🔺 یک چشم، یک دست، یک پا...
او دیگر هرگز مانند دیگر کودکان جهان نخواهد زیست.
#کودکان_مظلوم
#فلسطین
#غزه
🍃 @sad_dar_sad_ziba
«ای نسخهی نامهی الهی که تویی
وی آینهی جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
👶🏻👧🏻 جشنوارهی دوقلوها در مراغه
💞 خواهر برادری 😍
@sad_dar_sad_ziba
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ ─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✂️ کاردستی
🏠 کلبه
#خودمونی 🧶
🎁 @Sad_dar_sad_ziba
🇯🇵 ژاپن، دومین اهداکنندهی بزرگ مالی به اوکراین پس از جنگ
🇺🇦 وزارت مالیات اوکراین اعلام کرد، این کشور از سال ۲۰۲۲ تاکنون مجموعاً ۶/۳ میلیارد دلار کمک مالی از دولت ژاپن دریافت کرده است.
در بیانیه این وزارتخانه آمده است: ژاپن دومین اهداکننده مالی بزرگ در میان تمام کشورهای دنیا است.
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊 آبشار شفیع آباد
/ گلستان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
💟 دستگاه نوار قلب همراه
ساخت ایران
💠 سال «جهش تولید با مشارکت مردم»
دسترنج
/ ساخت ایران 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
❇️ چه الگوی خوبی!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۸: از پشت تراکتور، خاک بلند میشد. دایی ام حشمت از همان جا روی تراک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۳۹:
هواپیماها که رفتند، مردم دوباره کنار چشمه جمع شدند. هواپیماها دوباره برگشتند. حال خودم را نمیفهمیدم. جنازه ی هفت تا از مردانمان روی زمین مانده بود و هواپیماها دست از سرمان بر نمیداشتند. از ناراحتی، روی سنگی ایستادم و رو به هواپیماها فریاد زدم:
«خدا نشناسها، از جان ما چه میخواهید؟ دنبال چه میگردید؟ عزیزانمان را که کشتید، خدا برایتان نسازد. میخواهید جنازههایشان را هم در خاک نگذاریم؟»
از بالای سنگ داد میزدم. رو به هواپیماها فریاد میکشیدم و نفرین میکردم. حال عجیبی داشتم. از این که میدیدم اینها این قدر خدا نشناس هستند عذاب میکشیدم.
بغض راه گلویم را بسته بود. عزیزانمان را شهید کرده بودند و حالا نمیگذاشتند جنازههایشان را توی خاک بگذاریم. مردهای ده، فریاد میزدند:
«لعنتیها، بس کنید... بگذارید جنازههایمان را بگذاریم توی خاک.»
هواپیماها که دور شدند، مردها گفتند:
«عجله کنید. نباید هیچ جنازهای روی زمین بماند. هواپیماها دوباره سر میرسند.»
زنها کنار رفتند و مردها مشغول شستن جنازهها شدند. وقتی جنازهها را توی آب چشمه میشستند، نالیدم:
«آوهزین، بدن عزیزانمان را خوب بشور... آوه زین، دردت به جانم، اینها عزیزان ما هستند، مرنجانشان.»
بالأخره جنازهها را غسل دادند و کفن کردند که دوباره سر و کله ی هواپیماها پیدا شد. صدایشان گوش را کر میکرد. بمبهایشان ده را میلرزاند. کنار جنازهها شیون میکردیم و مردها، در حالی که یک چشمشان به آسمان بود و یک چشمشان به زمین، خاک قبرستان را میکندند. همه عزادار بودند؛ بعضی برای یکی، عدهای برای دو تا یا سه تا. نمیدانستیم برای کدامشان گریه کنیم. یکی یکی شهدا را توی خاک گذاشتیم. حاضر بودیم بمیریم، اما جنازهها روی خاک نماند. مرد و زن زیر بمباران ماندیم.
دوباره هواپیماها آمدند. باز همهمه و سر و صدا شروع شد. خدانشناسها نمیگذاشتند شهدایمان را خاک کنیم. برگشتم و رو به زنها فریاد زدم:
«جایی نروید. اگر کشته شویم، بهتر از این است که به مُرده هایمان بخندند. هر وقت هواپیماها آمدند، روی زمین بنشینید و دستتان را بگذارید روی سرتان.»
