همیشه قدمهای انسان های مهربان
گلریزان است.
به هر کجا که میروند عطر وجودشان
همه را لبریز از آرامش میکند.
اثر قدمهایشان نقش زیبای محبت است؛ نقشی که هیچ نیرویی نمی تواند آن را محو کند.
👌🏽 قدر آنها را بدانیم!
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
صابر باش!
هم حکمت را می فهمی،
هم قسمت را می چشی،
هم معجزه را می بینی.
👌🏽 #تلنگر
💢 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۷: به اولین خانههای آوهزین رسیدیم. روستا ساکت و بی سر و صدا بود.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۴۸:
با تعجب و خشم نگاهش کردم. توی یک چشم به هم زدن، آب چشمه قرمز شد. سریع به سرباز دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم آمد. من هم ترسیده بودم. به اطرافم نگاه کردم. تبرم توی فرق سر سرباز عراقی جا مانده بود. پدرم هیچ حرکتی نمیکرد. خشک شده بود؛ مثل یک مجسمه.
چشمم به سنگهای کنار چشمه افتاد. تصمیم خودم را گرفتم. نباید اسیر میشدم. اگر به دستشان میافتادم، کارم تمام بود. یک لحظه یاد حرفهای پدرم افتادم:
« تو هاو پشتمی.»
سرباز عراقی، هول هولکی تفنگش را از روی شانه برداشت. سریع خم شدم و سنگ تیزی برداشتم. سنگ را توی دستم گرفتم و با تمام قدرت پرتاب کردم. سنگ به سر سرباز خورد. دو قدم عقب رفت. خون از سرش بیرون زد. دستش را به طرف سرش برد و از درد فریاد کشید. بیمعطلی بر سرش فریاد زدم و دویدم. فقط نعره میزدم و جیغ میکشیدم. نعره ام توی دشت و تپههای آوهزین پیچیده بود.
مرد دست به سرش کشید و بعد به دست خون آلودش نگاه کرد. مشتش پر از خون شده بود. ترسیده بود. پدرم انگار تازه به خودش آمده بود. فریاد زد:
«چه کار میکنی؟ ولشان کن، فرنگیس.»
سرباز اول توی آب افتاده بود و سرباز دوم روبهرویم بود. تفنگ هنوز توی دستش بود. تمام صورتش پر از خون بود. پریدم جلو و مچش را گرفتم و پیچاندم و از پشت گرفتم. دستش به اندازه ی دست من بزرگ نبود. طوری دستهایش را گرفته بودم که دست خودم هم درد گرفته بود. یک لحظه از درد ناله کرد و فریاد کشید:
«امان... امان.»
مچش را طوری پیچاندم و فشار دادم که روی زمین نشست. احساس کردم دارم استخوان مچش را میشکنم. سرباز بی چاره از این که من اون قدر زور داشتم، تعجب کرده بود. میلرزید. من هم میلرزیدم! ترسیده بودم؛ اما تلاش میکردم مچش را ول نکنم. باید میایستادم. یاد دایی ام و مردهای ده افتادم نیرو گرفتم.
پدرم با دهان باز نگاهم میکرد. دستهای سرباز را که از پشت گرفتم، دیگر هیچ حرکتی نکرد. فقط یک بند مینالید و میگفت: «امان، امان.»
میدانستم امان یعنی اینکه تسلیم شده است. رو به پدرم فریاد زدم:
«تفنگها و تبر را بردار.»
پدرم مات مانده بود. انگار روح در بدنش نبود. دوباره فریاد زدم:
«باوگه زود باش.»
