eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳 یک درخت می‌تواند شروع یک جنگل باشد... ☺️ یک لبخند می‌تواند آغازگر یک دوستی باشد... 🤚🏼 یک دست می‌تواند یاریگر یک انسان باشد... 🔘 یک واژه می‌تواند جرقّه ی یک هدف باشد... 🕯 یک شمع می‌تواند پایان تاریکی باشد... 😊 یک خنده می‌تواند فاتح دلتنگی باشد... 🌺 یک کلام امیدبخش می‌تواند زنده کننده جانی باشد... 💚 یک نوازش می‌تواند راوی مهرتان باشد... امروز آن «یک» باشیم! ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ splus.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍂 آفت سخاوت 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃 شخص مغروری از روی غرور به نابینایی گفت: مشهور است خدا هر نعمتی را که از روی حکمت از بنده‌ای می‌گیرد، در عوض نعمتی دیگر می‌دهد، چنان‌که شاعر گوید: «چو ایزد ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری» حال بگو بدانم خدا به‌جای نابینایی چه نعمتی به تو داده است؟ نابینا بی درنگ گفت: چه نعمتی بالاتر از این که روی تو را نبینم! به این ترتیب، پاسخ آن عیب‌جوی مغرور را داد و او را سرافکنده ساخت. 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱 ………………………………… 🌱
🔺 بدون شرح! 💠 @sad_dar_sad_ziba 🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 ملتی که بیدار و هشیار نباشد و تاریخ را فراموش کند، را تجربه خواهد کرد! تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃 شگفتا که گوش برخی انسان ها در مقابل نصیحت و خیرخواهی کر می‌شود ولی نسبت به چاپلوسی شنوا! 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱 ………………………………… 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈🏼 تو تلاشت را بکن؛ وقتش که برسد، نتیجه می دهد! 🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba 🍂🍃
آدم ها شاید تکراری بشن. ولی وقتی که برن دیگه تکرار نمی شن پس تا هستن قدرشون رو بدونید! 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد پیامبر اکرم و امام جعفر صادق (ع) میدان حضرت ولی عصر (عج) امت امام زمان (عج) 🤚🏼 ! 🌱 امید @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌿🍁🌿 شمشیر کینه‌ورزی خود را غلاف کن ما را از این مبارزه دیگر معاف کن ما بارها به عشق تو اقرار کرده‌ایم ِگاهی تو هم به حس خودت اعتراف کن کمتر سراغ خانه ی معشوق را بگیر ای دل بیا و خانه خود را طواف کن گفتم به عقل: حرف تو فصل‌الخطاب ماست با دل به حکم عشق ولی ائتلاف کن گیسو گشوده‌ای و به آیینه خیره‌ای ما را که نیست طاقت دیدن معاف کن «محمدحسن جمشیدی» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
📒 داستان «دَکَل» نویسنده: «روح الله ولی ابرقویی» دکل، اولین کتاب داستانی است که با محوریت بیانیه ی
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دَکـَـل» ⏪ بخش یکم: «ایستاده در کلاس» بابت مطالبی که باید سر کلاس می گفتم بد جور توی فکر بودم. به آخرین پلّه ی طبقه ی دوّم که رسیدم صدای کشیده شدن ته کفش یکی از دانش آموزان به کف سالن، مرا به خودم آورد. صدا آن قدری بود که غدّه های فوق کلیوی ام را به زحمت انداخت و بی چاره ها مجبور شدند آدرنالین ترشّح کنند. چشم هایم را گرد کردم سمت خطّ ترمزش؛ تقریبا یکی دو متری کشیده شده بود. کمی ابرو هایم را در هم کشیدم. نگاهش کردم و خیلی رسمی پرسیدم: «ترمزت ای بی اس نیست؟» طفلی وقتی دید مثل اَجَل معلّق سر راهش سبز شدم، جا خورد، امّا دیگر انتظار چنین سؤالی را نداشت و نزدیک بود از پرسشم شاخ در بیاورد؛ آخر، یک حاج آقا معمولاً اصول دین می پرسد، چه کارش به ترمز ای بی اس! قشنگ پیدا بود که آخوند باحال ندیده است. همین طور هاج و واج به من زل زده بود؛ مثل آدم برق گرفته یا جن دیده، خشک و بی حرکت ماند. دستم را گذاشتم روی سینه ام و با تقلید از بازیگر فرشته ی وحی در سریال یوسف پیامبر، گفتم: سلام خدا بر شما! دست و پایش را گم کرد و گفت: «اِ، حاج آقا شمایید، ببخشید!» لبخند زدم و با لحن داش مَشدی گفتم: «داداش این سری بخشیدمت ولی دیگه این جوری تخت گاز نرو تا مجبور نشی خط ترمز بکشی. هم لنت هایت صاف می شود و هم عابر پیاده از ترس کُپ می کند.» حس کردم موعظه ی لاتی ام زمینه ی تحول اساسی را در وجودش رقم زده، اما احتمال می‌دادم در تشخیص شخصیّت من دچار تحیّر شده و از اساس بین آخوند یا مکانیک بودن بنده ی حقیر بدجور گیر کرده. گمانم این دفعه دچار مشکل هنگ کردن سیستم مغزی شده بود. حالا برای این که زیاد فسفر نسوزاند، دستم را بردم جلوی صورتش و بشکن صدا داری حواله اش کردم. لبخندی از شرم روی صورتش یخ زد. برای این که یخش آب شود دستم را بردم پشت سرش، آرام به سمت خود کشاندم و سرش را بوسیدم. با لحنی مهربان گفتم: «ما مخلص پهلوان ها هستیم! اگر کاری، باری دارید با کمال میل در خدمتم، اصلاً پول نمی گیرم، از واکس زدن کفش می توانی روی من حساب کنی تا جلد گرفتن کتاب و دفتر. به هر حال ما چاکـّر شما هستیم.» بالأخره لبخند شیرینش را دیدم. گفتم: «خب پهلوون! حالا باید حق رفاقتمان را ادا کنی، بگو ببینم کلاس یازدهم تجربی کجاست؟» سمت راست سالن را نشان داد و گفت: «حاج آقا آن جاست، آخرین کلاس.» به او دست مریزاد گفتم و راهی انتهای سالن شدم. چند قدم بعد پشت در کلاس بودم. «بسم الله» گفتم و در زدم. دستگیره را پایین کشیدم و وارد شدم. سلام کردم، ولی از بس همهمه بود، صدای من نتوانست عرض اندام کند. هر کی هر کی بود. از صدای سوت بلبلی گرفته تا کوبیدن روی نیمکت و صوت جانسوز پس کلـّــه ای. بعضی ها مشخّص بود برای خالی کردن دقّ و دلشان از آخوند و نظام، چنان کف دستشان را شلّاق وار، روانه ی پس گردنی جلویی می‌کردند که طرف، برق از چشمانش می پرید و مرا دوتا می دید. مبصر تپل کلاس هم که از آمدن بی خبر من یکّه خورده بود و معلوم بود کسی برایش تره هم خرد نمی کند بعد از تأخیر چند ثانیه ای و دستپاچگی، گلوی صاف کرد و بلند گفت: «برپا!» فریاد مبصر، چندان بی تأثیر نبود؛ چند نفر از جایشان پریدند بالا، دو سه نفر هم با حرکت آهسته از جا بلند شدند. دلم به حالشان سوخت که چرا دارند به خودشان زحمت می دهند. ⏪ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 برداشتی کوتاه از شعار «زن، زندگی، آزادی» در غرب، قبله ی آرزوهای اغتشاشگران ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳 یک صبحانه ی ایرانی زیباتر /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
202030_1340634978.mp3
10.21M
🌿 🎶 🎙 «علی رضا زکی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 _____ 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃 ✨ خوشا به حال كسی كه با اين دو همنشین است: 📚 كتاب های خوب 🌹 دوستانی كه اهل كتاب باشند 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱 ………………………………… 🌱
کم خور و کم خواب! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
پیدا کردن نقطه ضعف های دیگران کمی می خواهد. اما سوء استفاده نکردن از آنها مقدار زیادی ! 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دَکـَـل» ⏪ بخش یکم: «ایستاده در کلاس» بابت مطالبی که باید سر کلاس می گفتم بد
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دَکَـل» ⏪ بخش دوم: تعداد ایستاده ها خیلی کم بود؛ چیزی شبیه تعداد درخت های صحرای آفریقا. روی هم رفته تقریباً به اندازه ی بازیکنانی که کنار زمین فوتبال گرم می کنند، از جایشان بلند شده بودند. جالب این بود که ۹۰ درصد از این مقدار کم، کَتِشون باز و سینه کفتری بودند؛ تیپ و تریپشان به لاتی می زد و معلوم بود که نمی شود به راحتی با آن ها همکلام شد. اوضاعِ قمر در عقربی بود. بعضی ها هم الحقّ و الانصاف، اعصاب مَعصاب نداشتند. انگار نه انگار که بنده سر کلاسم. یکی به راحتی از جناح چپ کلاس بلند می‌شد و با ادبیّات جالیزی سر دوستش هوار می کشید. چند نفری هم سرشان را گذاشته بودند روی میز و مثل آدم‌های بی دغدغه، بِرّ و بِر نگاهم می کردند. گویا منتظر عکس العمل من بودند در همین هیس و بیس، یکی از آخر کلاس که به حساب خودش می خواست به من خط بدهد، صدایش را بُرد بالا و گفت: «حاج آقا! تا آستین نزنید بالا و چندتایشان را چپ و راست نکنید، رام نمی شوند.» همین طور که روبه روی بچه ها ایستاده بودم، برای آن هایی که با برپای مبصر بلند شده بودند، سری تکان دادم و همراه با تبسّم و اشاره ی دستم گفتم: «بفرمایید!» تجربه ی این جور کلاس ها را زیاد داشتم. گاه با چند دقیقه سکوت می ایستادم و نگاهشان می کردم تا از هیجانشان بیفتد. صدایی گفت: «چاکریم حاج آقا!» یکی از ته کلاس سرک کشید و گفت: «حاج آقا! اومدی ما رو موعظه کنی؟» کم کم از هر طرف تیر ارادت ها یا زبان متلک به سمتم پرتاب می شد؛ ‌جملات کاملاً تکراری و بیات شده که بارها شنیده بودم: حاج آقا! چرا آخوندها زیر بغل لباسشان سوراخ است؟ حاج آقا! شما قرار است معلم ما باشید؟ حاج آقا! شما از قم آمدید؟ پسر عمه ی من هم در قم درس آخوندی می خواند. حاج آقا! جایزه هم می دهید؟ حاج آقا! عمّامه ی شما چند متر است؟ حاج آقا! چرا همه چیز را گران کردید؟ حاج آقا! جیب آخوند ها چرا این قدر بزرگ است؟ یکی از بچّه ها وسط کلاس بلند شد و مثلاً برای دفاع از من داد زد و از خودش مایه گذاشت که: «بابا، خفه شید! زشته جلوی حاج آقا.» همچنان بالای سکّوی جلوی تخته، رو به بچّه ها، ساکت ایستاده بودم. با تبسم، نگاهم را به بچّه ها دوخته بودم، آرام سرم را تکان می دادم و این گونه وانمود می کردم که از دیدارتان خرسندم، با خاموشی دو سه دقیقه ای و لبخند معنادارم، سر و صدای اوّلیه ی کلاس، تبدیل به خنده های ریز شده بود. آقای نادری، مدیر مدرسه، گفته بود این بچّه ها به «گروه اخراجی ها» معروف هستند. من هم برای این که مثلاً کم نیاورم، در جوابش به شوخی گفتم بنده هم جومونگ هستم. به هر حال تا آمد اوضاع قاراشمیش کلاس راست و ریس شود، چهار، پنج دقیقه ای طول کشید. البته به مشقّتش می ارزید. چون در همین فرصت توی نخ چند نفرشان رفتم و برانداز خوبی از جوّ کلاس و رهبران اصلی کردم. دیدم که بعضیشان خدایی تیز و زرنگ هستند و به اصطلاح پشه را توی هوا نعل می‌کردند. تجربه‌های قبلی نشانم داده بود که برخیشان در عین شرّ و شوری، خیلی بامرام هستند. فضا به گونه‌ای شده بود که باید وارد مرحله بعدی عملیاتی می شدم. رفتم سمت میز معلّم. زیپ کیفم را کشیدم و رایانه ی دستی ام را بیرون آوردم. دکمه ی روشن را زدم و در فاصله ی بالا آمدن ویندوز، سیم ویدیو پروژکتور را وصل کردم. در همین اثنا، باز کمی شیطنت ها شروع شد: آرش! پرده ها را بکش، حاج آقا می خواهد برایمان فیلم مارمولک بگذارد. حاج آقا! فیلم خفن ندارید؟ بابا دهنت رو ببند، می خوای حاج آقا آمارمون رو بده آقای نادری؟ هوس گونی کردی؟ ⏪ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
