eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
1.2هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قوانین دوره‌ی دقیانوس در کشور مجاور به اقیانوس کانادا 🇨🇦 ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
📷 یک پرتاب سه امتیازی با دوربین عکاسی 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🍂 دست و دلبازی پاییز، فریبت ندهد ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۷: تمام راه، توی ماشین بالا و پایین می‌افتادم. سیما می‌نالید و من
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۸: دکتر وسایل بخیه را دست گرفت. پشت سیما را که دیدم، پاهایم لرزید. گوشت بدنش تکه تکه شده بود. قسمتی هم ازش کنده شده بود. تکه‌های ریز مین، تمام بدنش را پر کرده بودند. صدها تکه‌ی کوچک سیاه رنگ، توی بدنش فرورفته بود. همه‌ی بدنش به سیاهی می‌زد. دست‌های سیما را گرفتم و دکتر شروع کرد. سیما از درد دستم را گاز می‌گرفت. وقتی دکتر بخیه می‌زد، پیشانی‌اش پر از چین و چروک می‌شد. معلوم بود خودش هم دارد عذاب می‌کشد. بخیه زدنش دو ساعت طول کشید. سیما هق هق گریه می‌کرد. من هم اشک می‌ریختم، اما نمی‌خواستم سیما صدای گریه ام را بشنود. دستم از جای دندان‌های سیما سیاه شده بود. بخیه زدن که تمام شد، رو به من کرد و گفت: «مثل هور (سبد) او را بخیه کردم.» فهمیدم می‌خواهد بگوید که بهتر است این نمی‌توانست بخیه کند. مردی به اسم شاکیان، از اهالی گیلان غرب، توی بیمارستان بود. موقع بخیه زدن سیما، کنارم ایستاده بود و مرتب دلداری‌ام می‌داد. وقتی کار بخیه زدن تمام شد، دکتر من و رحیم را صدا زد. هر دو بیرون رفتیم. سرش را تکان داد و گفت: «آسیب به استخوان هم رسیده است. باید او را به بیمارستان اسلام آباد ببرید. خونریزی دارد و من بیشتر از این نمی‌توانم کاری بکنم. باید نجاتش بدهید. این جا نگهش ندارید.» در همین وقت، آقای شاکیان که دم در ایستاده بود، رو به ما کرد و گفت: «بچه را بردارید تا حرکت کنیم.» رحیم دست روی شانه‌ی این مرد گذاشت و گفت: «خدا از برادری کمت نکند.» رفت بیرون، ماشینش را روشن کرد و با صدای بلند گفت: «من حاضرم. بچه را بیاورید.» دست زیر تن کوچک لیلا انداختم. بدنش باندپیچی شده بود. هق‌هق می‌کرد. توی ماشین نشستیم و توی تنگ غروب، به سمت اسلام آباد حرکت کردیم. نمی‌توانستم بگذارم که خواهرم تنها بماند. کوه‌ها و پیچ‌های جاده را یکی یکی پشت سر گذاشتیم. سیما توی بغلم چرت می‌زد، اما هر چند دقیقه یک بار می‌پرید و نفسی می‌کشید. می‌دانستم یاد وقتی می‌افتد که روی مین نشسته. یک لحظه یاد سهیلا افتادم. دختر کوچکم الآن چه کار می‌کرد؟ چه می‌خورد؟ در آن لحظات وضعیت خواهرم واجب‌تر بود. به اسلام آباد که رسیدیم، پرستارها سریع سیما را از من گرفتند و به اتاق عمل بردند. سیما باید عمل می‌شد. پشت در اتاق عمل ایستادم. بعد کم کم پاهایم سست شد و روی زمین نشستم. دلم از داغ سیما پر از درد بود. زیر لب آهنگ کودکانه و غمگینی را می‌خواندم. یاد دعوایمان با رحیم افتادم. شاید او حق داشت. رحیم سفارش بچه‌ها را به من کرده بود. نباید می‌گذاشتم سیما به کوه برود. باید خودم می‌رفتم. اگر خودم کشته می‌شدم، بهتر از این بود که سیما زخمی شود. آن از ستار، آن از جبار، آن از جمعه و آخر سر هم سیما. وقتی به خودم آمدم، سیما را از اتاق عمل آوردند بیرون. روی تخت خوابیده بود. چشم‌هایش بسته بود. جثه‌ی کوچکش روی تخت بزرگ، نحیف‌تر جلوه می‌کرد. دلم آتش گرفته بود. دستم را روی تخت گذاشتم و نالیدم: «خواهرکم...» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از ارج
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴‍☠ با عقرب باید چه کار کرد؟! 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
🌸 زندگی زیباست 🌸
🏴‍☠ با عقرب باید چه کار کرد؟! 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
🍃🍂🍃 پیشنهاد عضویت توی این کانال خوب برا اون‌هایی که می‌خوان اهل آگاهی و تحلیل بشن و سری توی سرها پیدا کنند ❇️ کانالی که کمک می‌کنه از پشت پرده‌ها اطلاع پیدا کنیم و حرف‌های بیش‌تری برا گفتن داشته باشیم. ⬇️ @arj_e_ensan @arj_e_ensan @arj_e_ensan ☘☘☘☘
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   💢 به چی دلخوشی؟ 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
گاهـــــی اوقــــات یاد بعضـــــی‌ها ناخودآگـــاه لبخنـــــدی روی لبــــــانت می نشــــــاند. 😌 چه قــــدر زیباســـــت این لبخنـــــدها و چه دوست داشتنــــی اند این بعــــــضی‌ها. 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان... ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۸: دکتر وسایل بخیه را دست گرفت. پشت سیما را که دیدم، پاهایم لرزید.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۹: دکتر بالا سر سیما آمد و پرسید: «تو همراهش هستی؟» گفتم: «بله.» گفت: «باید چند روزی توی بیمارستان بماند، اما به امید خدا خوب می‌شود. فقط خیلی مواظبش باشید. خون زیادی ازش رفته. حسابی تقویتش کنید.» بعد شیشه‌ی کوچکی را داد دستم و گفت: «این‌ها ترکش‌هایی است که از بدنش درآوردم.» شیشه را توی دستم گرفتم و خوب به آن نگاه کردم. در آن شیشه ی کوچک یک عالمه ترکش ریز ریخته بود و یک ترکش بزرگ، که وقتی نگاهش می‌کردم، اعصابم به هم می‌ریخت. بلند گفتم: «آخر شما از جان خواهر من چه می‌خواستید؟» آقای شاکیان، شیشه‌ی ترکش‌ها را از دستم گرفت و گفت: «دیوانه شدی؟ خدا را شکر که حالا این ترکش‌ها را بیرون آورده اند.» بعد به طرف خواهرم رفت و گفت: «تو دیگر خوب شدی، دختر! خیالت راحت باشد. بعدها که بزرگ شدی، این ترکش‌ها را می‌دهم بهت تا یادت بیاید چه بر سرت آمده.» سیما لبخندی زد و چشم‌هایش را بست. آقای شاکیان شیشه‌ی ترکش‌ها را روی میز کنار سر سیما گذاشت. سیما بغض کرد و گفت: «این‌ها را بردار.» آقای شاکیان شیشه را برداشت و گفت: «باشد، برمی‌دارم! اما یک وقت نگویی که این‌ها را می‌خواهی.» سعی داشت با سیما شوخی کند. هفت روز در بیمارستان امام خمینی ماندیم. خواهرم بی‌قراری می‌کرد و دلش می‌خواست برگردد خانه. هر روز گریه می‌کرد. کنارش می‌نشستم و برایش از جبار و ستار حرف می‌زدم. از بچه‌های دیگری که مثل او روی مین رفته بودند و دیگر دست و پا نداشتند. سیما با تعجب به حرف‌هایم گوش می‌داد و آرام می‌شد. هر بار هم آخر سر می‌گفتم: «سیما، این آخرین باری است که گذاشتم بروی کوه. دیگر نمی‌گذارم برایت اتفاقی بیفتد.» بعد از هفت روز، خواهرم را به آوه‌زین برگرداندیم. وقتی ماشین وارد ده شد، همه به استقبالمان آمدند. سیما لبخند می‌زد و خوشحال بود. توی بغلم بود. با شادی، سیما را توی خانه، روی تشکی خواباندم. جبار و لیلا و ستار، کنارش نشستند. خانه شلوغ بود. بچه‌ی کوچکم را از بغل لیلا گرفتم. سرش را چرخاند و دنبال سینه‌ام می‌گشت. نمی‌دانستم دیگر شیر دارم بخورد یا نه. مادرم خندید و گفت: «دخترت بیش‌تر آب جوش خورده. حلالمان کن، فرنگیس!» شوهرم از در وارد شد، خوشحال بود کنارم نشست و گفت: «خسته نباشی، فرنگیس. خدا را شکر که با سیما برگشتی. دلمان برایت تنگ شده بود.» خندیدم و سهیلا را بغل کردم. رحمان توی بغل شوهرم به من خیره شده بود. رحمان را هم روی پاهایم گذاشتم و هر دو را بوسیدم. رحمان و لیلا و ستار و جبار با شادی با سیما حرف می‌زدند. به چهره‌های معصوم جبار و ستار و سیما نگاه کردم. سه قربانی مین بودند. دست جبار، انگشت‌های ستار و حالا ران سیما. جبار و ستار با لبخند دست‌هایشان را به سیما نشان می‌دادند و با لحن کودکانه می‌گفتند: «ببین، دست ما خوب شده... ببین، دیگر خون نمی‌آید، دیگر زخم نیست. تو هم خوب می‌شوی.» نالیدم: «دلمان زخم است. دلمان خوب نمی‌شود. دلمان خون شده. وای که هیچ وقت خوب نمی‌شویم.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💠 معماری زیبای بازار سنتی کاشان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   🔴 دشمـــــن پنهــــــان 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba