🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۶: اسمش را شنیده بودم. سرم را تکان دادم و گفتم اسمش را شنیدهام. اب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۴۷:
به اولین خانههای آوهزین رسیدیم. روستا ساکت و بی سر و صدا بود. انگار عراقیها توی روستا نبودند. کمی به اطراف نگاه کردم. روستا مثل قبرستان ساکت و آرام بود. توی همون یکی دو روز، همه چیز عوض شده بود. تشت لباس زنهای همسایه، هنوز کنار چشمه بود. چند تا لنگه کفش پلاستیکی هم دور و اطراف افتاده بود. صدای قورباغهها گوشم را آزار میداد. فقط صدای آن ها میآمد.
خانهمان را که دیدم، توی سرم زدم. انگار گرد مرگ روی همه چیز پاشیده بودند. با حسرت به آن نگاه کردم و با خودم گفتم:
«بی صاحب شده، خانهی عزیزمان.»
شروع کردم زیر لبی خواندن. اشکی را که گوشه ی چشمم جمع شده بود، پاک کردم. درِ خانه چهار تاق باز بود. رفتیم تو. کمی آرد و برنج و نمک و روغن برداشتم تا بتوانم غذایی درست کنیم. همه را توی کیسه گذاشتم و روی کول انداختم. دوباره توی خانه چرخی زدم و مشغول نگاه کردن دیوارها و اتاقها شدم. پدرم که دید دارم دور خودم میچرخم، گفت:
«فرنگ، بس است. زود باش. میترسم الآن سر برسند. چه کار داری میکنی تو روله؟»
روی دیوارها دست کشیدم و با خودم گفتم:
«شما را پس میگیریم. نمیگذارم خانه ی ما دست عراقیها باقی بماند.»
پدرم از جلو و من پشت سرش راه افتادم. میخواستم از در حیاط خارج شوم که چشمم به تبر گوشه ی حیاط افتاد. همان تبری بود که به قهرمان کمک کردم تا بسازد. با خودم گفتم خوب است تبر بردارم تا توی کوه چیلی بکنم و آتش درست کنیم. به پدرم اشاره کردم بایستد. به طرف تبر دویدم و آن را روی دوش انداختم. نمیخواستم پدرم بار سنگین بردارد.
آرام آرام و خمیده راه افتادیم. از خانه که دور شدیم. برگشتم و پشت سر را نگاه کردم. خبری نبود. صدای چند تا گوسفند از توی خانهها میآمد. نایستادیم. از سرازیری روستا به طرف چشمه به راه افتادیم. باید از میان چشمه میگذشتیم و بعد به طرف کوهها میرفتیم. نزدیک چشمه بودیم که یک دفعه دوتایی خشکمان زد. پدرم راستی راستی که زبانش بند آمده بود. برگشت و توی چشمهای من خیره شد. انگار میخواست بداند باید چه کار کند.
دو تا عراقی، کنار چشمه ایستاده بودند، و میخواستند آب بخورند. یکی از آن ها آن طرف چشمه و آن یکی این طرف چشمه بود. یکیشان، تفنگش را روی شانه انداخته بود پابرهنه بود. پوتین و قطار فشنگش را به نوک تفنگش گیر داده بود. هر دو تا هیکلی بودند.
حواس هیچ کدامشان به ما نبود. پدرم با دلهره و ناراحتی، فقط به من نگاه میکرد. سرم داغ شده بود. رو به پدرم اشاره کردم ساکت بماند و حرفی نزند. هزار تا فکر از سرم گذشت. توی یک لحظه، تمام زندگیم جلوی چشمم آمد. اگر دیر میجنبیدیم، به دستشان میافتادیم و کارمان تمام بود. به خودم گفتم:
«فرنگیس، مرد باش. الآن وقتی است که باید خودت را نشان بدهی.»
پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش شده بود مثل گچ روی دیوار. تصمیمم را گرفتم. کیسه غذاها را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز عراقی، پشتش به من بود آن یکی حواسش جای دیگری بود. دوتایی، خوش بودند برای خودشان.
سرباز پاپتی، توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قدرت پایین آوردم. مثل وقتهایی که با تبر چیلی میشکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... چه زود رسیدنها
چه دیر رسیدنها ...
👌🏽 #تلنگر
💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦌 گلهی مرالها در ارتفاعات مازندران
🔹 مرال یا گوزن قرمز یکی از بزرگترین انواع گوزن بومی ایران است که تنها در برخی ارتفاعات دور از دسترس البرز مرکزی و شرقی پیدا میشود.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 غم بزرگ
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
محراب لحظههای دعايت چه ديدنی است
قرآن بخوان چه قدر صدايت شنيدنی است!
آقا بگو قرار شما با خدا كی است
آيا حيات ما به زمانت رسيدنی است؟
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑
✔️ شجاعت است که مانع جنگ میشود، نه ترس!
🎤 «دکتر سعید جلیلی»
#کلید 🔑
/راه این جاست 👉
………………………………………
🌾 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌳🍃🦅🍃🌲
🦅 مراحل شکار توسط عقاب
به روایت تصویر
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
✋🏽 فردا وعدهگاه عاشقان غیرتمند عزادار
🏴 آیین عزا و بزرگداشت سید مقاومت
📿 نماز جمعه، به امامت ولی امر مسلمین جهان
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🍀 مایهی خرسندی و خوشحالی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 ما باید کمربند دفاع و استقلالطلبی را در همهی کشورهای اسلامی محکم ببندیم.
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 کمک به فلسطین، مشروع است و کسی حق اعتراض ندارد.
🔹 هیچ محکمهای حق ندارد به ملت فلسطین اعتراض کند که چرا مقابل رژیم صهیونیستی ایستادهای.
🔹هر کشوری حق دارد از خاک خود در مقابله با دشمن حفاظت کند. ملت فلسطین حق دارد مقابل دشمنی که زندگی او را تباه کرده بایستد.
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 کاری که نیروهای مسلح ما کردند کمترین مجازات برای جنایات رژیم صهیونی بود.
جمهوری اسلامی ایران هر وظیفهای در این زمینه داشته باشد با قدرت و صلابت انجام خواهد داد. ما در انجام وظیفه نه تعلل میکنیم نه شتابزده میشویم.
🔹 آنچه که لازم باشد را انجام میدهیم؛ همان طور که انجام گرفت و در آینده هم لازم شود انجام میگیرد.
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 سرانجام جنایتهای رژیم صهیونی، حذف آن از صحنهی وجود خواهد بود.
🔹 دشمن پلید چون نمیتواند به تشکیلات مستحکم حزب اللّه یا حماس یا جهاد اسلامی و دیگر سازمانهای مجاهد صدمهی جدّی بزند، ترور و تخریب و بمباران و کشتار غیر نظامیان و داغدار کردن غیر مسلّحین را نشانهی پیروزی خود قلمداد میکند.
🔹 محصول این رفتار، تراکم خشم و افزایش انگیزهی مردم و سر برآوردن مردان و سرداران و رهبران و از جانگذشتگان بیشتر، و تنگتر شدن حلقهی محاصرهی گرگ خونآشام و سرانجام، حذف وجود ننگین او از صحنهی وجود است.
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 هر ضربه به رژیم صهیونی خدمت به کل بشریت است.
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 رژیم صهیونی با حمایتهای آمریکا سر پا مانده است.
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 مقاومت، رژیم صهیونی را ۷۰ سال به عقب برگرداند.
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
「🍃「🌹」🍃」
حالِ خوبِتان را
نه از کسی طلب کنید،
نه برایش به این و آن رو بزنید
و نه حتی معطل معجزه باشید!
قدری «تلاش» کنید برای داشتنش.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
همیشه قدمهای انسان های مهربان
گلریزان است.
به هر کجا که میروند عطر وجودشان
همه را لبریز از آرامش میکند.
اثر قدمهایشان نقش زیبای محبت است؛ نقشی که هیچ نیرویی نمی تواند آن را محو کند.
👌🏽 قدر آنها را بدانیم!
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
صابر باش!
هم حکمت را می فهمی،
هم قسمت را می چشی،
هم معجزه را می بینی.
👌🏽 #تلنگر
💢 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۷: به اولین خانههای آوهزین رسیدیم. روستا ساکت و بی سر و صدا بود.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۴۸:
با تعجب و خشم نگاهش کردم. توی یک چشم به هم زدن، آب چشمه قرمز شد. سریع به سرباز دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم آمد. من هم ترسیده بودم. به اطرافم نگاه کردم. تبرم توی فرق سر سرباز عراقی جا مانده بود. پدرم هیچ حرکتی نمیکرد. خشک شده بود؛ مثل یک مجسمه.
چشمم به سنگهای کنار چشمه افتاد. تصمیم خودم را گرفتم. نباید اسیر میشدم. اگر به دستشان میافتادم، کارم تمام بود. یک لحظه یاد حرفهای پدرم افتادم:
« تو هاو پشتمی.»
سرباز عراقی، هول هولکی تفنگش را از روی شانه برداشت. سریع خم شدم و سنگ تیزی برداشتم. سنگ را توی دستم گرفتم و با تمام قدرت پرتاب کردم. سنگ به سر سرباز خورد. دو قدم عقب رفت. خون از سرش بیرون زد. دستش را به طرف سرش برد و از درد فریاد کشید. بیمعطلی بر سرش فریاد زدم و دویدم. فقط نعره میزدم و جیغ میکشیدم. نعره ام توی دشت و تپههای آوهزین پیچیده بود.
مرد دست به سرش کشید و بعد به دست خون آلودش نگاه کرد. مشتش پر از خون شده بود. ترسیده بود. پدرم انگار تازه به خودش آمده بود. فریاد زد:
«چه کار میکنی؟ ولشان کن، فرنگیس.»
سرباز اول توی آب افتاده بود و سرباز دوم روبهرویم بود. تفنگ هنوز توی دستش بود. تمام صورتش پر از خون بود. پریدم جلو و مچش را گرفتم و پیچاندم و از پشت گرفتم. دستش به اندازه ی دست من بزرگ نبود. طوری دستهایش را گرفته بودم که دست خودم هم درد گرفته بود. یک لحظه از درد ناله کرد و فریاد کشید:
«امان... امان.»
مچش را طوری پیچاندم و فشار دادم که روی زمین نشست. احساس کردم دارم استخوان مچش را میشکنم. سرباز بی چاره از این که من اون قدر زور داشتم، تعجب کرده بود. میلرزید. من هم میلرزیدم! ترسیده بودم؛ اما تلاش میکردم مچش را ول نکنم. باید میایستادم. یاد دایی ام و مردهای ده افتادم نیرو گرفتم.
پدرم با دهان باز نگاهم میکرد. دستهای سرباز را که از پشت گرفتم، دیگر هیچ حرکتی نکرد. فقط یک بند مینالید و میگفت: «امان، امان.»
میدانستم امان یعنی اینکه تسلیم شده است. رو به پدرم فریاد زدم:
«تفنگها و تبر را بردار.»
پدرم مات مانده بود. انگار روح در بدنش نبود. دوباره فریاد زدم:
«باوگه زود باش.»
کم کم به خودش آمد. تندی دو تا تفنگها را برداشت و با تبر آمد بالا سر سرباز عراقی ایستاد. سرباز مثل گنجشکی که اسیر شده باشد تکان نمیخورد. خون تمام پیراهنش را قرمز کرده بود و زیر دست و پای دوتایمان پر شده بود. پدرم آمد به کمکم. تکهای از کیسهای که غذا توی آن گذاشته بودیم کند و دست سرباز را با پارچه محکم بستیم. کارمان که تمام شد تفنگها از دست پدرم قاپیدم و رو به سرباز گرفتم. این جا بود که خیالم راحت شد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
این روزها بدون تو شب جلوه می کنند
این آسمان بدون تو آوار می شود
باید بیایی از سفر ای سایهی سپید!
خورشید از نبودن تو تار می شود
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
کجای دنیا. علی رضا پوراستاد .mp3
8.41M
🌿
🎶 «کجای دنیا»
🎙 علی رضا پوراستاد
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🏡 امنیت
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۸: با تعجب و خشم نگاهش کردم. توی یک چشم به هم زدن، آب چشمه قرمز شد.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۴۹:
لحظهای ماندم تا حالم جا بیاید. بعد به سرباز گفتم:
«حرکت کن. مرد گیج و زخمی بود. با وحشت و ترس به جنازه ی هم قطارش، که توی چشمه افتاده بود، نگاه میکرد و به لکنت افتاده بود. او را به جلو انداختم و محکم گفتم:
«حرکت کن. اگر دست از پا خطا کنی، تو را هم میکشم.»
همهی اینها را به فارسی و کردی میگفتم! مرتب سرش داد میکشیدم. به سختی حرکت کرد و من با تفنگ پشت سرش به راه افتادم. گاهی با نوک تفنگ به پشتش میزدم تا تندتر حرکت کند. پدرم همش به من التماس میکرد و میگفت:
«فرنگیس، ولش کن! الآن میآیند سراغمان بیچارهمان میکنند.»
با ناراحتی به پدرم نگاه کردم. چیزی نگفت و پشت سر من به راه افتاد. کیسه ی غذا توی دستش بود. اولِ راه، دور و بر را میپاییدیم و حواسم بود که سربازهای دیگر سر راه ما کمین نکرده باشند.
سرباز اسیر را به سمت کوه بردیم. مردی سبزه، بلند قد و لاغر اندام بود. مرتب به عربی چیزهایی میگفت که چیزی ازش سر در نمیآوردم. ولی از لحن حرف زدنش معلوم بود دارد التماس میکند. وقتی یاد کشته شدگانمان میافتادم، دلم میخواست با دو تا دستهای خودم خفهاش کنم. اما از قدیم شنیده بودم که نباید با اسیر بدرفتاری کرد.
وقتی به کوه نزدیک شدیم، زنها و مردها و بچهها بلند شدند و ما را نگاه کردند. تعجب کرده بودند. بچهها بنا کردند به جیغ کشیدن و دویدن به سمت ما. مادرم تا ما را با آن حالت دید که یک نظامی را جلو انداختم و اسلحه دستم است، با عصبانیت و ناراحتی توی سرش زد و بلند بلند گفت:
«برادرم بمیرد، آخر چرا این را آوردی؟! این اسیر مایه ی دردسر است. دنبالش میآیند. ما را بمباران میکنند. همهمان را میکشند. بی چاره شدیم، بدبخت شدیم...»
همه ترسیده بودند و سرزنشم میکردند. خواهر کوچکترم لیلا گفت: «فرنگیس، چه کارش کردی؟ چرا زدی توی سرش؟ چرا این بلا را سرش آوردی؟ ولش کن، بگذار برود.»
وقتی رفتار دیگران را دیدم ناراحت شدم. عدهای ترسیده بودند و عده ی دیگر دلشان برای سرباز اسیر میسوخت. با ناراحتی گفتم:
«دلتان برای اینها می سوزد؟ رحمتان میآید؟ باید تکهتکهشان کنیم. همینها بودند که مردهای ما را کشتند. همینها ما را آواره کردند.»
زن عمویی داشتم که رو به مردم کرد و گفت:
«خدا را شکر. چرا میترسید؟ فرنگیس کار خوبی کرده. از چه میترسید؟ به جای این که فرنگیس را روی سر بگیرید، این حرفها را به او میزنید؟ بس کنید. ببندید دهنتان را.»
پدرم، که هنوز ناراحت بود، رو به زن عمویم گفت:
«چه میگویی تو؟ فقط این نیست که! فرنگیس یک نفر را هم کشته. بدبخت شدیم رفت، جنازهاش توی چشمه افتاده.»
هرچه پدرم و مادرم گفتند، اهمیت ندادم. از ناراحتی داشتم منفجر میشدم. با عصبانیت گفتم:
«به خدا اگر بتوانم، همهشان را میکشم. اینها عزیزان ما را کشتند. اینها ریختند توی خانههای ما. همینها ما را بدبخت کردهاند. اگر من اینها را نمیکشتم، میدانید چه بر سر ما میآوردند؟»
همه دور و بر من و سرباز اسیر ایستاده بودند. با فریاد ادامه دادم:
«حواستان باشد؛ این اسیر من است. مسئولیتش با خودم هست. پس همهتان آرام باشید و نترسید. هر کاری که لازم باشد، انجام میدهم. فهمیدید؟»
مردم که حرفهای مرا شنیدند، عقب نشستند و سر و صداها خوابید. اسیر را پشت صخره ای نشاندم و با عصبانیت گفتم:
«اگر حرکت کنی، تو را هم مثل هم قطارت میکشم فهمیدی؟»
انگار فهمید؛ چون سرش را تکان داد و حرکتی نکرد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「🪴」
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