📖 ♦️ طمع دغل باز آرزوهای دور و دراز 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇫🇷 شلیک مهربانانه ی پلیس فرانسه به چشم یک خبرنگار ‼️ ❇️ از سرگیری ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃 وارونه عمل کن! ده روز، به جای این که احساسِ یک آدم ضعیف و غمگین را داشته باشی، احساسِ یک انسانِ با اقتدار و قوی را داشته باش و از تهِ دل اقتدار و شادی را حس کن. این کار چه سودی دارد؟! جهانت را به سمتِ آنچه که رفتار می کنی سوق می دهد. 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱 ………………………………… 🌱
🍃🌸🍃 🍂 زیبا 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸 زندگی زیباست 🌸
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دَکَـل» ⏪ بخش دوم: تعداد ایستاده ها خیلی کم بود؛ چیزی شبیه تعداد درخت های صحرای
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دَکَـل» ⏪ بخش سوم: پرده ها را کشیدند که مصادف شد با بالا آمدن اوّلین صفحه و پرده ی پرده نگار (پاورپوینت) که تصویر امام خمینی (ره) روی پلّه ی هواپیما بود و بالای آن، جمله ی «انقلاب ما انفجار نور بود» به چشم می خورد. یکی از ردیف وسط گفت: «عجب ضدّ حالی، ما را بگو فکر کردیم حاج آقا می خواهد به ما فیلم نشان بدهد.» فضای کمی تاریکِ کلاس، بعضی ها را برای تکّه پرانی، راحت تر کرده بود: «انقلاب کیلو چند؟ حاج آقا! انقلاب، مردم را از گرانی، منفجر کرده. حاج آقا! اصلاً برای چه آخوندها انقلاب کردند؟ چه قدر به شما پول می دهند تا از انقلاب دفاع کنید؟» نَم نَمک موج رادیو فردا و حرف هایی از جنس آمد نیوز و ایران اینترنَشنال، خودی نشان می داد. البتّه تعداد آن هایی که این حرف ها را طوطی وار در فضای کلاس رها می کردند، خیلی کم بود؛ سه یا چهار نفر. یک عدّه هم آتش بیار معرکه بودند. بعضی ها هم در این وضعیت، برای این که اوضاع به ظاهر بدجور کلاس را کنترل کنند، گاهی نقش سوت قطار را بازی می کردند و صدای «هیس»شان، پرده ی گوش آدم را می لرزاند. برگشتم سمت پرده ی ویدئو پروژکتور. سمت راست، یک قسمت از تخته ی کلاس پیدا بود. ماژیک را برداشتم و با حوصله و سر صبر نوشتم «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم.» از اوّلِ «بای» بسم اللّه، طبق روال همیشگی، در دلم به امام عصر (عج) متوسّل شدم و از حضرت خواستم آن چه را رضایت دارد بر زبانم جاری کند و بهترین دعاهای خود را شامل حال این بچّه ها نماید. به «میم» رحیم که رسیدم، به ذهنم جرقّه ای زد. برگشتم سمت بچه ها و بادی به گلو انداختم و با صدای بلند و شمرده شمرده گفتم: «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» صوت بلندم نگاه ها را متوجّه من کرد. یک سکوت غیر قابل پیش بینی بر کلاس حاکم شد. بهترین موقع برای استفاده ی حدّاکثری از این فضای زود گذر بود. سه سوته با همان صدای رسا و محکم و با گره به ابروها گفتم: «آقای عزیز، ببین چه می گویم آن هایی که مثل من به انقلاب آخوندها انتقاد دارند، خیلی سریع از جایشان بلند شوند!» بچّه ها که انتظار شنیدن چنین حرفی را از من نداشتند، گوششان را تیز کردند. می شد از چشمان بهت زده شان فهمید که هنوز پیام به مغزشان نرسیده یا اگر رسیده، چنان محکم اصابت کرده که به سیستم مغزیشان ضربه ی ناجور زده. تصمیم گرفتم یک بار دیگر آن پیام را مخابره کنم؛ این بار برای این که بعضی ها از خواب بیدار شوند، دست هایم را محکم به هم کوبیدم. نمی‌دانستم این قدر صدا می دهد. طفلکی بچّه های ردیف اوّل از صدای دستانم جا خوردند. گفتم: «آقا، مگر نشنیدی؟ عرض کردم آن هایی که مثل من، مانند من و شبیه من، منتقد انقلابِ آخوندها هستند، بلند شوند. نکند جا زدید؟ نه گونی در کار است و نه آمار دادن. مرد باشید و بلند شوید بایستید!» گویا این حرف آخری من، رگ غیرتشان را نشانه گرفت. از سی نفر، بیست و پنج نفرشان، آرام آرام سرپا ایستادند. صدای پچ پچ به گوش می‌رسید. مشخص بود ایستاده ها بدجور در برزخ هستند. نمی‌دانستند الآن چه اتّفاقی قرار است بیفتد. دو سه نفر از انتهای کلاس با زیرکی نشستند. صدایم را بردم بالا گفتم: «آن هایی که نشستند، بلند شوند. چرا دو دره می کنی؟ یک مرد نباید سست عنصر باشد.» سریع مثل فنر دوباره خبردار ایستادند. پیدا بود دل بعضیشان دارد مثل سیر و سرکه می جوشد. چند نفرشان واضح بود برای این که حق رفاقت را ادا کنند، به خاطر دوستانشان ایستاده بودند. نفس ها در سینه حبس شده بود. هر زمزمه ای که گه گداری از گوشه و کنار کلاس به گوش می‌رسید، با نگاه زیرچشمی من، در دم خفه می شد. شاید فکر می‌کردند می خواهم زهر چشم بگیرم. یکیشان که قیافه اش در مایه های آرنولدِ فشرده و کمی سینه اش جلو بود، ذره ای جرأت به خودش داد و برای این که بگوید لوتی را نباخته گفت: «حاج آقا! چه کار می خواهید بکنید؟» چشم غرّه ای رفتم، انگشتم را گذاشتم روی بینی؛ آرام و کش دار گفتم: «هیس!» می‌دانستم اگر یک نفرشان سکوت را می شکست. بقیه هم مثل بازی دومینو، دست خودشان نبود و مجبور بودند لب بجُنبانند. پس بی درنگ با صدای قوی گفتم: «خب، حالا گوش کن! آن هایی که نشسته اند، به سرعت بیرون بیایند و رو به روی تخته بیاستند!» چهار پنج نفر بیشتر نبودند، آن بیچاره ها هم جا خوردند، باز تکرار کردم: «با شما بزرگواران هستم. سریع تشریف بیاورید بیرون و این جا باستند! بالأخره آمدند و کنار هم صف کشیدند. گفتم بقیه سر جایشان بنشینند، من هم فوری رفتم آخر کلاس. - کسی برنگردد! همه رو به رو را نگاه کنید! پچ پچ هم ممنوع! ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
〰 جوری که روزهای هفته می‌گذره! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba ❗️
♦️ دیر رسیدید؛ زنان پیش از شما در این سرزمین انقلاب کردند! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀 یک باغ و نُه نهال، همین است زندگی آرامش خیال، همین است زندگی ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌳 بزرگوار 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍂 و راه های درمان آن 🍏 🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎 ┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃 از بزرگ‌ترین مصیبت ها برای یک انسان این است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته ‌باشد نه شعور لازم برای خاموش ماندن! 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱 ………………………………… 🌱