eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🐸 پنج قورباغه در یک برکه زندگی می کردند، یک قورباغه تصمیم گرفت بپرد. - پرسش: «چه تعداد قورباغه باقی می ماند؟» - پاسخ: «پنج عدد!» - «چرا؟» - «چون تصمیم گرفتن، انجام دادن نیست.» ✅ نکته: تفاوت برنده با بازنده در عمل و بی عملی است. هرگاه کسی طرحی را ارائه کند، می بینید که ده نفری قبل از او به این طرح فکر کرده اند، اما فقط به آن فکر کرده اند. @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🍀🌸🍀 ❓ چرا بعضی از کلاس اولی ها بعد از نوشتن دو سه خط مشق، دستشون خسته می‌شه و دیگه نمی تونن ادامه بدن؟ چون مهارت دست ورزی اون ها ضعیفه. 🤔 حالا چه کار کنیم؟ 👌🏽 بهتره که بچه ها قبل از ورود به دبستان، بعضی بازی ها رو انجام بدن. هرچی بیشتر، بهتر. کارهایی مثل: خمیربازی و گل بازی کار با قیچی ✂️ دوختنی ها باز و بسته کردن پیچ و مهره 🔧 تمام این ها به تقویت عضلات کوچکتر دست، مچ و انگشت ها کمک می‌کنه. البته هنوزم دیر نشده‌. اگر بچه ی کلاس اولی داری با انجام این کارها بعد از مدتی حسابی دستش قوی می‌شه و خیلی راحت تر مشق هاش رو می‌نویسه. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔸 بی شرف همه را به کیش خود پندارد! 👌🏼 @sad_dar_sad_ziba 💢 ❗️
💠 انگشتر «حاج قاسم» بزرگ‎ترین مدال زندگی‌ام بود! 🔹بخشی از روایت آرین غلامی از دیدار با سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: «در زمستان سال ۹۷ و در مسابقات بین‌المللی ریلتون سوئد و در حمایت از مردم مظلوم فلسطین مقابل نماینده ی رژیم صهیونیستی مسابقه ندادم. پس از بازگشت به ایران با حاج قاسم سلیمانی دیدار کردم. خیلی متواضع و مهربان بود. سردار شهید، مرا در آغوش کشید و یک انگشتر نیز به من هدیه داد که در واقع زیباترین مدال زندگی‌ام بوده است.» @sad_dar_sad_ziba 🔹🔹💠🔹🔹
🌿 خودت باش! دنیا بنده ی اصالت است. گاهی وقت ها شیرها روزهای زیادی را گرسنه می خوابند. چون نه مثل کفتار لاشخورند و نه مثل روباه دزد! آن ها شیر هستند لاغر می شوند اما اصالتشان را از دست نمی دهند! 🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 سرود بامفهوم و زیبای دختران ایران زمین در پیشگاه امام خامنه ای (سایه ی بلندشان پایدار) @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۱ : باز هم باباجانش در گوشم طنین انداخت. چشم ها
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۲ : دو لنگه ی چوبی در را کامل گشودم. مادر بی توجه و ساکت، داخل شد. شکی نداشتم که تک تک خاطراتش را می‌دید؛ درست در لابه لای مبل های ملافه پیچ و لاله عباسی های قرمز و زیر خرواری از غبار؛ با احتیاطی خاص، روی وسایل دست می کشید. پارچه سفید را از روی میز ناهارخوری بزرگ و کنده کاری شده برداشت و چشم به چلچراغ های قدیمی و زیبای تار بسته دوخت. گاه لبخند می زد، گاه بغض می‌کرد؛ اما دریغ از کلامی حرف. دو زن وارد شدند و مشغول به کار. با دقت همه جا را نگاه کردم. خانه ای بزرگ با وسایلی چشمگیر و قدیمی. سالنی وسیع که قسمتی از آن را یک میز ناهارخوری هشت نفره و طرف دیگرش را یکدست مبلمان اشغال کرده بود. کنار یکی از مبل های سالن ایستادم و گوشه ی ملافه اش را بالا زدم، مخملی قرمز، با چوبی کنده کاری به صورتم لبخند زد. طاقچه ای کوچک و سنگی، روی یکی از دیوارها نظرم را به خود کشاند. یک آینه و شمعدان، چند مجسمه و رادیویی قدیمی رویش قرار داشتند. جعبه ای چوبی و بزرگ، با نقش و نگاره های حکاکی و طلاکوب، روی یک میز درست رو به روی مبل ها و در امتداد درِ ورودی کنار دیوار قرار داشت. به سراغش رفتم و در را که درست شبیه پنجره بود، گشودم. خوب تماشایش کردم. یک تلویزیون زیبا و قدیمی، یعنی هنوز هم روشن می شد؟ آشپزخانه، گوشه ی تالار و درست کنار دو پله ی کوچک، که ورودی یک راهرو محسوب می‌شدند، تعبیه شده بود. آشپزخانه ای بزرگ و قدیمی، با تمام وسایل. از پله ها بالا رفتم. دستشویی و حمام در راهرو، کنار آشپزخانه قرار داشت. در مسیر آن ها یک اتاق خواب بزرگ خودنمایی می‌کرد که با آن تخت دو نفره بزرگ و تجملی و روتختی قرمز مخمل، شک نداشتم تنها نقطه ی اشتراک پدر و مادر بوده است. سجاده ی پهن شده در گوشه ی اتاق، حدسم را تأیید می‌کرد؛ چون مادر همیشه گوشه ی اتاق خوابش سجاده ای پهن شده داشت. در طرف دیگر راهرو، دو در کنار هم قرار داشتند. در اول را باز کردم، چشمم به پنجره ی رو به رو افتاد که به حیاط باز می‌شد و درخت خرمالو به شیشه هایش انگشت می کوبید. سری در اتاق چرخاندم. تختی یک نفره چسبیده به دیوار، درست مقابل پنجره و در امتداد در، روی زمین دراز کشیده بود. یک میز کوچک با چراغ خواب خاک آلود کنار تخت ایستادگی می کردند. طرفی دیگر، یک میز آرایش، با آینه ای بزرگ و چهارپایه ای کوچک، کنار کمدی چوبی به دیوار تکیه داده بودند. انتخاب کردم. این جا اتاق من بود. به سراغ اتاق دوم رفتم. یک فرش دستی قرمز، پنجره ای رو به حیاط، رختخواب های چیده شده روی هم و چند اسباب بازی قدیمی که حتم داشتم روزهای کودکی دانیال را می‌ساخت. وسط باغ ایستادم و چرخی زدم. یعنی ما روزی از اهالی این خانه محسوب می شدیم؟ با یان تماس گرفتم. _ کجایی دختر ایرونی؟ جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عاصم به گوشم رسید: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو تا کی می خوای مثل بقیه ی آدم ها زندگی کنی ؟ هیچ وقت! اگر هم می خواستم خدایِ این آدم ها نمی گذاشت. حوصله ی بحث نداشتم. تماس را قطع کردم. گوشی ام مدام و پشت سر هم زنگ می خورد. عاصم بود. جواب ندادم. ناگهان صدایی در حیاط پیچید. صدای شبیه به کلمات روی سجاده ی مادر. انگار خدای این مسلمانان، سوهان به دست گرفته بود برای ساییدن روحم، درد به معده و سرم هجوم آورد. کاش گوش هایم نمی شنید. صدای اذان بود، کاش قطع می شد. بی حس و مچاله از درد معده، روی یکی از پله ها نشستم. پیرمرد کارگر، لجن های خارج شده از حوض را گوشه ای می انباشت. بوی متعفنی در فضا حس می شد. کلافه از درد، چشمانم پی پیرمرد رفت که کنار حوض روی پاهایش نشست. شیر آب کنارش را باز کرد. آب با فشار و رنگی زرد و گل آلود خارج شد. پدر هر چند ماه یک بار، توسط یکی از دوستانش هزینه ی برق و آب و گاز این خانه را می‌پرداخت تا به قول خودش، پایگاه رجوی را در ایران حفظ کند. پیرمرد وضو گرفت، درست شبیه مادر و با صورت و دستانی تا آرنج خیس رو به رویم ایستاد. لنگه های جورابش، از جیب شلوار کهنه ی آبی رنگش آویزان بود. - خانم! نمی دونین قبله کدوم طرفه؟ پوزخندی بی صدا بر لب هایم نشست. مضحک ترین سؤال بود؛ آن هم از من! پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد. - مشتی! این فارسی بلد نیست. مجبوری الآن نماز بخونی؟ برو خونه بخون. پیرمرد آستین های لباسش را پایین آورد و با لهجه گفت: - دیگه چی؟ نماز رو باید اول وقت خوند. اصلاً اومدیم و تا عصر کارمون تموم نشد، قضا می شه! ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔸 برای حسرت یک زندگی معمولی... زمستان سیاتل 🇺🇸 آمریکا ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🛤 پل راه آهن بيشه ی دورود / لرستان /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
درد دل کردن با بعضی ها مثل پُـــر کردن خِـــشاب اسلحه‌ای هست که قراره بـــعدها به خودتون شلیک بشه. پس حــواستون باشه با کــــی درد دل می‌کنید. @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ ... انجام شد! ◾️ 〰〰 در حال بارگذاری ◼️ 👈🏽 در نخستین فرصت ممکن 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🦉🍃🌲 🌫 استتار حرفه ای جغدها 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌳 باصفا 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
گاه گاﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ می گیرد به خودم می‌گویم: در دیاری که پر از دیوار است، ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ؟ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ ﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﺸﮑﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﻪ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟! ﺗﻮ خدﺍ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺧـــﺪﺍ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧر با توست 🤲🏼 @sad_dar_sad_ziba 🔹🔹💠🔹🔹
2_144129481866343417.mp3
8.76M
🌿 🎶 به سوی موعود 🎙 «علی رضا بیرانوند» 🌕 ای ماه کامل که پشت ابری ما که بریدیم، تو کوه صبری ⛰ /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
این عکس رو به براندازانی که سه ماهه فراخوان می دن، نشون بدید تا معنای حضور خودجوش و جنبش مردمی رو بفهمند! 🇮🇷 بخشی از مسیر گلزار شهدای کرمان 🇮🇷 روزی از روزهای سالگشت شهادت سردار سلیمانی 🌱 امید @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 آرزوی برآورده شده 🌱 آرزوی برآورده شدنی ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
ساکنان قلبت را به دقت انتخاب کن. زیرا هیچ‌کس به جز تو، بهای سکونتشان را نخواهد پرداخت! @sad_dar_sad_ziba ❤️ 🌱
🔻 هدف اصلی از شعار آزادی زنان 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
24.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از ملزومات تحول خواهی از ضروریات مدیریت خوب از ابزارهای موفقیت 🌴 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
⏱ توی ساعت فروشی ساعت ها رو که نگاه می‌کردم، دیدم هیچ ساعتی به قشنگی ساعتی که دور هم هستیم نیست! ⏳ ارزش با هم بودن ها را بیشتر بدانیم! @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۲ : دو لنگه ی چوبی در را کامل گشودم. مادر بی تو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۳: پسر جوان سر تکان داد و به کارش مشغول شد‌. یعنی مسلمان نبود؟ دختر مو قرمز، پشت سرم، توی ایوان ایستاد. - مشتی! قبله این وره. سجاده توی یکی از اتاق ها پهن بود. اون خانم هم روش وایساده نماز می خونه. پیرمرد تشکر کرد و به سمت باغچه رفت. کمی بین علف ها دست چرخاند. سپس با سنگی کوچک در گوشه ای از باغ ، روی چمن های اصلاح شده، ایستاد. ‌ سنگ را مقابلش قرار داد و آماده ی نماز شد. مانند مادر «الله اکبر» گفت. کلمات عربی، خم شدن تا کمر، ایستادن، سجده روی سنگ. خدای این مردمان در این سنگ خلاصه می شد؟ چه قدر حقیر! باز هم صدای گوشی بلند شد. این بار یان بود. - دختر ایرونی هم این قدر کم حوصله آخه؟ اون دیوونه که رم کرد، گذاشت رفت. تو هم خوب بلدی دق مرگش کنی ها، برای کنترل درد معده، نفس هایی عمیق کشیدم، صدایش نگران شد. - سارا حالت خوبه؟ خوب نبودم. - سارا بگو چی شده. مشکل کجاست؟ حال مادر چه طوره؟ چشمم به نماز خواندن پیرمرد کارگر بود. - از این جا بدم می آد. صدایش نرم شد و حرف هایش پر از آرامش. ‌از مهربانی ایرانی ها گفت و خواست آرامش خودم را حفظ کنم. گفته هایش آرامشی صوری به وجودم پاشید. یان قول داد برای پیدا کردن پرستاری مطمئن برای نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با یکی از دوستان ایرانی اش هماهنگ کند. عصر به هتل رفتم و بعد از تسویه و جمع آوری وسایلم به خانه بازگشتم. با تاریک شدن هوا، باز هم آن صوت عربی از منبعی نامشخص بلند شد. انگار باید به شنیدن های چند وعده ای این نوای مسلمانان در شبانه روز عادت می کردم. وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی قد کوتاه و چادری نشسته روی یکی از مبل های روکش مخمل انتظارم را می کشید. گوشی ام زنگ خورد. یان بود می خواست اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را، برای کمک و پرستاری از مادر، روانه ی خانه مان کرده است. من در تمام عمر، از زنانی با این شمایل فراری بودم. حالا باید یکیشان را در دیدار روزانه ام راه می دادم؟ باز هم ایده های مضحک یان! چاره ای نبود. من این جا کسی را نمی شناختم، پس باید به یان و انتخاب دوست ایرانیش اعتماد می کردم. مدتی گذشت. مادر، همان زن بی زبان ماند و فقط با زن پرستار حالا می دانستم نامش پروین است چای می خورد و به خاطرات زنانه اش گوش می سپرد. بدون هیچ عکس العملی و من هر بار متنفر از عطر چای به اتاقم پناه می بردم‌. همان اتاق به سکوت نشسته با پنجره ای رو به باغ و درخت خرمالویی سبز و پرمیوه. ‌روزها می دوید و من از ترس خوی وحشی مسلمانان ایرانی، پا از خانه بیرون نمی گذاشتم و ‌دلم پر می کشید برای میله های سرد رودخانه، خاطرات دانیال، عطر قهوه، شیشه ی باران خورده و عریض کافه ی محل کار عاصم. این جا فقط عطر نان گرم می پیچید و رایحه ی چای و صدای کلاغ ها در لا به لای شاخ و برگ درختان باغ. این جا عطر خاکش آرامش می داد و نمی دانم چرا. یان مدام تماس می گرفت و اصرار می کرد تا به عنوان مربی، برای آموزش زبان آلمانی به آموزشگاه دوست ایرانی اش سر بزنم. واقعیت را گفتم که فارسی بلد نیستم و او خندید. اما رهایی در کار نبود. چون حالا فکر دیگری داشت و تأکید می کرد تا برای یادگیری زبان فارسی و سرگرم شدن، به همان آموزشگاه بروم. نتیجه ی نهایی ام بعد از پایان هر تماس، یک جمله شد؛ یان دیوانه! چند روز که به پیشنهادش فکر کردم، دیدم بد هم نمی گوید. این زبان را می آموزم، و تنفرم را فریاد می زنم؛ فال و تماشا. یان با دوستش هماهنگی کرد و مدتی بعد، از آموزشگاه برای دادن نشانی، تماس گرفتند و پروین پر حرف و مهربان، آن را یاداشت کرد و به دستم داد. دو روز بعد عازم شدم، با مانتویی بلند و شالی مشکی که به زور موهای طلایی ام را می پوشاند. آن روز هوای آفتابی شهر، سوز داشت. ماشین در هیاهوی خیابان ها می رفت و من حیران بودم از این همه تفاوت در شکل ظاهری مردم. پس آن زنان چادری در گزارش های ذهنی ام از پدر؛ به کجا کوچ کرده بودند؟ وارد آموزشگاه شدم. شیک و زیبا بود؛ با چیدمانی نسکافه ای و سنتی. رو به روی منشی جوان با موهای شرابی و صورتی غرق در آرایش، ایستادم. با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. ابرویی بالا انداخت. - بله؟ خب چرا فارسی حرف نمی زنید؟ حرفش را متوجه شدم اما نمی توانستم کلمات را درست کنار هم بگذارم. دست و پا شکسته، به او فهماندم که توانایی همکلامی ندارم. سری تکان داد. نازی!... نازی! بیا ببین این دختره چی می گه. من که انگلیسی بلد نیستم. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📣 به سخنان دشمنانت خوب گوش کن؛ چرا که در آن ها حقایقی خواهی یافت که مردم عادی به تو نمی گویند. @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🍀🌸🍀 🔹 یکی از نکاتی که باید به آن توجه کنیم ظاهر و پوشش بچه ها در مدرسه است. 🔸 بعضی از پدر و مادرها بهترین و گران ترین کیف، کفش و لباس رو برای بچه تهیه می‌کنند. طوری که دائم نگران کثیف شدن لباس و خراب شدن کفش او هستند یا بهتر است بگوییم در واقع نگران از دست رفتن پول هنگفتی هستند که بابتش پرداخت کرده اند! این ترس به بچه هم منتقل می‌شود و او نمی‌تواند با خیال راحت از وسایلش استفاده کند. 🔹 از طرف دیگر لباس و وسیله بی کیفیت هم نباید خریداری شود. ✔️ حفظ ظاهر آراسته مهم است. دنبال خاص ترین و گران ترین ها نباشیم. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌿🍁🌿 ... از زمستان پیاپی به بهارم برسان بر لبم عرض سلام است، به یارم برسان ما به تکرار دچاریم بگو با یارم غیر او چاره نداریم، بگو با یارم رنگ و رو رفته شد آفاق، به دنیا برگرد ما نخواندیم دعای فرج اما برگرد آن‌ چه را مانع دیدار شد از دیده بگیر جز تو ما از همه گفتیم، تو نشنیده بگیر تو فقط چاره ی هر دردی و برمی‌ گردی وعده ی بی برو برگردی و برمی‌ گردی روزیِ باغچه آن روز، نفس خواهد بود جای دل، آن‌ چه شکسته‌ است، قفس خواهد بود از سر مأذنه ی کعبه اذان می‌ خوانیم قبله ی کج شده را سوی تو می‌ چرخانیم هر کجا می‌ نگرم ردّ عبورت پیداست کوچه در کوچه نشانی ظهورت پیداست تازه این اول قصه‌ است، حکایت باقی‌ ست ما همه زنده بر آنیم که رجعت باقی‌ است می‌نویسم که شب تار، سحر می‌ گردد یک نفر مانده از این قوم که برمی‌ گردد «سید حمیدرضا برقعی» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
✍🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸✍ خیلی قشنگه توی سکوت حرفت رو به طرفت بزنی! 🤤 مثلا با نقاشی! 🎨 🚶‍♂بیا این جا 👇 توی کانال ما انواع هنرها رو ببین و یاد بگیر! https://eitaa.com/joinchat/4096786520C810767e67c
🔸 چه زشت! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۳: پسر جوان سر تکان داد و به کارش مشغول شد‌. یع
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۴ : نازی آمد، با مانتویی تنگ و صورتی نقاشی شده. بعد از سلام و خوش آمدگویی خواست تا منتظر بمانم. روی صندلی چرم و مشکی مقابل میز منشی نشستم. عطری تلخ و آشنا در فضا پیچید، درست شبیه ادکلن دانیال، چشمانم را بستم. دانیال زنده شد؛ خاطراتش، خنده هایش، مهربانی هایش، اخم هایش، سوفی اش، خودخواهی اش و خدایی که دست از سر زندگی ام بر نمی داشت. سر چرخاندم. اتاقی در سمت راست منشی، نزدیک به ورودی آموزشگاه قرار داشت که روی در نیمه بازش، تابلویی طلایی با عنوان انگلیسی «مدیریت» نصب شده بود. پسری قدبلند، با هیکلی تراشیده، پشت به من، با کسی آن طرف میز حرف می زد و می خندید. کنجکاوانه، کمی به جلو خم شدم. پسر، چند درجه چرخید. نیم رخش را دیدم. آشنا به نظر می رسید! چشمانم را بستم. تصاویر از خاطراتم گذشت. خودش بود! شک نداشتم. اما در ایران چه می کرد؟! غرق در فکر بودم که به سرعت از آموزشگاه خارج شد. با گام هایی تند، از پله های آموزشگاه بالا رفتم. اما سوار ماشین مشکی شد و صدای جیغ لاستیک هایش در گوشم پیچید. چند متر دویدم، اما بی فایده بود. او به سرعت دور می شد. نمی دانستم باید چه کنم. این جا غریب بودم. با قدم های پریشان به آموزشگاه بازگشتم و بدون اجازه، وارد اتاق مدیر شدم. در را چنان به داخل هل دادم که صدای کوبیده شدنش به دیوار توی فضا پیچید. مدیر که مردی تپل با عینکی گرد و موهایی فر بود، متعجب سر بلند کرد. عطر تلخ دانیال هنوز هم در هوای آن قفس، حس می شد. عصبی مقابل چشمان متعجب مدیر ایستادم. - آقایی که الآن این جا بود... اسمش... اسمش چیه؟ کجا رفت؟ جملاتم را به انگلیسی می گفتم و می ترسیدم زبانم را نفهمد. مرد ایستاد و متحیّر، به آرامش دعوتم کرد. اما جایی برای این بازی ها وجود نداشت. بی توجه به افراد جمع شده جلوی در، دوباره با پرخاش سؤالم را تکرار کردم. مرد، با ابروهایی گره خورده صدایی رسا از منشی خواست تا در اتاق را ببندد. سپس عصبی و حق به جانب روی صندلی نشست و دست به سینه جبهه گرفت. - حسام... این که به کجا رفت هم، فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه! خواستم نشانی یا شماره ای از او به من بدهد. اما زیر بار نرفت. کمی از عصبانیتم را قورت دادم و تقاضا کردم با دوستش تماس بگیرد و او بخواهد که به آموزشگاه برگردد. تماس گرفت، چندین بار. اما در دسترس نبود. نمی دانستم باید به کدام بیابان سر بگذارم. شماره ی تماسم را روی میز گذاشتم و خواستم آن را به دوستش بدهد. بدون آن که یادم بیاید، برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم. دوباره همان درد لعنتی به سراغ معده ام آمد، با تهوعی سنگین. عطر غذای پروین در فضای خانه، بر اعصاب بویایی ام ناخن کشید و حالم را دگرگون می کرد. غروب که شد، صدای اذان مسلمانان، از بیرون خانه و رادیوی قدیمی پروین در آشپزخانه، دوباره بلند شد و بر روح ترک خورده ام سوهان کشید. جلوی چشمان نگران پروین خانم، به اتاقم پناه بردم. اغتشاش فکری، به دیوارهای ذهنم لگد می کوبید. خودش بود! اما چرا این جا؟ چرا زندگیمان را به بازی گرفت؟ چرا رهایمان نمی کرد، سایه ی شومش؟ بدون خوردن تکه ای نان، به خواب متوسل شدم. اما تمام شب، رخت خوابم عرصه ای بود برای درد، حالت تهوع، پیچیدن به خود و جنگ میان افکار آشوب. با نوری کم جان که از چراغ حیاط در اتاقم تابیده بود، بادی که از میان پنجره نیمه باز سرک می کشید و سرمای پاییزی را به داخل هل می داد. آسمان سحر، تاریکی اش را بر چهاردیواری ام مستقر کرد و باز صدای اذان به مغزم حمله ور شد. نگاه به پنجره دوختم. چرا در این سرما، نیمه باز رهایش کرده بودم؟ عصبی و کلافه، برای بستن پنجره برای الله اکبر مسلمانان به سرعت برخاستم. چشمانم سیاهی رفت. کورمال کورمال به پنجره نزدیک شدم. ناگهان زانوهاییم سست شد. صدای زمین خوردنم به قدری بلند بود که پروین را به اتاق کشاند. چیزی نمی دیدم فقط سیاهی بود و ذرات نور رقصان. «یا فاطمه زهرا» ی پروین را شنیدم و کنارم نشست. با حالی مضطرب چند بار صدایم زد. توانی برای چرخاندن زبانم در خود نمی دیدم. با شتاب از اتاق خارج شد، سوز سرما، هم آغوش با قطرات باران، از میان پنجره روی صورتم لیز خورد. پروین برگشت. پنجره را بست و پتویی گرم رویم کشید. صدای پریشان و پیرش را کنارم می شنیدم: - الو، سلام آقا حسام! تو رو خدا بیا این جا... سارا حالش خوب نیست. نقش زمین شد! حسام؟ در مورد کدام حسام حرف می زد؟ همان که من امروز دیدمش؟ بالا آوردم تمام معده ام را. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀 سعی کنید خودتان آن کسی باشید که از اطرافیانتان انتظار دارید. @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