eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 درس پاییز 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌹 عاشقای مجلس کجا نشستن؟! 😌 ⬇️
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌹 عاشقای مجلس کجا نشستن؟! 😌 ⬇️
🍃🌹🍃 چنان به گوش من از عشق، بی‌ملاحظه خواندی که رفته‌رفته مرا هم به دام عشق کشاندی چه‌قدر غنچه‌ی حسرت، چه‌قدر خواب تمنا که از لبت نربودم، که از سرم نپراندی بدون آن که بخواهی، خدای من شده بودی بدون آن که بدانی، مرا به شُکر نشاندی صدای دلهره بودم، چرا مرا نشنیدی؟ غبار خاطره بودم، مرا ز شانه تکاندی مگر نگفتی از اول که پای عهد بمانیم؟ چه گویمت که بریدی؟ چه گویمت که نماندی؟ «نفیسه‌سادات موسوی» 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
...و سرانجام، فصــــل برداشت دیدن نتایج زحمات سالیانه 🌴🌴🌴
خرماها انواع گوناگون دارن. یه نمونه خرما داریم بهش می‌گن «شاهانی». می‌گن این گونه خرما به دلیل عطر و طعم خوب، مورد علاقه‌ی خانزاده‌ها و شاهان گذشته بوده و به همین دلیل از قدیم بهش می‌گفتن: «شاهانی». بی‌وجدان‌ها خرماهاشون هم از مردم جدا بوده. ...و ما امروز مشغول برداشت شاهانی‌ها بودیم. 🌴🌴🌴
😍 کارگر خوش طینت و خوش سیرت ما با وجود خستگی زیاد از کار روزانه، پس از اذان، مشغول نماز اول وقت مغرب. 🕋 🤲🏼
💎 المـــــاس و انســــــان 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۶: حالا باید به طرف کوه‌های آوه‌زین می‌رفتیم. قسمتی از راه را آرام
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۷: یک روز دیگر، چند پاسدار را دیدیم که به سمت ما می‌آیند. بلند شدیم و سلام دادیم. به آن ها آب و نان تعارف کردیم. آمده بودند به مردم اعلام کنند از آن جا دور شوند، زیرا دیگر آن منطقه امنیت ندارد. وقتی این را شنیدم، تمام وجودم آتش گرفت. پرسیدم: «مگر نگفتید ما زود به خانه‌هایمان برمی‌گردیم؟» یکیشان که فرمانده‌شان بود گفت: «فعلاً باید بروید. شما زن هستید و ماندنتان به صلاح نیست.» وقتی از روی کوه به روستا نگاه می‌کردم، باورم نمی‌شد روستایی به آن قشنگی، حالا خط مقدم شده و عراقی‌ها صاحب خانه و زندگی ما شده‌اند. روز آخر، روی کوه و تخته سنگ‌ها نشستم و دستم را به زانویم گرفتم. پدرم آمد کنارم نشست و گفت: «فرنگیس، دوازده روز است این جا نشسته ایم. نشستنمان فایده ندارد. بهتر است برویم دورتر. خواهر و برادرهایت دارند از گرسنگی می‌میرند.» همه جمع شدیم و هر کس حرفی زد. من هم گفتم: «اگر این جا بمیریم، بهتر از این است که خانه‌مان را ول کنیم برای عراقی‌ها.» داشتیم بحث می‌کردیم که ارتشی‌ها هم آمدند. چند سرباز، با یک ارشد بودند. مردی که ارشد سربازها بود، گفت: «شما هنوز این جایید؟! این جا محل جنگ است، نه ماندن زن و بچه‌ها. دیگر فایده ندارد، بروید.» وقتی نیروهای خودی این حرف را زدند، مردهایمان هم گفتند: «راست می‌گویند، باید بروید. ما این جا هستیم. می‌مانیم و می‌جنگیم. شماها بروید کمی دورتر تا ببینیم بالأخره چه می‌شود.» به سیما و لیلا و جبار و ستار که نگاه کردم، دلم سوخت. مادرم با چشم‌هایش از من پرسید که چه کنیم؟ دیگر اصرار نکردم. بلند شدم. لباسم را تکان دادم و رو به مادرم و بچه‌ها گفتم: «حرکت می‌کنیم.» همه آماده ی رفتن شدند. به جبار گفتم: «جبار بیا روی دوش من.» جبار و سیما شش سالشان بود. لیلا دوازده سال داشت و ستار ده سال. روی زمین نشستم. جبار دستش را از پشت به گردنم حلقه کرد و من چادری را که روی لباسم داشتم، گره زدم. مادرم هم سیما را به پشتش بست. وقتی بچه‌ها را روی پشتمان محکم کردیم، بلند شدم و رو به لیلا و جمعه و ستار گفتم: «شما هم باید با پای خودتان راه بیفتید.» آن ها را جلو انداختم. بقیه ی زن‌ها هم که مرا دیدند، بلند شدند و دست بچه‌هایشان را گرفتند. توی خار و خاشاک و توی آن هوای گرم، با دلی پر از درد و غم و پای پیاده، به راه افتادیم. وقت حرکت، برگشتم و برای آخرین بار به آوه‌زین نگاه کردم. قلبم درد گرفته بود. با خودم گفتم: «چول بریمن بیابان و جی.» (راه افتادیم به بیابان، به جای آبادی و روستا. حکایت کردی است به معنای غریبی و در به دری.) از این برایم سخت‌تر نبود که اجنبی بیاید خانه‌ات را بگیرد و تو با خواری، بگذاری و بروی، چند بار دیگر برگشتم و به روستا و چشمه و گورستان نگاه کردم. می‌دانستم دوباره برمی‌گردم و به خانه‌ام سر می‌زنم. دلم قرص بود، اما ناراحت بودم. رو به روستا دست تکان دادم و با صدای بلند گفتم: «خداحافظ خالو. خداحافظ آوه‌زین. خداحافظ گور سفید.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ «ﻣﺪﺍﺩ ﺭﻧﮕﯽ» ﺍﺳﺖ! می‌توﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﺗﺮﯾﻦ ﺭنگ‌ها ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ. 🎨 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
👌🏽 قدر داشته‌هات رو بدون! 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
از این‌ها فاصله بگیر! این‌ها مریضن! 😵‍💫 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌴 راستی امشب توی نخلستان، یه دوست جدید هم پیدا کردم. کسی هست دوست داشته باشه بشناسدش؟ 🙄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۷: یک روز دیگر، چند پاسدار را دیدیم که به سمت ما می‌آیند. بلند شدیم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۸: زن‌ها شروع کردند به گریه و اشک ریختن. بچه‌ها هم گریه می‌کردند. صورت‌هایشان کثیف و خاکی بود و اشک رد انداخته بود. جبار روی کولم، گاهی خواب می‌رفت و گاهی بیدار می‌شد و نان می‌خواست. مرتب می‌گفتم: «الآن می‌رسیم و نان می‌خوری. کمی صبر کن.» یکی از مردها که همراهمان بود، شروع کرد به خواندن مور. صدای مورش، آدم را دیوانه می‌کرد. صدای مورش که توی کوه می‌پیچید حتی خارهای بیابان هم می‌توانستند بفهمند که چه بر سرمان آمده است. تپه‌های آن جا پوشیده از درخت بلوط بود. وقتی خسته می‌شدیم، کنار درختی می‌نشستیم. درخت‌های بلوط را که می‌دیدم، آرام می‌گفتم: «خوش به حالتان! این قدر این جا می‌مانید تا تکه تکه شوید. کاش می‌شد من هم مثل شما این جا بمانم.» از پایم خون می‌آمد، اما اهمیت نمی‌دادم. برادرها و خواهرهایم را نوبتی کول می‌کردم. خسته شده بودند و ناله می‌کردند. توی راه، سعی می‌کردم برایشان حرف بزنم تا حواسشان پرت شود. مرتب به مادرم می‌گفتم زودتر، تندتر. سعی می‌کردم کاری کنم سریع‌تر حرکت کنند. می‌دانستم خطر پشت سرمان است. صدای بمب‌ها و توپ‌ها یک لحظه قطع نمی‌شد. بچه‌ها دیگر حالی نداشتند. از دور، تانک‌ها و نیروهای دشمن و خودی را می‌دیدیم. انگار در قلب جنگ بودیم و باید از زیر باران گلوله‌ی توپ و تانک فرار می‌کردیم. صبح از آوه‌زین حرکت کردیم و غروب به گیلان غرب رسیدیم؛ با پای زخمی و دل پر درد. آن چه آن جا دیدیم، خیلی بد بود. شهری که قبلاً پر از شادی و صفا بود، حالا مثل یک خانه ی غمگین شده بود. مردم می‌دویدند این طرف آن طرف می‌رفتند. همه نگران و وحشت زده بودند. مردها همه تفنگ داشتند و مشغول ساختن سنگر بودند. شهر پر از نظامی‌های خودمان بود. بعضی سوار بر ماشین این طرف و آن طرف می‌رفتند توی هر ماشین، می‌دیدی که شش هفت جوان گیلان غربی، با اسلحه و مهمات نشسته‌اند و به سمت جاده ی گور سفید می‌روند. کسی که به آن ها دستور نداده بود. خودشان خودشان را هدایت می‌کردند. خودمان را به خانه ی یکی از فامیل‌ها به نام «مشهدی فتاح رستمی» رساندیم. زنِ خانه تا ما را دید، به سینه کوبید. تندی به پیشواز آمد و بچه‌ها را از کولمان پایین آورد. همان جا، دم در خانه، نزدیک بود از هوش برویم. توی خانه، دست و صورت و پاها را شستیم. خانه پر از آواره‌ها بود. زنِ فامیل، سریع دسته‌های نان کُردی را روی سفره چید و کاسه‌ای ماست وسط سفره گذاشت. بچه‌ها به طرف نان و ماست هجوم بردند. نان و آبی خوردیم و بعد شروع به صحبت کردیم. تا صبح دست به زانو گرفتم و غمگین و عزادار، زیر لب برای شهدایمان گریه کردم. زن فامیلمان گفت که عراقی‌ها تا گیلان غرب هم آمده بودند، اما نیروهای خودی و مردم آن ها را عقب راندند. من هم از ماجراهایی که به چشم دیده بودم، گفتم. زن فامیلمان فهمید که دلم خون است. گفت: «بیا استراحت کن، بعداً تصمیم می‌گیری که چه کار کنی.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فکر می‌کنی چه‌ قدر شایسته‌ی آرزوهات هستی؟! 🤔 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
👆🏽 اینم دوست جدید من جناب بابا قوری ولی نمی‌دونم چرا از من فرار می کنه! هر چی بهش می‌گم بمون تا با هم یه عکس بندازیم، انگار نه انگار؛ سرش رو انداخته پایین و می‌پره می‌ره! ☺️ 👆🏽
🌸 زندگی زیباست 🌸
👆🏽 اینم دوست جدید من جناب بابا قوری ولی نمی‌دونم چرا از من فرار می کنه! هر چی بهش می‌گم بمون تا با
