eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
569 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🤦‍♀ زن از نوع غربی ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊 آبشار سیاه‌چشمان / چالوس / مازندران 🎶 موسیقی صدای آبشار همراه با آواز ایرانی /
نَمایی از ایران زیبای ما
🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🤔 برا کارهات اولویت‌بندی داشته باش. 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🤔 برا کارهات اولویت‌بندی داشته باش. 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌿 ✔️ ما درمورد بیمارهامون می‌گیم وقتی دستگاه‌های مهم و حیاتی همچون دستگاه تنفسی، قلب، مغز و... مشکل دارند و در خطر هستند، دیگر دستگاه‌ها و بخش‌ها در اولویت نیستند. چرا که آسیبی که به بخش‌ها و اعضای حیاتی وارد می‌شه خیلی مهم‌تره و حکم مرگ و زندگی رو داره. ✔️ توی زندگی هم همینه. انجام بعضی کارها حیاتی هستند و باید اولویت داشته باشند. در ضمن اولویت‌های زندگی هر فردی ممکنه با اولویت‌های زندگی دیگری متفاوت باشه‌. 🪴
🌙 روحِ برخواسته از من، ته این کوچه بایست بیش از این دور شوی از بدنم، می‌میرم «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🇨🇦 با خبر شدیم که توی کانادا اتفاق جالبی افتاده! 🫢 ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۰: به سمت جاده نگاه کردم. یک ماشین ارتشی، از بالا می‌آمد. از پشت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۱: یک دفعه غرش هواپیماها بلند شد. به آسمان نگاه کردم. هواپیماها در آسمان بودند. مردم شروع کردند به دویدن سمت سنگرها. خودم را توی سنگر انداختم و رحمان را بغل کردم. هواپیماها شروع کردند به بمباران، اما مردم توی سنگر بودند. بعد از مدتی، هواپیماها رفتند. کنار چشمه‌ی گور سفید جمع شدیم. برادرم رحیم بیلی به دست گرفت و گفت: «باید سریع قبرها را بکنیم، صدامی‌ها دوباره می‌آیند. باید عزیزانمان را خاک کنیم. زود باشید.» رحیم مشغول کندن قبر شد. بیست نفر کنار قبر ایستاده بودند و گریه می‌کردند. این بار که صدای هواپیماها آمد، همه‌ی آن بیست نفر، به طرف قبری که رحیم می‌کند، هجوم بردند و خودشان را توی قبر انداختند. از دیدن چیزی که می‌دیدم، شوکه شدم. فریاد زدم: «بیایید بیرون. الآن رحیم خفه می‌شود.» اما همه می‌ترسیدند. صدای رحیم از آن ته می‌آمد. فریاد می‌زد: «خفه شدم.» وحشتناک بود. قبر شده بود جان‌پناه. هواپیماها بمب نمی‌انداختند، فقط تیراندازی می‌کردند. هواپیماها که رفتند، جماعت از توی قبر بیرون آمدند و رحیم توانست نفس بکشد. خیلی روز سختی بود. آن روز نُه نفر را خاک کردیم. هواپیماها مرتب می‌آمدند و بمب می‌انداختند و می‌رفتند. ما قبر می‌کندیم و گریه می‌کردیم و خاک می‌کردیم. برادرم رحیم و شاهمراد پسر دایی ام کمک کردند و جنازه‌ها را خاک کردند. می‌خواستیم مراسم بگیریم، اما با وجود هواپیماها فایده نداشت. نتوانستیم فاتحه بگیریم. ترسیدیم فاتحه بگیریم. از مردم خواستیم هر کس خودش فاتحه بدهد. شوهرم با صدای بلند گفت: «خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. قهرمان شهید شد و رفت. برایش فاتحه بدهید. راضی نیستم کسی جانش را به خاطر فاتحه برادرم از دست بدهد.» با دلی پر از غم، کمی روی خاک‌ها نشستم و گریه کردم. قهرمان مثل برادرم بود. مردم همه دوستش داشتند. دستم را توی خاک کردم و اشک‌هایم روی خاک قبرش ریخت. علیمردان رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود. آرام گفتم: « کاکه قهرمان، حلالمان کن.» چه قدر فاتحه‌اش مظلومانه و غریبانه بود. از سر خاک قهرمان به خانه رفتم، اما حالم خوب نبود. درد دل امانم را بریده بود. نبات داغ درست کردم و خوردم، شاید حالم بهتر شود، اما بدتر شد. تمام بدنم عرق می‌کرد. سعی کردم تحمل کنم. به خودم گفتم چون ناراحت شده‌ام و داغ دیده ام این طور درد دارم. شب بود اقوام علیمردان از اسلام آباد آمدند دنبالمان. می‌گفتند این جا خطرناک است، بیایید با ما به اسلام آباد برویم. حال مرا که دیدند، پرسیدند: «چی شده؟» گفتم: «چیزی نیست، دل‌درد دارم.» زن پسر عمویم توران گفت: «نکند بچه‌ات می‌خواهد دنیا بیاید؟» گفتم: «نه، هنوز زود است. دو ماه دیگر مانده.» توران گفت: «ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید.» آن شب ما را با خودشان به اسلام آباد بردند. شب به خانه برادر شوهرم «رضا حدادی» رفتم. حالم خیلی بد بود، اما نمی‌خواستم از خواب بیدار شوند. تا ساعت شش صبح تحمل کردم. ساعت  شش صبح بود که حالم بد شد. کنار همان کوهی بودیم که خانه‌ام بالای آن بود. یاد شبی افتادم که رحمان را به دنیا آوردم. اما الآن زود بود. بچه‌ام باید مدتی دیگر به دنیا می‌آمد. وقتی درد امانم را برید، فهمیدم بچه‌ام زودتر دارد دنیا می‌آید. لرز شدید داشتم. علیمردان را بیدار کردم و گفتم برو دنبال کمک، بچه‌ام دارد دنیا می‌آید. شوهرم رفت دنبال توران. همین که توران رسید، بچه به دنیا آمد. توران که رحمان را به دنیا آورده بود، سهیلا را هم به دنیا آورد! بچه را توی پارچه‌ای پیچیدند و من از حال رفتم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍃 امروز در حال برگشت به خونه، توی جاده از دور دیدم که جاده شلوغ شده و وسط جاده ماشین‌ها ایستاده‌ن. فهمیدم که تصادف شده. سرعتم رو کم کردم و آروم آروم رسیدم کنارشون. دیدم یه نفر داره به اسم صدام می زنه: صابر! صابر! نگاه کردم دیدم همکارم دکتر عباسیه. گفت: بدو بیا کمک. یه جای مناسب توقف کردم و رفتم پایین و با احتیاط دویدم سمت مصدوم. دیدم سرش آسیب دیده (Head Truma) و چند جا از سر و گردنش هم پارگی و خونریزی داشت. شانه و دست چپش شکسته و از حالت خودش کاملا خارج شده بود (Deformity). تنفسش خوب نبود و احتمال دادیم که علتش تجمع خون و هوا در حفره‌ی سینه‌ای بود. ( Pneumothorax \ hemothorax) در چنین مواردی باید روی قفسه‌ی سینه‌ی بیمار حفره و راه خروجی برا خون و هوا ایجاد کنیم وگرنه رفته رفته تنفس بیمار مشکل و غیرممکن می‌شه و می‌میره. کارهای اولیه رو انجام دادیم و کم‌کم بچه‌های اورژانس ۱۱۵ رسیدن و با احتیاط بیمار رو به آمبولانس منتقل کردیم و بردیمش بیمارستان. اون جا هم اقدامات تکمیلی برای مراقبت‌های مغزی، قلبی و تنفسی و اعزام به مرکز مجهزتر. حال عمومیش هم هنگام اعزام خدا رو شکر، خوب بود. ☘ آرزوی تندرستی برای همه‌ی بیماران! 💉🩸🩺💊
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 اگر در زندگی نگاهت به داشته‌هایت باشد، بیش‌تر خواهی داشت و آرام خواهی بود. اما اگر مدام به نداشته هایت فکر کنی، هیچ گاه هیچ چیز برایت کافی نخواهد بود. 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   🌱 همچنان بر همین باوریم! 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
. اغلب فکر می کنیم که از بس گرفتاریم، به خدا نمی رسیم! غافل از این که از بس به خدا نمی‌رسیم، گرفتاریم! 👌🏽 💢 @sad_dar_sad_ziba
ز اعماق قرون از بین جمعیت تو را دیدیم تو هم ای ناز مطلق، از همان بالا ببین ما «محمد سهرابی» ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۱: یک دفعه غرش هواپیماها بلند شد. به آسمان نگاه کردم. هواپیماها در
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۲ چشم که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشم‌هایم اول سفیدی می‌دید. بعد آرام آرام تختم را دیدم. چنگ انداختم و ملحفه را گرفتم و خواستم بلند شوم. نتوانستم. آرام پرسیدم: «کی این جاست؟» هم‌عروسم توران کنارم بود. دستم را گرفت و گفت‌: «بخواب فرنگیس، دیگر بس است. این همه خودت را اذیت کردی.» گفتم: «من کجا هستم؟» لبخندی زد و گفت: «توی بیمارستان. حال دخترت خوب است. حال خودت بد شد. اما حالا خوبی. فقط بخواب.» اما خواب به چشمم نمی‌آمد. سرم را برگرداندم و قیافه ی آشنایی دیدم. مادر شوهرم بود. روی تخت روبه‌رویی من. با خودم گفتم او این جا چه کار می‌کند؟ چیزی یادم نمی‌آمد. سعی کردم به مغزم فشار بیاورم. دوباره همه چیز یادم آمد: مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادر شوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننه خاور بدون سر... همه چیز توی سرم چرخ می‌خورد. استفراغ کردم و دوباره از حال رفتم. چشم که باز کردم، مادر شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت: «خدا نکند حالت بد باشد. قوی باش، زن.» بعد شروع کرد به قسم دادن من و حرف زدن: «تو را به خدا خودت را عذاب نده. چه شده فرنگیس؟ حال بچه‌ات که خدا رو شکر خوب است. قدمش خیر باشد. مبارک است.» وقتی با این راحتی و شادی حرف زد، مطمئن شدم که از مرگ قهرمان خبر ندارد. هم‌عروسم توران هم با اشاره ی ابروها به من فهماند که هنوز از مرگ قهرمان خبردار نشده است. وقتی دیدم هم عروسم ابرو بالا انداخت، سرم را پایین انداختم. بغضم را خوردم و گفتم: «چیزی نیست. ناراحتم که بچه‌ام کنارم نیست.» هم‌عروسم با لبخند گفت: «ناراحت نباش. بچه‌ات پیش ماست. تو مواظب خودت باش. من خودم به او شیر می دهم.» دکتر که آمد، سری تکان داد و گفت: «لازم بود این همه بجنگی؟ این همه کار سخت؟ چرا این قدر به خودت فشار آوردی؟ داشتی می‌مُردی.» آرام گفتم: «چه کنم، دکتر؟ مجبور بودم.» دکتر عینکی بود. ورقه‌ای دستش گرفت و گفت: «خدا به تو و بچه‌ات رحم کرده است. ممکن بود هر دو بمیرید. بچه‌ات دو ماه زودتر به دنیا آمده، چون تکان خورده‌ای. هر کس به جای تو بود، با این همه سختی تحمل نمی‌کرد. برایت داروهای تقویتی می‌نویسم که بخوری.» دو روز در بیمارستان بودم. شوهرم و همسایه‌ها و فامیل مواظب بچه‌ام بودند و هم عروسم بچه‌ام را شیر می‌داد. خودش هم بچه‌ی کوچک داشت. توی این مدت، از چشم‌های مادر شوهرم می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از حال قهرمان بپرسد. آخرش هم پرسید: «روله، از قهرمان چه خبر؟ توی این مدت، این پسر یک سری به این مادر بی‌چاره‌اش نزده.» وقتی این حرف را زد، دستم را به شکمم گرفتم و وانمود کردم که درد دارم. بنا کردم به آه و ناله. علیمردان که بیرون از اتاق بود، تندی وارد شد و پرسید: «چه شده، فرنگیس؟» اشک می‌ریختم و گفتم: «هیچی. فقط تو را به خدا مرا از این جا ببر. زودتر ببر.» بعد آرام، طوری که فقط خودش بشنود، ادامه دادم: «نمی‌خواهم بیشتر از این شرمنده‌ی مادرت باشم. نمی‌خواهم بیشتر از این به او دروغ بگویم.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
خدای همیشه 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   🔹 رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
جامع فقاهت، صـــداقت و ســــــیاست 🗓 به فراخـــــور سالگشت شهــــادتش ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 عشق یعنی به سرت هوای دلبر بزند درد از عمق وجودت به دلت سر بزند ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۲ چشم که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشم‌هایم اول سفیدی می‌دید.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۳: حالم بد بود. از یک طرف برای بچه‌ام ناراحت بودم، از طرفی برای برادر شوهرم که شهید شده بود. از سوی دیگر مادر شوهرم هم توی اتاق، کنار من بستری بود. حالش اصلاً خوب نبود. دکتر گفته بود تا حالش بهتر نشده، چیز ناراحت کننده‌ای به او نگوییم. وقتی دکتر گفت می‌توانم بروم، انگار دنیا را به من دادند. آفتاب صبح اتاق را پر کرده بود. با خوشحالی به بیرون از اتاق نگاه کردم. درخت‌های لخت توی حیاط، انگار خیلی قشنگ‌تر از قبل شده بودند. چند نفر تک و توک از حیاط رد می‌شدند. رویم را که برگرداندم، مادر شوهرم لبخند زد و گفت: «رفتی بیرون حواست به بچه باشد. مواظب خودتان باشید. گاهی هم سری به خانه‌ی من بزن.» گفتم: «چشم. به امید خدا شما هم برمی‌گردید و می‌آیید کمک من.» مادر شوهرم با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: «فعلاً که جای ترکش‌ها چرک کرده. ولی به امید خدا می‌آیم. دلم می‌خواهد نوه‌ام را زودتر ببینم.» لباس‌هایم را با کمک علیمردان جمع کردم. شوهرم نسخه‌ی داروها را از دکتر گرفت. وقتی برای خداحافظی صورت مادر شوهرم را بوسیدم، دلم گرفت. دستش را گرفتم، همان دستی که روی قلب قهرمان گذاشته بودم. گفتم: «مادر، تو تاج سر مایی، عزیز مایی، زودتر خوب شو و برگرد. منتظرت هستیم.» هم‌عروسم که کنار مادر شوهرم بود، خندید و گفت: «حالا تو برو، من می‌مانم و با مادر برمی‌گردم.» مادر شوهرم چهل شب در بیمارستان ماند. بعد او را به خانه ی برادرش بردند. برادرش به سختی و به مرور، ماجرا را به او گفت. ......................... قرار شد برای برادرم عروسی بگیرم. سال ۱۳۶۴ بود. ابراهیم بیست و دو سالش بود. عروس از روستای کفراور از میان اقوام انتخاب کردیم. گروهی از زن‌ها و مردها جمع شدیم و با یک مینی بوس رفتیم کفراور. بعد از مصیبت‌هایی که همه‌ی مردم کشیده بودند، گرفتن یک عروسی، همه را دور هم جمع می‌کرد و کمی از درد و غصه‌ها کم می‌شد. پدرم از خانواده‌هایی که عزادار بودند، اجازه گرفت و راه افتادیم. شیرینی و برنج و گوشت هم با خودمان بردیم و «بله» را از خانواده‌ی عروس گرفتیم و برگشتیم. بعد از سه ماه، تصمیم گرفتیم توی ده، عروسی بگیریم. می‌دانستیم مهمان زیاد داریم. گاوی سر بریدیم و مردم را دعوت کردیم. آن وقت‌ها کارت دعوت نبود و با نامه مردم را دعوت کردیم. ابراهیم همه‌ی دوستانش و پاسدارها را دعوت کرد. با این جشن، بعد از مدت‌ها مردم نفسی کشیدند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🥝🍃🌲 هندسه‌ی میوه‌ها واقعا زیباست. 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ از کی این همه بی‌هنر شدید؟! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🔷 اگه مدام کارهات رو عقب می‌اندازی، باید بدونی که: 🔹 ۱- انجام ندادن یک کار مثبت، نیروی روانی بیشتری رو از شما می‌گیره تا انجام دادنش. 🔹 ۲- اگه تصمیم بگیری یه کاری رو فقط پنج دقیقه انجام بدی، به احتمال زیاد تا تموم شدنش ادامه می‌دی. 🔹 ۳- اگه یک کاری رو زود تموم کنی، روزت پر از نیروی مثبت و انگیزه برای ادامه دادن می‌شه. 🔹 ۴- قانون پنج ثانیه رو فراموش نکن‌. پس از اون که درمورد درستی، اهمیت و ضرورت انجام کاری خوب‌ فکر کردی، از یک تا پنج بشمار، سریع از جات بلند شو و اون کار رو انجام بده. 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱💻🖥 ✔️ درخواست «جواد خیابانی» از اون‌هایی که اهل رسانه‌ و فضای مجازی هستند. 🔷 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🍁🍀 بی لشگريم! حوصله‌ی شرح قصه نيست فرمانبريم! حوصله‌ی شرح قصه نيست با پرچم سفيد به پيکار می رويم ما کمتريم! حوصله‌ی شرح قصه نيست فرياد می‌زنند ببينيد و بشنويد کور و کريم! حوصله‌ی شرح قصه نيست تکرار نقش کهنه‌ی خود در لباس نو بازيگريم! حوصله‌ی شرح قصه نيست آيينه‌ها به ديدن هم خو گرفته اند يکديگريم! حوصله‌ی شرح قصه نيست همچون انار، خون دل از خويش می خوريم غم پروريم! حوصله‌ی شرح قصه نيست آيا به راز گوشه‌ی چشم سياه دوست پی می بريم؟! حوصله‌ی شرح قصه نيست «فاضل نظری» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۳: حالم بد بود. از یک طرف برای بچه‌ام ناراحت بودم، از طرفی برای بر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۴: برنج و گوشت را داخل مجمع ریختیم و سه نفر سه نفر از یک سینی غذا خوردند. روستا شلوغ بود و شاد. مدام دعا می‌کردیم هواپیماها نیایند. تمام مردم روستا خوشحال بودند. گرچه همه داغدار و زخمی بودند، اما موافق بودند که عروسی بگیریم. همه‌ی مردم و فامیل‌ها آمدند. عروس، خیلی کوچک بود و دوازده سال بیشتر نداشت. آن قدر کوچک بود که بین مردم گم شده بود. وقتی باید دنبال عروس می‌رفتیم، به ابراهیم گفتم: «بیا برویم عروس‌ را از روستای خودشان بیاوریم.» ابراهیم دنبال عروس نیامد. گفت عیب است که من بروم. عروسی ایلی بود و عروس و داماد هنوز همدیگر را ندیده بودند. برادرم رحیم به جای ابراهیم رفت تا عروس را بیاورد. وقتی عروس را آوردند، مردم کِل کشیدند و ساز و دهل به پیشوازش رفت. هم گریه می‌کردم و هم می‌خندیدم. دلم گرفته بود. در میان این همه عزاداری، حالا می‌توانستیم شاد باشیم و یادمان باشد هنوز زنده‌ایم. دلم برای همه‌ی کسانی که رفته بودند تنگ شده بود. عروس را که آوردند، صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زن‌ها، عروس را میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه می‌کردیم و دعا می‌کردیم. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد. چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک می‌بندد. با تعجب پرسیدم: «به خیر! کجا می‌روی؟» خندید و گفت: «همان جا که باید بروم.» مادرم کنارمان آمد و گفت: «ابراهیم، برایت زن گرفتیم کمتر از ما دور شوی.»   ابراهیم سرش را بلند کرد و گفت: «هیچ چیز نمی‌تواند مرا این جا نگه دارد. باید بروم.» هر قدر پدر و مادرم اصرار کردند که ابراهیم مدتی دیگر بماند، قبول نکرد. گفت: «یعنی شما راضی می‌شوید این جا بمانم و برادرهایم توی سنگرها تنها بمانند؟» بالأخره رفت. بعد از آن، ماهی یک بار می‌آمد و سری می‌زد و می‌رفت. می‌گفت: «تا دشمن در سرزمین ماست، ماندن توی خانه ننگ است.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   ❇️ گشاده‌رو 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba