🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۲۵: سهیلا را روی کولم محکم کردم و به راه افتادم. تنها چیزی که داشتم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۲۶:
هواپیما در حالی که صدایش گوش را کر می کرد، چند تا بمب روی جاده ریخت. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. چند مرد محلی و چند نظامی که می خواستند از عرض جاده بگذرند، روی زمین افتادند. یکی دو تا بمب هم کنار مینی بوس افتاده بود.
مردم سعی می کردند خودشان را با عجله از کوه بالا بکشند. پایین جاده، گله ی گوسفندی را دیدم که به سمت کوه می آمد. خوب که نگاه کردم، دهانم باز ماند. دایی احمدم بود. تفنگ توی دستش بود و گوسفندهایش را جلو انداخته بود و از کوه بالا می آمد.
ایستادم و دستم را به درختی گرفتم و فریاد زدم: «خالو، هو...خالو.»
داییام مرا دید. برایم دست تکان داد و رو به بالا آمد. نزدیکی من که رسید گفت:
«دختر، روله، این جا چه کار می کنی؟ آمده ای توی دل آتش چه کار؟ آخر چه شری هستی تو دختر!»
هواپیماها رفته بودند. رسید و دست به گردنش انداختم. او هم پیشانی مرا بوسید. سهیلا را هم بوسید و این بار با فریاد و عصبانیت گفت:
«فرنگیس خدا خانه ات را آباد کند، با پای خودت آمده ای که بمیری؟»
با بغض گفتم:
«خالو، خانه ام...»
حرفم را قطع کرد و گفت:
«رحم به بچهات نیامد؟ حالا می خواهی چه کار کنی؟ برو توی دل صخرهای پناه بگیر.»
پرسیدم:
«تو چرا این جایی؟»
به گله اشاره کرد و گفت:
«نمی بینی؟ گله ی گوسفندم را آورده ام. باید ببرمشان جای امن. نمی خواستم گله ی گوسفندم دست دشمن بیفتند.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره صدای هواپیماها بلند شد. دایی شروع به جمع کردن گوسفندهایش کرد. گوسفندها بع بع می کردند و وحشت زده از این طرف به آن طرف می دویدند. هر چه سعی می کرد، آن ها را جمع کند نمی توانست.
فریاد زدم:
«خالو، مواظب خودت باش.»
هنوز حرفم تمام نشده بود که هواپیماها بمب هایشان را انداختند. خاک و شن از روی کوه سرازیر شد پایین. صدای فریاد مردم بود و انفجار بمب و بع بع گوسفندها. بمب پشت بمب می بارید. من فقط به فکر سهیلا بودم.
نمی دانم چه مدت گذشت تا همه جا ساکت شد. گرد و خاک که نشست، خوب نگاه کردم برگ های درختچه ها همه خاک آلود بودند. دل کوه تکه تکه بود. روی جاده را که تماشا کردم دیدم واویلا، مردم روی زمین افتاده اند و سر و صورت و بدنشان پر از خون است. گوسفندهای دایی ام روی زمین افتاده بودند. بعضی هایشان دو نیم شده بودند. بعضی هاشان داشتند جان می کندند و روی خاک ها و آسفالت جاده دست و پا می زدند.
دوباره هواپیماها آمدند و بمب ریختند. سهیلا را بغل کردم و دست هایم را روی گوش هایش فشار دادم. خودم را روی او خم کردم و دراز کشیدم. سهیلا با تمام قوتش جیغ می کشید. من هم جیغ می کشیدم. از آسمان تنه ی درخت و شاخه های شکسته و خاک روی سرم می بارید.
هواپیماها به زمین نزدیک شدند. یک لحظه سر بلند کردم. از قسمت کناری هواپیماها رگبار بستند. انگار می خواستند کسی زنده نماند. تیر به درخت ها و گوسفندها و آدم ها می خورد و آن ها را دو نیم می کرد. همه مثل شاخه های درختان بلوط به زمین می افتادند.
خودم را زیر تخته سنگی کشاندم. انگار به پشتم تازیانه می زدند. از زمین و آسمان، خاک و سنگ و شاخه ی درخت و گرد و غبار می بارید. سعی کردم طوری بخوابم که سهیلا در امان باشد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌙
تا فراق تو منِ دلشده را پیش آمد
به صد اندوه و غم و درد و بلا پیش آمد
گر دهد دست که روزی به وصال تو رِسم
با تو گویم که مرا بی تو چهها پیش آمد
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
💢 شگفتا!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
📱💻🖥
💦 آب، بد است؟
نه، خیلی هم مفید است.
اما آب کثیف، بد است و برای سلامتی انسان ضرر دارد.
برای همین پالایه (فیلتر) تصفیهی آب میگذارند، تا آب سالم و گوارا به شهروندان برسد.
🌐 اینترنت بد است؟
نه، خیلی هم مفید است.
اما اینترنتی که فضای کلاهبرداری، محتوای غیراخلاقی، خشونت آمیز، اخبار دروغ و شایعه دارد، بد و به ضرر همه است.
برای همین برخی محتواها و برنامه های مخرب را مسدود و فیلتر میکنند تا امنیت روانی و زیست سالم را شهروندان لمس کنند.
این راهی است که همهی کشورهای پیشرفته جهان انجام میدهند. اما شوربختانه در ایران، تبهکاران قدرت و ثروت، فضای نخبگانی و افکار عمومی را طوری جهت دهی میکنند که کسی جرأت دفاع از مسدودسازی، تصفیه کردن و فیلترینگ را نداشته باشد. در حالی که این کار بخشی از حکمرانی فضای مجازی است.
حالا بگویید موافقین تمیزسازی و تصفیه کردن (فیلترینگ) به فکر مردم هستند یا مخالفین آن؟
#حکمرانی_مجازی
#فضای_مجازی
#سواد_رسانهای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌙
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی
«سعدی»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۲۶: هواپیما در حالی که صدایش گوش را کر می کرد، چند تا بمب روی جاده
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۲۷:
هواپیماها که رفتند، چشمم را باز کردم. همان طور که روی زمین دراز کشیده بودم، احساس کردم یک جفت چشم دارد مرا نگاه میکند. دیدم جنازهای که کنار من افتاده چشمهایش باز مانده است.
سرم را به طرف دیگر چرخاندم. لاشهی گوسفندهای خالو (دایی) زمین افتاده بودند. بعضی از گوسفندها زخمی بودند و انگار داشتند با چشمهایشان التماس میکردند. یک لحظه یکی از آنها را به شکل کرهل دیدم. دلم برایش سوخت.
درختها تکه تکه شده بودند. پا شدم و سر جایم نشستم. به درخت بلوطی تکیه دادم و اطراف را خوب نگاه کردم. نمیدانستم کجا هستم. گیج بودم، ولی کم کم هوش و حواسم سر جایش آمد. به سهیلا نگاه کردم. حالش خوب بود و داشت گریه میکرد. دست روی صورتش کشیدم و خاکهای روی صورتش را کنار زدم. تمام لباسهایش خاکی بود.
دایی ام داشت از کوه بالا میآمد. سر و صورتش خونی بود و دست به سرش گرفته بود. به سینه کوبیدم و بلند شدم. داییام اشاره کرد بنشینم. سر جایم نشستم به اطراف نگاه کردم. خبری نبود. صدای فریاد مردمی که زخمی بودند همه جا را پر کرده بود. دایی که نزدیکم رسید، روی زمین نشست. به طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت:
«چیزی نیست، فرنگیس! سرم زخم برداشته.»
خون از روی صورت، روی لباسش میچکید. دستم را به صورتش می کشیدم و گریه میکردم. سهیلا از دیدن آن منظره وحشت کرده بود و جیغ میکشید. دایی ام بلند شد. بالا سر یکی یکی گوسفندهایش میرفت و به سرش میزد. گریه کنان به طرفش رفتم و گفتم:
«خالو، به سرت نزن، نزن خالو!»
با ناراحتی گفت:
«ببین چه بر سرم آمده. ببین، بدبخت شدم. خانه خراب شدم. این همه راه آن ها را آوردم تا این جا.»
طوری کنار جنازهی گوسفندهایش راه میرفت و گریه میکرد که انگار عزیزترین عزیزانش هستند. شیون میکرد و بر سرش میزد. دستش را گرفتم و او را روی سنگی نشاندم. با خودش حرف میزد و گریه میکرد. ناله کنان گفت:
«با پای خودم آوردمشان قتلگاه. با دست خودم کشتمشان.»
گوشهی پیراهنم را پاره کردم و با عجله و در حالی که دستم میلرزید، سرش را بستم. مدام می گفتم:
«خالو گریه نکن. تو که نمیخواستی این طور بشود. همین جا بمان. زخمی شدهای، باید بروی بیمارستان. خالو، درت به جانم، درد و غم هایت به جانم، گوسفندها که از مردم عزیزتر نیستند. نگاه کن ببین چند نفر افتاده اند؟»
انگار تازه داشت میفهمید اطرافش چه خبر است. این ور و آن ور را نگاه میکرد. یک عده از مردم روی زمین افتاده بودند. جاده سوراخ سوراخ شده بود. خون آدمهایی که روی زمین افتاده بودند، روی جاده راه گرفته بود. چند نفرشان تکه تکه شده بودند. دست کناری، پا کناری... بقیه داشتند کمک میکردند و آن ها را کنار جاده میبردند.
با دایی تا پای کوه رفتیم. ماشینهای نظامی داشتند زخمیها را جمع میکردند. با این که سهیلا روی کولم بود، شروع کردم به کمک به سربازها و مردمی که نمیتوانستند تکان بخورند. دایی دستش به سرش بود و از حال رفت. سربازها با تویوتا رسیده بودند و زخمیها را میبردند. لباسم از خون زخمیها سرخ شده بود. از لباسم خون میچکید.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
دریاچهی ویستان برهسر
/ رودبار
/ گیلان
ویستان، دریاچهای بکر در دل جنگل و نزدیکی رودبار است که به استخر ویستان هم معروف است.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
Modara.mp3
3.9M
🌿
🎵 «مدارا»
🎶 «همایون شجریان»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍀🍁🍀
قاصدکهای پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم میتوان از یاد برد
ای که میپرسی چرا نامی ز ما باقی نماند
سیل وقتی خانهای را برد، از بنیاد برد
عشق میبازم که غیر از باختن در عشق نیست
در نبردی اینچنین هرکس به خاک افتاد، برد
شور شیرینِ تو را نازم که بعد از قرنها
هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد
جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر
هرچه برد از آنچه روزی خود به دستم داد برد
در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست
هر که در میخانه از مستی نزد فریاد، برد
«فاضل نظری»
#شور_شیرین_شعر_فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
امروز توی بیمارستان تمرین و رزمایش (مانور) زلزله گذاشتیم...
جاتون خالی! 🙂🙃
〰➿〰➿〰
🌳🍃🐥🍅🍃🌲
گوجه اردک زیبا
یا
جوجه فرنگی خوشمزه ☺️
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍃「🌹」🍃」
⭐️ پیشرفت
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 کشف پیکر شهیدی با ماسک شیمیایی بر صورت
گروههای تفحص شهدا در هفتهی نخست دیماه، موفق به کشف پیکر ده شهید دوران دفاع مقدس در مناطق عملیاتی شرق دجله و شلمچه شدند.
در میان این پیکرهای پاک، پیکر یکی از شهدا در حالی یافت شد که ماسک شیمیایی بر صورت داشت.
#شهدا
#ستارههای_زمین
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🔹 با لباس اجنبی به بهشت هم نمیروم!
در شورش و غائلهای که در ارزنت الرّوم بر ضد هئیت ایرانی رخ داد، صاحب منصبان عثمانی به امیر نظام (میرزا تقی خان امیرکبیر) پیشنهاد کردند که برای حفظ جان خود و همراهان، با پوشیدن لباس مرسوم در عثمانی، از شهر به سوی یک اردوگاه نظامی حرکت کنند.
امیر پاسخ داد:
«من هرگز نام ایران را به ننگ آلوده نمی کنم و با جامهی عثمانی به بهشت جاودانی نمی روم.»
📚 بُنمایه:
تاریخ معاصر ایران / دکتر موسی نجفی
#آینهی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
دلدادهی عشقیم و حقیقتجوییم
زین رو همه دم از تو سخن میگوییم
ای قبلهنمای شیعه، عمری است که ما
با نور بصیرت تو ره میپوییم
#یوم_الله_نُه_دی
#روز_بصیرت
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۲۷: هواپیماها که رفتند، چشمم را باز کردم. همان طور که روی زمین دراز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۲۸:
یکی از سربازها که برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید، به طرفم آمد و پرسید:
«خواهرم، زخمی شدی؟»
سرم را تکان دادم و گفتم:
«نه، زخمی نیستم. حالم خوب است.»
سرباز رو به سرباز دیگر کرد و گفت:
«فکر کنم موج انفجار گرفته. هنوز نمیداند زخمی است.»
دستم را تکان دادم و گفتم:
«برادر، حالم خوب است. این خونهای روی لباسم مال زخمیهاست. موج، مرا نگرفته.»
ماشینهای ارتش ایستاده بودند تا مردمی که مانده بودند، سوار شوند. به من گفتند سوار شوم. سوار ماشین شدم، سهیلا را بغل کردم و به صندلی تکیه دادم. پشت ماشین پر از زخمیها و آدمهایی بود که جان سالم به در برده بودند. دایی ماند تا به گوسفندهای زندهاش برسد.
ماشین که حرکت کرد، کسانی که توی ماشین بودند، شروع کردن به حرف زدن و از ماجراهایی که دیده بودند، تعریف کردن. چشمهایم را بستم. صداهایشان مثل توپ توی سرم صدا میداد. یاد حرفهای دو تا سرباز افتادم که میگفتند من موجی شدهام. گوشم وز وز میکرد و سرم گیج میرفت. انگار آن چه را دیده بودم، نمیتوانستم باور کنم. ماشین میرفت و من در فکر و خیال خودم بودم که راننده گفت:
«خواهر، باید پیاده شوی.»
ماشین به کفرآور رسیده بود. پیاده که شدم، کمی فکر کردم کجا هستم و چه کار باید میکردم. با خودم گفتم به خانه فامیلمان «نوخاص پرورش» بروم. باید خودم را جمع و جور میکردم. سرتا پا خاکی و خونی بودم. تمام بدنم درد میکرد.
سهیلا توی بغلم بی حال بود. خانواده زن برادرم در کفرآور بودند. به خانه آنها رفتم. وقتی رسیدم، شیون و واویلا بر پا شد. مرتب میپرسیدند فرنگیس، چه کسی مُرد؟ چه اتفاقی افتاده؟ زخمی شدهای؟ چه بلایی بر سرت آمده؟
آن جا بود که بغض گلویم ترکید. بچه را بغل خواهر زن برادرم دادم و به دشت زدم. گریه میکردم و «رو، رو» میگفتم و مینالیدم.
نزدیک شب، هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود که صدای هواپیماها بلند شد. سهیلا را بغل کردم و بی اختیار رو به کوه دویدم. هواپیماها به آن جا هم آمده بودند. مردم فریاد میزدند و بچهها جیغ میکشیدند. همه در حال دویدن بودند.
صدای ضدهواییها هم بلند شد. اطراف دهات روی کوهها ضد هوایی بود. کوه و دشت از آتش ضد هوایی روشن شده بود. از هر طرف، گلولههای ضد هوایی بالا میرفت. دست روی گوش سهیلا گذاشتم و نگاه کردم. هواپیمای دشمن توی آسمان چرخی زد و یک دفعه دود از آن بلند شد. همه از خوشحالی فریاد زدند. نگاه کردم. معلوم بود گلوله ضدهوایی به آن خورده است. صدای الله اکبر توی روستا پیچید. با خوشحالی صلوات فرستادم.
هواپیما رو به زمین میآمد و این طرف و آن طرف میرفت. مردم همه نگاه میکردند ببینند هواپیما کجا زمین میخورد. هواپیما پایین و پایینتر آمد و کنار روستا زمین خورد. صدای برخورد هواپیما با زمین، تمام روستا را لرزاند. انگار زمین لرزه آمده بود.
همه ی مردم روستا شروع کردند به دویدن به سمتی که هواپیما زمین خورده بود. فریاد زدم:
«مَردم نروید!»
سعی داشتم جلوی مردم را بگیرم. از ابراهیم و رحیم شنیده بودم که هر وقت هواپیما زمین میخورد، نباید دور و برش جمع شد؛ چون ممکن است بمب عمل نکرده داشته باشد. اما مردم به حرفم گوش نمیدادند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
... چه حاجت به بیانم؟
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
دلگیر و دلپسند
همچون غروب نخلستان! 🌴
🍂
شاخ و برگهای اضافی رو
بریدیم تا نخــلها جون بگیرن،
سوزوندیمشون تا نخلستان تمیز بشه!
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌙
این نامه را به بال کبوتر چه حاجت است؟!
🕊
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍃「🌹」🍃」
💪🏼 قوی باش!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۲۸: یکی از سربازها که برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید، به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۲۹:
توی دلم دعا میکردم اتفاقی نیفتد. روی تخته سنگین نشستم و از دور جماعت را تماشا کردم. سهیلا به اندازه کافی ترسیده بود دیگر نمیخواستم جلوتر بروم. مردم وقتی برگشتند، میگفتند هواپیما تکه تکه شده است. خانوادهی فامیلمان با خنده و خوشحالی میگفتند:
«فرنگیس، هواپیماها این جا هم دنبالت آمده بودند!»
صبح روز بعد، به فامیلمان گفتم میخواهم به ماهیدشت برگردم. چند نفر از خانوادهی زن برادرم با من آمدند و گفتند:
«ما هم با تو میآییم.»
سهیلا را بغل کردم و به سمت ماهیدشت به راه افتادم. دلم میخواست زودتر به ماهیدشت برسم و شوهرم و رحمان را ببینم.
توی جاده به سمت اسلام آباد که خواستیم حرکت کنیم، نیروهای خودی را دیدم. از پرسیدم:
«برادرها! چه خبر؟»
وقتی که گفتند راه بسته شده، انگار درهای دنیا را به روی قلبم بستند. یکی از پاسدارها گفت:
«منافقین از راه سر پل ذهاب و کِرِند تا چهار زبر رفتهاند.»
خانواده ی فامیلمان با تعجب و ناراحتی به من نگاه کردند. با عجله پرسیدم:
«پس اسلام آباد چی؟»
پاسداری سری تکان داد و گفت:
«اسلام آباد هم دست آن هاست.»
انگار کمرم شکست. این چه مصیبتی بود؟ با گریه گفتم:
«پسرم توی ماهیدشت است.»
زن فامیل زیر بغلم را گرفت و گفت:
«بلند شو، نگران نباش. خدا بزرگ است.»
اما نمیتوانستم بلند شوم.
تمام جاده، پر از ماشینهای نظامی بود. نیروهای ما و نیروهای عراقی و منافقین با هم قاطی شده بودند. منافقین از کنار سر پل ذهاب گذشته بودند و به اسلام آباد رسیده بودند. من مانده بودم این طرف، شوهرم آن طرف. دیگر راهی نبود که به اسلام آباد و ماهیدشت برسم. فکر این که دیگر رحمان را نبینم، دیوانهام میکرد روی زمین نشستم و گریه کردم.
به کفراور برگشتیم. خانوادهی زن برادرم دوباره مرا به خانهی خودشان بردند. شب توی کفراور ماندم. تا صبح خواب به چشمم نیامد. فکرهای مختلف داشت دیوانهام میکرد. با خودم می گفتم:
«نکند تا آخر عمرم رحمان و علیمردان را نبینم؟ نکند توی درگیری کشته شوند؟ وقتی عراقیها و منافقین به علیمردان و رحمان برسند، چه کار میکند؟»
صبح که از خواب بلند شدم، گفتم بروم شیان، پیش پدر و مادرم. بیقرار شده بودم. حداقل میرفتم پیش خانوادهام تا کمی آرام شوم. خداحافظی کردم و راه افتادم. روی جاده، منتظر ماشین بودم که مرا تا نزدیکی شیان ببرد. یک دفعه ماشینی جلویم ایستاد. خوب که نگاه کردم، فامیلمان «ابراهیم نوربخش» را شناختم. انگار دنیا را به من دادند. مرد فامیل، دستش را جلوی دهانش گرفت و با تعجب گفت:
«خدا خانهات را آباد کند. فرنگیس، این تویی؟ تک و تنها این جا چه کار میکنی؟»
قبل از این که جوابی بدهم در ماشینش را باز کرد و گفت:
«سوار شو... سوار شو ببینم کجا میروی!»
پیکان مدل بالایی داشت. وقتی سوار شدم، احساس آرامش کردم. گفتم:
«آمده بودم که به خانه بروم، اما عراق ما را توی داربادام بمباران کرد. تمام گله داییام نابود شد. دایی ام زخمی شد...»
گفت:
«فرنگیس، چه قدر به هم ریختهای؟ پس شوهرت کجاست؟ پسرت؟»
وقتی این حرف را زد، اشک از چشمم سرازیر شد. گفتم:
«دور ماندهام از آن ها. آن ها توی ماهیدشت هستند و من ماندهام این طرف.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از ارج
سوریه
حماسهی نُه دی
راه پیروزی و پیشرفت
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
「🍃「🌹」🍃」
🤝 رفاقت
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔸 انــــدوه ویرانگر
💎 ┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔸 انــــدوه ویرانگر
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍃「🌹」🍃」
🌱 ناامید نشو!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
#مناجات 🤲
🪴 ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﺑﻪ ﺁن چه ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ
ﺑﻪ ﺁن چه ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ
ﺑﻪ ﺁن چه ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ
ﮐﻪ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ
ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ
ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ!
╔═ 🍃🌸🍃═════╗
https://eitaa.com/rooberaah
╚═════🍃🌸🍃