مردها هم مدام همین را میگفتند. باید برای هفت جنازه نماز میخواندیم و آن ها را خاک میکردیم. قبرهایی که کنده بودیم، روی بلندی بود؛ درست کنار خانههایمان. قلبم گرفته بود. دایی عزیزم را داشتند خاک میکردند. بلند شدم و گفتم:
«خالو، حلالم کن. خالوی باغیرتم، خالوی اسمیام..»
یاد لحظهای افتادم که با او بر سر رفتن، دعوایمان شده بود و دایی ام میگفت اگر فرنگیس بیاید، من نمیروم. انگار میدانست که این راه برگشتی ندارد.
جنازهها که زیر خاک رفتند، کمی دلمان آرام گرفت. اما تازه یادمان افتاد که هنوز از گروه اول خبر نداریم. هر کس از دیگری میپرسید گروه اول که رفتند بجنگند، کجا هستند؟ کشته شدهاند؟ زنده هستند؟ اسیر شدهاند؟ هیچ کس جوابی نداشت.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مدیون نشو!
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇩🇪 تعقیب و دستگیری کودک ۱۰ ساله توسط پلیس آلمان به خاطر در دست داشتن پرچم فلسطین
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 آوای پاییز
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
«دلت را خانهی ما کن مصفّا کردنش با من
به ما درد دل افشا کن، مداوا کردنش با من»
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌿🌿
مراقب باش
وقتی سوار
بر تاب زندگی شدی
دست روزگار هُلَت می دهد!
ولی قرار نیست تو بیفتی!
اگر بی تاب نباشی
وخودت رابه آسمان گره زده باشی
اوج می گیری
به همین سادگی!
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
خود را با جملهی «تا قسمت چه باشد» ،
گول نزنیم.
بخش مهمی از قسمت، ارادهی من و توست.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۹: هواپیماها که رفتند، مردم دوباره کنار چشمه جمع شدند. هواپیماها دو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۴۰:
بیقرار بودم. آرام رفتم طرف دایی ام حشمت که توی مردها نشسته بود. صدایش زدم. پا شد آمد و پرسید: «فرنگیس، چه شده؟»
سرم را پایین انداختم و گفتم:
«پس ابراهیم و رحیم و بقیه کجا هستند؟ خالو! به نظرت کشته شدهاند که خبری ازشان نیست؟»
سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «معلوم نیست، مگر خدا کمک کند و برگردند، نیروهای ایرانی همه عقب نشسته اند.»
نگاهش کردم و حرفم را زدم:
«خالو، به نظرت برویم دنبالشان؟»
کمی نگاهم کرد و گفت:
«فرنگ، داغم را تازه نکن. وضع را بدتر نکن... اصلاً نمیدانیم الآن آنها کجا هستند. بگذار، چند ساعت دیگر میروم سپاه، ببینم خبری از آن ها دارند یا نه.»
جماعتی که برای خاکسپاری آمده بودند، پراکنده شدند. تا غروب آوهزین ماندم و همراه با علیمردان برگشتم گور سفید. باید خودمان را برای مراسم روز بعد آماده میکردیم.
دیگهای غذا را آماده کرده بودیم تا برای کسانی که برای فاتحه خوانی میآمدند، غذا حاضر کنیم. ضبط صوتی آوردند و نوار قرآن گذاشتند. توی خانه مشغول عزاداری بودیم که یکی از همسایهها سراسیمه وارد شد و گفت:
«چه نشستهاید؟ دارید عزاداری میکنید؟! عزاداری ما آن جاست که دشمن توی خانهمان است. خانهتان خراب شود، بیایید ببینید عراقیها دارند وارد گور سفید میشوند. خوش به حال آن ها که مردند و این روز را ندیدند!»
با عجله دویدم و رفتم بیرون. چه میدیدم! توی روستا، همهمه بود. تمام دشت، پر از تانک و ماشین عراقی بود. داشتند جلو میآمدند. قلبم تند میزد. کمی جلوتر، سربازهایشان را دیدم که از جاده سرازیر شده بودند و داشتند وارد روستا میشدند. با زبان عربی و بعضیهایشان به زبان کردی حرف میزدند.
