eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ⭕️ مشاوران بد 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ گاهی باید آرام بنشینید و سکوت کنید؛ «غـرورتان» را ببلعید و بپذیرید كه اشتباه کردید. این «تسلیم شدن» نیست؛ این یعنی «بـزرگ شدن»! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۱۴ از گیلان غرب که بگذری و حدود بیست کیلومتر به سمت قصر شیرین بروی،
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۱۵ ما سه تا خواهر و شش تا برادر بودیم. یکی از برادرهایم به نام قیوم، وقتی که خیلی کوچک بودم، مُرد و سه تا خواهر و پنج تا برادر ماندیم. برادرهایم رحیم و ابراهیم و جمعه و ستار و جبار بودند. خواهرهایم لیلا و سیما. آن زمان خیلی دیر برای بچه‌ها شناسنامه می‌گرفتند. گاهی بچه‌ها ۵ ساله می‌شدند و هنوز شناسنامه نداشتند. به همین خاطر، سن شناسنامه خواهرها و برادرهایم با سن واقعیشان فرق دارد. اما تا آن جایی که می‌دانم، رحیم متولد ۱۳۳۸ است، ابراهیم ۱۳۴۲، جمعه ۱۳۴۶، لیلا ۱۳۴۷، ستار ۱۳۴۹، جبار و سیما که دو قلو بودند، سال ۱۳۵۳. آن وقت‌ها گاهی عموها یا دایی‌ها برای بچه‌ها شناسنامه می‌گرفتند و وقتی هم دایی ام رفت برای من شناسنامه بگیرد نام خانوادگی خودش را روی من گذاشت و شدم حیدرپور. بقیه ی خواهر و برادرها هم حیدرپور شدند. اما نام خانوادگی سیما و جبار از پدرم است یعنی سلیم منش. من فرزند دوم این خانواده پرجمعیت هستم. بچه که بودم، همیشه حواسم بود کسی خواهرها و برادرهایم را اذیت نکند. مثل مادر مواظب آنها بودم و همه کارهایشان را انجام می‌دادم. بچه ی بزرگ بودم و باید جور همه‌شان را می‌کشیدم. پدرم را دوست داشتم از همه بچه‌ها بیشتر با من مهربان بود. همیشه به من می‌گفت: «توها و پشت منی» (تو پشت و پناه منی) مرا مثل برادر خودش می‌دانست و همین باعث شده بود مثل پسرها باشم. پدرم لباس کُردی می‌پوشید و دستمالی به سر می‌بست. ریشه‌های دستمال روی چشم‌هایش می‌افتاد. همیشه به پدرم می‌گفتم کاکه. کاکه به زبان کردی به معنای برادر بزرگتر هم هست. عادت کرده بودم این طور صدایش کنم. وقتی او هم به من می‌گفت ها و پشت، (پشت و پناه) باورم می‌شد که مثل برادرش هستم. پدرم ریشِ سفید و بلندی داشت که صورتش را سفیدتر نشان می‌داد. هر وقت نگاهش می‌کردم، لذت می‌بردم. همیشه بلوز سفید می‌پوشید و انگار نور از صورتش می‌بارید. تیغ به صورتش نمی‌زد می‌گفت حرام است. گاهی وقت‌ها که ریشش را کوتاه می‌کرد، دست زیر چانه‌ام می‌گذاشتم و روبرویش می‌نشستم. آینه ی کوچکی توی دستش می‌گرفت و قیچی را آرام آرام دور ریشش می‌چرخاند و من با دهان باز به او نگاه می‌کردم. خوشم می‌آمد من و پدرم روبه‌روی هم باشیم و حواسش به من نباشد و بتوانم خوب نگاهش کنم. پدرم، در حالی که یک چشمش به آینه بود و با چشم دیگرش به من نگاه می‌کرد می‌گفت: «براگمی...» (منظور قربان صدقه رفتن است) آن قدر این کلمه را دوست داشتم که دلم می‌خواست هزار بار آن را به من بگوید. آن موقع‌ها، هر کدام از بچه‌ها که دعوا می‌کردند یا می‌خواستند زور بگویند، مرا همراه خودشان می‌بردند! رفتار و حرکاتم خشن و پسرانه بود. دل نترسی داشتم. راستش وقتی می‌دیدم بچه‌ها از چیزی می‌ترسند، خنده‌ام می‌گرفت. کنار خانه‌ی ما قبرستان بود. گاهی کنار قبرستان بازی می‌کردیم. بچه‌ها می‌ترسیدند، اما من نمی‌ترسیدم. آن ها را به قبرستان می‌بردم و ساعت‌ها همان جا می‌نشستیم. چیزی را که از بزرگترها شنیده بودم برایشان تعریف می‌کردم. بچه‌ها که می‌ترسیدند مسخره‌شان می‌کردم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🪹🍃🌲 🪹 معماری زیبای پرندگان در ساخت لانه 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‎‌‎
