فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚
#آرامش را اگر درون خودت پیدا نکنی،
هیچ جای دیگری نمی توانی پیدایش کنی.
آرامش، حقیقتی درونزاست که در درون ما زاییده می شود و در رفتار بیرونیمان ظهور و بروز دارد.
🤲🏼 #نیایش
💐---- @sad_dar_sad_ziba ----💐
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۲۸: یکی از متصدیای فروشگاه سر رسید. امبروژا ازش درباره یکی از سی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش۲۹:
«روزی که به مفید بودن «در» شک کردم.»
مَغی یه دختر فرانسوی هندی الاصل بود؛ مهربون، بامزه، ساده، صادق و محجوب که داشتن این یه صفت، اون جا جداً یه پدیده محسوب می شه! با هم دوست بودیم. چند وقتی بود که حس می کردم دلش می خواد یه چیزی رو بگه. یک روز عصر در اتاقم رو زد.
- کیه؟
- مَغیـــــــــــه!
در رو باز کرد. با یک لبخند مهربون گفت:
«ببخشید! می دونم همیشه تو و امغزی با هم شام می خورید. اما خواستم ببینم دوست داری یه شب هم با من شام بخوری؟»
گفتم:
«معلومه که دوست دارم. خیلی هم دوست دارم! اما چند دقیقه کار دارم... به محض این که نمازم رو بخونم می آم توی آشپزخانه. خوبه؟»
گفت:
«خیلی خوبه. پس من منتظرتم.»
وایسادم سر نماز. دوباره صدای در اتاق اومد. به من چه!؟ من که سر نمازم! باز صدای در اومد. رسیده بودم به رکوع. این چه طرز در زدنه؟ وقتی جواب نمی دم لابد یا نیستم یا نمی تونم جواب بدم دیگه! همچین که رفتم به سجده طرف در رو باز کرد. سبحان ربی الا... این دیگه چه رویی داره! خدایا این کیه که جرئت کرده در اتاقم رو باز کنه؟... نکنه
مغیه؟... نه بابا! رابطه ی ما این قدر هم نزدیک نیست. پس کی می تونه باشه جز...؟ سر از سجده برداشتم. یوهو... درست حدس زده بودم...(خاک بر سرم با این نماز خوندنم!)
امبروژا وایساد تا نمازم تموم شد. همچین که نگاهش کردم دستاش رو، شبیه دست زدن، به هم زد و گفت:
«هی... می دونی من خیلی از نماز خواندن تو خوشم می آد؟»
گفتم:
«جدی؟»
- آره ،جدی. ببین، اومدم یه چیزی بهت بگم. گفتن به همه بگیم.
- چی رو؟
- بابای نائل داره می آد فرانسه.
ظاهراً خانواده ش یه چیزایی فهمیدهن. داره می آد ببینه جریان چیه. تا باباش بیاد و بره، نباید درباره ی اون پسره، دوستش، کسی حرف بزنه. اون هم قرار شده تا چند هفته نیاد این ورا. چه اوضاع احمقانهایه!
- باباش کی می آد؟
- چه می دونم! لابد دو سه هفته دیگه. نمی خوای شام بخوری؟
- چرا، اما امروز با مغی شام می خوریم. صدای دست زدن اومد. چه قدر اون روز در زدن!
مغی بود. می خواست ببینه کجام من. بهش گفتم:
«اگر اشکال نداره، سه تایی با هم شام بخوریم.»
مِن مِن کرد. امبروژا از اتاق رفت بیرون. مغی گفت:
« آخه می خواستم یه چیزی بهت بگم.» -چی رو؟
- راستش «دینِش» به من پیشنهاد کرده با هم ازدواج کنیم.
- اِ؟ جدی می گی؟ خب نظر تو چیه؟
- من هم خیلی دوستش دارم. نمی دونم چرا دوست داشتم به تو این موضوع رو بگم. فکر کنم دوست دارم نظرت رو بدونم.
- تبریک می گم خیلی خبر خوبی بود. تو چه قدر دینش رو میشناسی؟
- من...
صدای در زدن اومد تقریباً اون روز حدود هر ده دقیقه یه بار یه نفر کوبید به در.
امبروژا اومد تو از من پرسید:
«میشه به من هم بگی موضوع چیه؟» گفتم:
«از صاحب موضوع بپرس. چون اگه راضی نباشه من حق گفتنش رو ندارم.» مغی جریان رو براش گفت. به نظر امبر موضوع خیلی جذاب بود. ما سه نفری به تصمیمگیری برای زندگی مغی پرداختیم!
گفتم:
«نگفتی دینش رو چه قدر می شناسی؟»
مغی گفت:
«پسر خیلی مهربونیه... فکر میکنم به اندازه کافی من رو دوست داره.»
- این خیلی خوبه. اما همه چیز همین دو تایی که گفتی نیست. چه قدر با طرز فکرش آشنایی؟
مغی کلی مِن مِن کرد. بعد گفت:
«خیلی آدم جدی و مهربونیه. به نظرم برای زندگی خوبه.»
امبر گفت:
« به نظر من اینایی که تو گفتی برای زندگی کردن با کسی کافی نیست. راستی بعد از ازدواج می ری هند یا فرانسه می مونی؟»
- نمی دونم فکر کنم فرانسه بمونم... یا این که برم هند(!)
گفتم:
«چه عالی! پس همه چیز با جزئیاتش معلومه.»
امبر و مغی خندیدن.
امبر گفت:
مجسم کن... مغی با یک دسته گل داره می ره جلوی کلیسا... دینش هم اون جلوتر منتظرشه... چه باشکوه!»
مغی گفت:
« نه دینش نمی آد کلیسا. در واقع اون هندو هست.»
گفتم:
«تو هم هندویی؟»
- نه، من کاتولیکم.
امبر گفت:
«شوخی می کنی؟... بعد تو چرا فکر کردی که میتوانی با یک هندو ازدواج کنی؟!»
مغی گفت:
«چه اشکالی داره؟»
امبر گفت:
«اشکالش اینه که تو خدا رو می پرستی، دینش گاو رو (!) به نظر فرقی بین این دو تا عقیده نیست؟!»
- نمی دونم. تا حالا بهش فکر نکردم. خب من با دین خودم زندگی می کنم اون با دین خودش.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🌿🌿🌿
رفتی ولی کجا که به دل جا گرفتهای
دل جای توست گر چه دل از ما گرفتهای
ای نخل من که برگ و بَرَت شد ز دیگران
دانی کز آب دیده ی من پا گرفتهای؟
ترسم به عهد خویش نپایی و بشکنی
این دل که از مَنَش به تمنا گرفتهای
ای روشنی دیده! ببین اشک روشنم
تصمیم اگر به دیدن دریا گرفتهای
بگذار تا ببینمش اکنون که میرود
ای اشک از چه راه تماشا گرفتهای؟
خارم به دل فرو مکن ای گل به نیشخند
اکنون که روی سینه ی او جا گرفتهای
گفتی صبور باش به هجرانم «اطهری»
آخر تو صبر، زین دل شیدا گرفتهای
«علی اطهری کرمانی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
11.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌏 این روزها پرتکرارترین خبر و مهم ترین دغدغه ی مردم جهان چیست؟
👌🏼 پاسخ این دغدغه را کجا باید جست؟
#اروپا
#هلند
💠 @sad_dar_sad_ziba
🔹
«#انگورستان_ملک_اصفهان»
در زمان سلطنت نادرشاه افشار باغ انگوری که متعلق به مردم اصفهان بود به عنوان مالیات از آنها گرفته شد و به تصرف دولت درآمد. در زمان سلطنت ناصرالدین شاه قاجار به تصرف مسئول امور مالی حکومت اصفهان درآمد و بعد ها فرزند این شخص به نام «حاج محمد ابراهیم خان» که لقب «ملک التُجّار» داشت بنای انگورستان را احداث کرد و به برگزاری مراسم عزاداری و تعزیه اختصاص داد.
معمار سازنده ی این بنا «استاد حسین چی» است.
آنچه از این بنا باقی مانده است یک حیاط وسیع و یک سفره خانه است.
تزئينات اين بنا بيانگر هنر #گچبری و #آينه_كاری و #كاشيكاری هنرمندان خلاق و مبتكر اصفهانی می باشد.
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🌿🌿
مشهدی رحیم، باغ زردآلویی کنار جاده دارد.
روزی به پسرش جعفر که قصد رفتن به سربازی دارد، پندی میدهد و میگوید:
☘ پسرم! هر ساله در بهار وقتی درختان شکوفه میدهند و در تابستان میوهشان زرد شده و میرسد، رهگذران زیادی خودروی خود را متوقف کرده و با درختان من عکس یادگاری میگیرند ولی دریغ از مسافری که در پاییز و زمستان بخواهد این درختان را یاد کند، جز پدرت که باغبان آنهاست.
در زندگی دنیا هم دوستان آدمی اینچنین هستند، اکثر آنها رهگذران جاده زندگی هستند و هرگاه پولی یا جمالی بر تو بود که با آن بر آنان زینتی نقش بندد، یا سودی رسد، به تو نزدیک میشوند و تبسم میکنند و در آغوشت میکشند.
آنگاه هرگز از آغوش آنها حس حرارت بر وجود خود مکن که لحظهای بیش کنار تو نخواهند ماند.
اما والدین تو به سان باغبان عمر تو هستند که تو ثمره تلاش وجود آنان هستی. آنان هرگز در روزهای سرد و گرم زندگی از کنار تو دور نخواهند شد و بالاترین باغبان، خالق توست که بعد از مرگ والدین نیز همیشه همراه تو خواهد بود.
دوستانِ عکس یادگاریت را بشناس و هرگز بر آنان تکیه نکن!
🌱 #داستانک
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
༺🌱༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☺️ قیمت سوخت تو اسرائیل رفته بالا. صاحب جایگاه شاکی شده میگه:
«اگه دین اینه، من یهودی نیستم.
محمد! من تو رو دوست دارم.»
#تلخند ☺ 😔😔
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
🌳 #چهاردانگه
/ ساری
/ مازندران
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۲۹: «روزی که به مفید بودن «در» شک کردم.» مَغی یه دختر فرانسوی هن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۳۰:
امبر گفت:
«شوخی می کنی؟... بعد تو چرا فکر کردی که می تونی با یه هندو ازدواج کنی؟!»
مغی گفت:
«چه اشکالی داره؟»
امبر گفت:
«اشکالش اینه که تو خدا رو می پرستی، دینش گاو رو(!). به نظر تو فرقی بین این دو تا عقیده نیست؟»
- نمی دونم. تا حالا بهش فکر نکردم. خب من با دین خودم زندگی می کنم. اون با دین خودش.
امبر گفت:
«بچه تون چی؟... مهم نیست از باباش چی یاد می گیره؟»
من که توی دلم به حرفای امبر کلی خندیده بودم. گفتم:
«به نظر من هم این قضیه خیلی مهمه. پشت دین، فرهنگ وجود داره، هدف وجود داره، مسیر وجود داره. وقتی این ها در شما یکی نیست به نظر من با مشکل مواجه می شید.»
مغی گفت:
«اما اون من رو دوست داره. من هم اون رو دوست دارم. فکر می کنم این از همه چی مهم تره.»
صدای در زدن اومد. کاش این اتاق در نداشت! با باز شدن در جیغ اونی که پشت در بود بلند شد:
«مغـــــــــــــــــی غذات زغال شد!»
مغی نفهمید چه جوری از اتاق دوید بیرون. امبر به من گفت:
«چرا بهش نمی گی دینش به دردش نمی خورده؟»
گفتم:
«آخه دو تا آدم وقتی با هم مشکل پیدا میکنن که هر کدوم به چیزی معتقد باشن و عقایدشان در تقابل با هم قرار بگیره. این دو تا اعتقاد ویژه ای ندارن که سرش اختلاف پیدا کنن. نه دینش به خاطر گاو از مغی می گذره نه مغی به خاطر دینش از دینش(!). البته همین قدر که مغی بقیه عمرش رو با کسی می گذرونه که خدا رو نمی شناسه یه جور پس رفته. اما، به نظرم درکش برای مغی سخته.»
تا وقتی که مغی محتویات ماهیتابه ش رو خالی کنه و ماهیتابه ش رو بشوره و برگرده بیاد درِ دربهدرِ اتاق من رو بزنه، با امبروژا کلی مسخره بازی در آوردیم و درباره گاوها صحبت کردیم؛ درباره ی گوشت گاو و شیر کاکائو و لبنیات فرآوردههای گاوی و این که چی می شه که انسانهایی پیدا میشوند که گاو و فیل و جک و جونور رو موجودات مقدس فرض میکنند و اونا رو می پرستند.
چه اتحادی بین ما دو تا ایجاد شد! چه قدر فرق می کنه آدم با کسی طرف باشه که خدا پرسته. چه قدر اشتراک اعتقادات، اشتراک می آره؛ خیلی بیشتر از اشتراک ملیت و زبان. خیلی به این مسئله فکر کرده م؛ این که در معرفی انسان ملیت تعیین کننده تره یا عقاید.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🍃🌸🍃____🍃🌸🍃
رؤیای شما هر چه هست؛
در آینه به خودتان بنگرید
و بگویید که:
به راستی می خواهید
آن را با تلاش به دست آورید؛
حتی به بهای گزاف!
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