🌸 زندگی زیباست 🌸
✔️ این رو میدونستید؟ در گذشته يكى از روش هايى كه برای زمان بیدار شدن استفاده میكردند، این بود که
👇🏽
البته این روش برا اونهایی که خوابشون سنگینه مناسب نبوده. چون با صدای میخ بیدار نمیشدهن! 😑
باید تحقیقاتم رو بیشتر کنم ببینم اونها چه جوری از خواب بیدار میشدهن!
🥱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۳: رحیم تعریف میکرد که از راه تپههایی که میشناخته، راه را دور زد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۵۴:
اما من اهمیتی نمیدادم. میخواستم ببینم تانکهای عراقی چه طور نابود میشوند. با هر شلیک، دود از یکی از تانکها بلند میشد و توی دلم الله اکبر میگفتم. تانکهایی را که آتش گرفته بودند، یکی یکی میشمردم. اگر اجازه میدادند، حاضر بودم بروم آن وسط و بجنگم. نیروهای ایرانی و عراقی، گور سفید را میزدند. دشت مرتب میلرزید. بعضی وقتها صدا آن قدر بلند بود که از روی کوه، شن و خاک پایین میریخت. بچهها دو تا دستها را روی گوشها گذاشته بودند و کنار صخرهها پناه گرفته بودند.
همان شب چند نفر از جوانهای ده که به گیلان غرب رفته بودند، خودشان را از راه تپهها به ما رساندند. نان برایمان آورده بودند. همه از دلاوری شیرودی و کشوری تعریف میکردند و میگفتند نیروهای عراقی که ترسیده بودند، کمی عقب نشینی کردهاند و همان نزدیکیها سنگر گرفتهاند. آن شب خیلی دلمان خوش شد. یکی از زنها گفت:
«به امید خدا، فردا برمیگردیم و توی خانهمان هستیم.»
ما هم فکر میکردیم زود به خانههایمان برمیگردیم. امید داشتیم که ارتش و نیروهای خودی آن ها را به عقب برانند و به همین دلیل از کوه تکان نمیخوردیم. وسط آن هیاهو و درگیری، مادرم پرسید:
«اگر نیروهای عراقی عقب نشینی نکنند، باید چه کار کنیم؟»
زن دایی ام گفت:
«خب، باید مثل مردم دیگر برویم روستاهای دورتر، یا شاید هم شهرهای دورتر.»
همه ی زنها با هم گفتند:
«خدا نکند! این چه حرفی است که میزنی؟»
ماندن ما توی کوه دوازده روز طول کشید. روزها توی کوه قایم میشدیم و شبها سری به روستا میزدیم. وقتی هوا تاریک میشد، عراقیها توی روستا نمیماندند و ما راحتتر بودیم.
یکی از آن روزها، بچهها شروع کردند به گریه و بهانه گرفتن. غذا میخواستند. گرسنه بودند. چند تکه نان خشک از روز قبل مانده بود دست زنها دادم و گفتم:
«به آن آب بزنید تا نرم شود و بدهید دست بچهها.»
نان خشک را آب زدند، تکه تکه کردند و دست بچه ها دادند. اما باز هم صدایشان بلند بود. به آن ها که نگاه کردم، دلم گرفت. موهایشان خاکی و به هم چسبیده بود. لباسهای کهنهشان، از رنگ و رو افتاده بود. زنها از روی ناچاری به من نگاه میکردند و کمک میخواستند. خودشان هم بدتر از بچهها گرسنه و خسته بودند. با خودم گفتم:
«هر چه باداباد، میروم توی روستای گور سفید. هم سری به خانهام میزنم، هم چیزی میآورم که بچهها بخورند.»
دلم برای خانهام تنگ شده بود. دلم میخواست ببینم خانهام زیر دست عراقیها چه طور شده است. رو به زنها گفتم:
«من میروم آذوقه بیاورم.»
همه نگاهم کردند. مادرم نالید و گفت:
«دختر، دوباره می خواهی خودت را به کشتن بدهی؟ همان یک بار بس نبود؟»
گفتم: «اتفاقی نمیافتد، نگران نباش.»
یکی از زنهای روستا به نام «کشور کرمی» گفت: «من هم میآیم!»
