「📿」
ﺍﻟـﻬــﯽ!
ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺁﺯﻣﺎﯾﯽ، ﺗﺤﻤﻞ ﻭ ﺻﺒﺮ ﻣﺮﺍ ﺯﯾﺎﺩ ڪﻦ!
ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺑﺨﺸﺎﯾﯽ، ﻇﺮﻓﯿﺘﻢ ﺭﺍ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﻩ!
ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺳﺘﺎﻧﯽ، ﮔﻮﻫﺮ ڪﻤﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭ!
ﺍﮔﺮ میرﻫﺎﻧﯽ حتی ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﻫﺎ ﻣڪﻦ!
ﻧﯿﺎﺯ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﭘﺎﺳﺨﮕﻮﯾﯽ ڪﻪ ﺑﯽﻧﯿﺎﺯ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﯿﺎﺯﯼ.
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🔹🔸🔹
🔸 علی دایی:
مسئولین ما به جای مردم خودمان، فکر مسلمانان غزه و لبنان هستند!
📎📎📎
〰 داشتیم برای مسلمانان بوسنی می جنگیدیم که جمهوری اسلامی تو را از روستاهای اردبیل به تهران آورده و به نان و آب رساند!
〰 داشتیم برای حزب الله ساختار می ساختیم که جمهوری اسلامی به تو عرصه داد و مشهورت کرد.
〰 داشتیم در جنگ ۳۳ روزه و ۲۲ روزه می جنگیدیم که با بایرن مونیخ قهرمان شدی و گمرک جمهوری اسلامی برایت بنز وارد کرد!
〰 مدافعان حرم با داعش می جنگیدند که تو وام های میلیاردی گرفتی تا جواهرفروشیات را رونق دهی!
〰 سال ۱۴۰۱ داشتیم در خیابانهای جمهوری اسلامی با عناصر اطلاعاتی اسرائیل می جنگیدیم که دادستان جمهوری اسلامی به خاطر تو رفیقت را آزاد کرد در حالی که خودت مشغول حمله به این نظام و مسئولین بودی و دروغگو خطابشان می کردی و اخبار جعلی پخش می کردی!
❌ راستی جناب یادت رفته میگفتی دستمزد میلیاردی بازیکن فوتبال حقش است؟!
چرا آن وقتها که پول در جیب مبارک شما فوتبالیستها می رود نگران بیت المال و حق مردم نمیشوید؟!
🔸 مسئولین رفقای تو هستند سلطان؛ وگرنه انقلاب اسلامی دارد بهترین سرمایههایش را پیش پای مردم ایران ذبح می کند.
اگر نبودند مردم لبنان و فلسطین و جبهه مقاومت که جلوی سگ های هار را بگیرند، امروز شاهد درگیری در مرزها و شهرهای کشور بودیم و دختر تو به راحتی نمیتوانست در این برنامه و آن برنامه بدون حجاب، نمایش تبلیغاتی راه بیندازد.
هر چند تو نمی فهمی چون به نفهمیدن عادت کرده ای
اما بدان تو خیلی به جمهوری اسلامی و اهالی انقلاب اسلامی بدهکاری.
⚠️ #بی_چشم_و_رو
⚠️ #نمک_نشناس
👌🏽 #تلنگر
💢 @sad_dar_sad_ziba
💞 اثرات دوست داشتن
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🌐 تنها بهره ی ما از زمین
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۱: به هر زحمتی بود، برنج قرمز درست کردم. اسیر عراقی فقط مرا نگاه می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۵۲:
وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه میکردند. با خودم گفتم:
«اشکال ندارد. بالأخره میفهمند کار من درست بوده.»
آوهزین دست عراقیها بود و زنها مرتب از هم میپرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیث ها بالا گرفت، با تندی گفتم:
«عقب نمیرویم. همین جا میمانیم. نیروهای خودی بالأخره روستا را آزاد می کنند و به روستا برمیگردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمیکشد، فوقش دو سه روز.»
اما آن دو سه روز، شد دوازده روز! دوازده شب در کوه بودیم؛ در کوههای آوهزین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا میرفتیم و آرد برمیداشتیم، میآوردیم و با آن نان درست میکردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقتها نیروهای خودمان میآمدند، بهمان سری میزدند و میرفتند.
یک بار داشتم روی سنگ صافی نان میپختم که چند نظامی از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد، سفید بود. وقتی رسیدند، سر دسته ی نظامیها پرسید:
«شماها این جا چه کار میکنید؟ این جا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان غرب، یا روستاهای دورتر. این جا بمانید کشته میشوید. ما خودمون هم به سختی این جا میمانیم، شما چه طور ماندهاید؟»
باورشان نمیشد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقهی جنگی مانده باشند. نظامیها از شهرهای شمالی و تهران آمده بودند. با خنده به آن ها گفتم: «نکند میترسید؟»
یکیشان با تمسخر گفت:
«یعنی میخواهی بگویی تو نمیترسی؟»
مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشمهایش و گفتم:
«نه، نمیترسم. آن جا را که میبینی، خانهی من است.»
به سمت روستای گور سفید اشاره کردم. مرد نظامی به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم:
«من چشمم به آن جاست. آن جا خانه ی من است، نه خانهی دشمن. این قدر این جا مینشینم تا بتوانم برگردم خانهام. حتی حاضرم همین جا بمیرم.»
همهشان با تعجب به من خیره شده بودند. دوستانش به او اشاره کردند که برویم. نظامیها خداحافظی کردند. همین طور که میرفتند، شنیدم که دربارهی من حرف میزدند. نمیدانم چه میگفتند. آن ها نمیتوانستند بفهمند که من چه حالی دارم.
هنوز دور نشده بودند که دسته ای نان برداشتم و دنبالشان دویدم. نانها را بهشان دادم و گفتم:
«به زودی عراقیها شکست میخورند و ما به ده برمیگردیم. من به شماها اطمینان دارم.»
پس از آن جوانهای ده هم یکی یکی برگشتند. برادرم رحیم هم جدا آمد. هر کدام از راهی خودشان را نجات داده بودند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مالک اشتر علی
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
༺◍⃟💗჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💟 تو در من از من فراوانتری
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
⏳ وقت تلف نکن!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔥 سرزنش
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌺 عمر ضایع مکن ای دل که جهان میگذرد
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
در جستجوی زیباها نباشید.
زیبا ببینید،
زیبا بشنوید،
زیبا بیندیشید
آنگاه خود، خالق زییایی هستید!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
به نظرتون این چیه؟!
🌴 یه عکس هنرمندانه از نخلستان ما توی شب.
در حال نگهبانی برا این که سارقان گرامی (!) زحمت نکشن بیان ببُرن و ببَرن و هیچی به هیچی... 👽
👌🏽 در این حال بازم یاد این نکته افتادم که:
«اگه مجازات، بازدارنده نباشه، از هیچ راهی نمیشه امنیت رو تأمین کرد.»
تا شبی دیگه و نگهبانی دیگه و نکته ای دیگه! 😎
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔸 زندهی مرده! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
⬇️
🍀 ما توی رشته و کار خودمون (پزشکی) این ها رو جزو ویژگیهای مهم موجود زنده میدونیم:
〰 حرکت و تحرک
〰 تغییر و تحول
〰 رشد و نمو
🍁 انسانهای جاهل و نادون
➰ حرکت و تحرک ندارن
➰ در برابر تغییر و تحول مقاومت می کنند
➰ یا تغییر و حرکتشون در راستای رشد و نمو نیست.
تا حالا با همچین کسایی مواجه بودین که بفهمید چه قدر نچسبن؟!
😣😖😣
🔹 شاعر می گه:
«القصه در این چمن چو بید مجنون
میبالم و در ترقی معکوسم»
⤵️ قضیهی افراد نادون هم همینه؛ ترقی معکوس!
🍃🍃🍃
خطرپذیری
حرکت به سمت یادگیری
🌱 حرکت
🌿 تغییر
🌳 رشد
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📚 کتاب بخوان!
نگذار جهانت را محدود کنند
تو قادر به کشفِ هزاران نادانستهای!
📚 کتاب بخوان و بگذار بزرگترین فرق تو با دیگران همین باشد.
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🍃
خلاصه این که نباید نادون بمونیم.
دیدین میگن: فلانی ناکام از دنیا رفت؟!
به نظرم یکی از مصادیق ناکام، اونهایی هستن که کتاب نخونن!
البته این نظر منه!
🙋🏻♂
🌸 زندگی زیباست 🌸
به نظرتون این چیه؟! 🌴 یه عکس هنرمندانه از نخلستان ما توی شب. در حال نگهبانی برا این که سارقان گرامی
🔦
راستی امشبم میخواین با من بیاین بریم نگهبانی یا نه؟
🌚
تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است
می زند بر هم جهان را هر که یک دل بشکند
🌊
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌴
خب من هنوز زندهم و هنوز دزدی پیداش نشده. در حال گشتزنی بین نخلستانمون و نگهبانی هستم و بریم ببینیم توی داستان امشب، خانم فرنگیس چه کارا کرده.
☘⬇️☘
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۲: وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه میک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۵۳:
رحیم تعریف میکرد که از راه تپههایی که میشناخته، راه را دور زده و برگشته است. حتی موفق شده بود تعدادی گلوله و تفنگ هم از بین عراقیها بردارد. هر کدامشان که برمیگشتند، از این که عدهای از مردهای روستا که دنبالشان رفته بودند، شهید شدهاند، اشک میریختند. وقتی رحیم برگشت، پدرم او را دلداری داد و گفت:
«غصه نخور. وقت سوگواری نیست. باید بجنگیم و تقاص خون جوانهایمان را بگیریم.»
بعد هم آهی کشید و گفت:
«حیف که پاهایم توان ندارند!»
رحیم پیش ما نماند. تفنگش را دست گرفت و بلند شد. مادرم با دلهره پرسید: «کجا میروی؟»
رحیم آرام جواب داد:
«میروم توی روستا، میروم توی دشت، میروم هرجایی که مال ماست. نمیخواهم بگذارم راحت توی خانههای ما بگردند و به ما بخندند.»
مادرم با اضطراب و یک دنیا ناراحتی گفت:
«تو را به خدا نرو. کمی بمان. من هنوز خوب ندیدهامت.»
رحیم اخم کرد و گفت:
«دالگه (مادر)، شیرت را حلالم کن! حالا دیگر خانهی ما این کوهها و تپهها و دشتهاست. هر وقت پیروز شدیم، به خانه برمیگردیم.»
مادرم دیگر هیچ چیز نگفت. صُم و بُکم، فقط و فقط رحیم را نگاه میکرد و آرام آرام اشک میریخت. رو به برادرم کردم و گفتم:
«خدا پشت و پناهت، کاش من هم میتوانستم با تو بیایم.»
مادرم پشت سر رحیم صلوات فرستاد و آیت الکرسی خواند. رحیم راه افتاد و از کوه پایین رفت. تفنگش را روی شانه انداخته بود و تند و فرز پایین میرفت. از پشت سر نگاهش کردم و برایش دعا خواندم.
نیروهای خودمان مرتب ارتش عراق را بمباران میکردند. جنگ توپخانهها بود و شلیک توپها گوش آدم را کر میکرد. یک بار هوا پر از هواپیماهای خودی شد. از سمت کرمانشاه میآمدند. ما از همان جا برایشان دست تکان میدادیم. از رنگ پرچمهایی که زیر هواپیماها و بالگردها بود، می شد فهمید نیروی خودی هستند یا عراقی.
از دور، یکی از جوانهای روستا از کوه بالا آمد. تا به ما رسید، پرسید:
«هواپیماهای خودمان را دیدید؟ آن بالگردها را میبینید؟ اینها مالِ خلبان خودمان شیرودی و کشوری هستند. خلبانهای خبرهای هستند. خدا پشت و پناهشان باشد.»
پس از چند دقیقه، بالگردها بنا کردند به بمباران عراقیها که در روستای گور سفید بودند. تا غروب، خیلی از تانکها را آتش زدند. از روی تپه، همراه مردم، وقتی تانکی آتش میگرفت، صلوات میفرستادیم و میشمردیم.
عراقیها هم از پشت تنگهی حاجیان مرتب گلوله میانداختند، تانکها یکی یکی آتش میگرفتند. صحنهی وحشتناکی بود. زنها و بچهها همه اش جیغ میزدند.
رفتم روی لبه تپه تا بهتر ببینم. یکی از مردها، دوربینی داشت و عراقی ها را نگاه میکرد. جلو رفتم و گفتم:
«دوربین را به من هم میدهی؟»
دوربین را داد دستم. روی تخته سنگ بلندی ایستادم تا بهتر ببینم. مادرم مرتب فریاد میکشید:
«فرنگ، بیا پایین! بیا دراز بکش کنار این صخرهها، الآن به ما هم بمب میزنند. میمیری دختر!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✔️ این رو میدونستید؟
در گذشته يكى از روش هايى كه برای زمان بیدار شدن استفاده میكردند، این بود که
یک میخ، در شمع قرار میدادند و زمان مقرر که مىرسید،
میخ روی سطح فلزی افتاده و با تولید صدا بیدار می شدند.
🕯
🌿 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
✔️ این رو میدونستید؟ در گذشته يكى از روش هايى كه برای زمان بیدار شدن استفاده میكردند، این بود که
👇🏽
البته این روش برا اونهایی که خوابشون سنگینه مناسب نبوده. چون با صدای میخ بیدار نمیشدهن! 😑
باید تحقیقاتم رو بیشتر کنم ببینم اونها چه جوری از خواب بیدار میشدهن!
🥱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۳: رحیم تعریف میکرد که از راه تپههایی که میشناخته، راه را دور زد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۵۴:
اما من اهمیتی نمیدادم. میخواستم ببینم تانکهای عراقی چه طور نابود میشوند. با هر شلیک، دود از یکی از تانکها بلند میشد و توی دلم الله اکبر میگفتم. تانکهایی را که آتش گرفته بودند، یکی یکی میشمردم. اگر اجازه میدادند، حاضر بودم بروم آن وسط و بجنگم. نیروهای ایرانی و عراقی، گور سفید را میزدند. دشت مرتب میلرزید. بعضی وقتها صدا آن قدر بلند بود که از روی کوه، شن و خاک پایین میریخت. بچهها دو تا دستها را روی گوشها گذاشته بودند و کنار صخرهها پناه گرفته بودند.
همان شب چند نفر از جوانهای ده که به گیلان غرب رفته بودند، خودشان را از راه تپهها به ما رساندند. نان برایمان آورده بودند. همه از دلاوری شیرودی و کشوری تعریف میکردند و میگفتند نیروهای عراقی که ترسیده بودند، کمی عقب نشینی کردهاند و همان نزدیکیها سنگر گرفتهاند. آن شب خیلی دلمان خوش شد. یکی از زنها گفت:
«به امید خدا، فردا برمیگردیم و توی خانهمان هستیم.»
ما هم فکر میکردیم زود به خانههایمان برمیگردیم. امید داشتیم که ارتش و نیروهای خودی آن ها را به عقب برانند و به همین دلیل از کوه تکان نمیخوردیم. وسط آن هیاهو و درگیری، مادرم پرسید:
«اگر نیروهای عراقی عقب نشینی نکنند، باید چه کار کنیم؟»
زن دایی ام گفت:
«خب، باید مثل مردم دیگر برویم روستاهای دورتر، یا شاید هم شهرهای دورتر.»
همه ی زنها با هم گفتند:
«خدا نکند! این چه حرفی است که میزنی؟»
ماندن ما توی کوه دوازده روز طول کشید. روزها توی کوه قایم میشدیم و شبها سری به روستا میزدیم. وقتی هوا تاریک میشد، عراقیها توی روستا نمیماندند و ما راحتتر بودیم.
یکی از آن روزها، بچهها شروع کردند به گریه و بهانه گرفتن. غذا میخواستند. گرسنه بودند. چند تکه نان خشک از روز قبل مانده بود دست زنها دادم و گفتم:
«به آن آب بزنید تا نرم شود و بدهید دست بچهها.»
نان خشک را آب زدند، تکه تکه کردند و دست بچه ها دادند. اما باز هم صدایشان بلند بود. به آن ها که نگاه کردم، دلم گرفت. موهایشان خاکی و به هم چسبیده بود. لباسهای کهنهشان، از رنگ و رو افتاده بود. زنها از روی ناچاری به من نگاه میکردند و کمک میخواستند. خودشان هم بدتر از بچهها گرسنه و خسته بودند. با خودم گفتم:
«هر چه باداباد، میروم توی روستای گور سفید. هم سری به خانهام میزنم، هم چیزی میآورم که بچهها بخورند.»
دلم برای خانهام تنگ شده بود. دلم میخواست ببینم خانهام زیر دست عراقیها چه طور شده است. رو به زنها گفتم:
«من میروم آذوقه بیاورم.»
همه نگاهم کردند. مادرم نالید و گفت:
«دختر، دوباره می خواهی خودت را به کشتن بدهی؟ همان یک بار بس نبود؟»
گفتم: «اتفاقی نمیافتد، نگران نباش.»
یکی از زنهای روستا به نام «کشور کرمی» گفت: «من هم میآیم!»
خوشحال شدم. حالا که دو نفر بودیم، بهتر بود. کشور همسایهمان بود. تقریباً هم سن و سال خودم بود و مدتها بود کنار هم زندگی میکردیم. نترس و پردلوجرئت بود.
از سرازیری کوه پایین آمدیم. از توی دشت و مزرعهها گذشتیم. تمام دشت پر بود از پوکه ی فشنگ و خمپاره و بمب. از کنار مزرعه ی بزرگی که توی آن کار میکردم، رد شدیم. یک لحظه ایستادم و به یاد روزهایی افتادم که راحت آن جا کار میکردم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