🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🌿🌿 📒 «راهبی که فراری اش را فروخت» ⏪ بخش ۹: /ادامه ی فصل ۳: «دگرگونی معجزه آسای جولیان منتل
🌿🌿🌿
📒 «راهبی که فراری اش را فروخت»
⏪ بخش ۱۱:
/ادامه ی فصل ۳:
«دگرگونی معجزه آسای جولیان منتل»
...شخص ناگهان میایستد و در حالی که به طرزی عجیب، در حال سکون و سکوت ایستاده، جولیان جلو میرود. سرش تکان نمیخورد، دستانش تکان نمیخورد و پاهایش همان جا بی حرکت مانده است. جولیان اصلاً نمیتواند صورت زیر شال را ببیند و فقط متوجه محتویات سبد کوچکی میشود که در دست مسافر است. داخل سبد زیباترین و عالیترین گلهایی بود که جولیان تا آن زمان دیده بود. به محض اینکه جولیان نزدیکتر می شود، آن شخص سبدش را محکمتر میگیرد که هم نشان دهنده ی عشقش به دارایی ارزشمندش است و هم نشانه ی بی اعتمادی به این غربی بلندقد که حضورش در این منطقه، همچون وجود شبنم در صحرا عجیب بود.
جولیان با کنجکاوی زیاد به مسافر زل می زند. پرتویی از خورشید بر صورت مسافر می افتد و معلوم میشود که چهره ی یک مرد است که در زیر شال پنهان شده. ولی جولیان تا کنون مردی شبیه به او ندیده بود. با اینکه حداقل همسن خودش بود، ولی ویژگیهای جالبی داشت که جولیان را مسحور خود کرده بود.
جولیان به آرامی میایستد و خیره، به چیزی شبیه به جاودانگی مینگرد. چشمانش شبیه گربه است، بسیار نافذ، طوری که به زحمت میتوانست نگاهش را از او برگیرد. پوست زیتونی رنگش نرم و صاف بود. بدنش به نظر قوی و قدرتمند میرسید. با اینکه دستانش نشان دهنده ی این حقیقت بود که جوان نیست، ولی سرزندگی و جوانی بسیاری از وجودش ساطع میشد. آنچه مقابل جولیان ظاهر شده بود، او را هیپنوتیزم کرده بود، درست مانند کودکی که جادوگری را برای اولین بار، در حین جادو کردن، تماشا کند.
جولیان با خود میاندیشد:
«او حتماً یکی از خردمندان سیوانا است.» به سختی میتوانست بر هیجان خود از این کشف مسلط شود.
جولیان میگوید:
«من جولیان منتل هستم. آمدهام که از خردمندان سیوانا بیاموزم. آیا می دانید کجا میتوانم آنها را پیدا کنم؟»
مرد به این مسافر خسته ی غربی نگاهی محبت آمیز میاندازد. سکوت و آرامش او نمایانگر طبیعت فرشته خو و ذات روشن بینش است.
به آرامی، تقریباً نجواگونه، میپرسد: «رفیق، چرا به دنبال خردمندان سیوانا میگردی؟»
جولیان احساس میکند به راستی، یکی از راهبانی را که قبلاً از رویارویی با او اجتناب کرده بودند، پیدا کرده است. او راز دلش را آشکار میکند و داستان سیروسلوکش را برای مسافر تعریف میکند.
از زندگی گذشتهاش و بحران روحیای میگوید که با آن دست و پنجه نرم میکرد، اینکه چه گونه سلامتی و انرژیاش را با ارمغان زودگذری که شغل وکالت برایش به همراه آورده بود، معامله کرد و چه گونه اندوخته ی روحیاش را در ازای حساب بانکی پر و خوشی واهی داده بود، خوشی حاصل از سریع زندگی کردن و جوان مردن. درباره ی سفرهایش در سرزمین مرموز هند و ملاقاتش با یوگی کریشنان میگوید. میگوید که یوگی هم قبلاً، در دهلی نو، وکیل دادگستری بوده و زندگی گذشتهاش را به امید یافتن هماهنگی درونی و آرامش ابدی رها کرده است.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba ☘
الهی!
اگر تقسیم شود به من بیش از این که دادی نمی رسد.
الهی!
سرمایه ی کسبم دادی توفیق کسبم هم ده.
الهی!
اگر ستارالعیوب نبودی ما از رسوایی چه می کردیم؟
الهی!
آن که تو را دوست دارد چه گونه با خلق تو مهربان نیست؟
📖 «الهی نامه ی علامه حسن زاده آملی»
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🍂 @sad_dar_sad_ziba 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊 رقص #ستاره_ی_دریایی
هرگز نمیتوانید در آبهای شیرین یک ستاره ی دریایی پیدا کنید، زیرا آنها با زندگی در آب شیرین سازگاری ندارند و در آبهای کم شور یا بینهایت شور نیز نمیتوانند زندگی کنند.
🌾 @sad_dar_sad_ziba
🍃🍃🍃
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه ی جهان را بنویسند.
دانش آموزان شروع به نوشتن کردند.
معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد، با آن که همه ی جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین.
در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد.
معلم پرسید:
این کاغذ سفید مال چه کسی است؟
یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید:
دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد:
عجایب و شگفتی های جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم.
معلم گفت:
بسیار خوب، هر چه در ذهنت هست به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت:
به نظر من عجایب هفتگانه ی جهان عبارتند از:
لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن.
پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت. اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند ، آری؛ عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما آن ها را ساده و معمولی می انگاریم.
🌱 #داستانک
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌱 @sad_dar_sad_ziba 🌱
〰 راه صد ساله...
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
«همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba 💐
#زن_نادان ، شوهرش را غلام خويش میسازد و خودش هم خانم یک غلام میشود!
اما #زن_دانا شوهرش را پادشاه میسازد و خودش هم ملكه میشود!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
↙دوستان خود را به این جا دعوت کنید!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
آموختم که هیچ دارویی،
نمیتواند همچون «#اُمید»
آدمی را ایستاده نگه دارد!
آموختم که در همه حال و همه وقت
باید عشق ورزید، حتی در زمان
خستگی، بیماری و یأس!
آموختم که جنگیدن همیشگی برای نداشته ها چشمها را به روی داشتههایمان میبندد.
گاهی باید با خیالی آسوده زندگی کرد،
رها از هر نبردی و شکستی.
آموختم که هیچ دارویی نمیتواند
همچون «امید» آدمی را زنده نگه
داشته باشد، زندگی بیاورد و عشق ببخشد.
# امید 🌱
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🌿🌿 📒 «راهبی که فراری اش را فروخت» ⏪ بخش ۱۱: /ادامه ی فصل ۳: «دگرگونی معجزه آسای جولیان منت
🌿🌿🌿
📒 «راهبی که فراری اش را فروخت»
⏪ بخش ۱۲:
/ادامه ی فصل ۳:
«دگرگونی معجزه آسای جولیان منتل»
...مسافر ساکت و ساکن میماند. وقتی جولیان درباره ی آتش درونیاش و خواست وسواس گونهاش برای دستیابی به اصول کهن زندگی روشن بینانه میگوید، مرد دوباره شروع به صحبت میکند. دستش را روی شانه ی جولیان میگذارد و به آرامی میگوید:
«اگر واقعاً از ته قلبت میخواهی که دانش زندگی بهتر را بیاموزی، این وظیفه ی من است که به تو کمک کنم. در واقع من یکی از آن خردمندان سیوانا هستم که تو به دنبالشان هستی. بعد از سالها، تو اولین کسی هستی که ما را پیدا کردهای. تبریک می گویم و پشتکارت را تحسین میکنم. حتماً وکیل کارکشتهای بودهای.»
او لحظهای مکث میکند، انگار درباره ی کاری که میخواهد انجام دهد، مردد باشد، سپس ادامه میدهد: «اگر مایل باشی، میتوانی همراهم بیایی و در معبدمان مهمان ما باشی. معبد در بخش پنهانی این منطقه ی کوهستانی قرار دارد و از این جا ساعتها فاصله دارد. برادران و خواهران من با آغوش باز پذیرایت خواهند بود. با هم کار خواهیم کرد تا اصول کهن و راهبردهایی را که اجدادمان در طول سالها برایمان به یادگار گذاشتهاند، به تو یاد بدهیم.
مرد خردمند میگوید:
«قبل از این که تو را به دنیای خصوصیمان ببرم و دانشی را که برای پر کردن زندگی از شادی، قدرت و هدف اندوخته ایم در اختیارت قرار دهم، از تو میخواهم قولی بدهی. به محض یاد گرفتن این حقایق نامحدود، باید به سرزمین مادریات در غرب برگردی و این دانش را با تمام کسانی که به آن احتیاج دارند، قسمت کنی. با این که این جا در این کوهستان مرموز، از دنیا دور افتادهایم، از آشوبی که در دنیای شما برپاست، باخبریم. انسانهای خوب راهشان را گم کردهاند. باید به آنها امید بدهی، امیدی که شایستگیاش را دارند. مهمتر از همه، باید به آنها ابزاری بدهی که به وسیله ی آن بتوانند رؤیاهایشان را به واقعیت تبدیل کنند. همه ی آنچه از تو می خواهم، این است.»
جولیان بلافاصله شرطهای مرد خردمند را میپذیرد و قول میدهد که پیام ارزشمند آنها را با خود به غرب ببرد. همان طور که دو مرد در مسیر کوهستانی به سوی سرزمین گمشده ی سیوانا بالا و بالاتر میروند، بعد از یک روز طولانی و خسته کننده، خورشید هندوستان هم غروب میکند. حلقه ی سرخ آتشین به خواب نرم و مرموزی فرو میرود. جولیان به من گفت:
«هرگز شکوه آن لحظه را فراموش نمیکنم که با راهب هندی با عمری نامحدود قدم میزدم و عشقی برادرگونه به او احساس میکردم. سفر به سرزمینی که بعد از مسافتی طولانی، با تمام عجایب و رازهایش، آن را یافته بودم.
راز خود را با من در میان گذاشت و گفت: «بی شک این به یادماندنیترین لحظه ی زندگیام بود.»
جولیان همیشه اعتقاد داشت که زندگی لحظات کلیدی اندکی دارد و این یکی از آنها بود. از اعماق روحش احساس میکرد که این اولین لحظه از بقیه ی زندگیاش است، زندگی ای که به زودی، به چیزی بیش از آنچه قبلاً بوده، تبدیل خواهد شد.
پایان فصل سوم ⏺
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈🏼 در زندگی خنثی نباش؛ بی تفاوت نباش!
👈🏼 اگر دیدی کسی گرهی دارد و تو راهش را میدانی، سکوت نکن، کمک کن!
💠 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦅 عقابی که شناگر شد!
🕊 @sad_dar_sad_ziba
💪🏽 قوی ترین مردم جهان!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
«همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba 💐
با ایستادن و زل زدن به آب
نمیشود از دریا عبور کرد.
نگذار
عمرت به خیالپردازی درباره ی آرزوهای واهی سپری شود!
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
💫 @sad_dar_sad_ziba 💫
🌿🍁🌿
اصطلاح «حرف مفت زدن» از چه زمانی بین مردم جا افتاد؟
در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگرافخانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود.
به ناصرالدین شاه گفتند تلگرافخانه
بیمشتری مانده و کارمندانش آن جا
بیکار نشسته اند.
ناصرالدین شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هر چه میخواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی دیدند پیامهایشان به مقصد میرسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند!
سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیدهاند، دستور داد سردر تلگرافخانه تابلویی بزنند بدین مضمون:
«بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع!» و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است.
🍁🌿🍁
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🛣 «خیابان خدایان»
جایی در شهر سورابایا در کشور اندونزی که مسجد، کلیسای کاتولیک، کلیسای پروتستان، معابد بودایی ها، هندوها و کنفوسیوسیها ردیف در کنار هم قرار گرفتهاند؛ چیزی مثل «چهار راه ادیان» در تهران.
🌿 @sad_dar_sad_ziba
202030_2110509552.mp3
8.22M
🎶 #همه_ی_اون_روزها
🎙 «رضا صادقی»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
_____________
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🌿🌿
در روزهای سالگرد درگذشتش
به یاد #قیصر شعر فارسی
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🌿🌿 📒 «راهبی که فراری اش را فروخت» ⏪ بخش ۱۲: /ادامه ی فصل ۳: «دگرگونی معجزه آسای جولیان منت
🌿🌿🌿
📒 «راهبی که فراری اش را فروخت»
⏪ بخش ۱۳ :
فصل ۴ :
«ملاقاتی جادویی با خردمندان سیوانا»
بعد از ساعتهای مدید راه رفتن در مسیرهایی پیچیده و دشوار و کوره راههای پوشیده از علف، دو مسافر به درهای سرسبز و انبوه میرسند. یک طرف دره، کوههای پوشیده از برف هیمالیا بود که مانند سربازان آفتاب سوختهای که از محل استراحت ژنرالشان محافظت میکنند، از آن دره حفاظت میکردند. در طرف دیگر، جنگلی انبوه بود از درختان کاج که پیشکش فوق العاده ی طبیعت بودند به این سرزمین جذاب و خیالی.
مرد خردمند نگاهی به جولیان میاندازد و به آرامی لبخند می زند:
«به نیروانای سیوانا خوش آمدی!»
همراه یکدیگر از راهی که کمتر کسی از آن عبور کرده بود، پایین میروند و داخل جنگل انبوهی میشوند که دره را شکل داده بود. بوی کاج و چوب صندل در هوای خنک و تروتازه ی کوهستان به مشام میرسد. جولیان اینک با پای برهنه، برای تسکین درد پاهایش، رطوبت خزهها را زیر انگشتانش احساس میکرد. از دیدن گلهای ارکیده ی پررنگ و انبوهی از دیگر گلهای زیبا که در میان درختان به رقص درآمده بودند، متعجب شده بود. انگار گلها برای زیبایی و شکوه این قطعه ی کوچک از بهشت، شادی میکردند.
جولیان از فاصله ی دور صداهای آرامی میشنید که گوش نواز و آهسته بودند. بدون کوچکترین صدایی به دنبال مرد خردمند میرفت. بعد از پانزده دقیقه راه رفتن، دو مرد به فضای بازی در جنگل میرسند. در مقابل، منظرهای بود که جولیان منتلِ دنیادیده که به ندرت شگفت زده میشد، نمیتوانست حتی تصورش را هم بکند، دهکدهای کوچک که فقط از گل رز درست شده بود. در مرکز دهکده، معبدی کوچک قرار داشت، از آن معبدهایی که جولیان در سفرهایش به تایلند و نپال دیده بود، اما این معبد از گلهای قرمز و سفید و صورتی ساخته شده بود که با نوارها و ترکههای بلند رنگارنگ، نگه داشته شده بود. به نظر میرسید کلبههای کوچکی که در فضاهای باقیمانده پراکنده بودند، خانههای ساده ی خردمندان باشند. آنها هم از گل رز درست شده بودند. جولیان مات و مبهوت شده بود.
راهبانی که ساکن دهکده بودند و جولیان میتوانست آنها را ببیند، شبیه همسفرش بودند. اکنون دیگر میدانست نام آن خردمند «یوگی رامان» است. او توضیح داد که پیرترین خردمند سیواناست و رهبر این گروه است.
ساکنان این سرزمین رؤیایی به طرزی حیرت انگیز جوان به نظر میرسیدند و با متانت و هدف حرکت میکردند. هیچ کدام صحبت نمیکردند، در عوض، با انجام وظایفشان در سکوت، به آرامش این محل احترام میگذاشتند.
مردانی که به نظر میرسید ده نفر باشند، همگی لباس فرم قرمزی مانند یوگی رامان پوشیده بودند و با ورود جولیان به دهکده، با آرامش به او لبخند زدند. همه ی آنها آرام، سالم و عمیقاً راضی به نظر میرسیدند. انگار خیلی از فشارهایی که ما را در دنیای امروزی کلافه کرده، در آن مکان سرشار از آرامش، هیچ جایی نداشت. جولیان کوله بار خود را بسته و به سوی محیطی وسوسه انگیز رفته بود. با اینکه بعد از سالها چهرهای جدید به آنها پیوسته بود، واکنششان آرام بود و فقط به نشان خوشامدگویی به مسافری که از راه دور آمده، تعظیمی ساده میکردند.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba ☘
🌿🌿🌿
من کجا، باران کجا و راه بى پایان کجا؟
آه این دل دل زدن تا منزل جانان کجا؟
اى حریر از شانه هایت ریخته تا راه من
عطر خوبت را بگو آخر کنم پنهان کجا؟
من غریق رودهاى خفته در نام توام
مرغ دریایى کجا و بیم از طوفان کجا؟
هرچه کوی ات دورتر، دل تنگ تر، مشتاق تر
در طریق عشقبازان مشکل آسان کجا؟
کاتبان گفتند شب، تکثیر گیسوى تو است
نور خورشید انعکاس چشمه ى روى تو است
بى قرار دیدنت این خاک باران خورده است
خواب چشمان مرا امشب خیالت برده است
«پوریا سوری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┗━━━━•••━━🦋━┛
با فرزندتان صحبت کنید!
صحبت کردن با کودکان به آن ها کمک
می کند که سخن گفتن و #مهارت_های_اجتماعی را یاد بگیرند.
این کار باعث می شود که #اعتماد_به_نفس کودک نیز افزایش یابد!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
↙دوستان خود را به این جا دعوت کنید!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«هنر فکر و دست»
/موسیقی
#آیینه_ی_جانان
/هنر
╭─┅─🍃 💜 🍃─┅─╮
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
╰─┅─🍃 💜 🍃─┅─╯ .
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🌿🌿 📒 «راهبی که فراری اش را فروخت» ⏪ بخش ۱۳ : فصل ۴ : «ملاقاتی جادویی با خردمندان سیوانا» ب
🌿🌿🌿
📒 «راهبی که فراری اش را فروخت»
⏪ بخش ۱۴:
پایان فصل ۴ :
«ملاقاتی جادویی با خردمندان سیوانا»
🌿🌿🌿
...مردانی که به نظر میرسید ده نفر باشند، همگی لباس فرم قرمزی مانند یوگی رامان پوشیده بودند و با ورود جولیان به دهکده، با آرامش به او لبخند زدند. همه ی آنها آرام، سالم و عمیقاً راضی به نظر میرسیدند. انگار خیلی از فشارهایی که ما را در دنیای امروزی کلافه کرده، در آن مکان سرشار از آرامش، هیچ جایی نداشت. جولیان کوله بار خود را بسته و به سوی محیطی وسوسه انگیز رفته بود. با اینکه بعد از سالها چهرهای جدید به آنها پیوسته بود، واکنششان آرام بود و فقط به نشان خوشامدگویی به مسافری که از راه دور آمده، تعظیمی ساده میکردند.
زنان هم به همان نسبت تأثیرگذار بودند. در لباس ساری صورتی ابریشمی مواج و نیلوفر سفیدی که موهای مشکی براقشان را زینت داده بود، با چابکی استثنایی در دهکده حرکت میکردند و مشغول بودند، نه آن مشغولیت دیوانه واری که بر زندگی انسانهای جامعه ی ما سایه افکنده است. مشغولیت آنها آرام و دلپسند بود. با تمرکزی ذن گونه، بعضی از آنها در معبد کار میکردند و برای چیزی شبیه فستیوال آماده میشدند. بعضی دیگر هیزم جا به جا میکردند و با دقت تمام، گوبلن دوزی میکردند. همگی در فعالیتی پربار درگیر بودند و خوشحال به نظر میرسیدند.
سرانجام چهرههای خردمندان سیوانا، قدرت روش زندگیشان را نمایان کرد. با اینکه آنها کاملاً بزرگسالانی بالغ بودند، اما کیفیتی کودک گونه داشتند: چشمهایشان با سرزندگی جوانی میدرخشید؛ چهره ی هیچ کدامشان چین و چروک نداشت؛ موهای هیچ کدام خاکستری نشده بود؛ هیچ کدامشان پیر به نظر نمیرسیدند.
جولیان که به سختی میتوانست آنچه را بر او میگذرد، باور کند، به ضیافتی از میوههای تازه و سبزیجات شگفت انگیز دعوت شد، دستور غذایی که بعداً فهمید، یکی از کلیدهای گنجینه ی سلامتی ایده آلی است که خردمندان از آن بهره مند بودند. بعد از غذا، یوگی رامان جولیان را به سمت محل اقامتش همراهی کرد، کلبهای پوشیده از گل با یک تخت خواب و یک جای مجله ی خالی روی آن. اینجا حالاحالاها قرار بود خانه ی او باشد.
با اینکه جولیان تا به حال چیزی شبیه دنیای جادویی سیوانا ندیده بود، ولی برایش مانند بازگشت به خانه ی واقعیاش بود، بازگشت به بهشتی که از مدتها قبل، آن را میشناخت. این دهکدهای که از گل رز ساخته شده، چندان هم برایش غریبه نبود. احساسش به او میگفت که حتی برای مدت کوتاهی هم که شده، به اینجا تعلق داشته است. اینجا میتواند جایی باشد برای افروختن آتش اشتیاق زندگیای که قبل از اینکه شغل وکالت روح او را بدزدد، می شناخته
است؛ مکان مقدسی که در آن، روح شکسته ی او به آرامی شفا خواهد یافت.
بدین ترتیب، زندگی جولیان میان خردمندان سیوانا آغاز شد، زندگیای سرشار از سادگی، آرامش و هماهنگی و اتفاقات بهتری در شرف وقوع بود.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba ☘
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔹 ما ایرانی ها... #آرمانشهر 🌃 /اجتماعی @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔴 پیشی گرفتن شبکه های اجتماعی بر مطالعه!
🔹 ما ایرانی ها...
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شاید خشمگین ترین مرد روی زمین بود ولی #خشم خودش رو فروبرد، خودش رو جمع و جور کرد، سجده ی شکر به جا آورد که تونست این تصادف رو به سلامتی رد کنه.
#تلنگر 👌
➖➖➖➖➖➖➖➖
🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
➖➖➖➖➖➖➖➖
داستان پیرزن و گوزن 🦌
🌿 خدای مهربان، به رحم کنندگان، رحم می کند!
🍃 @sad_dar_sad_ziba