انگار که از انسان‌ها دو رنگی و دو رویی دیده و دیگه از همه‌ی ما آدم ‌ها دلزده شده و حرف دلش این باشه: 👇🏽 «خسته از حرّاف های بی‌غم دور و برم می‌کِشم تیغ سکوتم را به جای خنجرم خسته از شهر نقابم، خسته از شهر ریا می‌روم بلکه کمی سالم بماند باورم چون همین هستم که هستم، کار و بارم سکه نیست مثل این روی من است ای دوست! روی دیگرم ساعتی شماطه دارم، مانده‌ام جُرمم چه بود؟ هر که را بیدار کردم با غضب زد بر سرم تا تک و تنها شدم، دیدم به حکم زندگی تک که باشم تا ابد از شاه بودن سرترم» 🍃🍂 🍂🍃
🤔 چه جوری بهش بگم: آقا باباقوری همه‌ی آدم‌ها که مثل هم نیستن؟! همه که بد نیستن. آن چنان انگشتی هم نداره که بگم: «پنج تا انگشت مثل هم نیستن!» 🐸
🐸 راستش دوستم خیلی حرفا می‌گه که جواب دادن بهشون سخته و قانع کردنش سخت‌تر... شاید فردا حرفاش رو باهاتون در میون گذاشتم، اگر راضی باشه و اجازه بده. فعلا بریم به این فکر کنیم که: مگه ما آدم‌ها چه جور موجوداتی هستیم؟! ✔️ راست می‌گه: عجیب موجوداتی هستیم، عجیب! 🤔🚶‍♂ شبتون پُرستاره! ✨✨ 🌜🌚🌛
◻️ باور کنیم بی او هیچیم! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
لذت داشته‌های امروزت را، با ماندن در آرزوی آنچه هم اکنون نداری، خراب نکن! داشته های امروزت، همان آرزوی دیروز توست. ☘ «زندگی زیباست» 💐 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۸: زن‌ها شروع کردند به گریه و اشک ریختن. بچه‌ها هم گریه می‌کردند. ص
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۹: آن شب تا صبح گریه کردم. بزرگ‌ترها همه‌اش در این مورد حرف می‌زدند که چه باید بکنیم. مادرم می‌گفت کاش برویم یکی از شهرهای دورتر. مردها هم هر کدام حرفی می‌زدند. پدرم و علیمردان هم هر کدام نظری داشتند. وقتی این حرف‌ها را شنیدم، برگشتم و گفتم: «محال است من به شهر دیگری بروم. اگر جای دور بروم، دستم از خانه‌ام کوتاه می‌شود. ما باید برگردیم. مگر این‌ها قرار است تا کی بمانند؟» مردها هم گفتند: «اگر بمیریم، بهتر از این است که از این جا خیلی دور بشویم. شما زن ها هم باید همین نزدیکی‌ها باشید. اگر نزدیک باشید، ما هم می‌توانیم به شما سر بزنیم.» فتاح رستمی گفت: «مردم گیلان غرب دسته دسته شده‌اند و گروه تشکیل داده‌اند؛ گروه عسگر بهبود، گروه صفر خوشروان و...» هر دسته یک فرمانده داشت. سردسته‌ها رفته بودند از سپاه اسلحه و مهمات گرفته بودند. رو به مرد فامیل گفتم: «پس کاکه، بدان که ما به روستایمان برمی‌گردیم. نباید به شهر دورتر برویم. اگر بمانیم، همه با هم می‌توانیم آن ها را عقب برانیم. نظامی‌های ایرانی این منطقه را خوب بلد نیستند، ولی ما همه‌ی راه‌ها را می‌شناسیم.» بعد مرد فامیل از ابراهیم و رحیم حرف زد که با گروه‌های گیلان غربی توی گور سفید مشغول جنگ بودند. یک لحظه که یاد آن دو تا برادرهایم افتادم، اشک از چشمم سرازیر شد. مرد فامیل دلداری‌ام داد و گفت: «همه را به خدا می‌سپاریم. به امید خدا همه چیز درست می‌شود.» صبح زود، نان و چای خوردیم و همگی تصمیم گرفتیم به کوه برویم تا اگر در حین جنگ نیروهای عراقی وارد شهر شدند، دستشان به ما نرسد. به طرف کوه‌های چله حرکت کردیم. چله، جایی نزدیک گیلان غرب است و می‌توانستیم آن جا پناه بگیریم. با پای پیاده به راه افتادیم. کفشی کهنه پیدا کردم و پوشیدم. با پارچه دور کفشم را بستم تا کفشم دیرتر پاره شود. دوباره جبار را کول کردم و مادرم سیما را بغل گرفت و راه افتادیم. تعدادمان بیشتر شده بود. چهل نفر می‌شدیم. وقتی به چله رسیدیم، دیدیم که مردم زیادی آن جا هستند؛ زن و مرد و بچه. همه داغدار و غمگین بودند. با آن‌هایی که می‌شناختیم سلام علیک کردیم. چند نفرشان با خنده گفتند: «فرنگیس، شنیده‌ایم که دمار از روزگار عراقی‌ها درآورده‌ای؟ دستت درد نکند.»   پرسیدم: از کجا فهمیدید؟ زن‌ها با خنده گفتند: «از نیروهای خودمان شنیدیم.» کمی که توی کوه نشستیم، نیروهای امداد آمدند. تعداد زیادی چراغ علاءالدین و چادر صحرایی آورده بودند. به همه چادر و پتو و چراغ دادند. با خوشحالی چادرها را گرفتیم و همان جا چادر زدیم. توپخانه‌ی خودمان تند تند توپ می‌فرستاد و عراقی‌ها هم جواب می‌دادند. ما وسط این توپ‌ها بودیم. هم بمب‌های ایران و هم بمب‌های عراق از روی سر ما رد می‌شد. چاره‌ای نبود. هیچ کس حاضر نبود از آن جا تکان بخورد. شب، هوا توی چادر گرم بود و جلوی درِ چادر دراز کشیده بودیم. وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم نگاه می‌کردم، دلم به درد می‌آمد. خوابشان نمی‌برد. لیلا و جبار و ستار و سیما، با ناراحتی روی سنگ‌ها می‌غلتیدند و این پهلو و آن پهلو می‌شدند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🧕🧔🏻‍♂ همسرهای گرامی سعی کنید نباشید. این نکته‌ی مهمی است. اگر بخواهید به تلافی اشتباه همسر خود کنید، همه پل‌های رابطه با همسرتان را خراب کرده‌اید. شاد باشید و به هم محبت کنید. بیش‌تر زندگی کنید. ☘ «زندگی زیباست» 💐 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🧕🧔🏻‍♂ همسرهای گرامی سعی کنید #تلافی‌جو نباشید. این نکته‌ی مهمی است. اگر بخواهید به تلافی اشتباه هم
🌿 خانم‌ها و آقایون زیادی هستن که مراجعه می‌کنن و می‌گن که خانم من یا آقای من لجبازه. یه نکته‌ی روان‌شناسی که می‌تونم بگم اینه که توجه کنید یه کار دو طرفه هست نه یک طرفه. 🍃🍂🍃🍂
درخت را با میوه‌اش می ‌شناسند، انسان را با کردارش. کردار خوب هرگز هدر نمی رود. کسی که ادب و عشق می‌کارد، آرامش درو می‌کند. 🌊   آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔺 از گزند انسان بی شخصیت، خاطرجمع نباش! ☘ «زندگی زیباست» ☘ @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔺 از گزند انسان بی شخصیت، خاطرجمع نباش! ☘ «زندگی زیباست» ☘ @sad_dar_sad_ziba
🍃 می‌پرسند: چرا؟ چون آدم بی شخصیت: ⭕️ هیچ‌خط قرمزی نداره. ⭕️ چیزی برای از دست دادن نداره. ⭕️ حیـــا نداره و آبرو براش مهم نیست. چنین کسی ممکنه: به هر چیزی فکر کنه، هر چیزی رو به زبون بیاره و به هر کاری و کرداری دست بزنه. 🔺 پس خطرناکه دیگه. ازش دوری کن! 🍂