eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 پروانگی 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۱: مردها که هشت نفر می‌شدند: رحیم و ابراهیم برادرهایم، پسر دایی ام
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۲: بعضی از بمب‌ها پنج تا پنج تا زمین می‌خوردند. تعجب کردم که این چه جور بمبی است. دایی ام می‌گفت: «به این بمب ها می‌گویند خمسه خمسه.» یعنی پنج تا پنج تا. کم کم داشتیم اسم توپ‌ها و بمب‌ها رو هم یاد می‌گرفتیم! یک شب آرام و قرار نداشتم. علیمردان پرسید: «فرنگ، چی شده؟» گفتم: «دلم شور افتاده، می‌دانم این نمک به حرام صدام نمی‌گذارد سقف روی سر ما بماند.» پرسید: «می‌خواهی از این جا برویم؟ به شهر برویم یا...» با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: «یعنی تو دلت می‌آید خانه‌مان را بدهیم دست عراقی‌ها و برویم؟» بلند شد و توی تاریکی شب، به ستاره‌ها نگاه کرد و گفت: «جنگ وحشتناک است. کشته می‌شوی، یا خدای نکرده اگر به دست دشمن بیفتی...» رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم به ستاره‌ها. گفتم: «یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود، من هستم. برای من، فرار کردن یعنی مُردن. از من نخواه راحت فرار کنم. یادت باشد من فرنگیسم. درست است زنم، اما مثل یک مرد می‌جنگم. من نمی‌ترسم. می‌فهمی؟» علیمردان توی تاریکی، با تعجب نگاهم کرد و گفت: «چی شد‌ زن؟! چرا ناراحت شدی؟ من به خاطر خودت می‌گویم. من و تو زن و شوهریم، می‌دانی که خیر تو را می‌خواهم.» با ناراحتی گفتم: «شوهرم هستی، به روی چشم، اما از من نخواه ترسو و بزدل باشم. مرا ببخش.» آن شب علیمردان از این طرز حرف زدنم خیلی تعجب کرد. روز بعد، با صدای وحشتناکی از خواب بلند شدیم. همه ی مردم گور سفید هراسان از خانه بیرون دویدند. جماعتِ متعجب، بالای سرشان را نگاه می‌کردند. صبح زود بود و خورشید چشم را می‌زد. دستم را سایبان چشم کردم و به بالا نگاه انداختم. برای اولین بار بود که چنین چیزی می‌دیدم. توی آسمان، پر بود از هواپیما؛ هواپیماهای سیاه. بعضی از بچه‌ها رفته بودند وسط میدانگاهی و با شادی برای هواپیماها دست تکان می‌دادند. فکر می‌کردند هواپیماهای ایرانی هستند که به زمین نزدیک شده‌اند. هواپیماها آن قدر نزدیک بودند که می‌شد پرچم زیرشان را دید. وقتی خوب نگاه کردم، دیدم پرچم ایران نیست. نمی‌دانستیم باید چه کار کنیم. هواپیماها لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. یک دفعه از زیر دل هواپیماها، بمب‌های سیاه رو به پایین آمد. هیچ کس نمی‌توانست حرکتی بکند. وقتی زمین لرزید، شیون و داد فریاد به راه افتاد. بمب‌ها زمین می‌خوردند و منفجر می‌شدند. هر کسی از طرفی فرار می‌کرد و خودش را قایم می‌کرد. هواپیماها چهار طرف روستا را بمباران کردند. باورمان نمی‌شد این همه هواپیما آمده باشد که بمب بر سر ما بریزند. از وقتی بمب‌ها به زمین خورد و روستا لرزید. فهمیدم چه شده. صدای جیغ و داد و فریاد مردم روستا بلند شد و شیون و واویلا هوا رفت. هیچ وقت چنین چیزی ندیده بودیم. تا آن وقت نمی‌دانستیم بمباران می‌تواند این قدر وحشتناک باشد. نمی‌دانستیم کجا امن است و کجا باید پناه بگیریم. توی خانه‌ها و گوشه‌ی دیوارها کز کرده بودیم و بچه‌ها جیغ می‌کشیدند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🐐🍃🌲 بازم ‏کسی هست به آدم ترسو بگه بزدل؟ ☺️ 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‎‌‎
😉 بدون شرح! 🤭 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَرکَنَد چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🔲 سایه 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۲: بعضی از بمب‌ها پنج تا پنج تا زمین می‌خوردند. تعجب کردم که این چ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۳: وقتی هواپیماها رفتند، کم کم سر و صداها خوابید. دور هم جمع شدیم. خدایا، این چه بلایی بود که نازل شد؟ چند تا از پیرزن‌ها، بنا کردند به نفرین صدام و آبا و اجدادش. دست‌هایشان را دور می‌گرداندند و «برارو» می‌گفتند. (وقتی کسی عزیزش را از دست می دهد، وقت شیون این عبارت را به کار می برد.) رفتیم و جای بمب‌ها را نگاه کردیم. چند جای روستا گود شده بود و سیاه. تکه‌های بمب، این طرف و آن طرف افتاده بودند. تکه‌های بمب فلزی بودند و ریزه‌های آن همه جا افتاده بود. تکه‌ها را جمع کردیم و گوشه‌ای گذاشتیم. چرا؟ خودمان هم نمی‌دانستیم، ولی همه می‌خواستیم نشانه‌های جنگ جلوی چشممان نباشد. چند تا آمبولانس و ماشین ارتشی به سرعت وارد روستا شدند. هر کس پیاده می‌شد اول می‌پرسید: «کسی زخمی نشده؟» وقتی می فهمیدند کسی آسیب ندیده، همان طور که با عجله آمده بودند، با عجله هم رفتند. می‌گفتند گیلان غرب هم بمباران شده و باید سریع خودشان را به آن جا برسانند. روی جاده رفت و آمد زیاد شده بود؛ به خصوص ارتشی‌های خودمان در آمد و شد بودند. همه اسلحه به دست داشتند و هراسان می‌آمدند و می‌رفتند. «گور سفید» سر راه نیروها قرار داشت. برای این که بدانیم آن جلو چه خبر است، جلوی جیب‌های ارتشی را می‌گرفتیم و می‌پرسیدیم: «برادر چه خبر؟» همه شان بدون استثنا می‌گفتند که خودتان را به یک جای امن برسانید. یکی می‌گفت: «دشمن دارد به این سمت پیشروی می‌کند. می‌رویم که به امید خدا جلویشان را بگیریم.» دیگری ادامه می‌داد: «گیلان غرب را هم بمباران کرده اند. مواظب بمب‌ها باشید؛ بهشان دست نزنید.» غروب بود که عده ای نظامی به روستا آمدند. من و بقیه ی مردم جلوی خانه‌هایمان نشسته بودیم. تعدادی چراغ علاءالدین و پتو آورده بودند. به آن ها آب و نان دادیم. کمی خستگیشان در رفت، گفتند این‌ها را داشته باشید. جلو رفتم و پرسیدم: «چرا این وسایل را به ما می‌دهید؟» یکی از ارتشی‌ها گفت: «باید آماده باشید. اگر بمباران‌ها شدت گرفت، با پتو و وسایلتان، از این جا حرکت کنید و بروید.» تا این حرف را زد، به خودم گفتم: «فرنگیس، خودت را آماده کن!» انگار راستی راستی جنگ شروع شده بود. نظم روستا به هم ریخته بود. دیگر کسی دست و دلش به کار نمی‌رفت. شنیده بودم وقتی جنگ می‌شود، دشمن به هیچ کس رحم نمی‌کند. من هم جوان بودم و اگر اجازه می‌دادند، اسلحه دست می‌گرفتم و می‌رفتم جلو. اما کاری که از دستم برنمی‌آمد؛ جز این که جلوی خانه بنشینم رفت و آمد ماشین‌ها را تماشا کنم. از این طرف نیرو به سمت قصر شیرین می‌رفت و از آن طرف مردمی که از قصر شیرین فرار می‌کردند به سمت گیلان غرب می رفتند. جاده ی خلوت ما حالا شلوغ شده بود. تعداد کسانی که از قصر شیرین فرار می‌کردند، زیاد بود. فکر کنم همه ی مردم شهر در حال فرار بودند. گاهی به خودم می گفتم یعنی ما هم باید از خانه‌هایمان فرار کنیم؟ حاضر بودم بمیرم، اما خانه ام به دست عراقی ها نیفتد. شوهرم، بی خیال آن همه هیاهو، رفت سر زمین مردم کارگری. هر چه‌ قدر گفتم نرو، گفت: «فرنگیس، اگر نروم، بدون نان و غذا می‌مانیم.» دیگر چیزی نگفتم. من هم پا شدم رفتم آوه‌زین تا سری به پدر و مادرم بزنم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🤔 بیندیش! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌘 شب انتهای زیبایی است برای امتداد فردایی دیگر. تا زمانی که دلت همواره یاد «خداست» کسی نمی تواند دلخوشی‌هایت را ویران کند! 🍀 «زندگی زیباست» 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌿 آقایان بخوانند: به جای این که همسرتان را به اسم یا «خانم» صدا بزنید، او را با دادن میم مالکیت صدا بزنید مثلا بگویید: «خانمم»! خانم‌ها عاشق این میم‌های مالکیت هستند که از سمت شوهرشان ابراز می‌شود. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
「📿」 🍃 ما فکر می کنیم فقط واسه «شدن»هاست که باید خدا رو شکر کنیم. اما نه، گاهی هم واسه «نشدن»ها خدا رو شکر کن! 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🔹 کدام زن؟ 🔹 کدام زندگی؟ 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ ☘ بہ زندگیت جزئیات قشنگ و شاد اضافہ ڪن. خوشبختے،یہ چیز بزرگ نیست. مجموعہ‌ی چیزهاے ڪوچیڪ خوبیہ ڪہ باید دونہ‌دونہ‌شون رو بسازیم. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹 سال‌ها تحریم بودیم که نتوانیم سلاح بخریم الآن تحریم می‌شیم که نتونیم سلاح بفروشیم. 👌🏽 این عنوان رسانه‌ی دولتی ملکه‌ی انگلیس، «بی بی سی فارسی» خیلی جالب است و قدرت موشکی ایران را آشکار می‌کند هرچند که از گفتن آن همیشه اکراه دارند. 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••‌┈ شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت، «لا اله الا الله» یادشان می داد، آن را برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد. روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درس‌هایش حاضر می کرد تا آن که طوطی توانست بگوید: «لا اله الا اللّه» طوطی شب و روز لا اله الا الله می گفت.   اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه  می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت: طوطی به دست گربه کشته شد. گفتند: برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم. شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از این است که وقتی گربه به طوطی حمله کرد، طوطی آن قدر فریاد زد تا مُرد. با آن همه «لا اله الاالله» که می گفت، وقتی گربه به او حمله کرد، آن را فراموش کرد و تنها فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش «لا اله الاالله» می گفت و قلبش آن را یاد نگرفته و نفهمیده بود. سپس شیخ گفت می ترسم ما هم مثل این طوطی باشیم! تمام عمر با زبانمان «لا اله الا الله» بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آن را ذکر نکنیم، زیرا دل‌های ما هنور آن را نشناخته است!  ‌‌ 🍀 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روستای دره اسپر / لرستان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌳 از درخت بیاموزیم! ✔️ برای بعضی‌ها باید ریشه بود تا امید به زندگی را به آن ها بدهیم. ✔️ برای بعضی‌ها باید تنه بود تا تکیه‌گاه آن ها باشیم. ✔️ برای بعضی‌ها باید شاخ ‌و برگ بود تا عیب‌های آن ها را بپوشانیم. ✔️ برای بعضی‌ها باید میوه بود تا طعم زندگی شیرین را به آن ها بیاموزیم. 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۳: وقتی هواپیماها رفتند، کم کم سر و صداها خوابید. دور هم جمع شدیم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۴: از ظهر گذشته بود و داشتم طرفِ کوه را نگاه می‌کردم. دلم گرفته بود. برادرها و فامیل‌هایم کجا بودند؟ نیروهای صدام الآن کجا بودند؟ یک دفعه دیدم یکی از طرف کوه می‌دود و می‌آید. بلند شدم و دستم را روی چشمم گذاشتم تا بهتر ببینمش. از فامیل‌هایمان بود. مرد به طرف ده می‌آمد و فریاد می‌زد: «خانه‌تان خراب شود، عراق قصر شیرین را گرفت.» همه ی مردم سر از پنجره‌ها و درها بیرون آورده بودند، به او که از دور می‌آمد، نگاه می‌کردند و با تعجب به فریادهایش گوش می‌دادند. هیچ کس نمی‌توانست تکان بخورد. فکر کردم دارم خواب می‌بینم. مرد عرق کرده بود و معلوم بود راه زیادی را پیاده آمده است. مردم دورش را گرفتند و هی می‌پرسیدند چی شده؟ وقتی مرد فامیل نفس تازه کرد، گفت: «به خدا راست می‌گویم. خانه خراب شدیم. عراق، قصر شیرین را گرفت. نیروهایشان دارند به این سمت می‌آیند.» یک لیوان آب دستش دادم. آب را تندی گرفت و سر کشید. بعد در حالی که نفس نفس می‌زد، ادامه داد: «به همه بگویید آماده ی فرار باشند. عراق دارد جلو می‌آید. هیچ چیز جلودارشان نیست.» یک دفعه یاد مردهای روستا افتادم که به جبهه رفته بودند. برادرهایم ابراهیم و رحیم در جبهه بودند. مردم روستا، با نگرانی جمع شدند. نگران عزیزانمان بودیم. مادرم به پایش می‌کوبید و رو به برادرش می‌گفت: «پسرهایمان، محمد خان! پسرهایمان چه می‌شوند؟ دیدی چه طور بی چاره شدیم؟ دیدی چه بر سرمان آمد؟» دایی‌ام محمدخان، گرفته و ناراحت، توی حیاط ما ایستاده بود و هی این طرف و آن طرف می‌رفت. مردم، با نگرانی، با هم حرف می‌زدند. همه گیج بودند و نمی‌دانستند چه کار کنند. یک دفعه دایی ام بی‌قرار شد و با صدای بلند گفت: «به طلب فرزندانمان می‌رویم. جمع شوید، باید حرکت کنیم.» عده ای موافق بودند و عده‌ای مخالف. تا شب حرف و حدیث جماعت ادامه یافت. بالأخره هم دایی ام محمد خان، رو به مرد همسایه کرد و گفت: «مشهدی فرمان، تو ماشین داری، من هم پسر و خواهرزاده‌هایم در جبهه هستند. بیا برویم دنبالشان. این طوری فایده ندارد. ارتش هم زورش نمی‌رسد. همه ی مردم فرار می‌کنند. باید گروهی را که جلو رفته‌اند، برگردانیم. باید همه را برگردانیم. احتمالاً حالا توی محاصره افتاده باشند یا...» فرمان قبول کرد و گفت: «حاضرم، برویم.» دایی ام رو به مردهای ده گفت: «چند نفر دیگر هم با ما بیایند؛ شاید احتیاج شد. همین الآن باید حرکت کنیم، وگرنه ممکن است دیر بشود.» چند تا از مردهای ده، وسایلشان را برداشتند و آماده ی حرکت شدند. من هم با نگرانی گفتم: «تو را به خدا مرا هم با خودتان ببرید. به شما کمک می‌کنم. من نمی‌ترسم.» قبول نکردند. همگی گفتند: «نه، تو بمان.» به دایی ام التماس کردم و گفتم: «کمکتان می‌کنم. خالو، قول می‌دهم مثل مرد باشم و باعث اذیت شما نشوم.» بدون این که منتظر جوابش بشوم، سریع سوار ماشین شدم. دایی ام نگاه تندی به من کرد و گفت: «بیا پایین، دختر!» پیاده نشدم. او هم انگار که لج کرده باشد، گفت: «اگر تو بیایی، ما هم نمی‌رویم!» بعد هم پشتش را به من کرد و همان جا روی زمین نشست! بین من و دایی ام، حرف بالا گرفت. دلم می‌خواست مثل بقیه ی مردها، من هم همراهشان بروم. مردها سعی کردند میانجی گری کنند. با سلام و صلوات، دایی را با زور سوار ماشین کردند. اما با ناراحتی پیاده شد و گفت: «فرنگ برود، من نمی‌روم!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ...و کسی که آسمان‌ها را بدون ستون برافراشت می‌تواند بارهایی را که بر دل شما سنگینی می‌کند، از دوش شما بردارد. 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موش 🐭 ✂️ کاردستی و اسباب بازی ساده برای سرگرم کردن کوچولوها 😍 🧶 🎁 @Sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🫵🏼 تسلیم نشو! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
⚪️ پنهان‌کاریِ خوب 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ چه خوبه که راه باشیم نه سد؛ کلید باشیم نه قفل؛ نوازش باشیم نه سیلی؛ با هم بخندیم نه به هم؛ همدیگه رو درک کنیم نه ترک؛ نمک لحظه‌ها باشیم نه نمک زخم‌ها. ‍‌ 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📝 شاعر حق پرست و صادق 🗓 به فراخور سالروز درگذشت استاد شهریار و روز شعر و ادب فارسی 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۴: از ظهر گذشته بود و داشتم طرفِ کوه را نگاه می‌کردم. دلم گرفته بود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۵: مردم یکی یکی می‌آمدند جلو و می‌گفتند: «فرنگیس، بیا پایین. بگذار بروند دنبال بچه‌ها.» دایی ام رو به شوهرم کرد و گفت: «پس تو چرا چیزی نمی‌گویی؟ مثلاً شوهرش هستی...» علیمردان جلو آمد و گفت: «فرنگیس، دایی ات را اذیت نکن. بیا پایین.» آن قدر مظلومانه حرف زد که نگو. دیدم اصرار فایده ندارد. با دل شکسته، از ماشین پیاده شدم و مثل بقیه ی زن‌ها، پای دیوار نشستم. مردها با تفنگ‌هایشان سوار شدند. دایی ام محمدخان حیدرپور، فرمان اعتصام نژاد، الماس شاه ولیان (پدر هم‌عروس ریحان)، احمد شاه ولیان، (برادر ریحان)، کریم فتاحی، عبدالله علی خانی، علی مرجانی و یک گروهبان سوم که بچه ی کرمانشاه بود. ماشین حرکت کرد و رفت. صلوات مردم بالا گرفت. همه با ناراحتی به جاده‌ای که توی تاریکی پر از گرد و خاک شده بود، نگاه می‌کردند. همه اضطراب داشتیم. خبر داشتیم که مردهایمان به باویسی و تاجیک رفته اند. باویسی نزدیک پرویز خان بود و تاجیک هم نزدیک خسروی. دشمن قصر شیرین را گرفته بود. پس حتماً آن مناطق هم دست دشمن افتاده بود. پس برادرهای من و فامیل‌هایمان کجا بودند؟ مردم یک کمِ دیگر توی تاریکی ایستادند و حرف زدند. بعد کم کم پخش شدند و رفتند خانه‌هایشان. توی خانه، وقتی پشت سر پدرم نمازم را خواندم، پدرم آرام گفت: «فرنگیس، روله (عزیزم) قبول باشد.» به او نگاه کردم. ظاهراً آرام بود، اما سرش را بالا نیاورد. فهمیدم اگر نگاهم کند، گریه‌اش می‌گیرد. آرام پرسید: «چه می‌خواهد بشود فرنگیس؟ پسرهایم الآن کجا هستند؟ چه طور یک دفعه این همه بدبختی روی سر ما هوار شد؟» زورکی لبخندی زدم و گفتم: «ما الآن نماز خواندیم. همین خدایی که صدای ما را می‌شنود، کمکمان می‌کند.» پدرم تسبیحش را برداشت و گفت: «صلوات بفرست فرنگیس.» کنار پدرم نشستم. می‌دانستم احتیاج دارد کنارش باشم. می‌ترسیدم بلایی سرش بیاید. برایش چای ریختم و بعد گفتم: «بخواب!» تسبیح را دستم گرفتم و بالای سر پدرم نشستم و دعا کردم. روز بعد، مرد و زن، توی گور سفید دور هم جمع شده بودند و حرف می‌زدند. دیگر کسی از شادی حرفی نمی‌زد. همه با دلهره و ناراحتی از جنگ می‌گفتیم. همه‌مان دلهره داشتیم و گویی با هم صمیمی‌تر شده بودیم. انگار می‌دانستیم که ممکن است از همدیگر جدا شویم یا اتفاق شومی برای دیگران بیفتد. دست‌ها را روی دست گذاشته بودیم، زانوها را بغل کرده بودیم و انتظار می‌کشیدیم. این انتظار کشیدن و گوش به هر صدای ناآشنایی سپردن، از مرگ هم بدتر بود. هر صدای کوچکی که می‌آمد، همه بلند می‌شدند و جاده را نگاه می‌کردند. اما خبری نبود. تا غروب انتظار کشیدیم، اما نه گروه اول برگشتند، نه خبری از گروه دوم شد. دم غروب بود که به طرف آوه‌زین راه افتادم. بدجوری دلم گرفته بود. می‌خواستم سری به پدر و مادرم بزنم. وقتی به آن جا رسیدم، خواهرها و برادرهایم دورم را گرفتند. سیما و لیلا از این که من به آن جا رفته بودم. خوشحال بودند و کنارم نشستند. دم در حیاط نشستیم. جبار و جمعه هم کنار پسرها مشغول بازی بودند. دم غروب، هوا سرخ بود. غمگین و دلگیر منتظر نشسته بودیم که دیدم از سمت جاده گرد و خاک بلند شد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
👌🏽 حرف حساب 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناجی 🌷 به یاد «شهید جلال اسدی» ناجی زائران کربلا از آتش ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍀🍁🍀 کاش در دهکده‌ی عشق، فراوانی بود توی بازار صداقت، کمی ارزانی بود کاش اگر گاه کمی لطف به هم می‌کردیم مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود کاش به حرمت دل‌های مسافر، هر شب روی شفاف‌ترین خاطره، مهمانی بود کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد قرض می داد به ما هر چه پریشانی بود کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود مثل حافظ که پر از معجزه و الهام است کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود چه قدَر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود کاش سهراب نمی رفت به این زودی‌ها دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود کاش دل ها پر افسانه‌ی نیما می شد و به یادش همه شب ماه، چراغانی بود کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود کاش دنیای دل ما شبی از این شب‌ها غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود دل اگر رفت شبی، کاش دعایی بکنیم راز این شعر، همین مصرع پایانی بود «مریم حیدرزاده» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