eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍁🍀 اگرچه نزد شما تشنه‌ی سخن بودم کسی که حرف دلش را نگفت من بودم دلم برای خودم تنگ می‌شود آری همیشه بی‌خبر از حال خویشتن بودم نشد جواب بگیرم سلام‌‌هایم را هر آنچه شیفته‌تر از پیِ شدن بودم چه‌گونه شرح دهم عمق خستگی‌ها را؟ اشاره‌ای کنم انگار کوهکن بودم من آن زلال پرستم در آب گند زمان که فکر صافی آبی چنین لجن بودم غریب بودم و گشتم غریب‌تر اما دلم خوش‌ است که در غربت وطن بودم «محمد علی بهمنی» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🌹 👑 ملکه‌ی تپانچه‌ی جهان 🔘 کمیته‌ی پارالمپیک آسیا با انتشار تصاویری از «ساره‌ جوانمردی» نوشت: ساره جوانمردی از ایران، افتخار آسیا، پنجمین مدال پارالمپیک خود را کسب کرد و جایگاه افسانه‌ایِ خود را در تاریخچه‌ی تیراندازیِ پاراورزش تثبیت نمود. 📸 عکس: لحظه‌ی بوسه‌ی «ساره جوانمردی» بر قرآن کریم، پس از کسب نشان طلا در پارالمپیک پاریس 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 👈🏼 اول از همه، خودت! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۲۰ بعضی شب‌ها که از سر زمین به خانه برمی‌گشتیم، می‌دیدم غذایمان فقط
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ‌۲۱: با زجر بزرگ شدم و سختی زیاد کشیدم. زرنگ بودم اما کم حرف. سالی یک بار هم لباس نمی خریدیم. لباسم همیشه کهنه و پروصله بود. گاهی این وصله‌ها آن قدر زیاد می شدند که انگار لباس چهل تکه تنم است. کفش های پلاستیکی ام پاره که می شد، خودم پینه می کردم. کم کم بیشتر کارهای بیرون از خانه را من انجام می دادم. درو می کردم، نان می پختم، گاو و گوسفندها را به چرا می بردم، کشاورزی می کردم، بذر می کاشتم، علف‌ها را وجین می کردم و حتی چغندرکاری و برداشت چغندر. هر کاری از دستم بر می آمد، انجام می دادم. گاهی برای سوخت منزل، از کوه «چیلی» می آوردیم. منطقه ی ما پر از درختچه های کوهی است. مهم‌ترینش بلوط است. وقتی می خواستم برای آوردن چیلی بروم، اول تبر تیزی انتخاب می کردم و به سمت کوه راه می افتادم، با تبر، چوب های خشک بلوط را می شکستم. صدای تبرم در کوه می پیچید و این که صدای دست خودم را توی کوه می شنیدم، خوشم می آمد. بعد شروع می کردم به بستن شاخه ها به همدیگر. کوله ی شاخه ها، بزرگ و بزرگ‌تر می شد. با طناب، چوب ها را محکم می کردم. تبرم را دست می‌گرفتم، یا علی می گفتم و راه می افتادم سمت پایین. وقتی به ده می رسیدم، از نفس می افتادم. اما وقتی می دیدم مردم با تعجب به کوله بارم نگاه می کنند، می دانستم زحمت زیادی کشیده ام. به خانه که می رسیدم، مادرم دست هایش را بلند می کرد و می گفت: «خدایا شکرت، از صد پسر کاری‌تر است! خدایا شکرت، برای این دختر.» بعضی وقت ها هم برای پنبه چینی به روستای گور سفید می رفتیم. پارچه ای به کمرم می بستم و تند تند پنبه می چیدم. تا غروب دامن دامن، پنبه می چیدم. غروب می دیدم یک گونی بزرگ پر شده است. گاهی هم می رفتم و برای مردم وجین می کردم. یا چغندر می چیدم و دستمزد می گرفتم. خیار و پنبه می چیدم و هر کار مردانه ای انجام می دادم تا پولی به دست بیاورم. وقتی خسته از کار روزانه، صاحبکار دستمزدم را می داد، خوشحال تا خانه می دویدم. حتی گاهی صاحبکارها اجازه می دادند یکی دو دانه خیار و گوجه هم وسط کار بخورم. همان جا، بدون این که آن‌ها را بشویم، می خوردمشان. بهار وقت رسیدن نعمت بود. دشت و کوه پر می شد از شنگه و کنکر و پاغازه و گیاهان دیگر. وقتی برای چیدن کنگر و گیاهان کوهی می رفتیم، همیشه بار من بیشتر و بزرگ تر از بقیه بود. وقتی با بار گیاهان خوراکی به خانه برمی‌گشتم، تا چند روز از همان گیاه‌ها می خوردیم. فصل بهار برای ما فصل خوبی بود؛ چون خیلی از گیاهانی که می توانستیم به عنوان غذا درست کنیم، خودمان از کوه می کندیم و بابتش پولی نمی دادیم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 دهان پر و مغز خالی 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🏴 با لطف حسن بوده حسینی شده عالم 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🔹 پناه 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌙 طلب کردم ز دانایی یکی پند مرا فرمود با نادان مپیوند «سعدی» ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
14.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎁 داستان یک هدیه‌ی ارزشمند /روشن‌بینی و روشنگری 🌕 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اميدوارم حال خوب، تكراری‌ترین رخداد زندگیت باشه! 🌸 «زندگی زیباست» ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @sad_dar_sad_ziba ╚════ ✾ ✾ ✾
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 گاهی یک گام کوچک در جهت درست، منجر به بزرگترین پیروزی‌ها زندگی شما می شود. ✔️ ✔️ 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ‌۲۱: با زجر بزرگ شدم و سختی زیاد کشیدم. زرنگ بودم اما کم حرف. سالی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۲۲ : بهار بود و صحرا پر از گل و سبزه شده بود. طرف ظهر بود و داشتم توی سبزه‌ها بازی می‌کردم که مادرم صدایم زد و گفت: «فرنگ بیا. گوسفندها دارند بچه به دنیا می‌آورند.» با خوشحالی رفتم و کنار دست مادرم ایستادم. مادر و پدرم به گوسفندی که داشت بچه‌اش به دنیا می‌آمد، کمک می‌کردند. بزغاله که دنیا آمد، از خوشحالی دست زدم و به بزغاله نگاه کردم. بزغاله که دنیا آمد آرام آرام سراپا ایستاد و سعی کرد راه برود. بزغاله ی قشنگی بود. بزغاله هی می‌افتاد و هی بلند می‌شد. چشم‌های درشت و قشنگی داشت. آن قدر قشنگ بود که خوشم آمد برای خودم نگهش دارم. به پدرم گفتم: «این بزغاله مال من باشد؟» دستش را به کمر زده بود و به بزغاله نگاه می‌کرد. پرسید: «دوستش داری؟» با شادی گفتم: «آره کاکه. تو رو خدا این را بده من.» خندید و گفت: «باشد برای خودت.» مادرم گفت: «چه خبر است! حالا دیگر اختیارش را از ما می‌گیرد.» پدرم گفت: «اشکال ندارد. این بزغاله مال فرنگیس است.» بزغاله را خیلی دوست داشتم. همیشه بغلش می‌کردم. تا صدایی می‌شنید گوش‌هایش را تیز می‌کرد و رو به بالا می‌گرفت. مرتب دور و برم می‌پلکید و لباس‌هایم را بو می‌کرد. او را بغل می‌کردم و توی دامنم می‌گذاشتم. نگاهم می‌کرد و هی پوزه اش را می‌جنباند. برایش دست می‌زدم و گدی گدی می‌گفتم. بزغاله تا صدای گدی گدی مرا می‌شنید، می‌آمد توی بغلم. زبر و زرنگ و قشنگ بود. بزغاله‌ام شاخ نداشت و به آن کرهل (بدون شاخ) می‌گفتیم. بزغالم بزرگ و بزرگتر شد. دنبالم می‌دوید و همیشه با من بود. یک روز پدرم را دیدم که به کرهل نگاه می‌کند. شک کردم و گفتم: «کاکه، تو که نمی‌خواهی سرش را ببری؟» پدرم من من کُنان گفت: «می‌گذاری سرش را ببرم فرنگیس؟» با ترس و وحشت گفتم: «نه، نباید سرش را ببری.» سری تکان داد و آن روز حرفی نزد. یک روز دیگر گفت: «فرنگ، لباس‌هایت خیلی کهنه و رنگ و رو رفته شده. اصلاً گل‌های لباست سیاه شده. بگذار کرهل را بفروشم و برایت لباس بخرم.» اول به لباس‌های کهنه‌ام و بعد به کرهل نگاه کردم. می‌دانستم اگر نه بگویم بالأخره سرش را می‌بُرند. قبول کردم. گرچه دلم نمی‌خواست بفروشیمش. اما بهتر از این بود که جلوی چشمم سرش را ببرند. وقتی پدرم کرهل را برد، ناراحت بودم. از خانه رفتم بیرون تا آن را نبینم. کنار چشمه نشستم و گریه کردم. مرتب از آب چشمه به صورتم می‌زدم تا مردم نفهمند گریه کرده ام. غروب که پدرم برگشت، جلوی در کز کرده بودم. برایم یک دست لباس قشنگ خریده بود. لباس‌ها را طرفم گرفت و گفت: «این‌ها مال توست.» لباس‌هایم گل‌های قشنگی داشت و زیبا بود. مدت‌ها بود لباس تازه‌ای نداشتم و وقتی آن لباس کردی قشنگ را دیدم، دلم آرام شد. گرچه دلم برای کرهل تنگ شده بود. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳 ‌شاخه‌ها و ریشه‌ها 🌺 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
15.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ راهکار امام برای حل مشکل بی حجابی 🎤 حجت‌الاسلام راجی 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»@sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 در شرایطی که بیش‌ترین تحریم‌ها را داریم، چهارمین واکنشگر (رآکتور) غول پیکر جهان در ایران ساخته شده و در کرمان نصب می‌شود! 💠 سال «جهش تولید با مشارکت مردم» / ساخت ایران 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
هیچ گاه دیر نیست برای این‌ که کسی شوی که باید باشی! 👌🏽 💢 @sad_dar_sad_ziba
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ❇️ غمخوارِ غمگسار 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
همیشه آغاز راه، دشوارتر است. عقابی که در آغاز پرکشیدن، پر می ریزد، در اوج حتی از بال زدن هم بی نیاز است. 👌🏽 💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇩🇪 گل و بلبل‌های آلمانی ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦌 گوزن قرمز در رشته‌کوه‌های البرز / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 ❗️ از چاله به چاه 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌳🍃🕷🍃🌲 🕸 جالب است بدانید که ۴۰ هزار کیلومتر از تار‌ عنکبوت، تنها ۴۵۰ گرم وزن دارد. 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‎‌‎
「🇮🇷」 「🕊️」 تنها غریب اما شجاع ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبرنگار شجاع 〰 ترسوی خبرنگار 🔷 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀 پیروزی سریع به دست نمی‌آد، ولی این نباید باعث بشه که تو ازش ناامید بشی. 🍁 بزرگترین شکست، ناامیدی است. 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
تا بحث و داغه، یادی کنیم از دوره‌ی پهلوی که جناب ولیعهد در سن پنج سالگی، بله، در سن پنج سالگی، به «ریاست انجمن ملی خانه های فرهنگ روستایی» منصوب می‌شد! 🍂 «شایسته‌ سالاری» در اوج بوده! تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۲۲ : بهار بود و صحرا پر از گل و سبزه شده بود. طرف ظهر بود و داشتم ت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۲۳: آن روزها معمولاً حیوان‌های وحشی زیاد به طرف آوه‌زین می‌آمدند. یک روز که بیشتر مردم جلوی در خانه‌هایشان نشسته بودند و من هم مشغول ریسیدن پشم بودم، یک دفعه از دور، چیزی را دیدم که به سمت ده می‌آمد. بلند شدم تا بهتر ببینم. اول فکر کردم چشم‌هایم اشتباه می‌بینند، اما خوب که نگاه کردم دیدم چیزی شبیه گرگ است. داد زدم: «گرگ... گرگ.» بزرگترها سری تکان دادند و باورشان نشد. فریاد زدم: «نگاه کنید دارد می‌آید.» اشاره کردم به سمتی که گرگ می‌آمد. گرگ به سوی گله می‌رفت. گله نزدیک خودمان بود. اولین کسی بودم که آن را می‌دیدم. بنا کردم به جیغ کشیدن. مردم ده که نگاه کردند، دیدند راست می‌گویم. همه بلند شدن و به سمت گله دویدند. هر کس چوبی، سنگی، وسیله‌ای با خودش برداشت. من هم شروع کردم به دویدن. تنها چیزی که دستم بود تشی (وسیله ای برای ریسیدن پشم) بود. مردم داد می‌زدند و می‌خواستند گرگ را فراری دهند. گرگ، گوسفندی را از پشتِ گردنش به دندان گرفت. کمی که دوید از ترس مردم، گوسفندی را که به دندان گرفته بود، رها کرد و فرار کرد. به گوسفند بی چاره که رسیدیم، دیدیم جای دندان‌های گرگ روی گردنش مانده. گوسفند بی‌حال افتاده بود و بع بع می‌کرد. دلم برایش سوخت معلوم بود خیلی ترسیده. مردم دور گوسفند جمع شدند. اول گفتند سرش را ببریم، اما یک دفعه گوسفند خودش را تکان داد و سراپا ایستاد. همه خوشحال شدند. از خوشحالی دست زدیم. گوسفند داشت خودش را تکان می‌داد. زنی گفت: الآن دارو می‌آورم. دامنش را جمع کرد و با عجله رفت و داروی زخم آورد. یکی از مردها دارو را از دست زن گرفت و روی زخم‌های گوسفند گذاشت. گوسفند بعد از یکی دو روز حالش خوب خوب شد. آن روز مردهای ده می‌گفتند: «آفرین دختر، تو زودتر از ما گرگ را دیدی.» آن جا بود که مادرم برای اولین بار گفت: «فرنگیس، خودت هم مثل گرگ شده‌ای. از هیچ چیز نمی‌ترسی. مگر می‌شود بچه ای این طور باشد؟ نترسیدی به طرف گرگ دویدی؟ می‌خواستی با تشی دستت گرگ را بکشی؟! می‌دانی گرگ چه قدر درنده است؟ عقلت کجا رفته دختر؟» وقتی حرف‌هایش را زد گفتم: «باور کن اگر می‌رسیدم، با دو تا دست‌هایم خفه‌اش می‌کردم.» مادرم اول یکم نگاهم کرد. بعد خندید و گفت: «خدایا، این دختر چه می‌گوید؟!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