خوشحال شدم. حالا که دو نفر بودیم، بهتر بود. کشور همسایهمان بود. تقریباً هم سن و سال خودم بود و مدتها بود کنار هم زندگی میکردیم. نترس و پردلوجرئت بود.
از سرازیری کوه پایین آمدیم. از توی دشت و مزرعهها گذشتیم. تمام دشت پر بود از پوکه ی فشنگ و خمپاره و بمب. از کنار مزرعه ی بزرگی که توی آن کار میکردم، رد شدیم. یک لحظه ایستادم و به یاد روزهایی افتادم که راحت آن جا کار میکردم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
خب... روز جمعه هست و به نظرم مردم هنوز خوابند. چون اتفاقات بیمارستان ما هنوز خلوته. تنتون سالم! 🩺
🍏
«تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردهی گزند مباد»
«آقای حافظ»
🌿 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🍏 «تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزردهی گزند مباد» «آقای حافظ» 🌿 «زندگی زیباست» 🌱
🍃
اگه گفتید نکتهی این عکس، به جز دعای تندرستی، چیه؟
اهل فرهنگ و ادب متوجه شدهن.
بله امروز، یادروز شاعر نامآشنا و بنام ایرانی و البته افتخار ما شیرازیها «جناب حافظ شیرازی» هست.
به افتخارش... 👏🏽👏🏽👏🏽
حالا هم به افتخار شما یه تفأل بزنیم به دیوان دانای راز، شاعر شیراز: 👇🏽
☘
🔰 بهبه چه خوش غزلی و چه نیکو مَثَلی:
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سرآید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام، ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید؟
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر رهروی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید؟
بلبل عاشق، تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت «حافظ» در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
🌾 «حافظ شیرازی»
🌿 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
💢 یه عکس دیدم از ژاپن که برام ناراحت کننده بود و من رو به فکر فروبرد.
📸 تصویری به شدت تلخ از ژاپن، بعد شکست در جنگ جهانی دوم:
🇯🇵 «کهنه سرباز ژاپنی در خیابان گدایی میکند در حالی که دو سرباز آمریکایی دو خانم ژاپنی را به مکان خود میبرند.»
قابل توجه آدمهای سادهلوحی که به دشمن خوشبین هستند و فکر میکنند دشمن خیر ما رو میخواد.
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
「📿」
🤲🏼 ای ڪسی ڪه دنـــــــیا و آخـــــــرت برای توست!
به کسی که نه مالک دنیــــــــاست و نه آخــــــــرت، رحم کن!
🌸 «دعایی برای پایان هفتهی قشنگتون»
🌿«زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۴: اما من اهمیتی نمیدادم. میخواستم ببینم تانکهای عراقی چه طور نا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۵۵:
گرمای هوا اذیتم میکرد. اطراف گور سفید، پر بود از پوکه ی فشنگ و تکههای خمپاره. تعدادی لاشه ی تانک عراقی کنار ده مانده بود. آتش گرفته بودند و سیاه شده بودند. جای زنجیرهای آهنیشان همه جا روی زمین رد انداخته بود.
رسیدیم به گور سفید. تمام راه را زیر نظر داشتم. چاقویم همراهم بود. زیر لباسم قایم کرده بودم که اگر مشکلی پیش آمد، از آن استفاده کنم. یک دفعه یک گروه اسلحه به دست را دیدم که به سمتمان میآمدند. ابراهیم به ما گفته بود که اگر عراقیها را دیدید، دستتان را روی سر بگذارید. سریع دستها را روی سر گذاشتیم. بعد راه افتادیم. هزار تا فکر توی سرم بود. رو به کشور کردم و گفتم:
«دیدی بیچاره شدیم؟!»
کشور پرسید:
«فرنگیس، چاقو همراهت هست؟» گفتم:
«آره، نگران نباش!»
نالید و گفت:
«اگر اتفاقی افتاد، مرا بکش.»
یک لحظه که این حرف را شنیدم، حالم بد شد. اما سعی کردم توجهی نکنم.
نیروهای عراقی نگاهمان میکردند، اما کاری با ما نداشتند. یکیشان بلند بلند گفت:
«زود بروید توی خانههایتان.»
کشور تا این حرف را شنید، خیالش راحت شد و وسط راه گفت:
«من سری به خانهام میزنم.»
