🌙
چون است حال بستان، ای باد نوبهاری!
کز بلبلان برآمد فریاد بیقراری؟
گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت
تو در میان گلها چون گل میان خاری
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۱: برادر شوهرم «قهرمان حدادی» مرد شجاع و باغیرتی بود. آهنگری میکرد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۹۲:
زن همسایه حالش بد بود. سعی کردم جلوی ریحان کاری کنم که انگار نمیترسم. همهاش میگفتم:
«ریحان، چیزی نیست.»
همان جا، بچه را به هر سختی که بود و با زجر به دنیا آوردیم. نه آب جوشی بود، نه وسایل تمیز. جا هم برای تکان خوردن نبود. توی مینی بوس، چشم چشم را نمی دید. همه جا تاریک بود. تنها چیزی که بود و به من کمک کرد، یه کارد میوهخوری بود که ناف بچه را با آن بریدم. بچه پسر بود. او جیغ میزد و هواپیماها هم از بالا بمباران میکردند!
هول بودیم که زودتر لباس تن بچه کنیم. ممکن بود هواپیماها مینی بوس را بمباران کنند. مجبور هم بودیم چراغ روشن نکنیم. چشممان به زور میدید.
وقتی بچه دنیا آمد، سعی کردم بخندم. گفتم:
«ریحان! خدا بهت پسر داد.»
با کمک هم، به تن بچه لباس پوشاندیم و کنار مادرش گذاشتیم. چارهای نبود. توی مینی بوس نشستیم و به صدای وحشتناک هواپیماها گوش دادیم تا بمباران تمام شود. کم کم هواپیماها راهشان را کشیدند و رفتند.
وقتی همه جا ساکت شد، سرم را از پنجرهی مینی بوس بیرون بردم. چند جای زمین، توی آتش میسوخت. با کمک زن همسایه، ریحان را از ماشین پیاده کردیم و به سمت خانهاش بردیم. نوزاد را دادم دست قهرمان. بعد خندیدم و گفتم:
«مبارکت باشد. چه پسری! زیر بمباران به دنیا آمده.»
قهرمان از دیدن زن و بچهاش که سالم بودند، خوشحال بود. میدانستم هواپیماها میروند، چرخی میزنند و دوباره برمیگردند، روستا امن نبود. قهرمان گفت:
«باید به سمت کوه برویم، دوباره هواپیماها برمیگردند.»
ریحان نالید و گفت:
«من نمیتوانم. خودتان بروید.»
قهرمان گفت:
«کولت میکنم.»
نوزاد را بغل من داد. شوهرم رحمان را بغل کرده بود. توی تاریکی شب، کورمال کورمال به طرف کوه حرکت کردیم. نوزاد توی تاریکی جیغ میکشید. چشم رحمان توی تاریکی شب برق میزد. از تاریکی میترسید و محکم پدرش را بغل کرده بود. صدای زوزهی سگها توی دشت پیچیده بود. بچهی قهرمان را رو به رحمان گرفتم و گفتم:
«سلام پسر عمو!»
رحمان با تعجب بچهی کوچک توی بغل من را نگاه کرد. شوهرم با خستگی گفت:
«ممنون، فرنگ!»
همهی اهل ده به سمت کوه میرفتند. شب تاریک و وحشتناکی بود. ریحانهی بی چاره را به هر سختی که بود به کوه بردیم. توی راه قهرمان خسته شد و ایستاد تا خستگی در کند. بچه را بغلش دادم و گفتم:
«مواظبش باش.»
با چند تا زن دیگر زیر بغل ریحان را گرفتیم و به سمت کوه رفتیم. هواپیماها دوباره برگشتند و روستا را بمباران کردند، اما ما خودمان را به کوه رسانده بودیم. توی کوه، سریع زیر سری برای ریحان درست کردم. پتویی را که روی دوش یکی از زنها بود، زیر ریحان پهن کردم. ریحان را روی آن خواباندیم و گفتم:
«چارهای نیست باید این جا دراز بکشی.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔴 یک سبک زندگی ویرانگر
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
「🍃「🌹」🍃」
اگه جا داره...
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۲: زن همسایه حالش بد بود. سعی کردم جلوی ریحان کاری کنم که انگار نمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۹۳:
ریحان چیزی نگفت. میدانستم چارهای ندارد. خودم کنارش نشستم و از او چشم برنداشتم. بعد گفتم نه میشود قیماق (غذایی محلی) درست کرد، نه چیزی که تقویتت کند. الآن یک چای برایت درست میکنم. وقتی صدای هواپیماها خوابید، توی دل یکی از صخرهها آتش درست کردم و کتری را روی آن گذاشتم. وقتی چای درست شد، سریع آتش را خاموش کردم. چای را جرعه، جرعه به ریحان دادم. ریحان بی چاره چشمش را باز کرد، نای حرف زدن نداشت و فقط نگاهم میکرد. یک لحظه دلم برایش سوخت. یاد زمانی افتادم که وقتی زنی بچهای به دنیا میآورد، چه قدر استراحت میکرد، چه قدر مواد مقوی به او میدادند، چه قدر مواظبش بودند. حالا ریحان با بچه ی تازه به دنیا آمدهاش مجبور بود، توی کوه روی سنگهای سخت بخوابد.
ریحان آرام گفت:
«فرنگیس حالا چه کار کنم؟ به نظرت آل، بچه را نمیبرد؟»
خندیدم و گفتم:
«آل، جرئت ندارد به من نزدیک شود، نگران نباش، خدا هم تو و هم بچهات را حفظ میکند. ما کنارت هستیم.»
عقیده داشتیم که بچه ای که تازه به دنیا آمده تا وقتی چهل روزش نشده، نباید از خانه بیرون بُرد. اما توی دل شب، مجبور شده بودیم بچهی تازه به دنیا آمده را به کوه ببریم. ریحان میترسید و نگران بود. اما وقتی قیافهی خونسرد مرا دید کمی آرام شد.
نصف شب ریحان کمی آرام شد و خوابش برد. بچه را کنارش خواباندم. رحمان را بغل کردم و روی تخته سنگی همان طور نشسته خوابیدم. مصیب فرزند قهرمان این گونه متولد شد. چهل روز توی کوه بودیم. روزهای اول خودم به ریحان رسیدگی میکردم زیر بغلش را میگرفتم و به خانهاش میبردم و دوباره روزها به کوه برمیگشتیم. حالش خیلی بهتر شده بود، اما مواظب خودش و بچهاش بودم و توی کوه برایش نان میپختم. مجبور بودم نان را روی سنگهای کوه بپزم. برای آوردن آذوقه مرتب از کوه به ده میرفتم و برمیگشتم. رحمان هم کوچک بود. رحمان را به کولم میبستم و تمام این کارها را وقتی که او کولم بود انجام میدادم.
دندان درد سختی داشتم. به علیمردان گفتم هیچ دکتری هم توی شهر نیست، چه کنیم؟ گفت:
«اگر خیلی ناراحتی، برویم کرمانشاه.»
سرم را تکان دادم و گفتم:
«با این وضع بروم کرمانشاه؟ آن جا هم بمباران است.»
شب بود، درد داشتم و تا مغز استخوانم تیر میکشید. کمی نمک روی علاءالدین گرم کردم، توی پارچه پیچیدم و روی دندانم گذاشتم. رفتم توی حیاط تا شاید آرام شوم و حواسم پرت شود. اما بدتر شد. بیقرار بودم از زور درد به صورتم چنگ انداختم. رفتم و از داخل صندوقچه، روسری کلفتی برداشتم و به سرم بستم. از این طرف به آن طرف میرفتم و برمیگشتم. شوهرم رحمان را توی اتاق خواباند و آمد توی حیاط مرا صدا زد. بچهی دومم را حامله بودم و نگران شده بودم. فقط توانستم بگویم به دادم برس، دارم میمیرم. گفت:
«تحمل کن فرنگ، این حرف چیه که میزنی باید صبر کنی. شاید تا فردا توانستیم کاری کنیم.»