به سینه زدم و به آن ها نگاه کردم. ای دل غافل، غافلگیر شده بودیم. عزیزانمان کشته شده بودند، آن ها را با دست خودمان توی خاک کرده بودیم و حالا همان قاتلها آمده بودند توی روستای ما. دلم میخواست همهشان را خفه کنم. مردها فریاد میزدند و به زنها میگفتند فرار کنید.
من جوان بودم. فقط نوزده سالم بود. دستمالم را دور صورتم بستم. هراسان وارد شدنشان را به روستا نگاه میکردم. بعضی از عراقیها، به کُردی میگفتند با شما کاری نداریم، فقط بروید توی خانههایتان. مردم را به طرف خانههایشان هل میدادند و جلو میآمدند. تانکها هم از جاده ی اصلی پیچیدند سمت گور سفید و وارد روستا شدند. صدای زنجیر تانکها، لرزه توی دلمان میانداخت. پیاده و سواره میآمدند؛ سوار بر تانک و جیب و ماشینهای مختلف. روی جاده هم پر از ماشین بود. پرچم عراق روی ماشینها و تانکهایشان بود. پرچمشان چند تا ستاره داشت.
انگار با تانکهایشان داشتند از روی قلبمان عبور میکردند. از خودم پرسیدم:
«پس نیروهای ما کجاست؟»
لباسهایشان شبیه لباس ارتشیهای خودمان بود. فقط رنگش کمی فرق داشت. قیافههای سیاهشان و لبخندهایی با معنیشان، دلم را به درد آورده بود. اگر اسلحه داشتم، همهشان را به رگبار میبستم. بچهها خودشان را پشت دامن مادرهایشان قایم کرده بودند و یواشکی سربازها را تماشا میکردند. یکی از سربازها نزدیک آمد. خودم را جمع و جور کردم و آماده ی فرار شدم. به کُردی پرسید:
«از این جا تا کرمانشاه چه قدر راه است؟»
حرفی که زد از مُردن برایم سختتر بود. انگار مطمئن بود به زودی به کرمانشاه میرسد. اشک توی چشمم جمع شد. داشتم از غصه خفه میشدم. جوابی ندادم. نظامی خندید و با زبان کردی گفت:
«ان شاء الله زود به کرمانشاه میرسیم!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌌 بهشت
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🕰 برای خودت وقت بگذار!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
از هر جهتی تو را بلا داد
تا باز کشد به بی جهاتت
«مولوی»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
پیرمردی تلفن همراهش برد تعمیر کنه،
تعمیرکار گفت:
گوشیت سالمه پدرجان، چیزیش نیست.
پیرمرد با صدای غمگین گفت:
«پس چرا بچه هام زنگ نمیزنند!»
🔹 مراقب سرمایه های زندگیمان باشیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
اگر می خواهی خوشبخت باشی،
برای خوشبختی دیگران بکوش.
زیرا آن شادی که ما به دیگران می بخشیم،
به دل خودمان باز میگردد.
خدا بخشنده است
و بخشندگان را دوست دارد.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑
❇️ راهکار تداوم امنیت و پیشرفت چیست؟
تنش زدایی یا تهدیدزدایی؟
🎤 «دکتر سعید جلیلی»
#کلید 🔑
/راه این جاست 👉
………………………………………
🌾 @sad_dar_sad_ziba
🍃
شخصی از خدا دو چیز خواست:
یک گل و یک پروانه!
اما چیزی که به دست آورد
یک کاکتوس پر از خار و یک کرم بود!
غمگین شد.
با خود اندیشید
شاید خدا مرا دوست ندارد!
شاید حرف های مرا نمیشنود
و به من توجهی ندارد!
چند روز گذشت.
از آن کاکتوس پر از خار
گلی زیبا رویید
و آن کرم تبدیل به پروانه ای زیبا شد!
اگر چیزی از خدا خواستید
و چیز دیگری دریافت کردید
به او اعتماد کنید.
خارهای امروز گل های فردایند.
💐 «همه چیز برای یک زندگی زیبا»
🍀«زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۰: بیقرار بودم. آرام رفتم طرف دایی ام حشمت که توی مردها نشسته بود.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۴۱:
فهمیدم دیگر جای ماندن نیست. باید فرار میکردم و خبر را به خانوادهام در آوهزین میرساندم. نایستادم. اول آرام رفتم و یک کم که دور شدم بنا کردم به دویدن. تا میتوانستم به سرعت دویدم سمت آوهزین. تمام راه را دویدم. دامن بلندم دور پایم میپیچید و نمیگذاشت سریع بدوم. بعضی جاها سکندری میخوردم، اما نایستادم. دامنم را جمع کردم و توی علفها میان بر زدم. صدای زنجیر تانکها توی گوشم بود. باید زودتر به مادرم و خواهرها و برادرهایم میرسیدم.
توپ پشت توپ و گلوله پشت گلوله باریدن گرفت. از جلو پیادههایشان میآمدند و از پشت سر سوارهها. مراتع آتش گرفته بودند. آتش توی مزارع زبانه میکشید. به مزرعه ای که کنارم بود نگاه کردم قسمتی از محصول آتش گرفته بود و میسوخت. دود و آتش دلم را سوزاند. صدای نفس نفسهایم، ترس به دلم انداخته بود. همهاش فکر میکردم یک سرباز عراقی پشت سرم است و دارد دنبالم میکند. قدم به قدم برمیگشتم و پشت سر را نگاه میکردم. راهی که همیشه در ده دقیقه میرفتم انگار پایانی نداشت. جادهی خاکی، طولانی و طولانیتر شده بود. توی راه به سیما و لیلا فکر میکردم. وای اگر سربازهای دشمن به آن ها دست درازی میکردند...
باید میرسیدم و نجاتشان میدادم.
به خانه ی پدرم که رسیدم، دیدم مادرم مشغول نان پختن است. توی خانه پر بود از بوی عدسی. فریاد کشیدم:
«دالگه، باید فرار کنیم عراقیها توی ده هستند.»
پدرم از توی اتاق بیرون آمد و با تعجب به من خیره شد. مادرم بلند شد و با ناباوری پرسید:
«راست میگویی؟ کجا؟ کی؟»
گفتم:
«عجله کن، زود باشید. باید برویم سمت کوه. الآن به آوهزین میرسند. سربازهایشان توی گور سفید هستند. باید فرار کنیم.»
مادرم این دست و آن دست میکرد گفت:
«شما بروید. بچهها را بردار و برو. من نمیآیم.»
فریاد زدم:
«اگر بمانی، کشته میشوی. تو نیایی ما هم نمیرویم.»
وقتی دید حسابی عصبانی هستم و چارهای ندارد، پا شد. کمی به دور و برش نگاه کرد. بعد ظرف غذایش را از روی آتش برداشت و گوشهای گذاشت. دست بچهها را گرفت و راه افتاد:
«برویم فرنگ، اما با دست خالی؟ چیزی برنداریم؟»
جای ماندن نبود. گفتم:
«برمیگردیم. ارتش ما آن ها را عقب میزند. نگران نباش.»
از در خانه بیرون میآمدیم که یک دفعه دایی بزرگم احمد حیدرپور را دیدم. با ماشین، تازه رسیده بود و ماشینش، پر بود از وسایل و خوراکی که برای مراسم فاتحهخوانی دایی ام آورده بود. قرار بود توی آوهزین فاتحه بگیریم. هراسان گفتم:
«خالو، باید فرار کنیم. دشمن توی خانهی ماست. خانه خراب شدیم. چه فاتحه ای؟ چه مراسمی؟ دشمن خانهمان را گرفت. باید برای خودمان مراسم بگیریم!»
همین جور یک بند حرف میزدم و مینالیدم. خالویم توی راه عراقیها را دیده بود و خبر داشت. چشمهایش سرخ شده بود. به وسایل اشاره کرد و گفت اول اینها را قایم کنیم، بعد برویم.
با کمک مادرم، همه ی آن ها را توی خانه قایم کردیم و رویشان را با چوب و پارچه پوشاندیم که به غارت نرود. بچهها که نگرانی ما را میدیدند، گریه میکردند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