eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 پیام حضرت آیت‌ الله امام خامنه‌ای رهبر والای انقلاب اسلامی به مناسبت شهادت حجت‌ الاسلام سید حسن نصرالله دبیر کل شهید حزب‌ الله لبنان ◼️ @sad_dar_aad_ziba
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ «مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا.» «از مؤمنان، مردانى هستند كه به پيمانى كه با خدا بسته بودند وفا كردند. بعضى بر سر پيمان خويش جان باختند و بعضى چشم به راهند و به هیچ وجه، پيمان خود را دگرگون نكرده‌اند.» 📖 [سوره‌ی احزاب، آیه ‌ی ۲۳] 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 شهید سید حسن نصر الله: من دعا نمی‌کنم خدایا از عمر من کم کن و به عمر امام خامنه‌ای اضافه کن، نه! می‌گویم خدایا بقیه‌ی عمر مرا بگیر و به عمر ایشان اضافه کن. چرا که او عمود بلند خیمه است! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
جمله‌ای با دستخط سید الشهدای مقاومت حجت الاسلام شهید سید حسن نصرالله: ✍🏼 «قطعاً به زودی پیروز خواهیم شد!» 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۳: شب آرام آرام از راه می‌رسید. همه کنار هم، پشت صخره‌ها کز کرده بو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۴: یکی با تعجب پرسید: «چه طور؟ چه طوری عراقی ها را عقب زدند؟» دایی با حوصله ی تمام نشست روی یک تخته سنگ و انگار که بخواهد حرفش را تمام و کمال بفهمیم، کمی طول داد و بعد گفت: «با ماشته (پارچه ی دست بافته ی پشمين و نقش دار) و دستمال!» همه به هم نگاه کردیم. با تعجب پرسیدم: «با ماشته؟!» اصرار کردیم تعریف کند که چه شده. گفت: «جایتان خالی، مردم گیلان غرب، زن و مرد کنار رودخانه گور سفید جمع شدند و عراقی‌ها را زن‌ها با روسری هایشان عقب راندند.» با تعجب پرسیدم: «با روسری؟! چه طور می‌شود؟» دایی پایش را روی پایش گذاشت و ادامه داد: «اول گونی‌هایی را که داشتند، پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. بعد زن‌ها رفتند و از خانه‌هایشان هر چی روسری داشتند، آوردند و پر از خاک کردند و جلوی آب رودخانه گذاشتند. به خاطر روسری‌های پر از خاک، مسیر رودخانه عوض شد و آب به طرف عراقی‌ها برگشت. تمام زمین‌های کشاورزی، پر شد از آب! همه جا گِل شد. تانک‌ها و ماشین‌هایشان که می‌آمدند از زمین‌های کشاورزی رد شوند، در گِل می ماندند. کاش بودید و می‌دیدید وقتی توی گل گیر می‌کردند، چه قدر بدبخت بودند. بی چاره‌ها نمی‌دانستند چه کار کنند. ما از دور تماشایشان می‌کردیم.» بعد با یک دنیا غرور ادامه داد: «امشب مردم روستاهای گیلان غرب سرفراز شدند. بنازم به غیرت مردانمان. مردم همه تفنگ دستشان گرفته اند و دارند می‌جنگند.» پرسیدم: «تفنگ‌ها را از کجا آورده‌اند؟» دایی ام پا شد و تفنگش را دست گرفت و گفت: «مردم دار و ندارشان را آورده اند وسط. سپاه هم در اسلحه خانه‌اش را باز کرده و به همه ی نیروهای مردمی تفنگ و مهمات داده‌ است. به امید خدا، همه ی سربازهایشان را عقب می‌رانیم.» وقتی راه افتاد برود، گفت: «عراقی‌ها نزدیک روستا سنگر گرفته اند. مواظب خودتان باشید و سعی کنید آن طرف‌ها نروید. ما به شما سر می‌زنیم و خبرتان می‌کنیم.» همگی پشت سر دایی ام آیت الکرسی خوندیم و مادرم با صدای بلند گفت: «براگم، در امان خدا. همه‌تان به امان خدا.» همه ی مردم توی کوه پخش بودند. هر کس که موقع فرار چیزی برداشته بود، با بقیه تقسیم کرد. ظهر روز بعد، همه چیز تمام شد. منتظر ماندیم تا خبری برسد یا یکی بیاید کمک. همه گرسنه بودند. پدرم مرتب سرش را تکان می‌داد و اشک چشمش را پاک می‌کرد. آفتاب داغ به سرمان می‌تابید و خسته‌تر و تشنه‌ترمان می‌کرد. باید صبر می‌کردیم. چاره دیگری نداشتیم. نیمه شب بود که از دور سایه ی مردی را دیدم که به طرفمان می آید. به مادرم گفتم: «نگاه کن، یکی دارد این طرفی می‌آید. تفنگ هم دارد.» مادرم توی تاریکی چشم‌هایش را ریز کرد و با یک دنیا دلهره گفت: «به نظرت ایرانی است یا عراقی؟» رو به زن ها، آرام و یواشکی گفتم: «همه بروید کنار صخره‌ها.» یک سنگ تیز دست گرفتم و پشت سنگ‌ها قایم شدم. همه سنگر گرفتند. یک دفعه آن کسی که می‌آمد بلند گفت: «آهای نترسید. منم ابراهیم.» صدای ابراهیم را شناختم از خوشحالی داشتم پر در می‌آوردم. برادرم بود که به طرف ما می‌آمد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌅 غروب ستارگان، نشانه‌ی آن است که طلوع خورشید، نزدیک است ان شاء الله! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ❇️ راه پیروزی 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۴: یکی با تعجب پرسید: «چه طور؟ چه طوری عراقی ها را عقب زدند؟» دایی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۵: مادرم بلند شد و توی تاریکی دستش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد: «خدایا شکرت، خدایا شکرت، پسرم برگشته.» زن‌ها با شادی به مادرم می‌گفتند: «چشمت روشن.» نفس راحتی کشیدم. ابراهیم برگشته بود! وقتی نزدیک رسید، دیدم توی دستش نان و قابلمه ی غذاست. در حالی که می‌خندید، فریاد زد: «عدسی می‌خورید؟!» می‌خندید و می‌آمد. قابلمه ی غذایی را که مادرم جا گذاشته بود، با خودش آورده بود. همه دورش را گرفتیم و بر سرش ریختیم. قابلمه را از دستش گرفتند و زمین گذاشتند. مادرم، ابراهیم را می‌بوسید و گریه می‌کرد. بعد من بغلش کردم. فقط می‌گفتم: «براگم... براگم ابراهیم.» بعد نوبت پدرم بود که دو تا چشم‌های ابراهیم را ببوسد و اشک بریزد. ابراهیم می‌خندید. مادرم او را ول نمی‌کرد. فقط می‌بوسیدش و قربان صدقه‌اش می‌رفت. آخرش ابراهیم مادرم را روی زمین نشاند، کنار او نشست و گفت: «مرا کشتی، دالگه! بس است... بیا، حالا کنارت هستم.» بعد هم او شروع کرد به بوسیدن مادر! می‌بوسید و می‌گفت: «دالگه، حلالم کن. ببخش که نگران شدی.» پرسیدم: «ابراهیم، تا حالا کجا بودی؟ به خدا همه نگران بودند. دلمان هزار راه رفت. پس رحیم کجاست؟» اسم رحیم که آمد، ابراهیم گفت: «وقتی عراقی‌ها حمله کردند. همه از هم جدا شدیم و به سمت عقب برگشتیم. حالش خوب است. خبرش را دارم. بقیه او را دیده‌اند.» مادرم نفس راحتی کشید و دو تا دست‌ها را بالا برد و از ته دل گفت: «خدایا، همه ی جوان‌ها را به خانواده‌هایشان برگردان.» ابراهیم دستش را روی شکمش گذاشت و گفت: «چند روز است چیزی نخورده ام. مثلاً قابلمه ی غذا را آوردم تا دلی از عزا در بیاوریم! بیاوریدش، با هم چیزی بخوریم.» تازه آن وقت بود که همه خندیدیم. قابلمه را وسط گذاشتیم و نانی را که آورده بود، تقسیم کردیم. ابراهیم با خنده گفت: «چرا غذایتان را جا گذاشتید؟!» بعد نفسی کشید و با شوخی گفت: «ترسوها، چه بر سرتان آمده؟! حالا از ترس غذایتان را هم جا می‌گذارید؟» با اخم گفتم: «بس کن، ابراهیم. تو هم اگر جای ما بودی، همین کار را می‌کردی.» ابراهیم گفت: «وقتی به آوه‌زین رسیدم، دیدم کسی توی خانه نیست. رفتم تو. دیدم قابلمه ی غذا یه گوشه است و نان‌ها هم همان وسط بود. قابلمه و نان‌ها را برداشتم و راه افتادم. سر و رویش خاکی بود. ریشش دراز شده بود. لباس‌هایش کثیف و پاره بودند. همگی با هم، شروع کردیم به خوردن. بچه‌ها نان را توی قابلمه فرومی‌بردند و آب عدسی چکه چکه از نان‌هایشان می‌چکید. همه دست‌ توی  یک قابلمه می‌کردند و فقط نان و آب عدس می‌خوردند. بقیه زن‌ها و بچه‌ها هم با ما سهیم شده بودند. همان طور که داشتیم نان و عدسی می‌خوردیم ابراهیم بنا کرد به تعریف آن چه دیده بود: «الآن نیروهای خودی و سپاه جلوی سربازهای عراقی ایستاده‌اند. همه نیروها توی گور سفید دارند می‌جنگند. مردم گیلان غرب همه تفنگ دست گرفته‌اند و دارند می‌جنگند. راستی فرنگ، «عسکر بهبود» را می‌شناسی؟» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 زندگی عمر کردن نیست، بلکه «رشد کردن» است. عمر کردن چیزی است که از حیوانات هم برمی‌آید. اما رشد کردن، هدف والای انسانی است. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍇 خشک کردن انگور مــــلایر / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌳🍃🐢🍃🌲 هنرنمایی خدا در رنگ‌آمیزی لاکِ لاک‌پشت ها 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
سهل باشد که بُرونم کنی از محفلِ خویش گَر توانی به در انداز مَرا از دلِ خویش ‌‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎ ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 گمان کرده‌اید میدان را خالی می‌کنیم؟ ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🔸 گونه‌ای از نادانی 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🇮🇷 این جا جمهوری اسلامی 🇮🇷 معنای مردمسالاری دینی /روشن‌بینی و روشنگری 🌕 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─