کم کم به خودش آمد. تندی دو تا تفنگها را برداشت و با تبر آمد بالا سر سرباز عراقی ایستاد. سرباز مثل گنجشکی که اسیر شده باشد تکان نمیخورد. خون تمام پیراهنش را قرمز کرده بود و زیر دست و پای دوتایمان پر شده بود. پدرم آمد به کمکم. تکهای از کیسهای که غذا توی آن گذاشته بودیم کند و دست سرباز را با پارچه محکم بستیم. کارمان که تمام شد تفنگها از دست پدرم قاپیدم و رو به سرباز گرفتم. این جا بود که خیالم راحت شد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
این روزها بدون تو شب جلوه می کنند
این آسمان بدون تو آوار می شود
باید بیایی از سفر ای سایهی سپید!
خورشید از نبودن تو تار می شود
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
کجای دنیا. علی رضا پوراستاد .mp3
8.41M
🌿
🎶 «کجای دنیا»
🎙 علی رضا پوراستاد
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🏡 امنیت
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۸: با تعجب و خشم نگاهش کردم. توی یک چشم به هم زدن، آب چشمه قرمز شد.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۴۹:
لحظهای ماندم تا حالم جا بیاید. بعد به سرباز گفتم:
«حرکت کن. مرد گیج و زخمی بود. با وحشت و ترس به جنازه ی هم قطارش، که توی چشمه افتاده بود، نگاه میکرد و به لکنت افتاده بود. او را به جلو انداختم و محکم گفتم:
«حرکت کن. اگر دست از پا خطا کنی، تو را هم میکشم.»
همهی اینها را به فارسی و کردی میگفتم! مرتب سرش داد میکشیدم. به سختی حرکت کرد و من با تفنگ پشت سرش به راه افتادم. گاهی با نوک تفنگ به پشتش میزدم تا تندتر حرکت کند. پدرم همش به من التماس میکرد و میگفت:
«فرنگیس، ولش کن! الآن میآیند سراغمان بیچارهمان میکنند.»
با ناراحتی به پدرم نگاه کردم. چیزی نگفت و پشت سر من به راه افتاد. کیسه ی غذا توی دستش بود. اولِ راه، دور و بر را میپاییدیم و حواسم بود که سربازهای دیگر سر راه ما کمین نکرده باشند.
سرباز اسیر را به سمت کوه بردیم. مردی سبزه، بلند قد و لاغر اندام بود. مرتب به عربی چیزهایی میگفت که چیزی ازش سر در نمیآوردم. ولی از لحن حرف زدنش معلوم بود دارد التماس میکند. وقتی یاد کشته شدگانمان میافتادم، دلم میخواست با دو تا دستهای خودم خفهاش کنم. اما از قدیم شنیده بودم که نباید با اسیر بدرفتاری کرد.
وقتی به کوه نزدیک شدیم، زنها و مردها و بچهها بلند شدند و ما را نگاه کردند. تعجب کرده بودند. بچهها بنا کردند به جیغ کشیدن و دویدن به سمت ما. مادرم تا ما را با آن حالت دید که یک نظامی را جلو انداختم و اسلحه دستم است، با عصبانیت و ناراحتی توی سرش زد و بلند بلند گفت:
«برادرم بمیرد، آخر چرا این را آوردی؟! این اسیر مایه ی دردسر است. دنبالش میآیند. ما را بمباران میکنند. همهمان را میکشند. بی چاره شدیم، بدبخت شدیم...»
همه ترسیده بودند و سرزنشم میکردند. خواهر کوچکترم لیلا گفت: «فرنگیس، چه کارش کردی؟ چرا زدی توی سرش؟ چرا این بلا را سرش آوردی؟ ولش کن، بگذار برود.»
وقتی رفتار دیگران را دیدم ناراحت شدم. عدهای ترسیده بودند و عده ی دیگر دلشان برای سرباز اسیر میسوخت. با ناراحتی گفتم:
«دلتان برای اینها می سوزد؟ رحمتان میآید؟ باید تکهتکهشان کنیم. همینها بودند که مردهای ما را کشتند. همینها ما را آواره کردند.»
زن عمویی داشتم که رو به مردم کرد و گفت:
«خدا را شکر. چرا میترسید؟ فرنگیس کار خوبی کرده. از چه میترسید؟ به جای این که فرنگیس را روی سر بگیرید، این حرفها را به او میزنید؟ بس کنید. ببندید دهنتان را.»
