eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
808 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
24 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @zeynab1370
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️ اندکی درنگ! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۴ : پاییز برگ ریز تمام شده بود و زمستان سرد و خشک هم نفس های آخ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۵ : به هر حال آن مراسم معنوی به پایان رسید و حالا دیگر بچه ها به عنوان حلالیت و قول گرفتن، همدیگر را در آغوش گرفته بودند و از یکدیگر حلالیت می طلبیدند. آشنا و غریبه هم مطرح نبود. تمام حسینیه گویی سالهاست که همدیگر را می شناسند و حالا می‌خواهند که از یکدیگر جدا شوند. چه منظره ی زیبایی شده بود! من که تا به حال چنین چیزی ندیده بودم، داشتم شاخ در می آوردم. البته شب های وداع بچه ها را قبلاً دیده بودم اما کوچک. ولی عملیات، خیلی گسترده بود که این همه نیرو یک جا جمع شده بودند و آماده ی عملیات می‌شدند. به هرحال نیمه شب به اتاق ها برگشتیم و حالا دیگر بچه ها در یک جمع های خودمانی تر دور هم جمع شده بودند و مراسم ویژه ی خود را انجام می دادند. چه مراسم قشنگی بود مراسم حنابندان! مقداری حنا را در یک کلاه کاسکت ریخته بودند و کمی هم گلاب و آب جوش و کمی هم چای برای رنگ گرفتن بهتر. حالا دیگر دست تک‌تکِ بچه‌ها را حنا می گذاشتند و لحظات شیرینی را با یکدیگر سپری می‌کردند. این جا هم وِل کُن شوخی و مزاح نبودند. یکی از بچه ها می گفت: «فلانی، تو که پاهایت مادرزادی این قدر بو می دهد باید حتماً پاهایت را هم حنا بگذاری. از من به تو نصیحت اگه حنا نگذاری، سرت کلاه بزرگی می‌رود. چرا که همه ی حوری های بهشتی از کنارت فرار می‌کنند و آن وقت، شبِ اولِ قبر را باید تنهایی سپری کنی.» خلاصه این مراسم، گویی تا صبح ادامه پیدا خواهد کرد، چرا که تازه مراسم جدید حلالیت طلبیدنِ خصوصی هم شروع شده بود. بچه ها دور هم جمع شده بودند و صادقانه از اشتباهات یا خدای نکرده غیبت ها و سوء تعبیرهای خود، شفاف و روشن معذرت خواهی می کردند و بعضاً تاوان آن را هم می پرداختند. هرکسی چیزی می گفت و من هم مجبور بودم که قضیه ی آن روز را تعریف کنم و حلالیت بطلبم. قضیه، قضیه ی شربتِ ریکا بود! بچه ها با شنیدن آن ابتدا کمی چشم غرّه رفتن و سپس حلالیت دادنشان را مشروط به یک جشن پتوی حسابی کردند که خُب من هم چاره ای نداشتم و خودم پتو را روی سرم کشیدم و یا علی. یک کتک مفصل نوش جان کردم تا یادم باشد دفعه ی بعد چه جوری حلالیت بطلبم! البته انصافاً قضیه ی شربت ریکا هم آن قدر دردسرساز نبود که مجازاتش هم این چنین باشد. قضیه این طوری بود که یک روز که بچه ها به مراسم کوهنوردی رفته بودند و تشنه ی تشنه به اردوگاه برگشته بودند، من برای این که ثوابی کرده باشم یک دیگِ بزرگِ چهار دسته ای را پر از آب یخ کرده بودم و برای بچه ها شربت آبلیمو درست کرده بودم. البته غافل از این که اشتباهی به جای آبلیمو، قوطیِ ریکا را در شربت خالی کرده بودم و البته خدا را شکر که زود فهمیدم و همه ی ریکا را خالی نکردم. ولی خُب بگی نگی همان مقدار هم کار خودش را کرده بود و آن روز تا غروب، صف دستشویی ها یا به قول بچه ها «کاخ سفید» جزو شلوغ ترین روزهای دوکوهه بود. خدا را شکر که این قضیه را هم گفتم و خودم را خلاص کردم. حالا دیگر این مراسم هم با خنده و مزاح و صمیمیت به پایان رسیده بود و بچه ها هر یک مشغول نماز شب و دعا و توسل شده بودند. خلاصه تا صبح به قول بچه ها «ترافیک هوایی» ایجاد شده بود و سیم های معنویت به آسمان وصل شده بود و البته گاهی هم خط روی خط می افتاد و بیشتر از این که خودت صفا کنی از صفای بچه های دیگر و گریه های آنها صفا می کردی. صبح شده بود و قرار حرکت ما برای ساعت ۵ بعد از ظهر بود. آن روز تا ظهر بچه ها به خوبی استراحت کردند و بعد از ظهر کم کم آماده ی حرکت می شدیم. غروب قبل از عملیات هم معروف شده بود به «غروب وصیت نامه». هر کسی را که می دیدی در گوشه ای نشسته و خودکار و کاغذی در دست گرفته و مشغول نوشتن وصیت نامه بود. من هم استثنا نبودم و وصیت نامه ام را نوشتم و حالا دیگر خیالم از هر بابت راحت است. داشتم دنبال سید میثم می گشتم که او را هم در گوشه‌ای از بیابانهای دوکوهه مشغول نوشتن وصیت‌نامه یافتم. جلو رفتم و کمی با او خلوت کردم. انگار حرف‌های نگفته و بغض‌های نترکیده، دست به دست هم داده بودند تا صحنه ای بیاد ماندنی را بیافرینند. به سید میثم گفتم اگر اجازه دهد می خواهم حرف هایی را با او بزنم که تا به حال به کسی نگفته ام و شاید هم دیگر نتوانم بگویم، ولی هر چه هست این حرف ها روی قلبم سنگینی می‌کند و هر طور شده باید بگویم. او هم با آن وقارِ مثال زدنی اش گفت: « اگر لایق اسرار شما باشم، حتماً با گوش جان می شنوم». ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🔸 آن چیست که کَمَش کافی است و زیادش کم است؟! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۵ : به هر حال آن مراسم معنوی به پایان رسید و حالا دیگر بچه ها
فاطمه: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۶ : ــــ ببین سیدجان... خُب چند وقتی هست که من با تو آشنا شده ام و الحمدالله در این چند وقت، چیزهای زیادی از تو یاد گرفته ام و خدا را برای این نعمت، هزاران بار شکر می کنم. اما حالا که خدا این برادری را میان ما مقرّر کرده، چندتا خواسته دارم که اگر خدای نکرده اتفاقی برایم افتاد، از تو خواهش می کنم که حق برادری را به جا بیاوری و مرا از این عذاب وجدان خلاص کنی. ــــ ای بابا مجتبی جان! مثل این که چراغ سبز رو نشون دادندا، نه؟! داری حسابی نور بالا می زنی. با این حساب ما باید از شما خواهش کنیم که اون طرف دست ما رو بگیری و هوای ما رو داشته باشی. ــــ نه میثم جان، نقلِ این حرف ها نیست. من مشکلی دارم که اون مشکل، حسابی من رو گرفتار کرده و دست و پای عملیات رفتنم رو بسته و حسابی می ترسم که در این عملیات شرکت کنم. ــــ ای بابا این حرفا چیه که می زنی؟! حالا که این طوری شد زود بگو ببینم موضوع چیه؟! ــــ موضوع؟ خُب موضوع اینه که خودت هم می دونی این قضیه ی یقه اسکی پوشیدن من، سؤال بزرگی شده که ذهن همه ی بچه ها را به خودش مشغول کرده. ــــ آره درسته. من خودم هم خیلی دوست داشتم قضیه ی این یقه اسکی پوشیدنِ دائمی تو رو بدونم. حالا قضیه چی بوده؟! نذر داشتی؟ یا نه تبرّکی بوده؟! بالأخره ما که نفهمیدیم قضیه چی بوده؟! ــــ نه بابا، قضیه نذر و تبرک نیست. قضیه خراب تر از اون چیزیه که بتونی تصور کنی! پس حالا خوب گوش بده و خواهش می کنم که وقتی قضیه رو فهمیدی، فقط و فقط بین خودمون دو نفر بمونه تا بعد از عملیات. ــــ باشه قول می دم... هرچی تو بخوای. ــــ البته قضیه خیلی هم پیچیده نیست. من قبل از آمدنم به جبهه، خلاف آن چیزی که تا به حال تعریف کرده‌ام، آدم خلافی بودم و همه جور کاری هم کرده ام! عاشق دختری بودم به نام الهه که خُب جریانش مفصله، که هم جایش این جا نیست و هم حال معنوی تو را خراب می‌کند. اما حالا اگر اجازه بدی بلوزم را بالا می زنم که خودت تمام ماجرا را بفهمی و احتیاجی هم به تعریف کردن من نباشه. با شرمندگی تمام بلوزم را بالا زدم و سید میثم، در حالی که نزدیک بود چشمهایش از حدقه در بیاید و شاخ در بیاورد و از کنار من فرار کند، بنده ی خدا حسابی جا خورده بود و انگشت به دهان مانده بود. گویی در رفاقت با من حسابی ضرر کرده بود و احساس می کرد سرش کلاه بزرگی رفته است. اما به هر حال آنچه که برای من مهم بود، آن بود که سید میثم اصلاً به رویم نیاورد و با همان متانت قبلی گفت: «خُب! به هر حال هر کدام از ما اشتباهاتی در زندگیمان انجام داده ایم و هیچ کدام از ما نمی‌تواند ادعا کند که گناه و خطا نکرده. چرا که این فقط مخصوص معصومین (علیهم السلام) است و بس. پس این که چیز مهمی نیست. مهم آن است که شما الآن در این جا هستید و سرشار از معنویت. حالا هم پیراهنت را سریع بینداز و هر خواسته‌ای که داری بگو که با جان و دل خریدار آن هستم.» حرف های او قلبم را پر از آرامش و طمأنینه کرده بود. حالا دیگر احساس می کردم نفسم بهتر بالا و پایین می‌رود. گویی یک بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود و از شرّ عذاب وجدان این تصاویر لعنتی، خلاص شده بودم. رو کردم به سید میثم و گفتم: «خُب میثم جان؛ از این روحیه دادنت ممنونم. به قول شما از این قضایا گذشته. اما چیزی که مرا نگران می‌کند این است که می ترسم خدای نکرده، در این عملیات، تیرِ غیبی بیاید و به من بخورد و حالا یا شهید شوم که نمی شوم یا بدتر از آن، مجروح شوم که آن وقت... آن وقت من بیچاره می شوم. اگر من را برگردانند و بلوزم را در بیاورند، آن وقت آبرویم می ریزد و من از غصه خواهم مُرد. حالا از تو می خواهم که اگر کنار من بودی و دیدی من مجروح شدم یا هر بلایی سرم آمد، خودت مرا به عقب برگردانی و حتی المقدور نگذاری که بچه ها از این قضیه بویی ببرند.» ــــ باشه این که این قدر غصه خوردن نداره. تازه خیالت راحت باشه؛ اگه شهید بشی که هیچ دردسری نداره. چون که شهدا رو غسل نمی دن و با همان لباس خودشون دفن می‌کنند. اما اگر مجروح شدی، قول می دم که تا آن جا که از دستم برمی‌آد در کنارت بمونم و از این سرّ تو محافظت کنم. حالا دیگر خیالم کاملاً راحت شده بود و آسوده خاطر، آماده ی عملیات می شدم. البته وصیت نامه ام را نیز به سید میثم سپردم و از او خواستم که او هم دعا کند که شخصِ دیگری جز او، این بدن مرا نبیند و این عملیات هم به خیر بگذرد. (ساعت ۴:۳۰ بعد از ظهر ۶ /۱۲ /۱۳۶۲ دوکوهه «قطعه‌ای از بهشت»ــــ مجتبی صالحی) ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 حجاب اجباری یا حجاب قانونی و حجاب ایرانی؟ 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🌿🌿 من تو را از آرزوهایت جدا کردم، ببخش! من به اسم لطف، در حقت جفا کردم ببخش! با گمان عشق، دل بستم به مهر این و آن با تو و تنهایی‌ات ای دل چه‌ها کردم ببخش! من فقط یک‌بار بخت زندگانی داشتم در مسیر آزمودن، گر خطا کردم ببخش! کودکی بودم که مسحور از تماشا می‌دوید گاه اگر در راه، دستت را رها کردم ببخش! داستان خضر و موسی بحث عشق و عقل بود چون نفهمیدم چرا، چون و چرا کردم، ببخش! تا گشودم پیله‌ام را آتشت را یافتم سوختم ای شمع و جشنت را عزا کردم ببخش! از کنارم رد شدی، رفتی و فهمیدم تویی آه! قدری دیر نامت را صدا کردم ببخش «فاضل نظری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
هدایت شده از رو به راه... 👣
🔹 اظهار نظر و موضع گیری های برخی هنرمندان در مورد اغتشاشات این روزها 🏡خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🌈⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
1.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸🍃 دوزنده و خیاط طبیعت! 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃 👌🏼 دریافته ام که جهان هستی ما دوستدار ست. هر چه بیشتر قدرشناس و شکرگزار آفرینش و آفریننده باشید، زیبایی‌ها و نیکی‌های بیش تری به سوی شما جاری خواهد شد. 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱 ………………………………… 🌱
📖 🔸 علت تفرقه: «شما همگى در اسلام و دين خدا برادر  هستيد و تفرقه و اختلاف در ميان شما تنها به سبب و هاست به همين دليل، نه به يکديگر کمک مى کنيد، نه همديگر را نصيحت، و نه بذل و بخشش به هم داريد و نه به يکديگر مهر مى ورزيد» [خطبه ١١٣] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
⛓ چه خبر از زندان ها و زندانی ها؟ تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─