ساعت از دوازده که گذشت نزدیک بود از درد بمیرم. حالم خیلی بد شد. بچه توی شکمم به سختی تکان میخورد. دستم را به شکمم گرفتم و روی زمین نشستم. علیمردان را صدا زدم. وقتی آمد و مرا دید ترسید. بریده بریده گفت:
«فرنگیس، چه بلایی سرت آمده؟ انگار آب، رویت ریختهاند.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
امروزم از صبح بیمارستانم ولی با یک تفاوت؛ امروز همراه بیمارم نه در نقش بچههای درمان. دارم از اون ط
🤔
خب خدمتتون از این ور میز بگم که...
🔘 توی راهرو خیلی شلوغه...
همه جور آدم با مشکلات و بیماریهای جورواجور...
بیشتر مردم با قیافههای تو هم و ابروهای جمعشده منتظرن تا نوبتشون بشه...
🔘 توی اتفاقات، تختها همه پر...
سروصدای آخ و اوخ مرد و زن و صدای بچه و نوزاد و...
با این سروصدا سردرد رو شاخشه!
❇️ پرستار و پزشکه که از این ور به اون ور میرن و میآن ولی انگار نه انگار، خلوت نمیشه.
🔴 یکی داد میزنه که مگه این جا صاحاب نداره
و چندتا حرف ناجور دیگه...
ولی بچههای درمان حتی نمیرسن جوابش رو بدن.
😔 یکی از پرستارها بهش سرم وصله ولی نمیتونه بشینه. سرمش رو بسته و دست گرفته و از این تخت به اون تخت به مریضها میرسه.
🔘 یکی از خانمهای پرستار بارداره که آروم آروم همچنان به بیمارها میرسه.
✋🏼 منم با این که همراه بیمارم، کمک کردم و هر چی تونستم مریض دیدم و کار راه انداختم.
🔸 یه آدم بیادب که کنار تخت بیمار ما بود و من رو نمیشناخت، میگفت:
«آره، اینا تا سروصدا راه نندازی، کاری نمیکنن!» بعدشم یه لبخند زشتی زد...
راستش ازش بدم اومد.
🔸 چندتا خانم که با نگهبان درگیر بودن و هرچی نگهبان بهشون میگفت: «هر بیمار باید فقط یه همراه داشته باشه» گوش نمی دادن و با نگهبان درگیر شدن.
😵💫 یه بیمار مَست هم آوردن که همه رو بسته بود به فحش و نمیذاشت کسی بهش نزدیک بشه.
❤️🩹 دوتا بیمار قلبی توی اتاق احیا بودن که از سروصدا دچار دلهره و تپش قلب مجدد و درد قفسهی سینه شده بودن و رفتم آرومشون کردم، البته مسکن مخدر هم بهشون دادم.
🍂 یه زن و شوهر هم با هم دعوا میکردن.
دقت نکردم ولی شمّ روانشناسیم می گفت که دعواشون کهنه هست و برا امروز و دیروز و به خاطر زمین خوردن بچهشون نیست.
🤢 یه دختر خانم آرایش کرده و همچین مجلسی رو هم آوردن که گیج بود و به دلایل خاصی و به قصد خودکشی، اقدام به خوردن بیست سیتا از یه قرص خاص کرده بود. بستری شد و لولهی بینی معدی و شستوشوی معده و اعزام به بیمارستان نمازی شیراز.
😨 یه خانم با جیغ و داد وارد شد که به دادم برسید و بچهم داره میمیره...
یکی از همکارا بچهی هشت نه ماهه رو بغل کرد و برد اتاق احیا، همهی بچهها دویدن به سمت اتاق، بچه در حال تشنج بود که با اقدامات سریع درمانی، بهبود پیدا کرد.
🩸 توی این هیر و ویر
یه جوونه هم بعد از جر و بحث خانوادگی، دستش رو زده بود توی شیشه و کلی زخم و پارگی و خونریزی و بخیه و...
🥀 ... و یه بیمار چهل پنجاه سالهی مبتلا به سرطان، اون هم مراحل پایانی و پیشرفتهی سرطان...
که به نمایشگر، دی سی شوک، ونتیلاتور و... متصل بود
در میان این همه سروصدا، رفت و آمد، شلوغی و سزا و ناسزا، گویا داشت آروم آروم نفسهای آخرش رو میکشید تا پر بکشه و از دنیا بره...
...که این دنیا نمیارزد به کاهی...
بگذریم، همین مقدار بسه، سرتون رو درد نیارم.
💊🩸🦠💉
🌸 زندگی زیباست 🌸
🤔 خب خدمتتون از این ور میز بگم که... 🔘 توی راهرو خیلی شلوغه... همه جور آدم با مشکلات و بیماریهای
🍂🍃🍂🍃
🔷 از این ور میز فهمیدم که:
🔹 میشه کاری کرد که مردم راحتتر باشن و خدمت به اونها بهتر و سریعتر باشه. (جهت اطلاع مسئولان محترم!)
🔹 میشه مردم هم صبورتر باشن و با همدیگه و با بچههای زحمتکش درمان درستتر برخورد کنن و بدونن مقصر بیمار شدن اونها و خانوادههاشون بچههای درمان نیستن و قرار نیست نگرانی و ترس و خشمشون رو سر اونها خالی کنن.
🔹 چه کار سختیه روز و شب این جا بودن و کار کردن و دیدن و شنیدن و تحمل کردن و سردرد گرفتن و بیخواب شدن و بیمار شدن و ...
(خدا به بچههای درمان توان و سلامتی و صبر و اجر بده و البته به خانوادههاشون)
🔹 خدا به مسئولان محترم برای ترغیب بچههای درمان، توفیق بده!
کار سختی نیست، اگر بخوان.
خدمت به بچههای درمان، خدمت به بیمارانه، خدمت به مردمه.
🔹 با این فشار کاری و وضعیت معیشت بچههای درمان، ورود به رشتهها و مشاغل درمان، روز به روز کمتر و خروج از کار و مهاجرت دوستان پرستار خوب و حرفهای ما به کشورهای حوزهی خلیج فارس، اروپایی و آمریکایی روز به روز داره بیشتر میشه و بیم اون میره که شاید در آینده مجبور باشیم پرستاران هندی و پاکستانی و بنگلادشی و... وارد کنیم و بیماران و عزیزان و پارههای تنمون رو به اونها بسپریم.
🥀 امیدواریم که دیر نشه...
🩺 🩺 🩺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
شبی از این شبها...
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
「🍃「🌹」🍃」
باور داشته باشید
که شکرگزاری هر چیزی را
در زندگی چند برابر می کند! 🌾
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۳: ریحان چیزی نگفت. میدانستم چارهای ندارد. خودم کنارش نشستم و از
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۹۴:
از سر تا پا عرق کرده بودم. چشمهایم داشت از کاسهی سرم بیرون میافتاد. میخک روی دندانم گذاشتم و فشار دادم. بدتر شد. کمی داروی کُردی رویش گذاشتم. نمیدانم چه بود، اما میگفتند برای دندان درد خوب است. بهتر نشد. فایدهای نداشت. از درد، حالت تهوع داشتم. توی خانه، از این ور میرفتم به آن ور و از آن طرف میآمدم به این طرف.
به علیمردان گفتم:
«دیگر تحمل ندارم. برو به کاکهات بگو بیاید، شاید بتواند دندانم را بکشد.»
گفت:
«میدانی ساعت چند است؟ ساعت سه نصف شب است. خوابیده. صبر کن تا صبح، ماشین میگیریم و میرویم دندانت را میکشیم. کاکهام دندانپزشک نیست، آهنگر است.»
گفتم:
«نمیتوانم صبر کنم. تازه، الآن دکتر کجاست؟ همهشان فرار کرده اند. برو بگو قهرمان بیاید.»
علیمردان با ناراحتی گفت:
«با بچهی توی شکمت، چه طور میتوانی دندان بکشی؟ طاقت نمیآورد بچهات.»
با خشم و ناراحتی و درد گفتم:
«اگر بچهی من است، باید دوام بیاورد. دیگر نمیتوانم تحمل کنم. این دندان درد دارد مرا میکشد.»
گفت:
«الآن برمیگردم.»
بعد از چند دقیقه، با برادرش برگشت. قهرمان نگران بود. ترسیده بود. پرسید: «چی شده؟ چه کاری از دست من بر میآید؟»
گفتم:
«به دادم برس. دندان درد امانم را بریده. دندانم را بکش.»
آب دهانش را قورت داد، لبخند تلخی زد و گفت:
«محال است این کار را انجام بدهم. تو بچهای در راه داری. کشیدن دندانت خطرناک است. مگر من دندانپزشکم؟»
التماس کردم و گفتم:
«هیچ اتفاقی نمیافتد. فقط دندانم را بکش. نگران نباش، دوام میآورم.»
قهرمان پشتش را به من و شوهرم کرد و گفت: خدایا چه کار کنم؟
قبول نمیکرد. بعد رو برگرداند و گفت:
«اگر میخواهی، بروم از سر جاده ماشینی گیر بیاورم تا برویم کرمانشاه...»
حرفش را قطع کردم و گفتم:
«کاکه قهرمان، اگر نمیکشی، به خودم بگو چه کار کنم.»
وقتی دید اصرار میکنم، دیگر چیزی نگفت. سریع رفت و گاز آورد. دستهایش میلرزید. رو به علیمردان کرد و گفت:
«کمی الکل بده.»
شوهرم با دلهره و ناراحتی شیشهی الکل را آورد. همهاش به من نگاه میکرد. قهرمان گفت:
«بیا بنشین توی ایوان.»
توی ایوان نشستم. لباسم را توی شکمم جمع کردم. بیاختیار از چشمهایم اشک میریخت. قهرمان گفت:
«فرنگیس، نباید تکان بخوری. دستم میلرزد.»
گفتم:
«نگران نباش. تکان نمیخورم.»
رو به روشنایی کرد و سرم را به سوی روشنایی چرخاند. به شوهرم گفت: چراغ قوه را هم طوری بگیرد که بتواند خوب ببیند.
علیمردان چراغ قوه را به طرف دهانم گرفت. نور چراغ قوه صورتم را روشن کرد و چشمهایم را زد. چشمهایم را بستم و فشار دادم. دهانم را باز کردم لباسم را که توی شکمم جمع کرده بودم، چنگ زدم. با خودم گفتم:
«فرنگیس، تحمل کن... تحمل کن.»
تمام بدنم از عرق خیس شده بود. قهرمان، گاز را به دندانم گیر داد و کشید. احساس کردم فکم دارد میشکند. درد توی سرم پیچید و گوشم تیر کشید. دوباره فشار داد و دنیا دور سرم چرخید. همه چیز جلوی چشمم سیاه شده بود. درد یک لحظه مرا از خود بی خود کرد. فکر کردم گوشت دهانم و فکم با دندان درآمده است. خون گرم توی دهان و روی چانهام ریخت. قهرمان دندان را توی دستم گذاشت و آرام گفت:
«تمام شد.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍃
انسانهای زیبا
الزاماً همیشه خوب نیستند،
اما انسانهای خوب،
همیشه زیبا هستند،
خــــــوب باشیــــــــم!
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🍀 کمخوری
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🍀 کمخوری 💎 #دُرّ_گران ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌿
امروز از صبح که اومدم بیمارستان
از اول صبح تعداد بیماران با درد شکم، درد معده، تهوع و استفراغ و مانند اینها زیاده.
یه مقدارش ممکنه میکروبی باشه،
ولی واقعاً بخش قابل توجهی از اونها به دلیل ناپرهیزی و پرخوری و رعایت نکردنه.
برخی اون چیزهایی رو که اصلا نباید بخورن خوردهن،
بعضی از اونها هم خوردنیهایی رو که مجاز نیست زیادی خوردهن.
🪴 لطفاً رعایت کنید!
سلامتی و سرزندگی در بسیاری از موارد به علت نخوردنه، نه خوردن! 💫
🍀🍀🌹🍀🍀
یه چیز جالب!
یه درخت کُنار وحشی
سیستان و بلوچستان
انگار که دست و پاش رو جمع کرده گذاشته روی کولش بره! 🚶♂
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
🔹چرا نگرانی؟
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۴: از سر تا پا عرق کرده بودم. چشمهایم داشت از کاسهی سرم بیرون می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۹۵:
انگار خوشحال بود از این که دندان درآمده است و من هنوز نفس میکشم. پرسید: «خوبی؟»
سرم را تکان دادم و همان جا توی ایوان دراز کشیدم. علیمردان با عجله بالشی زیر سرم گذاشت و پنبهای را گرد کرده بود، فروکرد توی دهانم. گفت:
«رویش داروی کُردی زده ام، فشار بده.»
کمی چای خشک هم توی دهانم ریخت و گفت:
«بگذار جای دهانت و فشار بده.»
توی ایوان، همه جا سیاه بود. قهرمان با ترس پرسید:
«فرنگیس، صدایم را میشنوی؟»
سرم را آرام تکان دادم. با ناراحتی گفت:
«صدام، خدا برایت نسازد که زندگیمان را سیاه کردهای.»
کمی دراز کشیدم. علیمردان و قهرمان از ترس یک ساعتی کنارم نشستند. جای دندانم خیلی درد میکرد، اما دیگر خیالم راحت بود که دندان را کشیدهاند. بلند شدم. قهرمان خندید و گفت:
«فرنگیس، راستی راستی زندهای؟!»
لبخند زدم و با زور گفتم:
«میبینی که نمُرده ام. بچهام هم حالش خوب است.»
نزدیکیهای صبح بود. گفتم:
«بروید بخوابید.»
قهرمان بلند شد و رفت. جای دندانم آرام شده بود. شوهرم کنار رحمان خوابید. توی ایوان نشستم و آرام شکمم را مالیدم. دعا کردم خدا کمک کند و بلایی سر بچهام نیاید.
از وقتی تلویزیون کوچکی خریده بودیم، شبها سرگرم بودیم. جلوی تلویزیون مینشستم و جبههها را نگاه میکردم و حرص میخوردم. آن شب هم جلوی تلویزیون نشسته بودیم و مجری برنامه در مورد جنگ حرف میزد. دستم را بالا گرفتم و گفتم:
«خدایا، رزمندههای ما را در پناه خودت بگیر. ابراهیم و رحیم را هم به دست تو میسپارم. مواظبشان باش.»
علیمردان هم گفت:
«باز خوب است که آنها توی همین منطقه میجنگند و هر وقت دلشان بخواهد، میآیند و سر میزنند. بی چاره رزمندههایی که چند ماه یک بار مجبورند بروند و خانوادههایشان را ببینند.»
نشسته بودیم که علیمردان پرسید: «برویم خانه ی مادرم شب نشینی؟»
گفتم:
«پس صبر کن خانه را جمع و جور کنم.»
تلویزیون را خاموش کردم و کتری را از روی چراغ علاءالدین برداشتم. شوهرم رحمان را بغل کرد و گفت:
«خودم میآورمش، تو دیگر سنگین شدهای.»
خندیدم و گفتم:
«سنگینی؟ هنوز دو ماه مانده که بچه دنیا بیاید. اصلاً هم سنگین نیستم.»
علیمردان، رحمان را توی پتویی پیچید و درِ خانه را روی هم گذاشتیم و به طرف خانه ی مادر شوهرم راه افتادیم. شب تاریک و سردی بود. نزدیک خانه ی مادر شوهرم صداهای زیادی شنیدم. خندیدم و گفتم:
«فکر نکنم امشب برای ما جا باشد. خانهشان شلوغ است. مهمان دارند.»
علیمردان هم خندید و گفت:
«بهتر که مهمان دارند.»
وارد شدیم و سلام کردیم. خانه حسابی شلوغ بود. قهرمان و خانوادهاش و یکی دو نفر از فامیلها، خانه ی مادر شوهرم بودند. ما هم نشستیم و قهرمان به شوخی گفت:
«دیر آمدید جا نیست!»
من هم با خنده گفتم:
«اگر میدانید جا نیست، شما بفرمایید! ما که تازه آمدهایم.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
#نقاشی_خط
«و خدایی که به شدت، کافی است»
💠 هنرڪدهی «رو به راه»
https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
❌ مکن، مساز!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🙄 فقط یکی یکی رفع کن که طاقتش رو داشته باشیم!
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
🌳🍃🦗🍃🌲
این پروانه نیستا:
یه ملخ هست که بالهاش رو باز کرده.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 میخواهی لقمان باشی یا سلمان؟
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۵: انگار خوشحال بود از این که دندان درآمده است و من هنوز نفس میکشم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۹۶:
تلویزیون روشن بود. مادر شوهرم از کتری و قوری روی علاءالدین چای ریخت. نخود و کشمش را هم جلوی من گذاشت. قهرمان گفت:
«بزنید تلویزیون عراق، ببینیم این دروغگوها چه میگویند.»
گاهی وقتها تلویزیون عراق را میگرفتیم ببینیم چه میگوید. چون نزدیک مرز بودیم، میتوانستیم صاف و بدون برفک تلویزیونشان را بگیریم. همان طور که نگاه میکردیم، یک دفعه صدام توی تلویزیون ظاهر شد. تا صدام آمد، با صدای بلند بنا کردیم به لعنت و نفرین. صدام هشدار داد و گفت:
«فردا از شرق تا غرب را میکوبم. از همین جا اعلام میکنم که فردا روز بمباران سختی است. شهرها را ترک کنید و بروید.»
با ناراحتی گفتم:
«دوباره شر این آدم ما را گرفت. وقتی صدام میگوید بمباران میکند، اول زورش به ما میرسد. اول گور سفید را میزند، بعد میرود سراغ شهرها. خدا برایش نسازد.»
قهرمان با ناراحتی گفت:
«با شماها کاری ندارد، با من کار دارد. او مدعی من است. من در زندگی زیاد خواب ندیدهام، اما دیشب خواب دیدم که میمیرم.»
از حرفهای قهرمان ناراحت شدم. برگشتم و گفتم:
«چرا این حرف را میزنی؟ تو که ترسو نبودی؟ این حرفها چیه؟»
زنش ریحان هم ناراحت شد و گفت:
«فرنگیس، ببین چه طور حرف بد میزند. بلا به دور!»
مادر شوهرم هم با ناراحتی شروع به خواندن آیت الکرسی کرد. به شوخی گفتم:
«نمیرد کوه! فردا اول وقت میرویم کوه و شب برمیگردیم.»
همان طور که نشسته بودیم، توی تاریکی شب، پرندهای سه بار خواند. رنگ از صورت همه پرید. ما اعتقاد داریم اگر پرندهها سه بار در شب بخوانند، اتفاق بدی میافتد. خواندن پرنده در شب بدشُگون است. زیر لبم گفتم:
«خدایا، قضا را برگردان!»
برادر شوهرم لبخند تلخی زد و گفت:
«دیدید؟ این مأمور من است. شماها ناراحت نباشید.»
علیمردان با ناراحتی به پشت قهرمان زد و گفت:
«بس کن بابا، چه قدر حرف بد میزنی. حالا بگو ببینم چه خوابی دیدهای؟»
قهرمان گفت:
«هفت مأمور پشت سر مرحوم عموی زنم بودند و عمویم سید یعقوب به دنبالم آمده بود، گفت مأمورها آمدهاند دنبالت، باید برویم.»
رو به قهرمان کردم و گفتم:
«خواب، اسمش خواب است. نذری کن، تا خدا قضا را برگرداند. عمر دست خداست. به خدا توکل کن.»
بعد هم شروع کردند به شوخی با قهرمان. داد و فریاد میزدند سعی میکردند سر به سرش بگذارند. قهرمان خندید و گفت:
«نمیترسم، فقط دارم میگویم که من رفتنیام.»
سعی کردیم حرف را عوض کنیم. آن شب کلی گفتیم و خندیدیم. نیمه شب، همه با هم از خانه بیرون آمدیم. صدای خندهمان تمام گور سفید را پر کرده بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊 آبشار بیشه
لرستان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔹 حفظ آبرو
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─