من هم به طرف خانه ی خودم دویدم. وقتی رسیدم، از چیزی که دیدم، نزدیک بود بیهوش شوم. خانهام انگار محل نگهداری کشتههای عراقی شده بود. توی خانه، پر از کفن و خون و جنازه بود. مقدار زیادی کفن توی حیاط بود. توی اتاق، یکی از عراقیها، معلوم نبود که جان دارد یا نه. به دیوار تکیه زده بود و چند بالش هم پشتش بود. خانه به هم ریخته بود. یکی دیگه از کشتهها را روی تشکی گذاشته بودند و باد کرده بود. بدنش کبود بود. سُرمی با میخ وصل بود به دیوار. او را همان طور ول کرده بودند آن جا. وقتی جنازهها را دیدم تو نرفتم.
مات و مبهوت مانده بودم. دیوارهای خانه، پر از لکههای خون بود. روی طاقچه هم چند تا سُرم گذاشته بودند. توی دلم گفتم:
«خدا برایتان نسازد. خانهی من شده جای جنازههای شما؟! خدا نسل شما را روی زمین باقی نگذارد.»
کشور برگشت. مقداری وسایل توی دستش بود. جلوی در ایستاده بود و با دهان باز به خانهام که لانه ی کرکسها شده بود، نگاه میکرد. وقتی دید دارم نگاهش میکنم، سرش را پایین انداخت و گفت:
«فرنگیس، بیا برویم، نگاهشان نکن.»
راه نیفتادم. پیراهنم را کشید و گفت:
«به خاطر خدا بیا برویم.»
پرسیدم چی آوردی از خانه؟
گفت:
«با من بیا. هنوز باید وسایل بردارم.»
دیگر توی خانه ی خودم نماندم. کشور گفت:
«بیا با من. میخواهم پتو و لحاف هم بردارم.»
به خانهاش رفتیم. مقداری وسایل توی موج گذاشت و به پشت بست. بعد گفت:
«فرنگیس، حرکت کنیم. همراه هم باشیم.»
من هم مقداری وسایل از خانه ی برادر شوهرم قهرمان برداشتم. اتاقی که قهرمان توی آن کار میکرد، به هم ریخته بود. عراقیها به همه جا سرک کشیده بودند و نشانی ازشان باقی نبود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۵: گرمای هوا اذیتم میکرد. اطراف گور سفید، پر بود از پوکه ی فشنگ و
🔦
این شبها که مشغول نگهبانی تو نخلستان هستم بیشتر فرنگیس و خانوادهش رو درک میکنم. 🥺
با این تفاوت که اونها با دشمن خارجی می جنگیدن و ما با دشمن داخلی 👽
و همه می دونیم که دشمن داخلی هم شناختنش سختتره و هم جنگیدن باهاش ظرافت و زیرکی بیشتری میخواد.
خدا آخر و عاقبتمون رو ختم به خیر کنه!
🌜🌚🌛
⛔️ «خودبرتربین» و
«خودبهترینپندار» نباشید!
نچسب و نخواستنی میشوید.
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌿
اینم برا به خیر شدن صبح آغاز هفتهمون:
«ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکَند/
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور»
🌳 «آقای حافظ»
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمون برات تنگ شده سید! 🥺
🌷 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگم بَدَم هستا...
این رو حالا دیدم...
تصور کنید صبح زود بیدار شدید برید سرکار.
رفتید توی اِیوُون خونهتون هوایی بخورید،
با همچین صحنهای بالای سرتون روبهرو میشید و میبینید هواپیمای بدون سرنشین یمنی رسیده بالا سرتون برا نوازش صبحگاهی! 😉
«زندگی سگی صهیونیستها!»
🍃 «زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
✔️ از حالا که میخوای کارهای روزانه و هفتگیت رو شروع کنی یادت باشه:
«هر اندازه که دنیا بَد باشد،
تو مراقبِ زلالی دلت باش! 💚»
👌🏽 «تلنگر صبحانه»
💢 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔦 این شبها که مشغول نگهبانی تو نخلستان هستم بیشتر فرنگیس و خانوادهش رو درک میکنم. 🥺 با این تفا
🔦
چراغ قوهی جیبی که شبها برا نگهبانی و مبارزه با اشرار و سارقان گرامی (!) به من کمک میکرد ☠
و اون عکسهای هنرمندانه رو باهاش میگرفتم و براتون میفرستادم،
دیشب طی حادثهای به این روز افتاد!
نمیدونم درست میشه یا نه! 🥺
🍃🍂
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔦 چراغ قوهی جیبی که شبها برا نگهبانی و مبارزه با اشرار و سارقان گرامی (!) به من کمک میکرد ☠ و
⬇️
⤴️ بعد از گذاشتن پیام بالایی درمورد خراب شدن چراغ قوهی عزیزم، یکی از مخاطبان محترم، پیام پایینی رو برام فرستاده...
(به نظرم دلش برام سوخته و خواسته بهم تسلّای خاطر بده!)
⬇️
🌸 زندگی زیباست 🌸
⬇️ ⤴️ بعد از گذاشتن پیام بالایی درمورد خراب شدن چراغ قوهی عزیزم، یکی از مخاطبان محترم، پیام پایینی
«سراسر خیر است،
وقتی همه چیز
دست خداست.»
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
👆🏽 امروز یکی از شگفتآور ترین اختراعات بشره!
یه محصول که بدون عفونت و التهاب، به روند استخوانسازی کمک میکنه و در ارتوپدی، دندانپزشکی و جراحی ستون فقرات ازش استفاده میشه.
🇮🇷 قشنگی بیشتر داستان این جاست که
هیچ کشوری به جز ایران، فناوری تولیدش رو نداره.
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
👆🏽 امروز یکی از شگفتآور ترین اختراعات بشره! یه محصول که بدون عفونت و التهاب، به روند استخوانسازی
ولی بدانیم که:
قویتـــــرین دارو
قرص بودن دلامـــــون به خـــــداست.
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۵: گرمای هوا اذیتم میکرد. اطراف گور سفید، پر بود از پوکه ی فشنگ و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۵۶:
حالا باید به طرف کوههای آوهزین میرفتیم. قسمتی از راه را آرام آرام حرکت کردیم. کمی که دور شدیم، شروع کردیم به دویدن. من جلو افتادم. یک دفعه از پشت، ما را به رگبار بستند. سعی کردم توی یک مسیر ندوم. همهاش این طرف آن طرف میدویدم. تیراندازها، همانهایی بودند که میگفتند کاری به شما نداریم!
جنازهای را دیدم که روی جاده افتاده است. از کنار جنازه دویدیم. با صدای بلند فریاد زدم:
«خدا نشناسها! شما که گفتید کاری ندارید.»
یک دفعه فریاد کشور بلند شد. لحاف و پتوهای روی کولش آتش گرفتند. فهمیدم با گلوله به لحاف و تشک زدهاند. وسایل از روی شانهاش لیز خورد. تندی موجها را از روی کول پرت کرد و پا به فرار گذاشت. داد میکشید و زیر لب نفرینشان میکرد. توی جادهی خاکی شروع کردیم به دویدن. معلوم بود از این که ما را اذیت میکنند، لذت میبرند. دست خالی برگشتیم کوه، فقط خدا رحم کرد که کشور کشته نشد.
یک بار دیگر که آمدم به روستا تا وسایل ببرم، موقع برگشتن، صحنه ی عجیبی دیدم. مزرعهای کنار روستای گور سفید است که خیلی از کنار آن عبور کردهام. کنار مزرعه، جنازهای را درون لحافی پیچیده بودند و رها کرده بودند. از دیدن جنازه ی توی لحاف وحشت کردم. چه کسی میتوانست باشد؟ خواستم بروم ببینم کیست که یک نفر از سوی مزرعه فریاد کشید:
«نایست، حرکت کن.»
با شنیدن صدا، به سمت کوههای آوهزین دویدم. وسایل توی دستم بود و باید سریع به پناهگاه میرسیدم. چند ساعت بعد، یکی از رزمندهها که به کوه آمد، گفت:
«حواستان باشد! عراقیها جنازهای را سر راه گذاشتهاند. هر کس بالای سر جنازه بایستد، به سمتش شلیک میکنند.»
یک لحظه نفسم حبس شد. پرسیدم: «جنازه مال کیه؟»
جواب داد:
«جنازه ی یک نفر است که آمده از حال خواهرش توی روستا خبر بگیرد. جنازه را برای طعمه گذاشتهاند روی جاده. هر کس برود بالای سرش، کشته میشود آن ها از این جور کشتن لذت میبرند.»
توی دلم هزار بار نفرینشان کردم. خانه و زندگیمان، همه چیزمان را میخواستند از ما بگیرند.
برادرم ابراهیم آمد تا از وضع و اوضاعمان خبر بگیرد. وقتی خستگی در کرد، پرسید:
«فرنگ، به چیزی احتیاج ندارید؟»
زنها گفتند:
«آب نداریم.»
ابراهیم دبهی آب را دست گرفت و با چند تا از مردها، رفتند که از آوه زین آب بیاورند. چند بار صدای تیراندازی و انفجار آمد که نگرانمان کرد. وقتی برگشتند، میخندیدند. پرسیدم:
«چی شده؟ این همه صدای بمب از چه بود؟»
ابراهیم خندید و گفت:
«وقتی نزدیک روستا رسیدیم، یکی را نگهبان گذاشتیم و گفتیم مواظب باشد و بقیه رفتیم توی ده. داخل روستا، داشتیم توی انبارها به گندمها نگاه میکردیم. پسر عمهام از گوشه ی در که نگاه میکرد، گفت:
دو تا عراقی آمدهاند توی رودخانه و چهار تا دبه دستشان است.
از بغل دیوار نگاه کردیم. دوتا از بیست لیتریها پر کردند و با خودشان بردند و دو تا را همان جا گذاشتند. تا برگردند و آن ها را ببرند. من هم یواشکی رفتم و آن دبهها را خالی کردم. دو تا عراقی وقتی برگشتند و دبههای خالی را دیدند، فهمیدند کسی توی روستاست. برای همین هم روستا را زیر آتش گرفتند و انبار گندم آتش گرفت.»
با ناراحتی گفتم:
«نترسیدید؟ آخر این چه کاری بود که کردید؟»
ابراهیم با خنده گفت:
«باور کن اگر به دستم میافتادند، همهشان را به درک میفرستادم.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔦 این شبها که مشغول نگهبانی تو نخلستان هستم بیشتر فرنگیس و خانوادهش رو درک میکنم. 🥺 با این تفا
🌚
بازم داستان فرنگیس و داستان نگهبانی من...
گفتید بازم از حال و هوای نگهبانی شبانه براتون بفرستم.
چراغ قوهی جیبیم هم که خراب شد و نمی تونم براتون فیلم و عکس هنرمندانه بفرستم.
می تونم براتون از حیوانات منطقه صدا بفرستم.
بفرستم؟!
🔊
6_144238335603550189.ogg
162.3K
🔊
اینم صداهای گوشنواز یا گوشخراش نگهبانی شبانهی من...
حیوانات بومی منطقهی ما شامل شغال، سگ، روباه، گرگ، کفتار و... هستند.
🐅🦊🐆🦮
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔊 اینم صداهای گوشنواز یا گوشخراش نگهبانی شبانهی من... حیوانات بومی منطقهی ما شامل شغال، سگ، رو
🌿
یاد این شعر جناب سعدی افتادم که شبی در کاروانسرا و نزدیک بیشهای خوابیده بوده و بلبلان و کبکان و قورباغهها و چهارپایان را مشغول آواز و ذکر خدا دیده است و میگوید:
«دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلِص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت: باور نداشتم که تو را
بانگِ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم: این شرطِ آدمیّت نیست
مرغ، تسبیحگوی و من خاموش»
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌿
دیروز هی می گفتی:
«چو فردا شود فکر فردا کنیم».
بیا، امروز، فردای دیروزه.
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌹 عاشقای مجلس کجا نشستن؟! 😌 ⬇️
🍃🌹🍃
چنان به گوش من از عشق، بیملاحظه خواندی
که رفتهرفته مرا هم به دام عشق کشاندی
چهقدر غنچهی حسرت، چهقدر خواب تمنا
که از لبت نربودم، که از سرم نپراندی
بدون آن که بخواهی، خدای من شده بودی
بدون آن که بدانی، مرا به شُکر نشاندی
صدای دلهره بودم، چرا مرا نشنیدی؟
غبار خاطره بودم، مرا ز شانه تکاندی
مگر نگفتی از اول که پای عهد بمانیم؟
چه گویمت که بریدی؟ چه گویمت که نماندی؟
«نفیسهسادات موسوی»
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba