنامه بگیرد؛ وقتی برمی گردد جنازهی خانم و دو قلوهایش را می بیند و این واقعیت دردآلود هر روز فلسطین و غزهی گرفتار در چنگال خونآشامان صهیونیست است.
#فلسطین
#غزه
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عاقبت دین فروشی
گریه های «عمرو عاص» در بستر مرگ
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🌙
غمناکم و از کوی تو با غم نروم
جز شاد و امیدوار و خرم نروم
از درگه همچو تو کریمی هرگز
نومید کسی نرفت و من هم نروم
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ پابهپای پیادهها
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
هدایت شده از ارج
◼️ اگر غربی ها مصرف کنند رفاه است!
◼️ اگر ایرانی ها مصرف کنند سیاه است!
◼️ اگر غربیها مصرف نکنند، صرفه جویی و نشانهی بافرهنگ بودن است.
◼️ اگر ایرانیها مصرف نکنند نشانه ی فقر و فلک زدگی است.
💀 #بیماری_غربزدگی
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌱 اندیشهی زیبا، آغاز آفرینش بهترینها و زیباییهاست.
🌳 پس همیشه به بهترینها بیندیشید.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
پيروزی آن نيست كه هرگز زمين نخوری،
آن است كه بعد از هر زمين خوردنی
برخيــــزی و ادامه بدهی.
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 کاخ نشینان بر صدر انقلاب پابرهنگان
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
💠 راهدان کاردان
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ چه خوب!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
هیچ پرنده ای با یک بال نمی تواند
پرواز کند.
انسان نیز برای پرواز باید از دو بال
«اندیشه و احساس» یا «عقل و قلب»
استفاده کند.
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
⁉️ وقتی فرزندتان مُدام با گوشی و... بازی می کند چه گونه بدون دردسر و بهانهگیری، او را از این وسائل جدا کنیم؟
🔹 خودمون کمتر توی فضای مجازی باشیم و فقط در حد نیاز سراغ گوشی و ... برویم.
🔹 با بچهها بیشتر بازی کنیم و وقتشون رو با بازیهای مفید پر کنیم.
🔹 به این که بچهمون خیلی باهوشه و کار با گوشی رو حرفهای بلده، افتخار نکنیم.
🔹 برای بچهها گوشی اختصاصی نخریم.
🔹 بازیها و برنامه های خیلی محدودی روی گوشیمون داشته باشیم و فقط گاهی اجازه استفاده از اونا رو به بچهمون بدیم.
🔹 برای ساکت کردن یا آروم کردن بچه از گوشی استفاده نکنیم و در نهایت، مثل همه ی وسایل زندگی، در استفاده از این وسایل هم، میانه روی رو از دست ندیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
✋🏽 «ما نسل به نسل در پناهت هستیم»
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: یازدهم پدرم گوشه ی دیگری اتاق نشست. و سرش را پایین انداخت. گرگین
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۲
نمیدانستم چه طوری خبردار شده که من را بردهاند خانقین تا عروس کنند. بالأخره خودش به حرف آمد و گفت: «مادرت به خانهی ما آمد و از من خواست تو را برگردانم بیچاره مادرت داشت از غصه دیوانه میشد آن قدر قسمم داد که غیرتم قبول نکرد راه نیفتم.»
هوا روشن شده بود که اسب را نگه داشت کمی استراحت کنیم. رو به من کرد و گفت: «خسته که نیستی عمو؟ میخواهی یک ساعتی اینجا بمانیم؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نه برویم. خسته نیستم.»
دلم نمیخواست حتی یک لحظه هم معطل کنیم. توی راه، همه اش ترس داشتم که نکند دنبالمان کنند و مرا برگردانند خانقین. دائم چشمم به پشت سر بود. فقط میخواستم از آن خاک فرار کنم. راهی را که با پا پیاده رفته بودیم، با اسب برگشتیم. هیچ جا معطل نکرد. فقط وسط راه، از زنان یکی از روستاهای بین راه، نان گرفت و به من داد. یک جا هم گفت: «این جا خطرناک است اگر نظامیهای عراق ما را ببینند، میگیرند.»
از آن جا که رد شدیم ایستادیم. گرگین خان لبخندی زد و گفت: «این جا دیگر خاک خودمان است خیالت راحت باشد فرنگیس. دیگر هیچ کس نمیتواند جلویمان را بگیرد.»
بعضی جاها آن قدر تند میراند که میترسیدم. راهی که دو روز طول کشیده بود، با گرگین خان یک روزه برگشتیم. توی راه، یادم افتاد گلونیهایم را جا گذاشتهام. اولش ناراحت شدم، اما وقتی دیدم داریم به روستا برمیگردیم و تنها چیزی که آن جا جا گذاشتهام، گلونیهایم است خوشحال شدم. باورم نمیشد دوباره دوستانم و روستا را می بینم. وقتی چغالوند را دیدم و بعد روستای آوهزین را، فکر کردم به بهشت وارد شدهام.
زنهای ده، از دور که ما را دیدند، فریاد زدند: «فرنگ... فرنگ برگشت.»
زنها و مردها و بچهها از دور برایم دست تکان میدادند. همه به سمت ما میدویدند. مادرم را دیدم که هراسان از خانه بیرون آمد. خواهرها و برادرهایم دوره اش کرده بودند. مادرم دستها را باز کرده بود و رو به آسمان گرفته بود. از شادی داد میزد و اشک میریخت. چند قدم جلو آمد و به هم که رسیدیم روی خاک افتاد و سجده کرد. گرگین خان از اسب پایین آمد و مرا بلند کرد و روی زمین گذاشت. مادرم همچنان میگریست. گرگین خان فاتحانه رو به مادرم گفت: «بیا این هم دخترت!»
مادرم از روی خاک بلند شد و دست گرگین خان را بوسید. بعد در آغوشم گرفت. مادرم هیچ وقت این طور محکم بغلم نکرده بود. گریه میکرد و روله روله (عزیزم) میگفت.
مردم هم گریه میکردند و هم میخندیدند. گرگین خان با تشر رو به جماعتی که دور ما جمع شده بودند گفت: «بس است دیگر، گریه نکنید. عوض خوشحالی، اشک میریزید؟!» خوشحالی کنید فرنگیس برگشته و دیگر جایی نمیرود. اگر این بار کسی بخواهد فرنگیس را به عراق ببرد، به خداوندی خدا خودم میکشمش.»
همراه با مادرم و همه مردم ده، به داخل خانه رفتیم. مادرم شروع به پذیرایی از مردم کرد. خانهمان شلوغ بود مردم میآمدند و میرفتند. دوستانم دوره ام کرده بودند و با شادی میپرسیدند: «فرنگیس، عروسی نکردی؟»
من هم با خنده جواب میدادم:
«نه، آمدهام توی ایران عروسی کنم!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌙
آهسته قدم بزن، خدا میداند
جا مانده دلی به زیر پایت زائر
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌳 طبيعت رويايى و جنگل هاى انبوه «جادهی اسالم به خلخال» است كه دلنوازى شمال ايران را به تصوير میکشد.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
واحد اندازه گیری مطالعه در هر روز کار، تعداد صفحه یا دقیقه نیست، بلکه میزان تغییری است که در شیوهی زندگی، شناخت هویت خودمان و یا ماهیت جهان اطرافمان در ما ایجاد می کند.
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
💫 شکر امروز، فراوانی فردا
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba