eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
573 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
⬇️⬇️⬇️. .⬇️⬇️⬇️ 🤲🏼 الحمد لله رب العالمین ☘ «زندگی زیباست»@sad_dar_sad_ziba
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🔺 انتقام 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🌤 بهترین حادثه را آمدنت می دانم / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
هدایت شده از رو به راه... 👣
🪓 دار و درخت ! 🔸 هنرڪده https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۵: مادرم بلند شد و توی تاریکی دستش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد:
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۶: اسمش را شنیده بودم. سرم را تکان دادم و گفتم اسمش را شنیده‌ام. ابراهیم گفت: «دسته تشکیل داده و دارد با دسته‌اش به طرف عراقی‌ها می‌رود. صفر خوشروان و علی اکرم پرما هم دارند دسته تشکیل می‌دهند. همه دسته درست کرده‌اند و دارند می‌روند به جنگ عراقی‌ها.» تازه غذا خوردنمان را تمام کرده بودیم که ابراهیم آرام گفت: «فرنگ، بچه‌ها را به تو می‌سپرم. مواظبشان باش. رحیم هم برمی‌گردد نگران نباشید.» وقتی ابراهیم خواست برود، دلم گرفت. برادرم را بغل کردم و گفتم: «ابراهیم، مواظب خودت باش. رحیم را هم پیدا کن. دوتایی مواظب خودتان باشید!» دل دل کردم، ولی بالأخره حرفم را زدم: «ابراهیم، ما فقط شما را داریم... خدای نکرده اگر بلایی سرتان بیاید همه از پا درد می‌آییم.» ابراهیم پدر و مادرم را بوسید و توی تاریکی رفت. آن قدر روی یک صخره ی بلند ایستادم تا سایه‌اش توی تاریکی گم شد. به طرف تانک‌های عراقی می‌رفت. دلم می‌خواست می‌رفتم و مثل همیشه مواظبش بودم. مثل آن موقع‌ها که بچه بود. مثل آن وقت‌ها که بچه‌های بزرگ‌تر را اذیت می‌کردیم. چه زود بچگی‌هایمان تمام شده بود! دوباره هر کس گوشه‌ای دراز کشید. روی همان صخر‌ه‌ی سنگی رو به گیلان غرب نشستم. تیرهای سرخ، از این طرف به آن طرف می‌رفت و از آن طرف به این طرف می‌آمد. می‌دانستم با هر آتش، ممکن است یک نفر کشته شود. روی سنگ‌ها نشستم تا صبح شد. با طلوع خورشید دوباره بمب اندازی‌ها شدت گرفت. هواپیماهای ایرانی و عراقی می‌آمدند و می‌رفتند. از صبح بچه‌ها که تحملشان طاق شده بود حرف از نان و غذا می‌زدند. چند ساعتی با همان وضع طی کردیم. سیما و لیلا هم به گریه افتادند. مرتب نق می‌زدند و به مادرم می‌گفتند که گرسنه‌شان است. کم کم صدای زن‌ها هم درآمد. همه خسته و گرسنه بودند. پدرم که کنار ما بود پا شد به طرفم آمد. طوری نگاهم کرد که فهمیدم حرفی دارد. نشست روبه‌رویم، صدایش را صاف کرد و آرام گفت: «روله، می‌آیی برویم خانه کمی وسیله بیاوریم؟» سرم را تکان دادم و محکم گفتم: «برویم! من آماده‌ام.» پدرم می‌دانست نمی‌ترسم. زن‌ها همه با تعجب نگاهم می‌کردند. خندیدم و گفتم: «نترسید. قول می‌دهم با آذوقه برگردم. فقط شما مواظب خودتان باشید.» معطل نکردم. با پدرم، دوتایی راه افتادیم. از پشت تپه‌ها آرام آرام به روستا نزدیک شدیم. باید از کنار رود رد می‌شدیم. خمیده خمیده می‌رفتیم مبادا ما را ببینند. همه جا ساکت بود. خبری از سربازهای عراقی نبود. صدای پرنده‌ها از توی مزرعه می‌آمد. به چپ و راست نگاه می‌کردیم و قدم به قدم پیش می‌رفتیم. گاهی کنار تخته سنگین می‌ایستادیم و جلو را نگاه می‌کردیم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ❇️ هلاکت 🌌 / نهج البلاغه@sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 زندگی همچون رودخانه است و هميشه جريان دارد. اگر مسير خود را آگاهانه و با اراده تعیين نكنيد، دستخوش امواج آن خواهيد شد و جریان رود، مسیر شما را مشخص خواهد کرد. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از ارج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 دستور صریح رهبر والای انقلاب به نیروهای نظامی 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬●     .
「📿」 یا رب دل ما را تو بہ رحمت جان ده درد همہ را بہ صابری درمان ده این‌ بنده نداند ڪہ چہ مےباید خواست داننده تویے هر آنچہ دانی آن ده «خواجه عبدالله انصاری» 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۶: اسمش را شنیده بودم. سرم را تکان دادم و گفتم اسمش را شنیده‌ام. اب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۷: به اولین خانه‌های آوه‌زین رسیدیم. روستا ساکت و بی سر و صدا بود. انگار عراقی‌ها توی روستا نبودند. کمی به اطراف نگاه کردم. روستا مثل قبرستان ساکت و آرام بود. توی همون یکی دو روز، همه چیز عوض شده بود. تشت لباس زن‌های همسایه، هنوز کنار چشمه بود. چند تا لنگه کفش پلاستیکی هم دور و اطراف افتاده بود. صدای قورباغه‌ها گوشم را آزار می‌داد. فقط صدای آن ها می‌آمد. خانه‌مان را که دیدم، توی سرم زدم. انگار گرد مرگ روی همه چیز پاشیده بودند. با حسرت به آن نگاه کردم و با خودم گفتم: «بی صاحب شده، خانه‌ی عزیزمان.» شروع کردم زیر لبی خواندن. اشکی را که گوشه ی چشمم جمع شده بود، پاک کردم. درِ خانه چهار تاق باز بود. رفتیم تو. کمی آرد و برنج و نمک و روغن برداشتم تا بتوانم غذایی درست کنیم. همه را توی کیسه گذاشتم و روی کول انداختم. دوباره توی خانه چرخی زدم و مشغول نگاه کردن دیوارها و اتاق‌ها شدم. پدرم که دید دارم دور خودم می‌چرخم، گفت: «فرنگ، بس است. زود باش. می‌ترسم الآن سر برسند. چه کار داری می‌کنی تو روله؟» روی دیوارها دست کشیدم و با خودم گفتم: «شما را پس می‌گیریم. نمی‌گذارم خانه ی ما دست عراقی‌ها باقی بماند.» پدرم از جلو و من پشت سرش راه افتادم. می‌خواستم از در حیاط خارج شوم که چشمم به تبر گوشه ی حیاط افتاد. همان تبری بود که به قهرمان کمک کردم تا بسازد. با خودم گفتم خوب است تبر بردارم تا توی کوه چیلی بکنم و آتش درست کنیم. به پدرم اشاره کردم بایستد. به طرف تبر دویدم و آن را روی دوش انداختم. نمی‌خواستم پدرم بار سنگین بردارد. آرام آرام و خمیده راه افتادیم. از خانه که دور شدیم. برگشتم و پشت سر را نگاه کردم. خبری نبود. صدای چند تا گوسفند از توی خانه‌ها می‌آمد. نایستادیم. از سرازیری روستا به طرف چشمه به راه افتادیم. باید از میان چشمه می‌گذشتیم و بعد به طرف کوه‌ها می‌رفتیم. نزدیک چشمه بودیم که یک دفعه دوتایی خشکمان زد. پدرم راستی راستی که زبانش بند آمده بود. برگشت و توی چشم‌های من خیره شد. انگار می‌خواست بداند باید چه کار کند. دو تا عراقی، کنار چشمه ایستاده بودند، و می‌خواستند آب بخورند. یکی از آن ها آن طرف چشمه و آن یکی این طرف چشمه بود. یکیشان، تفنگش را روی شانه انداخته بود پابرهنه بود. پوتین و قطار فشنگش را به نوک تفنگش گیر داده بود. هر دو تا هیکلی بودند. حواس هیچ کدامشان به ما نبود. پدرم با دلهره و ناراحتی، فقط به من نگاه می‌کرد. سرم داغ شده بود. رو به پدرم اشاره کردم ساکت بماند و حرفی نزند. هزار تا فکر از سرم گذشت. توی یک لحظه، تمام زندگیم جلوی چشمم آمد. اگر دیر می‌جنبیدیم، به دستشان می‌افتادیم و کارمان تمام بود. به خودم گفتم: «فرنگیس، مرد باش. الآن وقتی است که باید خودت را نشان بدهی.» پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش شده بود مثل گچ روی دیوار. تصمیمم را گرفتم. کیسه غذاها را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز عراقی، پشتش به من بود آن یکی حواسش جای دیگری بود. دوتایی، خوش بودند برای خودشان. سرباز پاپتی، توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قدرت پایین آوردم. مثل وقت‌هایی که با تبر چیلی می‌شکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦌 گله‌ی مرال‌ها در ارتفاعات مازندران 🔹 مرال یا گوزن قرمز یکی از بزرگ‌ترین انواع گوزن بومی ایران است که تنها در برخی ارتفاعات دور از دسترس البرز مرکزی و شرقی پیدا می‌شود. / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
محراب لحظه‌های دعايت چه ديدنی‌ است قرآن بخوان چه قدر صدايت شنيدنی‌ است! آقا بگو قرار شما با خدا كی است آيا حيات ما به زمانت رسيدنی‌ است؟ / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑 ✔️ شجاعت است که مانع جنگ می‌شود، نه ترس! 🎤 «دکتر سعید جلیلی» 🔑 /راه این جاست 👉 ……………………………………… 🌾 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌳🍃🦅🍃🌲 🦅 مراحل شکار توسط عقاب به روایت تصویر 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
✋🏽 فردا وعده‌گاه عاشقان غیرتمند عزادار 🏴 آیین عزا و بزرگداشت سید مقاومت 📿 نماز جمعه، به امامت ولی امر مسلمین جهان @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🍀 مایه‌ی خرسندی و خوش‌حالی 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 ما باید کمربند دفاع و استقلال‌طلبی را در همه‌ی کشورهای اسلامی محکم ببندیم. 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 کمک به فلسطین، مشروع است و کسی حق اعتراض ندارد. 🔹 هیچ محکمه‌ای حق ندارد به ملت فلسطین اعتراض کند که چرا مقابل رژیم صهیونیستی ایستاده‌ای. 🔹هر کشوری حق دارد از خاک خود در مقابله با دشمن حفاظت کند. ملت فلسطین حق دارد مقابل دشمنی که زندگی او را تباه کرده بایستد. 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 کاری که نیروهای مسلح ما کردند کم‌ترین مجازات برای جنایات رژیم صهیونی بود. جمهوری اسلامی ایران هر وظیفه‌ای در این زمینه داشته باشد با قدرت و صلابت انجام خواهد داد. ما در انجام وظیفه نه تعلل می‌کنیم نه شتاب‌زده می‌شویم. 🔹 آنچه که لازم باشد را انجام می‌دهیم؛ همان طور که انجام گرفت و در آینده هم لازم شود انجام می‌گیرد. 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 سرانجام جنایت‌های رژیم صهیونی، حذف آن از صحنه‌ی وجود خواهد بود. 🔹 دشمن پلید چون نمی‌تواند به تشکیلات مستحکم حزب‌ اللّه یا حماس یا جهاد اسلامی و دیگر سازمان‌های مجاهد صدمه‌ی جدّی بزند، ترور و تخریب و بمباران و کشتار غیر نظامیان و داغدار کردن غیر مسلّحین را نشانه‌ی پیروزی خود قلمداد می‌کند. 🔹 محصول این رفتار، تراکم خشم و افزایش انگیزه‌ی مردم و سر برآوردن مردان و سرداران و رهبران و از جان‌گذشتگان بیش‌تر، و تنگ‌تر‌ شدن حلقه‌ی محاصره‌ی گرگ خون‌آشام و سرانجام، حذف وجود ننگین او از صحنه‌ی وجود است. 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 هر ضربه به رژیم صهیونی خدمت به کل بشریت است. 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●