eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
575 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۸: با تعجب و خشم نگاهش کردم. توی یک چشم به هم زدن، آب چشمه قرمز شد.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۹: لحظه‌ای ماندم تا حالم جا بیاید. بعد به سرباز گفتم: «حرکت کن. مرد گیج و زخمی بود. با وحشت و ترس به جنازه ی هم قطارش، که توی چشمه افتاده بود، نگاه می‌کرد و به لکنت افتاده بود. او را به جلو انداختم و محکم گفتم: «حرکت کن. اگر دست از پا خطا کنی، تو را هم می‌کشم.» همه‌ی این‌ها را به فارسی و کردی می‌گفتم! مرتب سرش داد می‌کشیدم. به سختی حرکت کرد و من با تفنگ پشت سرش به راه افتادم. گاهی با نوک تفنگ به پشتش می‌زدم تا تندتر حرکت کند. پدرم همش به من التماس می‌کرد و می‌گفت: «فرنگیس، ولش کن! الآن می‌آیند سراغمان بیچاره‌مان می‌کنند.» با ناراحتی به پدرم نگاه کردم. چیزی نگفت و پشت سر من به راه افتاد. کیسه ی غذا توی دستش بود. اولِ راه، دور و بر را می‌پاییدیم و حواسم بود که سربازهای دیگر سر راه ما کمین نکرده باشند. سرباز اسیر را به سمت کوه بردیم. مردی سبزه، بلند قد و لاغر اندام بود. مرتب به عربی چیزهایی می‌گفت که چیزی ازش سر در نمی‌آوردم. ولی از لحن حرف زدنش معلوم بود دارد التماس می‌کند. وقتی یاد کشته شدگانمان می‌افتادم، دلم می‌خواست با دو تا دست‌های خودم خفه‌اش کنم. اما از قدیم شنیده بودم که نباید با اسیر بدرفتاری کرد. وقتی به کوه نزدیک شدیم، زن‌ها و مردها و بچه‌ها بلند شدند و ما را نگاه کردند. تعجب کرده بودند. بچه‌ها بنا کردند به جیغ کشیدن و دویدن به سمت ما. مادرم تا ما را با آن حالت دید که یک نظامی را جلو انداختم و اسلحه دستم است، با عصبانیت و ناراحتی توی سرش زد و بلند بلند گفت: «برادرم بمیرد، آخر چرا این را آوردی؟! این اسیر مایه ی دردسر است. دنبالش می‌آیند. ما را بمباران می‌کنند. همه‌مان را می‌کشند. بی چاره شدیم، بدبخت شدیم...» همه ترسیده بودند و سرزنشم می‌کردند. خواهر کوچک‌ترم لیلا گفت: «فرنگیس، چه کارش کردی؟ چرا زدی توی سرش؟ چرا این بلا را سرش آوردی؟ ولش کن، بگذار برود.» وقتی رفتار دیگران را دیدم ناراحت شدم. عده‌ای ترسیده بودند و عده ی دیگر دلشان برای سرباز اسیر می‌سوخت. با ناراحتی گفتم: «دلتان برای این‌ها می سوزد؟ رحمتان می‌آید؟ باید تکه‌تکه‌شان کنیم. همین‌ها بودند که مردهای ما را کشتند. همین‌ها ما را آواره کردند.» زن عمویی داشتم که رو به مردم کرد و گفت: «خدا را شکر. چرا می‌ترسید؟ فرنگیس کار خوبی کرده. از چه می‌ترسید؟ به جای این که فرنگیس را روی سر بگیرید، این حرف‌ها را به او می‌زنید؟ بس کنید. ببندید دهنتان را.» پدرم، که هنوز ناراحت بود، رو به زن عمویم گفت: «چه می‌گویی تو؟ فقط این نیست که! فرنگیس یک نفر را هم کشته. بدبخت شدیم رفت، جنازه‌اش توی چشمه افتاده.» هرچه پدرم و مادرم گفتند، اهمیت ندادم. از ناراحتی داشتم منفجر می‌شدم. با عصبانیت گفتم: «به خدا اگر بتوانم، همه‌شان را می‌کشم. این‌ها عزیزان ما را کشتند. این‌ها ریختند توی خانه‌های ما. همین‌ها ما را بدبخت کرده‌اند. اگر من این‌ها را نمی‌کشتم، می‌دانید چه بر سر ما می‌آوردند؟» همه دور و بر من و سرباز اسیر ایستاده بودند. با فریاد ادامه دادم: «حواستان باشد؛ این اسیر من است. مسئولیتش با خودم هست. پس همه‌تان آرام باشید و نترسید. هر کاری که لازم باشد، انجام می‌دهم. فهمیدید؟» مردم که حرف‌های مرا شنیدند، عقب نشستند و سر و صداها خوابید. اسیر را پشت صخره ای نشاندم و با عصبانیت گفتم: «اگر حرکت کنی، تو را هم مثل هم قطارت می‌کشم فهمیدی؟» انگار فهمید؛ چون سرش را تکان داد و حرکتی نکرد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「🪴」 گر هزاران دام باشد در قدم چون تو با مایی نباشد هیچ غم ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🔰 خودت را آماده کن! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   🔹 یکی از تکالیف ما توبه است. 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🧗‍♂ تلاش ~ آرزو ~ تلاش «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
هدایت شده از ارج
🔰 سردار امیر علی حاجی زاده فرمانده نیروی هوافضای سپاه به دلیل انجام قدرتمندانه عملیات درخشان «وعده‌ی صادق ۲» در منکوب کردن رژیم خونخوار صهیونیستی، نشان فتح را از دستان مبارک فرمانده کل قوا دریافت کرد. 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
「📿」 خدایا! وقت دشواری‌ها، آن که صدایش می‌کنند، تویی و وقت گرفتاری‌ها، آن که دنبال پناهش می‌گردند، تویی. دری را که تو بسته‌ای، کس دیگری باز نمی‌کند و دری را که باز کرده‌ای، کسی نمی‌بندد! پس خودت درهای رهایی را به روی ما باز کن. 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۹: لحظه‌ای ماندم تا حالم جا بیاید. بعد به سرباز گفتم: «حرکت کن. مر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۰: بعد کمی از مردم دور شدم. روی تخته سنگی ایستادم و نفسی تازه کردم. از دور، به روستا و دشت نگاه کردم. به قبر فامیل‌ها. به کارهایی که توی همین مدت کوتاه کرده بودم، فکر کردم. سرم گیج می‌رفت. با خودم گفتم: «به خاطر شما کشته شده‌ها، حاضرم همه‌شان را بکشم و خودم هم بمیرم.» برگشتم کنار دیگران. مردم دور اسیر عراقی را گرفته بودند. سرباز عراقی مرتب می‌گفت: «ماء... ماء.» نمی‌دانستم منظورش چیست؛ تا این که به دبه‌ی آبی که کنارمان بود اشاره کرد. فهمیدم منظورش آب است. یکی از زن‌ها، با ترس به من گفت: «گناه دارد، به او آب بده.» به سمت اسیر رفتم. از من می‌ترسید! وقتی از کنارش رد شدم، خودش را عقب کشید. رفتم و سر دبه ی آب را برداشتم. دبه را کج کردم و سر دبه را از آب پر کردم و به اسیر دادم. یک مهاجر عراقی هم با ما در کوه بود. عربی بلد بود. به او گفتم بیا نزدیکش بنشین و حرف‌هایش را ترجمه کن. مهاجر عراقی، شروع کرد به حرف زدن با اسیر. به او گفت: «بنشین و تکان نخور. هرچی این زن می‌گوید، گوش کن و گرنه جانت را از دست می‌دهی.» اسیر آرام نشسته بود. می‌دانستم باید مواظب باشم که به کسی آسیب نرساند. جلو رفتم و دست کردم توی جیبش. وسایلش را در آوردم و دادم دست مادرم. ساعت و انگشترش را هم از دستش بیرون کشیدم. وقتی حلقه‌اش را از دستش در آوردم، با حسرت به آن نگاه کرد. می‌دانستم باید وسایلش را از او بگیرم. توی کیفش، عکس خودش و بچه‌هایش بود. سه تا بچه توی عکس بود. وقتی عکس بچه‌ها را دیدم، دلم گرفت و دستم لرزید. اما زود به خود آمدم. نگاهم کرد. وقتی سر خونی‌اش را دیدم، دلم سوخت. گفتم باید مرهم برای سرش درست کنیم. به پدرم گفتم: «یک کم از چایی خشکی که آورده‌ایم، خرد کن.» چای خرد شده را با کمی زردچوبه روی زخمش ریختم و با پارچه بستم. سرباز اسیر ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. لیلا مرتب دامنم را می‌کشید و می‌گفت: «ولش کن، فرنگیس... گناه دارد.» وقتی دیدم ول کن نیست، برگشتم و گفتم: «ولش کنم همه ی ما را بکشد؟ اگر الآن او ما را به اسارت می‌گرفت ولمان می‌کرد برویم؟» طوری به لیلا نگاه کردم که ترسید و دیگر جیک نزد. بچه‌ها از گرسنگی داد و فریادشان بلند شده بود و ناله می‌کردند. زن ها هم فقط زانوی غم بغل گرفته بودند. رو به آن ها گفتم: «ها، چه شده؟ خب، بلند شوید برای بچه‌ها غذا درست کنید.» بعد خودم شروع کردم به برنج قرمز درست کردن. چوب‌ها را روی هم چیدم و آتش برپا کردم. قابلمه را روی آن گذاشتم، برنج و سیب زمینی و روغن و نمک و رب گوجه فرنگی را ریختم توی آن و شروع کردم به چرخاندن. همان وقت بود که شنیدم یکی از زن‌ها پشت سرم گفت: «نگاه کن، انگار نه انگار یک آدم را کشته. ببین چه طور راحت برنج را هم می‌زند!» خواستم حرفی بزنم و جوابش را بدهم. اهمیت ندادم. احساس کردم دلم خنک شده است. فکر کردم دایی‌ام دیگر زیر خاک نیست. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
❇️ ای که به هنگام درد، راحت جانی مرا «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🔹 برای شادی‌هات جا باز کن! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 تاریخ قضاوت خواهد کرد که او که بود. ‌‌ / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🏠 عمارت بادگیر / کاخ گلستان / تهران / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ حسادتسلامت 🌌 / نهج البلاغه ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۰: بعد کمی از مردم دور شدم. روی تخته سنگی ایستادم و نفسی تازه کردم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۱: به هر زحمتی بود، برنج قرمز درست کردم. اسیر عراقی فقط مرا نگاه می‌کرد که مشغول غذا درست کردن بودم. چشم از من برنمی‌داشت. تازه کارم تمام شده بود که دایی حشمتم را دیدم از سربالایی کوه بالا می‌آید. همه بلند شدیم و به طرفی که می‌آمد، چشم دوختیم. دایی حشمت تفنگ دستش بود و دو سرباز عراقی را هم با خود می‌آورد. دایی ام آن ها را اسیر کرده بود! مردم همه بلند شدند. با تعجب به دایی و نظامی‌های عراقی نگاه می‌کردند. وقتی رسیدند، مردم آن ها را دوره کردند. پرسیدم: «خالو، چه طور این‌ها را اسیر کردی؟ بیا، ما هم این جا یکیشان را داریم! بیا و تماشا کن.» اسیرهای دایی هر دو جوان بودند. خسته بودند، تشنه و گرسنه. آن دو تا اسیر را هم کنار اسیر خودم نشاندم. به هر سه اسیر آب و غذا دادیم. اسیرها می‌گفتند که چند روز است غذا نخورده اند. با حرص غذا می‌خوردند. در حالی که دهانشان پر بود، دست‌هایشان را از برنج قرمز پر کرده بودند. برنج‌ها را با چنگ و دست می‌خوردند. بچه‌ها از طرز غذا خوردن آن ها خنده‌شان گرفته بود. زنی که حرف‌هایشان را ترجمه می‌کرد، گفت: «می‌گویند پنج روز است غذای درست و حسابی نخورده ایم.» نشستم و غذا خوردنشان را تماشا کردم. به آن ها چای هم دادیم. با هم حرف می‌زدند. کنجکاو بودم بدانم چه می‌گویند. وقتی از مهاجر عراقی پرسیدم، خندید و گفت: «از تو می‌ترسند! می‌گویند نوبتی بخوابیم، نکند این زن ما را بکشد.» یکی از آن ها نشست و دو تای دیگر خوابیدند! لحظه‌ای چشم از آن ها برنداشتم. کنارشان نشسته بودم که مادرم برگشت و گفت: «وقتی می‌گویم فرنگیس مثل گرگ شده، دروغ نمی‌گویم!» اسیرها تا غروب پیش ما بودند. همه جا صدای بمب و خمپاره می‌آمد. دایی حشمت گفت: «فرنگیس، زود باش اسیرت را بیاور تا برویم و تحویل رزمنده‌ها بدهیم.» یکی از اسلحه‌ها را دستم گرفتم و با دایی و سه تا اسیر راه افتادیم. مادرم مرتب می‌گفت: «فرنگیس، مواظب باش. بلایی سرشان نیاوری.» پدرم چیزی نمی‌گفت، اما لیلا هنوز التماس می‌کرد و می‌گفت: «فرنگ بگذار بروند خانه‌ی خودشان!» مقداری از راه‌ را که میان‌بُر رفتیم، دایی ام حشمت گفت: «بروم نیرو بیاورم و اسیرها را تحویل بدهیم.» رفت و از گناوه جیپی آورد. یک مأمور هم همراهش بود. با جیپ و دو تا از نیروهای خودمان که از بچه‌های سپاه بودند، اسیرها را به پادگان ثابت‌خواه بردیم. در آن جا، نیروهای خودی که «صفر خوشروان» بود و «علی اکبر پرما» و نعمت کوه پیکر، اسرا را تحویل می‌گرفتند. تعریف این سه نفر را از دایی ام و برادرهایم زیاد شنیده بودم. پادگان شلوغ بود. توی پادگان، نیروهای خودی را دیدم که این طرف و آن طرف می‌روند. بعضی‌هایشان، ما و اسیرها را نگاه می‌کردند. از این که یک زن با اسیر آمده، تعجب کرده بودند. با اسیرها جلو رفتیم. دایی حشمت به هر کس می‌رسید، می‌گفت: «این سه تا اسیر را ما گرفتیم. این یکی اسیر را این زن که خواهرزاده‌ام هست، گرفته‌ است. این دو تا را من گرفته ام.» اسیرها با وحشت به رزمنده‌ها نگاه می‌کردند. سه اسیر را تحویل دادیم. من و دایی ام برگه‌ای امضا کردیم و وسایل‌ و اسلحه ها را تحویل دادیم. من انگشتر، کیف و عکس و هر چه از نظامی عراقی پیشم بود، به آن ها دادم. کارمان که تمام شد، دایی ام پرسید: «به ما رسید نمی‌دهید؟» یکی از رزمنده‌ها گفت: «علی اکبر پرما گفته رسید هم می‌دهیم. اما الآن خودکار و کاغذ پیشم نیست. بگذارید فردا.» دایی ام گفت: «باشد، اشکال ندارد. مهم این بود که اسرا را تحویل داده ایم.» بعد با خیال راحت به کوه برگشتیم. «علی اکبر پرما» مدتی بعد شهید شد و هیچ وقت نتوانست رسید سه تا اسیر را به ما بدهد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔯 در مدارس اسرائیل چه خبر است؟ ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
「📿」 ﺍﻟـﻬــﯽ! ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺁﺯﻣﺎﯾﯽ، ﺗﺤﻤﻞ ﻭ ﺻﺒﺮ ﻣﺮﺍ ﺯﯾﺎﺩ ڪﻦ! ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺑﺨﺸﺎﯾﯽ، ﻇﺮﻓﯿﺘﻢ ﺭﺍ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﻩ! ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺳﺘﺎﻧﯽ، ﮔﻮﻫﺮ ڪﻤﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭ! ﺍﮔﺮ می‌رﻫﺎﻧﯽ حتی ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﻫﺎ ﻣڪﻦ! ﻧﯿﺎﺯ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﭘﺎﺳﺨﮕﻮﯾﯽ ڪﻪ ﺑﯽﻧﯿﺎﺯ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﯿﺎﺯﯼ. 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🔹🔸🔹 🔸 علی دایی: مسئولین ما به جای مردم خودمان، فکر مسلمانان غزه و لبنان هستند! 📎📎📎 〰 داشتیم برای مسلمانان بوسنی می جنگیدیم که جمهوری اسلامی تو را از روستاهای اردبیل به تهران آورده و به نان و آب رساند! 〰 داشتیم برای حزب الله ساختار می ساختیم که جمهوری اسلامی به تو عرصه داد و مشهورت کرد. 〰 داشتیم در جنگ ۳۳ روزه و ۲۲ روزه می جنگیدیم که با بایرن مونیخ قهرمان شدی و گمرک جمهوری اسلامی برایت بنز وارد کرد! 〰 مدافعان حرم با داعش می جنگیدند که تو وام های میلیاردی گرفتی تا جواهرفروشی‌ات را رونق دهی! 〰 سال ۱۴۰۱ داشتیم در خیابانهای جمهوری اسلامی با عناصر اطلاعاتی اسرائیل می جنگیدیم که دادستان جمهوری اسلامی به خاطر تو رفیقت را آزاد کرد در حالی که خودت مشغول حمله به این نظام و مسئولین بودی و دروغگو خطابشان می کردی و اخبار جعلی پخش می کردی! ❌ راستی جناب یادت رفته می‌گفتی دستمزد میلیاردی بازیکن فوتبال حقش است؟! چرا آن وقت‌ها که پول در جیب مبارک شما فوتبالیست‌ها می رود نگران بیت المال و حق مردم نمی‌شوید؟! 🔸 مسئولین رفقای تو هستند سلطان؛ وگرنه انقلاب اسلامی دارد بهترین سرمایه‌هایش را پیش پای مردم ایران ذبح می کند. اگر نبودند مردم لبنان و فلسطین و جبهه مقاومت که جلوی سگ های هار را بگیرند، امروز شاهد درگیری در مرزها و شهرهای کشور بودیم و دختر تو به راحتی نمی‌توانست در این برنامه و آن برنامه بدون حجاب، نمایش تبلیغاتی راه بیندازد. هر چند تو نمی فهمی چون به نفهمیدن عادت کرده ای اما بدان تو خیلی به جمهوری اسلامی و اهالی انقلاب اسلامی بدهکاری. ⚠️ ⚠️ 👌🏽 💢 @sad_dar_sad_ziba
💞 اثرات دوست داشتن 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🌐 تنها بهره ی ما از زمین 🌌 / نهج البلاغه@sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۱: به هر زحمتی بود، برنج قرمز درست کردم. اسیر عراقی فقط مرا نگاه می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۲: وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه می‌کردند. با خودم گفتم: «اشکال ندارد. بالأخره می‌فهمند کار من درست بوده.» آوه‌زین دست عراقی‌ها بود و زن‌ها مرتب از هم می‌پرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیث ها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمی‌رویم. همین جا می‌مانیم. نیروهای خودی بالأخره روستا را آزاد می کنند و به روستا برمی‌گردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمی‌کشد، فوقش دو سه روز.» اما آن دو سه روز، شد دوازده روز! دوازده شب در کوه بودیم؛ در کوه‌های آوه‌زین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا می‌رفتیم و آرد برمی‌داشتیم، می‌آوردیم و با آن نان درست می‌کردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقت‌ها نیروهای خودمان می‌آمدند، بهمان سری می‌زدند و می‌رفتند. یک بار داشتم روی سنگ صافی نان می‌پختم که چند نظامی از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد، سفید بود. وقتی رسیدند، سر دسته ی نظامی‌ها پرسید: «شماها این جا چه کار می‌کنید؟ این جا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان غرب، یا روستاهای دورتر. این جا بمانید کشته می‌شوید. ما خودمون هم به سختی این جا می‌مانیم، شما چه طور مانده‌اید؟» باورشان نمی‌شد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقه‌ی جنگی مانده باشند. نظامی‌ها از شهرهای شمالی و تهران آمده بودند. با خنده به آن ها گفتم: «نکند می‌ترسید؟» یکیشان با تمسخر گفت: «یعنی می‌خواهی بگویی تو نمی‌ترسی؟» مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشم‌هایش و گفتم: «نه، نمی‌ترسم. آن جا را که می‌بینی، خانه‌ی من است.» به سمت روستای گور سفید اشاره کردم. مرد نظامی به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم: «من چشمم به آن جاست. آن جا خانه ی من است، نه خانه‌ی دشمن.  این قدر این جا می‌نشینم تا بتوانم برگردم خانه‌ام. حتی حاضرم همین جا بمیرم.» همه‌شان با تعجب به من خیره شده بودند. دوستانش به او اشاره کردند که برویم. نظامی‌ها خداحافظی کردند. همین طور که می‌رفتند، شنیدم که درباره‌ی من حرف می‌زدند. نمی‌دانم چه می‌گفتند. آن ها نمی‌توانستند بفهمند که من چه حالی دارم. هنوز دور نشده بودند که دسته ای نان برداشتم و دنبالشان دویدم. نان‌ها را بهشان دادم و گفتم: «به زودی عراقی‌ها شکست می‌خورند و ما به ده برمی‌گردیم. من به شماها اطمینان دارم.» پس از آن جوان‌های ده هم یکی یکی برگشتند. برادرم رحیم هم جدا آمد. هر کدام از راهی خودشان را نجات داده بودند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مالک اشتر علی ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─