🔹🔹💠🔹🔹
گویند:
صاحبدلى براى اقامه ی نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس از او خواستند ڪه پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید.
پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحبدل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
«بسم الله» گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت:
مردم! هر کس از شما ڪه مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
ڪسى برنخاست.
گفت:
حالا هر ڪس از شما ڪه خود را آماده ی مرگ ڪرده است، برخیزد!
باز ڪسى برنخاست.
گفت:
شگفتا از شما که نه به ماندن اطمینان دارید و نه براى رفتن آماده اید!
#تلنگر 👌🏼
@sad_dar_sad_ziba
💢
❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👁 جراح چشم
هزار سال پیش
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
جلیقه ی نجات را اگر بر تن یک ماهی کنید، میشود جلیقه ی مرگ.
🔺 برای همه نسخه یکسان نپیچید.
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 اگر کسی عزیز خانواده اش باشد حق دارد عزیزان مردم را به خاک و خون بکشد؟
🎞 برشی از مجموعه ی تلویزیونی «پوست شیر»
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌳🍃🦩🍃🌲
😍 چه مژه هایی...
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
2_144129481875684075.mp3
8M
🌿
🎶 دریا نمی رم
🎙 «گرشا رضایی»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌫 غم زدا...
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۴ : نازی آمد، با مانتویی تنگ و صورتی نقاشی شده.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۴۵:
پیرزن با صدایی که سعی در مهار کردنش داشت، فریاد زد:
- حسام جان! تو رو خدا بدو بیا مادر. این دختر اصلاً حالش خوب نیست. داره خون بالا می آره. من نمی دونم چه خاکی به سرم بریزم.
خون که چیزی نبود. کاش تمام زندگی ام را بالا می آوردم. می توانستم ببینم، اما تار، پروین با مقنعه و چادر سفید و گلدار، درست مانند همان هایی که مادر همیشه برای نماز می پوشید، کنارم نشست و با قربان صدقه، به صورتم دست کشید. نایی در چشمانم نبود. باید برای دیدن حسامی که پروین صدا زده بود، ته مانده ی توانم را نگه می داشتم. چشمانم را بستم و منتظر ماندم. زمزمه های نگران پروین، آرامشم را می گرفت.
نمی دانم چه قدر گذشت که صدای زنگ در بلند شد. پروین خدا شکر گویان، سمت دربازکن جدید و تازه نصب شده مان دوید. خدا در چنین حالی هم دست از شکنجه ام بر نمی داشت. نفس هایم از ته چاه بیرون می آمد و من خوش حال بودم از این که قرص های یان، مادر را به خواب، فروبرده تا نبیند حالم را. حضور هراسان دو نفر را، در چارچوب در اتاقم حس کردم. با تتمه ی توانی که داشتم، پلک گشودم، همه ی تصاویر، تار به مردمک چشمان نیمه بازم می رسید. مردی جوان، با همان قد و هیکل حسام آموزشگاه، هراسان همراه پروین وارد شد کنار سرم زانو زد و آشفته، چند بار نامم را خواند. نفس زدن های تندش، حکایت از دویدن داشت. نمی توانستم خوب ببینمش. چند بار پلک زدم. فایده ای نداشت. پسر ایستاد و در جیب شلوارش دنبال چیزی گشت.
- چرا به آمبولانس زنگ نزدید؟ من الآن تماس می گیرم.
پروین به سمت شال مشکی آویزان از تختم دوید.
- نه مادر! تا اون ها بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دستپاچه شدم شماره ی امداد رو یادم رفته. بیا کمک کن بذارمش تو پتو، خودت ببرش.
پروین شال را روی سرم گذاشت و دور گردنم بست. انگار مُرده بودم. هیچ کدام از اعضای بدنم را حس نمی کردم. پتوی دیگری روی زمین پهن کردند و با احتیاط مرا در آن قرار دادند. جوان با گفتن «یا علی» پتوپیچ بلندم کرد؛ بدون این که دستش به بدنم بخورد. انگار از وجودم می ترسید! مسلمانان حماقتشان فراتر از این ها بود. جوان با گام هایی تند مرا به طرف حیاط می برد و پروین با سفارش هایی مادرانه، پشت سرمان می دوید. به محض ورودمان به حیاط، لرز به جانم افتاد. قطرات باران روی صورتم می چکید و قدم های جوان سریع تر می شد.
صدای تند ضربان قلب و نفس های وحشت زده اش را، پشت پتو و سینه اش می شنیدم. مشامم، رایحه ی تلخ روی پیراهنش را آشنا یافت. خودش بود! عطر مورد علاقه ی دانیال! عطری که در آموزشگاه، دنیا را جلوی چشمانم آورد. باید بختم را امتحان می کردم. دوباره پلک گشودم.
حالا دیگر مطمئن بودم، خودش است. همام حسام امروزی، همان قاتل خوشبختی. با همان ته ریش و موهای مشکی، اما این بار ژولیده و به هم ریخته. پروین در ماشین را گشود و دزد برادر، با احتیاط مرا روی صندلی عقب جا داد. دیگر توانی برایم نماند و از حال رفتم.
با بوی تند ضدعفونی کننده های بیمارستان، چشم باز کردم. روی تخت، زیر سُرم و نوازش های پروین چادرپوش. تمام اتاق را از نظر گذراندم. حسام نبود. آن مخل آسایش و مسلمانِ وحشی نبود. لابد در پی طعمه ای جدید، برادر معامله می کرد با خدایش. خواستم سراغش را از پروین بگیرم، اما یادم آمد که او زبانم را نمی فهمد. چشم به در دوختم. چند ساعت گذشت و نیامد. اما باید می آمد. کارش داشتم. خستگی به وجودم لگد می زد. بیش تر از تنم، مغزم سوت می کشید. حسام، همان مسلمانی بود که تنها شمع زندگی ام را خاموش کرد و حالا در ایران، در آن آموزشگاه و خانه ی ما؟
پروین او را از کجا می شناخت؟
دوست ایرانی یان چه کسی بود؟
با تک تک سلول هایم، ترس را لمس کردم. در ذهنم رژه می رفتند سؤالاتی که جوابشان به وحشت می رسید. باز هم درد آمد. نمی دانم شاید به لطف مسکن های پرستار بود که چند ساعت بی هوش بودم. خواب دروغی را، به درد و تهوع ترجیح می دادم. گوش هایم هوشیاری اش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ای از نور، نمی دید. توانی برای حرکت و حرف زدن، در اسکلت بدنم حس نمی شد. صدای مسن دکتر و آن جوان حسام نام را، از جایی درست کنار تخت شنیدم.
دکتر! شرایطش خوب نیست؟
موج صدای پیرمرد، به پرده ی گوشم خورد.
- نه متأسفانه! توده ها تمام سطح معده رو پوشوندن. موندم چه طور تا حالا درد رو تحمل کرده! امید چندانی وجود نداره، اما بازم خدا بزرگه. ما شیمی درمانی رو به در خواست شما شروع می کنیم. نمی خوام ناامیدتون کنم اما احتمال این که جواب بده خیلی کمه.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
مراقب گفتگوهای درونی خویش باشید.
وقتی افکار منفی در ذهنتان در حال عبور و مرور هستند،
بدانید که در حال بدرفتاری با خویش هستید.
😌 با خود مهربان باشید!
🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇹 این جا #میلان است در شمال #ایتالیا.
این صف کیلومتری هم نه صف خرید مازراتی است نه لامبورگینی.
این صف مردم گرسنه ای است که ساعت ها در سرمای زمستان در صف های کیلومتری می ایستند تا شاید تکّه نانی به دست بیاورند و از گرسنگی نمیرند.
🔸 #تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
#ماسوله و زیبایی بی نظیرش
/ فومن
/ گیلان
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