پدرم، که هنوز ناراحت بود، رو به زن عمویم گفت:
«چه میگویی تو؟ فقط این نیست که! فرنگیس یک نفر را هم کشته. بدبخت شدیم رفت، جنازهاش توی چشمه افتاده.»
هرچه پدرم و مادرم گفتند، اهمیت ندادم. از ناراحتی داشتم منفجر میشدم. با عصبانیت گفتم:
«به خدا اگر بتوانم، همهشان را میکشم. اینها عزیزان ما را کشتند. اینها ریختند توی خانههای ما. همینها ما را بدبخت کردهاند. اگر من اینها را نمیکشتم، میدانید چه بر سر ما میآوردند؟»
همه دور و بر من و سرباز اسیر ایستاده بودند. با فریاد ادامه دادم:
«حواستان باشد؛ این اسیر من است. مسئولیتش با خودم هست. پس همهتان آرام باشید و نترسید. هر کاری که لازم باشد، انجام میدهم. فهمیدید؟»
مردم که حرفهای مرا شنیدند، عقب نشستند و سر و صداها خوابید. اسیر را پشت صخره ای نشاندم و با عصبانیت گفتم:
«اگر حرکت کنی، تو را هم مثل هم قطارت میکشم فهمیدی؟»
انگار فهمید؛ چون سرش را تکان داد و حرکتی نکرد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「🪴」
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🔰 خودت را آماده کن!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔹 یکی از تکالیف ما توبه است.
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از ارج
🔰 سردار امیر علی حاجی زاده
فرمانده نیروی هوافضای سپاه
به دلیل انجام قدرتمندانه عملیات درخشان «وعدهی صادق ۲» در منکوب کردن رژیم خونخوار صهیونیستی، نشان فتح را از دستان مبارک فرمانده کل قوا دریافت کرد.
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
「📿」
خدایا!
وقت دشواریها، آن که صدایش میکنند، تویی
و وقت گرفتاریها، آن که دنبال پناهش میگردند، تویی.
دری را که تو بستهای، کس دیگری باز نمیکند
و دری را که باز کردهای، کسی نمیبندد!
پس خودت درهای رهایی را به روی ما باز کن.
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۹: لحظهای ماندم تا حالم جا بیاید. بعد به سرباز گفتم: «حرکت کن. مر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۵۰:
بعد کمی از مردم دور شدم. روی تخته سنگی ایستادم و نفسی تازه کردم. از دور، به روستا و دشت نگاه کردم. به قبر فامیلها. به کارهایی که توی همین مدت کوتاه کرده بودم، فکر کردم. سرم گیج میرفت. با خودم گفتم:
«به خاطر شما کشته شدهها، حاضرم همهشان را بکشم و خودم هم بمیرم.»
برگشتم کنار دیگران. مردم دور اسیر عراقی را گرفته بودند. سرباز عراقی مرتب میگفت: «ماء... ماء.»
نمیدانستم منظورش چیست؛ تا این که به دبهی آبی که کنارمان بود اشاره کرد. فهمیدم منظورش آب است. یکی از زنها، با ترس به من گفت:
«گناه دارد، به او آب بده.»
به سمت اسیر رفتم. از من میترسید! وقتی از کنارش رد شدم، خودش را عقب کشید. رفتم و سر دبه ی آب را برداشتم. دبه را کج کردم و سر دبه را از آب پر کردم و به اسیر دادم.
یک مهاجر عراقی هم با ما در کوه بود. عربی بلد بود. به او گفتم بیا نزدیکش بنشین و حرفهایش را ترجمه کن. مهاجر عراقی، شروع کرد به حرف زدن با اسیر. به او گفت:
«بنشین و تکان نخور. هرچی این زن میگوید، گوش کن و گرنه جانت را از دست میدهی.»
اسیر آرام نشسته بود. میدانستم باید مواظب باشم که به کسی آسیب نرساند. جلو رفتم و دست کردم توی جیبش. وسایلش را در آوردم و دادم دست مادرم. ساعت و انگشترش را هم از دستش بیرون کشیدم. وقتی حلقهاش را از دستش در آوردم، با حسرت به آن نگاه کرد. میدانستم باید وسایلش را از او بگیرم. توی کیفش، عکس خودش و بچههایش بود. سه تا بچه توی عکس بود. وقتی عکس بچهها را دیدم، دلم گرفت و دستم لرزید. اما زود به خود آمدم. نگاهم کرد. وقتی سر خونیاش را دیدم، دلم سوخت. گفتم باید مرهم برای سرش درست کنیم. به پدرم گفتم:
«یک کم از چایی خشکی که آوردهایم، خرد کن.»
چای خرد شده را با کمی زردچوبه روی زخمش ریختم و با پارچه بستم. سرباز اسیر ایستاده بود و تکان نمیخورد. لیلا مرتب دامنم را میکشید و میگفت: «ولش کن، فرنگیس... گناه دارد.»
وقتی دیدم ول کن نیست، برگشتم و گفتم:
«ولش کنم همه ی ما را بکشد؟ اگر الآن او ما را به اسارت میگرفت ولمان میکرد برویم؟»
طوری به لیلا نگاه کردم که ترسید و دیگر جیک نزد.
بچهها از گرسنگی داد و فریادشان بلند شده بود و ناله میکردند. زن ها هم فقط زانوی غم بغل گرفته بودند. رو به آن ها گفتم:
«ها، چه شده؟ خب، بلند شوید برای بچهها غذا درست کنید.»
بعد خودم شروع کردم به برنج قرمز درست کردن. چوبها را روی هم چیدم و آتش برپا کردم. قابلمه را روی آن گذاشتم، برنج و سیب زمینی و روغن و نمک و رب گوجه فرنگی را ریختم توی آن و شروع کردم به چرخاندن. همان وقت بود که شنیدم یکی از زنها پشت سرم گفت:
«نگاه کن، انگار نه انگار یک آدم را کشته. ببین چه طور راحت برنج را هم میزند!»
خواستم حرفی بزنم و جوابش را بدهم. اهمیت ندادم. احساس کردم دلم خنک شده است. فکر کردم داییام دیگر زیر خاک نیست.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
❇️ ای که به هنگام درد، راحت جانی مرا
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🔹 برای شادیهات جا باز کن!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 تاریخ قضاوت خواهد کرد که او که بود.
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🏠 عمارت بادگیر
/ کاخ گلستان
/ تهران
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
حسادت ❌ سلامت
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۰: بعد کمی از مردم دور شدم. روی تخته سنگی ایستادم و نفسی تازه کردم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۵۱:
به هر زحمتی بود، برنج قرمز درست کردم. اسیر عراقی فقط مرا نگاه میکرد که مشغول غذا درست کردن بودم. چشم از من برنمیداشت. تازه کارم تمام شده بود که دایی حشمتم را دیدم از سربالایی کوه بالا میآید. همه بلند شدیم و به طرفی که میآمد، چشم دوختیم. دایی حشمت تفنگ دستش بود و دو سرباز عراقی را هم با خود میآورد. دایی ام آن ها را اسیر کرده بود!
مردم همه بلند شدند. با تعجب به دایی و نظامیهای عراقی نگاه میکردند. وقتی رسیدند، مردم آن ها را دوره کردند. پرسیدم:
«خالو، چه طور اینها را اسیر کردی؟ بیا، ما هم این جا یکیشان را داریم! بیا و تماشا کن.»
اسیرهای دایی هر دو جوان بودند. خسته بودند، تشنه و گرسنه. آن دو تا اسیر را هم کنار اسیر خودم نشاندم. به هر سه اسیر آب و غذا دادیم. اسیرها میگفتند که چند روز است غذا نخورده اند. با حرص غذا میخوردند. در حالی که دهانشان پر بود، دستهایشان را از برنج قرمز پر کرده بودند. برنجها را با چنگ و دست میخوردند. بچهها از طرز غذا خوردن آن ها خندهشان گرفته بود. زنی که حرفهایشان را ترجمه میکرد، گفت:
«میگویند پنج روز است غذای درست و حسابی نخورده ایم.»
نشستم و غذا خوردنشان را تماشا کردم. به آن ها چای هم دادیم. با هم حرف میزدند. کنجکاو بودم بدانم چه میگویند. وقتی از مهاجر عراقی پرسیدم، خندید و گفت:
«از تو میترسند! میگویند نوبتی بخوابیم، نکند این زن ما را بکشد.»
یکی از آن ها نشست و دو تای دیگر خوابیدند! لحظهای چشم از آن ها برنداشتم. کنارشان نشسته بودم که مادرم برگشت و گفت:
«وقتی میگویم فرنگیس مثل گرگ شده، دروغ نمیگویم!»
اسیرها تا غروب پیش ما بودند. همه جا صدای بمب و خمپاره میآمد. دایی حشمت گفت:
«فرنگیس، زود باش اسیرت را بیاور تا برویم و تحویل رزمندهها بدهیم.»
یکی از اسلحهها را دستم گرفتم و با دایی و سه تا اسیر راه افتادیم. مادرم مرتب میگفت:
«فرنگیس، مواظب باش. بلایی سرشان نیاوری.»
پدرم چیزی نمیگفت، اما لیلا هنوز التماس میکرد و میگفت:
«فرنگ بگذار بروند خانهی خودشان!»
مقداری از راه را که میانبُر رفتیم، دایی ام حشمت گفت:
«بروم نیرو بیاورم و اسیرها را تحویل بدهیم.»
رفت و از گناوه جیپی آورد. یک مأمور هم همراهش بود. با جیپ و دو تا از نیروهای خودمان که از بچههای سپاه بودند، اسیرها را به پادگان ثابتخواه بردیم. در آن جا، نیروهای خودی که «صفر خوشروان» بود و «علی اکبر پرما» و نعمت کوه پیکر، اسرا را تحویل میگرفتند. تعریف این سه نفر را از دایی ام و برادرهایم زیاد شنیده بودم.
پادگان شلوغ بود. توی پادگان، نیروهای خودی را دیدم که این طرف و آن طرف میروند. بعضیهایشان، ما و اسیرها را نگاه میکردند. از این که یک زن با اسیر آمده، تعجب کرده بودند. با اسیرها جلو رفتیم. دایی حشمت به هر کس میرسید، میگفت:
«این سه تا اسیر را ما گرفتیم. این یکی اسیر را این زن که خواهرزادهام هست، گرفته است. این دو تا را من گرفته ام.»
اسیرها با وحشت به رزمندهها نگاه میکردند. سه اسیر را تحویل دادیم. من و دایی ام برگهای امضا کردیم و وسایل و اسلحه ها را تحویل دادیم. من انگشتر، کیف و عکس و هر چه از نظامی عراقی پیشم بود، به آن ها دادم. کارمان که تمام شد، دایی ام پرسید:
«به ما رسید نمیدهید؟»
یکی از رزمندهها گفت:
«علی اکبر پرما گفته رسید هم میدهیم. اما الآن خودکار و کاغذ پیشم نیست. بگذارید فردا.»
دایی ام گفت:
«باشد، اشکال ندارد. مهم این بود که اسرا را تحویل داده ایم.»
بعد با خیال راحت به کوه برگشتیم.
«علی اکبر پرما» مدتی بعد شهید شد و هیچ وقت نتوانست رسید سه تا اسیر را به ما بدهد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
#خوشنویسی
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔯 در مدارس اسرائیل چه خبر است؟
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پاییز
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba