فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 تاریخ قضاوت خواهد کرد که او که بود.
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🏠 عمارت بادگیر
/ کاخ گلستان
/ تهران
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
حسادت ❌ سلامت
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۰: بعد کمی از مردم دور شدم. روی تخته سنگی ایستادم و نفسی تازه کردم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۵۱:
به هر زحمتی بود، برنج قرمز درست کردم. اسیر عراقی فقط مرا نگاه میکرد که مشغول غذا درست کردن بودم. چشم از من برنمیداشت. تازه کارم تمام شده بود که دایی حشمتم را دیدم از سربالایی کوه بالا میآید. همه بلند شدیم و به طرفی که میآمد، چشم دوختیم. دایی حشمت تفنگ دستش بود و دو سرباز عراقی را هم با خود میآورد. دایی ام آن ها را اسیر کرده بود!
مردم همه بلند شدند. با تعجب به دایی و نظامیهای عراقی نگاه میکردند. وقتی رسیدند، مردم آن ها را دوره کردند. پرسیدم:
«خالو، چه طور اینها را اسیر کردی؟ بیا، ما هم این جا یکیشان را داریم! بیا و تماشا کن.»
اسیرهای دایی هر دو جوان بودند. خسته بودند، تشنه و گرسنه. آن دو تا اسیر را هم کنار اسیر خودم نشاندم. به هر سه اسیر آب و غذا دادیم. اسیرها میگفتند که چند روز است غذا نخورده اند. با حرص غذا میخوردند. در حالی که دهانشان پر بود، دستهایشان را از برنج قرمز پر کرده بودند. برنجها را با چنگ و دست میخوردند. بچهها از طرز غذا خوردن آن ها خندهشان گرفته بود. زنی که حرفهایشان را ترجمه میکرد، گفت:
«میگویند پنج روز است غذای درست و حسابی نخورده ایم.»
نشستم و غذا خوردنشان را تماشا کردم. به آن ها چای هم دادیم. با هم حرف میزدند. کنجکاو بودم بدانم چه میگویند. وقتی از مهاجر عراقی پرسیدم، خندید و گفت:
«از تو میترسند! میگویند نوبتی بخوابیم، نکند این زن ما را بکشد.»
یکی از آن ها نشست و دو تای دیگر خوابیدند! لحظهای چشم از آن ها برنداشتم. کنارشان نشسته بودم که مادرم برگشت و گفت:
«وقتی میگویم فرنگیس مثل گرگ شده، دروغ نمیگویم!»
اسیرها تا غروب پیش ما بودند. همه جا صدای بمب و خمپاره میآمد. دایی حشمت گفت:
«فرنگیس، زود باش اسیرت را بیاور تا برویم و تحویل رزمندهها بدهیم.»
یکی از اسلحهها را دستم گرفتم و با دایی و سه تا اسیر راه افتادیم. مادرم مرتب میگفت:
«فرنگیس، مواظب باش. بلایی سرشان نیاوری.»
پدرم چیزی نمیگفت، اما لیلا هنوز التماس میکرد و میگفت:
«فرنگ بگذار بروند خانهی خودشان!»
مقداری از راه را که میانبُر رفتیم، دایی ام حشمت گفت:
«بروم نیرو بیاورم و اسیرها را تحویل بدهیم.»
رفت و از گناوه جیپی آورد. یک مأمور هم همراهش بود. با جیپ و دو تا از نیروهای خودمان که از بچههای سپاه بودند، اسیرها را به پادگان ثابتخواه بردیم. در آن جا، نیروهای خودی که «صفر خوشروان» بود و «علی اکبر پرما» و نعمت کوه پیکر، اسرا را تحویل میگرفتند. تعریف این سه نفر را از دایی ام و برادرهایم زیاد شنیده بودم.
پادگان شلوغ بود. توی پادگان، نیروهای خودی را دیدم که این طرف و آن طرف میروند. بعضیهایشان، ما و اسیرها را نگاه میکردند. از این که یک زن با اسیر آمده، تعجب کرده بودند. با اسیرها جلو رفتیم. دایی حشمت به هر کس میرسید، میگفت:
«این سه تا اسیر را ما گرفتیم. این یکی اسیر را این زن که خواهرزادهام هست، گرفته است. این دو تا را من گرفته ام.»
اسیرها با وحشت به رزمندهها نگاه میکردند. سه اسیر را تحویل دادیم. من و دایی ام برگهای امضا کردیم و وسایل و اسلحه ها را تحویل دادیم. من انگشتر، کیف و عکس و هر چه از نظامی عراقی پیشم بود، به آن ها دادم. کارمان که تمام شد، دایی ام پرسید:
«به ما رسید نمیدهید؟»
یکی از رزمندهها گفت:
«علی اکبر پرما گفته رسید هم میدهیم. اما الآن خودکار و کاغذ پیشم نیست. بگذارید فردا.»
دایی ام گفت:
«باشد، اشکال ندارد. مهم این بود که اسرا را تحویل داده ایم.»
بعد با خیال راحت به کوه برگشتیم.
«علی اکبر پرما» مدتی بعد شهید شد و هیچ وقت نتوانست رسید سه تا اسیر را به ما بدهد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
#خوشنویسی
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔯 در مدارس اسرائیل چه خبر است؟
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پاییز
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
「📿」
ﺍﻟـﻬــﯽ!
ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺁﺯﻣﺎﯾﯽ، ﺗﺤﻤﻞ ﻭ ﺻﺒﺮ ﻣﺮﺍ ﺯﯾﺎﺩ ڪﻦ!
ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺑﺨﺸﺎﯾﯽ، ﻇﺮﻓﯿﺘﻢ ﺭﺍ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﻩ!
ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺳﺘﺎﻧﯽ، ﮔﻮﻫﺮ ڪﻤﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭ!
ﺍﮔﺮ میرﻫﺎﻧﯽ حتی ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﻫﺎ ﻣڪﻦ!
ﻧﯿﺎﺯ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﭘﺎﺳﺨﮕﻮﯾﯽ ڪﻪ ﺑﯽﻧﯿﺎﺯ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﯿﺎﺯﯼ.
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🔹🔸🔹
🔸 علی دایی:
مسئولین ما به جای مردم خودمان، فکر مسلمانان غزه و لبنان هستند!
📎📎📎
〰 داشتیم برای مسلمانان بوسنی می جنگیدیم که جمهوری اسلامی تو را از روستاهای اردبیل به تهران آورده و به نان و آب رساند!
〰 داشتیم برای حزب الله ساختار می ساختیم که جمهوری اسلامی به تو عرصه داد و مشهورت کرد.
〰 داشتیم در جنگ ۳۳ روزه و ۲۲ روزه می جنگیدیم که با بایرن مونیخ قهرمان شدی و گمرک جمهوری اسلامی برایت بنز وارد کرد!
〰 مدافعان حرم با داعش می جنگیدند که تو وام های میلیاردی گرفتی تا جواهرفروشیات را رونق دهی!
〰 سال ۱۴۰۱ داشتیم در خیابانهای جمهوری اسلامی با عناصر اطلاعاتی اسرائیل می جنگیدیم که دادستان جمهوری اسلامی به خاطر تو رفیقت را آزاد کرد در حالی که خودت مشغول حمله به این نظام و مسئولین بودی و دروغگو خطابشان می کردی و اخبار جعلی پخش می کردی!
❌ راستی جناب یادت رفته میگفتی دستمزد میلیاردی بازیکن فوتبال حقش است؟!
چرا آن وقتها که پول در جیب مبارک شما فوتبالیستها می رود نگران بیت المال و حق مردم نمیشوید؟!
🔸 مسئولین رفقای تو هستند سلطان؛ وگرنه انقلاب اسلامی دارد بهترین سرمایههایش را پیش پای مردم ایران ذبح می کند.
اگر نبودند مردم لبنان و فلسطین و جبهه مقاومت که جلوی سگ های هار را بگیرند، امروز شاهد درگیری در مرزها و شهرهای کشور بودیم و دختر تو به راحتی نمیتوانست در این برنامه و آن برنامه بدون حجاب، نمایش تبلیغاتی راه بیندازد.
هر چند تو نمی فهمی چون به نفهمیدن عادت کرده ای
اما بدان تو خیلی به جمهوری اسلامی و اهالی انقلاب اسلامی بدهکاری.
⚠️ #بی_چشم_و_رو
⚠️ #نمک_نشناس
👌🏽 #تلنگر
💢 @sad_dar_sad_ziba
💞 اثرات دوست داشتن
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🌐 تنها بهره ی ما از زمین
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۱: به هر زحمتی بود، برنج قرمز درست کردم. اسیر عراقی فقط مرا نگاه می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۵۲:
وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه میکردند. با خودم گفتم:
«اشکال ندارد. بالأخره میفهمند کار من درست بوده.»
آوهزین دست عراقیها بود و زنها مرتب از هم میپرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیث ها بالا گرفت، با تندی گفتم:
«عقب نمیرویم. همین جا میمانیم. نیروهای خودی بالأخره روستا را آزاد می کنند و به روستا برمیگردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمیکشد، فوقش دو سه روز.»
اما آن دو سه روز، شد دوازده روز! دوازده شب در کوه بودیم؛ در کوههای آوهزین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا میرفتیم و آرد برمیداشتیم، میآوردیم و با آن نان درست میکردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقتها نیروهای خودمان میآمدند، بهمان سری میزدند و میرفتند.
یک بار داشتم روی سنگ صافی نان میپختم که چند نظامی از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد، سفید بود. وقتی رسیدند، سر دسته ی نظامیها پرسید:
«شماها این جا چه کار میکنید؟ این جا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان غرب، یا روستاهای دورتر. این جا بمانید کشته میشوید. ما خودمون هم به سختی این جا میمانیم، شما چه طور ماندهاید؟»
باورشان نمیشد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقهی جنگی مانده باشند. نظامیها از شهرهای شمالی و تهران آمده بودند. با خنده به آن ها گفتم: «نکند میترسید؟»
یکیشان با تمسخر گفت:
«یعنی میخواهی بگویی تو نمیترسی؟»
مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشمهایش و گفتم:
«نه، نمیترسم. آن جا را که میبینی، خانهی من است.»
به سمت روستای گور سفید اشاره کردم. مرد نظامی به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم:
«من چشمم به آن جاست. آن جا خانه ی من است، نه خانهی دشمن. این قدر این جا مینشینم تا بتوانم برگردم خانهام. حتی حاضرم همین جا بمیرم.»
همهشان با تعجب به من خیره شده بودند. دوستانش به او اشاره کردند که برویم. نظامیها خداحافظی کردند. همین طور که میرفتند، شنیدم که دربارهی من حرف میزدند. نمیدانم چه میگفتند. آن ها نمیتوانستند بفهمند که من چه حالی دارم.
هنوز دور نشده بودند که دسته ای نان برداشتم و دنبالشان دویدم. نانها را بهشان دادم و گفتم:
«به زودی عراقیها شکست میخورند و ما به ده برمیگردیم. من به شماها اطمینان دارم.»
پس از آن جوانهای ده هم یکی یکی برگشتند. برادرم رحیم هم جدا آمد. هر کدام از راهی خودشان را نجات داده بودند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مالک اشتر علی
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
༺◍⃟💗჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💟 تو در من از من فراوانتری
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
⏳ وقت تلف نکن!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔥 سرزنش
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌺 عمر ضایع مکن ای دل که جهان میگذرد
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
در جستجوی زیباها نباشید.
زیبا ببینید،
زیبا بشنوید،
زیبا بیندیشید
آنگاه خود، خالق زییایی هستید!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
به نظرتون این چیه؟!
🌴 یه عکس هنرمندانه از نخلستان ما توی شب.
در حال نگهبانی برا این که سارقان گرامی (!) زحمت نکشن بیان ببُرن و ببَرن و هیچی به هیچی... 👽
👌🏽 در این حال بازم یاد این نکته افتادم که:
«اگه مجازات، بازدارنده نباشه، از هیچ راهی نمیشه امنیت رو تأمین کرد.»
تا شبی دیگه و نگهبانی دیگه و نکته ای دیگه! 😎
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔸 زندهی مرده! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
⬇️
🍀 ما توی رشته و کار خودمون (پزشکی) این ها رو جزو ویژگیهای مهم موجود زنده میدونیم:
〰 حرکت و تحرک
〰 تغییر و تحول
〰 رشد و نمو
🍁 انسانهای جاهل و نادون
➰ حرکت و تحرک ندارن
➰ در برابر تغییر و تحول مقاومت می کنند
➰ یا تغییر و حرکتشون در راستای رشد و نمو نیست.
تا حالا با همچین کسایی مواجه بودین که بفهمید چه قدر نچسبن؟!
😣😖😣
🔹 شاعر می گه:
«القصه در این چمن چو بید مجنون
میبالم و در ترقی معکوسم»
⤵️ قضیهی افراد نادون هم همینه؛ ترقی معکوس!
🍃🍃🍃
خطرپذیری
حرکت به سمت یادگیری
🌱 حرکت
🌿 تغییر
🌳 رشد
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📚 کتاب بخوان!
نگذار جهانت را محدود کنند
تو قادر به کشفِ هزاران نادانستهای!
📚 کتاب بخوان و بگذار بزرگترین فرق تو با دیگران همین باشد.
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🍃
خلاصه این که نباید نادون بمونیم.
دیدین میگن: فلانی ناکام از دنیا رفت؟!
به نظرم یکی از مصادیق ناکام، اونهایی هستن که کتاب نخونن!
البته این نظر منه!
🙋🏻♂