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🔹 شکست 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌙 یک دم ز بی‌وفایی عالم غمت مباد یک عمر، عاشقی کن و یک دم غمت مباد مردم به هر که آینه شد سنگ می‌زنند از طعنه‌های عالم و آدم غمت مباد «فاضل نظری» ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🌿 نیک باش! 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۱۵ ما سه تا خواهر و شش تا برادر بودیم. یکی از برادرهایم به نام قیو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۶ یک روز که برای بازی به قبرستان رفته بودیم، از دور یک استخوان جمجمه دیدم که از خاک بیرون آمده بود. خوشم می‌آمد که پسرها را بترسانم. بچه‌ها پشتشان به من بود. گفتم: «بچه‌ها، برنگردید یک مُرده پشت سرتان ایستاده. هر کس برگردد، مُرده او را می‌خورد.» بچه‌ها وحشت زده به من نگاه کردند و داشتند از ترس می‌مُردند. بعد انگار شک کردند. برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند. یک لحظه با دیدن جمجمه سرجایشان میخکوب شدند و بنا کردند به داد و فریاد کشیدن. هر کدامشان سعی می‌کردند پشت آن یکی قایم شوند. یکی از پسرها زبانش بند آمده بود و می لرزید. گفتم نکند بچه از حال برود! انگار او را بدجور ترسانده بودم. داد زدم: «چیزی نیست، بچه‌ها. این فقط اسکلت سر یک مُرده است.» هر چه سعی کردم آرامشان کنم، فایده نداشت، آن ها باز هم می‌ترسیدند. زودی از آن جا رفتیم. بچه‌ها وقتی قیافه ی خونسرد مرا دیدند گفتند: «تو نمی‌ترسی؟» گفتم: «نه، از چی بترسم؟ فکر می‌کنی این استخوان بی‌چاره چه کار می‌تواند بکند؟» یکی از بچه‌ها گفت: «امشب به خوابت می‌آید و تو را با خودش می‌برد.» من هم گفتم: «فکر می‌کنی می‌ترسم؟ من که کاری نکردم. حاضرم شب بیایم و همین جا بنشینم.» آن شب با خیال راحت گرفتم خوابیدم. صبح که بیدار شدم و پیش بچه‌ها رفتم، فهمیدم بعضی‌ها جایشان را خیس کرده‌اند! حتی یکی از پسرها تا صبح رختخوابش را باد زده تا مادرش نفهمد چه کار کرده! بیش‌تر دوستانم عروسک داشتند و بازی می‌کردند. هر بچه‌ای یک عروسک دست ساز با خودش آورده بود و مشغول بازی بود اما من عروسک نداشتم. خیلی دلم می‌خواست یکی هم من داشته باشم. با حسرت به بچه‌ها نگاه می‌کردم که یکیشان گفت: «بیا کمکت کنم و برایت عروسک بسازیم.» با خوشحالی گفتم: «من بلد نیستم. تو می‌توانی؟» خندید و گفت: «بله که بلدم! بیا عروسکت را شکل عروسک من درست کن.» به عروسکش نگاه کردم. گفت: «بدو چند تا چوب و یک تکه پارچه بیاور.» با عجله رفتم خانه. چند تکه پارچه که از لباس مادرم مانده بود، گرفتم. دو تکه چوب را به صورت عمودی روی هم گذاشتیم و با نخ بستیم. یکی از چوب‌ها بلندتر و محکم‌تر بود که شد تنه‌اش و قسمت باریک‌تر و کوتاه‌تر، شد دو تا دست‌هایش. نخ را چند بار پیچیدم تا محکم شود. از تکه پارچه‌هایی که داشتم، برایش لباس دوختم. سرش را هم با گلوله ی پارچه درست کردیم. با زغال، برایش چشم و ابرو کشیدم. چشم و ابرویش سیاه شد و برای این که خوشگل‌تر شود، برایش لپ هم کشیدم. آخر سر، یک سربند هم سرش گذاشتم. وقتی عروسکم درست شد، خیلی خوشحال شدم. حالا من هم یک عروسک داشتم! عروسکم را با شادی بغل کردم و با بچه‌ها شروع کردیم به بازی. دوستم پرسید: «اسمش را چی می‌گذاری؟» نگاهش کردم و با شادی گفتم: «اسمش دختر است!» همگی با صدای بلند، بنا کردند به خندیدن. یکیشان با خنده پرسید: «دختر؟!» گفتم: «آره! خیلی هم اسم قشنگی است.» نمی‌دانم چرا اسم دیگری برایش انتخاب نکردم. بچه‌ها هر چه گفتند یک اسم خوب انتخاب کن، قبول نکردم. گفتم: «اسمش دختر است!» وقتی به عروسکم نگاه می‌کردم، احساس خوبی داشتم. برایش شعر هم می‌خواندم: « ویلگانه‌گی (عروسک) رنگینم نازنین شیرینم...» وقتی تنها بودم، همدمم عروسکم بود. شب‌ها کنار خودم می‌خواباندمش. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
اگر چند ده نفر به طرفداری از همجنس بازان تجمع کرده بودند، رسانه‌های بزرگ جهان چند برابر پوشش می‌دادند. ولی از پوشش تجمع ۲۵ میلیونی اربعین واهمه دارند. ✅ این یعنی ما داریم کاری بزرگ را انجام می‌دهیم که منافع مستکبرین و زورمداران جهان را به هم می‌زند. 🔷 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🌤 خورشید باش! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🔴 یک کار و دو گناه 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
💢 داستان زندگی 🌿 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba
🌳🍃🦋🍃🌲 _ برگ برنده؟ _ نه، برگ پرنده! ☺️ 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‎‌‎
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🌺 خوشبختى سراغ کسانى می رود که بلدند شاد و بانشاط باشند. این زندگى نیست که زیبا یا زشت است. این ما هستیم که زندگى را زیبا یا زشت مى‌کنیم. دنبال رسیدن به یک لذت بى نقص نباشید. از چیزهاى کوچک زندگى لذت ببرید. اگر آن ها را کنار هم بگذارید، مى توانید کل مسیر را با خوشحالى طى کنید. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌱 نیت نیکو و اخلاق خوش 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🍀 جمله بساز: «سختی، ساخته، سوخته» 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 زندگی دنیا بازیچه است و مرگ، ناگهانی! «مرگ فوتبالیست ۲۷ ساله‌ی اروگوئه‌ای در مستطیل سبز» بازیکن اروگوئه‌ای بعد از بیهوشی در زمین فوتبال و انتقال به بیمارستان، در آن جا درگذشت. 👌🏽 💢 @sad_dar_sad_ziba
💢 یعنی: طلای فرانسه ⬅️ معادن طلای گینه مبلمان فرانسوی ⬅️ چوب کنگو جام جهانی فرانسه ⬅️ استعدادهای آفریقایی سوخت برای فرانسه ⬅️ نفت گابن برق برای فرانسه ⬅️ اورانیوم نیجریه تلفن فرانسوی ⬅️ کبالت کنگو شکلات فرانسوی ⬅️ کاکائوی ساحل عاج ماشین‌های فرانسوی ⬅️ آهن موریتانی بنزین فرانسوی ⬅️ نفت لیبی و... 🇫🇷 ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
مشهد صحن قدس حرم مطهر رضوی / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿 آدم های خوب زندگی ما بخشی از رزق و روزی ما هستند. 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌙 گوش خر کوتاه کردی، اسب شد آیا مگر؟! ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۶ یک روز که برای بازی به قبرستان رفته بودیم، از دور یک استخوان جمجم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۱۷ زمستان‌ها توی خانه‌ی خودمان بودیم. اما وقتی بهار می‌شد، سیاه چادر می‌زدیم. زندگی زیر سیاه چادر را دوست داشتم؛ چون دیگر دیوار دور و برمان نبود و همه‌ی دشت خانه‌مان می‌شد. از این‌ که آزاد و رها توی دشت بچرخم و بازی کنم، لذت می‌بردم. دو ماه از بهار را زیر سیاه چادر زندگی می‌کردیم. زیر سیاه چادر، بیشتر می‌توانستیم مواظب گوسفندها باشیم. گاهی تا پنجاه تا گوسفند داشتیم. سیاه چادر را کنار خانه‌هایمان روی بلندی درست می‌کردیم. برای زدن سیاه چادر، اول زمین را صاف می‌کردیم و سنگ و کلوخ آن را برمی‌داشتیم. بعد دور تا دور آن را به صورت جوی کوچکی می کندیم تا اگر باران آمد، آب داخل سیاه چادر نیاید و از آن جوی باریک، رو به پایین برود. چهار طرف زمین را چند تا میخ می‌زدیم. طناب‌ها را از یک طرف به میخ ها و از طرف دیگر به قلاب‌های سیاه چادر وصل می‌کردیم. چند ستون زیر سیاه چادر می‌زدیم و سیاه چادر را بالا می‌بردیم. وقتی سیاه چادر بلند می‌شد و می‌ایستاد زیر لب صلوات می‌دادیم. سیاه چادر مثل آدمی می‌شد که ایستاده و وقتی نگاهش می‌کردم، فکر می‌کردم زنده است. دور سیاه چادر را چیخ (نی هایی است که با طناب و نخ آن ها را به هم می بندند و مثل حصار می شود) می‌زدیم. رختخواب‌ها و وسایل را به دقت داخل سیاه چادر می‌چیدیم. رختخواب‌هایمان بوی خوبی می‌دادند،؛ بوی تازگی. رختخواب‌ها را توی موج کُردی می‌گذاشتیم. موج کری رنگ رنگ بود. مادرم دسته موج‌ها را خوب می‌کشید و سعی می‌کرد رختخواب‌ها را مرتب بچیند. رختخواب‌ها نظم داشتند و هر شب که باز می‌شدند، صبح زود مادرم آن ها را با همان نظم، سر جایشان می‌چید. البته بعضی رختخواب‌ها خیلی کم باز می‌شدند. این رختخواب‌ها مال مهمان‌هایی بودند که ما همیشه به آن ها حسودیمان می‌شد. این رختخواب‌ها نو قشنگ و رنگ رنگی بودند. رختخواب‌های خودمان، رنگ و رو و نرمی رختخواب‌های مهمان را نداشتند. بعضی شب‌ها، بچه‌های فامیل زیر سیاه چادر ما می‌آمدند و با هم می‌خوابیدیم. هی سرمان را زیر لحاف می‌کردیم و می‌خندیدیم. مادرم دائم می‌گفت: «بخوابید دخترها. چی به هم می‌گویید این قدر؟ بس کنید دیگر.» باز می‌خندیدیم و گوش نمی‌دادیم. خندیدنمان دست خودمان نبود. حتی اگر سوسک روی زمین راه می‌رفت، به آن می‌خندیدیم. بعد برای این که ساکت شویم، مادرم می‌گفت: «نکند حرف شوهر کردن می‌زنید.» دیگر نفسمان بند می‌آمد و از حرص حرفی که بهمان زده، نمی‌خندیدیم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🎁 هدیه بده! 😍 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🍀 خوب باش! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
☀️ تبیین و روشنگری 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 نرسان بر دل بی کــس غم دوران یــــارب «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 تنها صدای بمب‌ها هم برای کودکان غزه کافی است 🥀 «رهف زیاد ابوسریح» دختربچه‌ی ۴ ساله اهل غزه که پس از اقدام اشغالگران به بمباران یک خانه در اردوگاه النصیرات در مرکز غزه دچار ایست قلبی شد و به شهادت رسید. 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۱۷ زمستان‌ها توی خانه‌ی خودمان بودیم. اما وقتی بهار می‌شد، سیاه چا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۸ «کنه» آب سرد هم داشتیم. کنه، پوست بز و گوسفند بود که آن را حسابی تمیز می‌کردند و برق می‌انداختند و داخلش آب می‌ریختند. توی کنه، آب سرد می‌ماند. از این که دهنم را به دهانه کنه بچسبانم و آب بخورم، کیف می‌کردم. مادرم می‌گفت: «دهانت را به کنه نچسبان. بلا بگیری دختر، بریز توی لیوان.» گوسفندها که می‌آمدند، شیرشان را می‌دوشیدیم و ماست و پنیر و روغن درست می‌کردیم. زبر و زرنگ بودم و توی دوشیدن شیر گوسفندها، همیشه اول بودم. با این که کوچک بودم، اما مادرم اجازه می‌داد هم شیر بدوشم، هم آن را صاف کنم و هم ماست درست کنم. بچه‌های هم سن و سالم مثل من بلد نبودند. بعضی وقت‌ها هم گوسفندها را به چرا می‌بردم. وقتی گوسفندها می‌چریدند، من کلی گیاه کوهی جمع می‌کردم. نان پختن را دوست داشتم. مادرم تشت خمیر را کنارش می‌گذاشت و آتشِ زیر ساج (ظرف فلزی ته گرد) را روشن می‌کرد. خمیر درست می‌کردیم. چوب و چیلی را هم خودمان می‌آوردیم و توی اجاق می‌ریختیم. بعد خمیر را پهن می‌کردیم روی ساچ و بوی خوش نان توی هوا پخش می‌شد. بهترین غذایمان همان نان خالی بود. از بوی خوش نان و دود مست می‌شدم. نان تازه از هزار تا غذا برایم خوشمزه‌تر بود. یکی دو تا اول را همین طوری چنگ می‌زدم و داغ داغ می‌خوردم. بقیه ی خواهرها و برادرهایم که مرا این شکلی می‌دیدند، شروع می‌کردند به خوردن نان داغ. بعضی وقت‌ها لب‌ها و دهانمان می‌سوخت. مادرم می‌گفت: «هول نشوید انگار صد سال است نان نخورده‌اند! مگر قحطی زده‌اید؟» شکممان که سیر می‌شد، با خمیر شکل‌های مختلف درست می‌کردیم. شکل‌هایی را که درست کرده بودیم، می‌پختیم و نگه می‌داشتیم. این‌ها اسباب بازی‌هایمان می‌شدند. ساعت‌ها با همان خمیرها که پخته بودیم بازی می‌کردیم. خدا می‌داند چه قدر دست به دست می‌شدند و چرک دست‌هایمان به آن ها می‌چسبید، اما بعد آن ها را می‌خوردیم. توی روستا خیلی وقت‌ها بچه‌ها می‌مُردند. دکتر و پرستاری آن نزدیکی‌ها نبود. اولین باری که مرگ یکی از نزدیکانم را دیدم، مرگ برادرم قیوم بود. برادرم خیلی جوان بود شاید پانزده سال داشت. دوستش داشتم. از او کوچک تر بودم. غروب بود که دیدم مادرم داد و بیداد می‌کند. برادرم از خیلی وقت قبل مریض بود. هراسان از مادرم پرسیدم: «چی شده؟» مردم آوه‌زین، دور مادرم جمع شده بودند. مادرم روی سرش می‌کوبید و فریاد می‌زد: «روله... روله...» (عزیزم) باورم نمی شد برادرم مُرده است. بغض گلویم را گرفته بود. روی خاک جلوی خانه نشستم. مردم نمی‌گذاشتند بروم داخل. جنازه ی برادرم را از خانه بیرون آوردند. فکر نمی‌کردم یک روز یکی از افراد خانواده‌ام این قدر راحت بمیرد. جنازه را بردند که خاک کنند. پاهایم سست شده بود و داشتم از حال می‌رفتم. برادر کوچک‌ترم ابراهیم گریه می‌کرد و کسی دور و برش نبود. با این که خودم داشتم از ناراحتی دق می‌کردم کنارش نشستم. هر دو، سرمان را به هم تکیه داده بودیم و گریه می‌کردیم. زن دایی ام ما را که از دور دید به سینه کوبید و به طرفمان آمد. به زور مرا با خودش برد. من هم ابراهیم را کول کردم و به خانه زن دایی ام رفتم. زن دایی ام چای دم کرد و خیلی دور و برمان چرخید. حرف‌هایش آرامم کرد. بعد کمی کره روی تکه نانی مالید و گفت بخورید. لقمه‌های نان و کره را خوردیم و کنار زن دایی ام نشستیم. مرگ برادرم خیلی ناراحتم کرده بود. به زن دایی ام گفتم: «حالا که برادرم مُرده، من چه‌طور تحمل کنم؟ خیلی دوستش داشتم.» برای اولین بار بود که کسی از عزیزانم می‌مُرد و من می‌خواستم بدانم چرا. تا مدت‌ها دلتنگ او بودم. جلوی خانه می‌نشستم به برادرم فکر می‌کردم و گریه می‌کردم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ❇️ راه نجات 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba