eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
563 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
21 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
به نظرتون این چیه؟! 🌴 یه عکس هنرمندانه از نخلستان ما توی شب. در حال نگهبانی برا این که سارقان گرامی (!) زحمت نکشن بیان ببُرن و ببَرن و هیچی به هیچی... 👽 👌🏽 در این حال بازم یاد این نکته افتادم که: «اگه مجازات، بازدارنده نباشه، از هیچ راهی نمی‌شه امنیت رو تأمین کرد.» تا شبی دیگه و نگهبانی دیگه و نکته ای دیگه! 😎 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🔸 زنده‌ی مرده! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔸 زنده‌ی مرده! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
⬇️ 🍀 ما توی رشته و کار خودمون (پزشکی) این ها رو جزو ویژگی‌های مهم موجود زنده می‌دونیم: 〰 حرکت و تحرک 〰 تغییر و تحول 〰 رشد و نمو 🍁 انسان‌های جاهل و نادون ➰ حرکت و تحرک ندارن ➰ در برابر تغییر و تحول مقاومت می کنند ➰ یا تغییر و حرکتشون در راستای رشد و نمو نیست. تا حالا با همچین کسایی مواجه بودین که بفهمید چه قدر نچسبن؟! 😣😖😣
🔹 شاعر می گه: «القصه در این چمن چو بید مجنون می‌بالم و در ترقی معکوسم» ⤵️ قضیه‌ی افراد نادون هم همینه؛ ترقی معکوس! 🍃🍃🍃
خطرپذیری حرکت به سمت یادگیری 🌱 حرکت 🌿 تغییر 🌳 رشد «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📚 کتاب بخوان! نگذار جهانت را محدود کنند تو قادر به کشفِ هزاران نادانسته‌ای! 📚 کتاب بخوان و بگذار بزرگ‌ترین فرق تو با دیگران همین باشد. 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🍃 خلاصه این که نباید نادون بمونیم. دیدین می‌گن: فلانی ناکام از دنیا رفت؟! به نظرم یکی از مصادیق ناکام، اون‌هایی هستن که کتاب نخونن! البته این نظر منه! 🙋🏻‍♂
تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است می زند بر هم جهان را هر که یک دل بشکند 🌊 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🌴 خب من هنوز زنده‌م و هنوز دزدی پیداش نشده. در حال گشت‌زنی بین نخلستانمون و نگهبانی هستم و بریم ببینیم توی داستان امشب، خانم فرنگیس چه کارا کرده. ☘⬇️☘
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۲: وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه می‌ک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۳: رحیم تعریف می‌کرد که از راه تپه‌هایی که می‌شناخته، راه را دور زده و برگشته است. حتی موفق شده بود تعدادی گلوله و تفنگ هم از بین عراقی‌ها بردارد. هر کدامشان که برمی‌گشتند، از این که عده‌ای از مردهای روستا که دنبالشان رفته بودند، شهید شده‌اند، اشک می‌ریختند. وقتی رحیم برگشت، پدرم او را دلداری داد و گفت: «غصه نخور. وقت سوگواری نیست. باید بجنگیم و تقاص خون جوان‌هایمان را بگیریم.» بعد هم آهی کشید و گفت: «حیف که پاهایم توان ندارند!» رحیم پیش ما نماند. تفنگش را دست گرفت و بلند شد. مادرم با دلهره پرسید: «کجا می‌روی؟» رحیم آرام جواب داد: «می‌روم توی روستا، می‌روم توی دشت، می‌روم هرجایی که مال ماست. نمی‌خواهم بگذارم راحت توی خانه‌های ما بگردند و به ما بخندند.» مادرم با اضطراب و یک دنیا ناراحتی گفت: «تو را به خدا نرو. کمی بمان. من هنوز خوب ندیده‌امت.»   رحیم اخم کرد و گفت: «دالگه (مادر)، شیرت را حلالم کن! حالا دیگر خانه‌ی ما این کوه‌ها و تپه‌ها و دشت‌هاست. هر وقت پیروز شدیم، به خانه برمی‌گردیم.» مادرم دیگر هیچ چیز نگفت. صُم و بُکم، فقط و فقط رحیم را نگاه می‌کرد و آرام آرام اشک می‌ریخت. رو به برادرم کردم و گفتم: «خدا پشت و پناهت، کاش من هم می‌توانستم با تو بیایم.» مادرم پشت سر رحیم صلوات فرستاد و آیت الکرسی خواند. رحیم راه افتاد و از کوه پایین رفت. تفنگش را روی شانه انداخته بود و تند و فرز پایین می‌رفت. از پشت سر نگاهش کردم و برایش دعا خواندم. نیروهای خودمان مرتب ارتش عراق را بمباران می‌کردند. جنگ توپخانه‌ها بود و شلیک توپ‌ها گوش آدم را کر می‌کرد. یک بار هوا پر از هواپیماهای خودی شد. از سمت کرمانشاه می‌آمدند. ما از همان جا برایشان دست تکان می‌دادیم. از رنگ پرچم‌هایی که زیر هواپیماها و بالگردها بود، می شد فهمید نیروی خودی هستند یا عراقی. از دور، یکی از جوان‌های روستا از کوه بالا آمد. تا به ما رسید، پرسید: «هواپیماهای خودمان را دیدید؟ آن بالگردها را می‌بینید؟ این‌ها مالِ خلبان خودمان شیرودی و کشوری هستند. خلبان‌های خبره‌ای هستند. خدا پشت و پناهشان باشد.» پس از چند دقیقه، بالگردها بنا کردند به بمباران عراقی‌ها که در روستای گور سفید بودند. تا غروب، خیلی از تانک‌ها را آتش زدند. از روی تپه، همراه مردم، وقتی تانکی آتش می‌گرفت، صلوات می‌فرستادیم و می‌شمردیم. عراقی‌ها هم از پشت تنگه‌ی حاجیان مرتب گلوله می‌انداختند، تانک‌ها یکی یکی آتش می‌گرفتند. صحنه‌ی وحشتناکی بود. زن‌ها و بچه‌ها همه اش جیغ می‌زدند. رفتم روی لبه تپه تا بهتر ببینم. یکی از مردها، دوربینی داشت و عراقی ها را نگاه می‌کرد. جلو رفتم و گفتم: «دوربین را به من هم می‌دهی؟» دوربین را داد دستم. روی تخته سنگ بلندی ایستادم تا بهتر ببینم. مادرم مرتب فریاد می‌کشید: «فرنگ، بیا پایین! بیا دراز بکش کنار این صخره‌ها، الآن به ما هم بمب می‌زنند. می‌میری دختر!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✔️ این رو می‌دونستید؟ در گذشته يكى از روش هايى كه برای زمان بیدار شدن استفاده می‌كردند، این بود که یک میخ، در شمع قرار می‌دادند و زمان مقرر که مى‌رسید، میخ روی سطح فلزی افتاده و با تولید صدا بیدار می شدند. 🕯 🌿 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba